بازگشت

مسلم بن عقيل بن ابيطالب


مادر مسلم بن عقيل أم ولدي بنام «علية» است، كه عقيل او را از شام خريداري نمود مدائني گفته است معاويه بن ابي سفيان روزي به عقيل گفت: نيازي داري تا برآورم؟ عقيل گفت: آري، كنيزي را به من نشان دادند ولي صاحب كنيز حاضر نشد كمتر از چهل هزار دينار او را بفروشد، معاويه خواست با او شوخي كند، گفت: كنيزي را كه. قميتش چهل هزار است مي خواهي چه كني؟ در صورتي كه تو مرد كور هستي و كنيزي كه چهل درهم قيمتش باشد تو را بس است؟ عقيل جواب داد: مي خواهم با كنيزي همبستر شوم تا پسري بزايد كه هر گاه او را خشمناك كني گردنت را با شمشير بزند، معاويه خنديد و گفت: خواستم با تو مزاحي كرده باشم، دستور داد آن كنيز را براي عقيل خريدند و مسلم از آن كنيز متولد شد.

مسلم كه بزرگ شد، و پدرش در گذشته بود به معاويه گفت: ملكي در فلان جاي مدينه دارم كه صدهزار دينار پول آن را داده ام دوست دارم آن را به تو بفروشم، بهاء آن را پرداخت كن، معاويه دستور داد كه ملك را تصرف كنند و پولش را بپردازند، حسين (ع) از جريان امر با خبر شد به معاويه نوشت: «اما بعد تو جواني از بني هاشم را گول زده اي و از او زميني را كه مالك نبوده است. خريده اي، پس پولي را كه به او داده اي پس بگير و زمين ما را برگردان»

معاويه، مسلم را خواست و نامه حسين (ع) را برايش خواند و گفت پول ما را پس بده و زمينت را تحويل بگير، زيرا تو چيزي را كه مالك نبوده اي فروخته اي.

مسلم گفت: جز اين كه گردن تو را با شمشير بزنم چاره اي نيست. معاويه از خنده به پشت افتاد و پا را به زمين مي زد، و مي گفت: پسرم! به خدا سوگند اين همان سخني است كه پدرت وقتي كه مادرت را خريدم به من مي گفت.

سپس معاويه به حسين (ع) نوشت: زمين شما را برگرداندم و آنچه را كه مسلم گرفته بود، به او حلال كردم».

ابومخنف و ديگران نقل كرده اند: وقتي مردم كوفه، نامه به حسين (ع) نوشتند امام (ع)

مسلم را خواست و با قيس بن مسهر و عبدالرحمان بن عبدالله با جمعي از فرستادگان مردم كوفه، او را به كوفه فرستاد، و دستور داد تقوي را رعايت كند، اسرار را حفظ نمايد و مهرباني و عطوفت داشته باشد. اگر مردم را متحد و متفق يافت فورا جريان را خبر دهد و به مردم كوفه نوشت: «أما بعد، برادرم، عموزاده ام، فرد مورد وثوق و اطمينان از نزديكانم، مسلم بن عقيل را بسوي شما فرستادم، دستور داده ام اگر شما را متحد ببيند جريان را بنويسد، به جانم سوگند امام و پيشوا كسي است كه حق را به ياد آورد...» مسلم اواخر ماه رمضان از مكه حركت كرد، به مدينه آمد، در مسجد رسول خدا نماز گذارد و با خانواده اش وداع نموده و حركت كرد، دو نفر راهنما از قبيله ي قيس را با خود همراه برد، راهنمايان راه را گم كردند و از شدت تشنگي به هلاكت رسيدند، مسلم و همراهان بالأخره خود را به آب رساندند - راهنمايان، راه را نشان داده بودند - مسلم نامه اي به حسين (ع) نوشت و با قيس از مضيق حومه خبث فرستاد: «اما بعد، از مدينه حركت كردم و دو نفر راهنما با خود برداشتم، آنان راه را گم كردند و از شدت تشنگي به هلاكت رسيدند، وقتي ما به آب رسيديم كه آخرين لحظات زندگي بود، نفس ما به جان آمده بود، از اين رو اين سفر را به فال بد گرفتم»

حسين (ع) در جواب نوشت: «اما بعد مي ترسم كه تو را چيز ديگري بر اين امر وادار كرده باشد به مأموريتي كه ترا جهت آن فرستاده ام ادامه بده، والسلام.»

مسلم به سفر خود ادامه داد تا به آبي كه متعلق قه. قبيله «طي» بود رسيد در آنجا فرود آمد، سپس از آنجا حركت كرد به مردي برخورد كه آهوئي را هدف قرار داده بود تير او به آهو اصابت كرد و افتاد، مسلم اين برخورد را به فال نيك گرفت و گفت: دشمن ما كشته خواهد شد.

مسلم با سرعت طي مسافت مي كرد تا به كوفه رسيد و بر مختار بن ابي عبيده ي ثقفي وارد شد شيعيان نزد او جمع شدند، مسلم نامه ي حسين (ع) را براي ايشان خواند. آنان گريه سر دادند و سخنوراني مانند: عباس شاكري، حبيب اسدي... خطابه ايراد كردند، خبر به نعمان بن بشير انصاري فرماندار يزيد در كوفه رسيد نعمان براي مردم سخنراني كرد و آنان را از سرپيچي يزيد بر حذر داشت و به نرمي با مردم سخن گفت: عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمي كه از طرفداران بني اميه بود برخاست و بر روش مسالمت آميز نعمان، اعتراض كرد و با خشم و غضب بيرون رفت و و عمارة بن عقبة بن يزيد نوشت كه روش نعمان چنين و چنان است و او

عاجز و ناتوان از اداره ي امور است يا تظاهر به ضعف و ناتواني مي نمايد مردم مرتبا با مسلم بيعت مي كنند به طوري كه «18000» نفر يا بيشتر، در دفتر او نامشان ثبت شده است.

از آن طرف مسلم جريان را به امام حسين (ع) نوشت و نامه را با عابس بن ابي شبيب فرستاده و تقاضا نمودند هر چه زودتر بكوفه تشريف آورد كه مردم مشتاق ملاقات او مي باشند...»

اين گزارش كه به يزيد رسيد با اطرافيان خود در مورد فرماندار كوفه، مشورت كرد «سرحون» غلام معاويه، عبيدالله بن زياد را معرفي كرد و توصيه معاويه را در مورد عبيدالله به يزيد ارائه داد، يزيد او را به فرمانداري كوفه، منصوب كرد و حكم ولايت كوفه و بصره هر دو را به نام او نگاشت و بوسيله مسلم بن عمرو باهلي فرستاد، مسلم به بصره رسيد و حسين (ع) كه به مردم بصره نامه نوشته بود و توسط سليمان غلامش فرستاده بود، عبيدالله او را دستگير و به دار آويخت و مردم را تهديد كرد، و برادرش عثمان را به جاي خود در بصره گماشت و به همراهي شريك بن اعور و مسلم بن عمرو، و جمعي از خواص خود به سوي كوفه حركت كرد. شريك در بين راه تمارض مي كرد و خود را مي انداخت به اين اميد كه عبيدالله به خاطر او توقف نمايد تا حسين (ع) هر چه زودتر وارد كوفه گردد و مردم از او اطاعت نمايند، ولي آن طور كه شريك فكر مي كرد، نبود، زيرا حسين (ع) از مكه حركت نكرده بود، و عبيدالله به بيماري شريك توجه نكرد او را گذاشت و خود زودتر از اطرافيان شبانه وارد كوفه شد، مردم كوفه خيال مي كردند او حسين (ع) است، زيرا نوع لباس عبيدالله شبيه لباس حضرت بود و به صورت خود هم نقاب زده بود. عبيدالله وارد دارالاماره شد، نعمان فكر مي كرد كه حسين (ع) است، مردم هم فرياد ميزدند، مرحبا يابن رسول الله (ص) و بدنبالش حركت مي كردند، نعمان در را بست، عبيدالله صدا زد: در را باز كن، نعمان صداي او را شناخت و در را باز كرد و او را به مردم معرفي كرد، پس مردم برگشتند و پراكنده شدند.

مسلم آن شب را صبح كرد و مردم در اطرافش بودند، صبح فردا شريك وارد كوفه شد و به منزل هاني بن عروة، فرود آمد، مسلم به ملاقات او رفت و از او عيادت كرد، شريك گفت: اگر عبيدالله به عيادت من بيايد آيا او را خواهي كشت؟ مسلم گفت: آري، شريك در خانه ي هاني ماند، عبيدالله جاسوسي را فرستاد تا به مسلم دست يابد و از شريك بن

اعور عيادت كند مسلم نخواست عبيدالله را بكشد و عبيدالله از اشارات شريك فهميد كه جرياني در دست اجراء است لذا زود بلند شد و بيرون رفت، و شريك، از دنيا رفت.

جاسوس عبيدالله خبر داد كه مسلم در خانه هاني به سر مي برد، عبيدالله فرستاد تا هاني را آوردند و زندانيش كرد.

مسلم يارانش را گرد آورد و پرچم فرماندهي گروه كنده و ربيعه را به عبيدالله بن عزيز كندي سپرد و گفت سواره پيشاپيش من حركت كن، و گروه مذحج و اسد را به مسلم بن عوسجه سپرد و گفت با پياده نظام باش، و گروه تميم و همدان را به ابي ثمامه صائدي سپرد، و گروه مدينه را به عباس بن جعدة جدلي سپرد، سپس به طرف دارالأماره حركت كردند و آن را محاصره كردند، عبيدالله دستور داد درهاي قصر را به بندند، بزرگان كوفه از پشت بام دارالاماره، مردم را با نصيحت و تهديد از اطراف مسلم پراكنده مي كردند، هنوز شب نشده بود كه مردم از اطراف مسلم پراكنده شدند، شبث بن ربعي و قعقاع بن شور ذهلي [1] ، و حجار بن ابجر عجلي، و شمر بن ذي الجوشن كلابي... بيرون آمدند و مردم را پراكنده مي نمودند، كثير بن شهاب بن حصين حارثي با جمعي براي دستگيري و بازداشت كساني كه طرفدار مسلم بودند به راه افتادند، گروهي را دستگير و عبيدالله آنان را زنداني كرد.

مسلم از مسجد كوفه كه بيرون شد تنها بود، نمي دانست كجا برود؟ مسلم به در خانه زني بنام «طوعه» رسيد. طوعه همسر أشعث بن قيس بود، پس از او اسيد حضرمي با طوعه ازدواج كرد كه بلال از او متولد شد، و اسيد درگذشته بود، مسلم از طوعه آب خواست، طوعه آب آورد و مسلم آب را نوشيد و همان جا ايستاد، طوعه پرسيد چرا اينجا ايستاده اي؟ مسلم از او خواست تا او را به مهماني بپذيرد، طوعه. قبول كرد و او را شناخت لذا مسلم را در خانه اش مخفي كرد، بلال از آمد و شد مادر به شك افتاد، جريان را از مادر پرسيد، مادرش چيزي نگفت، تا اين كه بلال را سوگند داد كه راز از فاش نكند تا او را خبر كرد، بلال صبح فردا به دارالأماره رفت، ديد برزگان كوفه در

اطراف ابن زياد جمع شده اند و او از مسلم و مكان او تفحص و جستجو مي كند، بلال آهسته جريان را به محمد بن أشعث گفت، ابن زياد پرسيد چه گفت؟ محمد جريان را خبر داد ابن زياد با چوب دستي كه پهلويش بود ضربه اي به محمد زد و گفت: برو فورا مسلم را بياور، محمد بن اشعث با عمرو بن عبيدالله بن عباس السلمي و گروهي از قيس، حركت كردند تا به خانه طوعه رسيدند.

مسلم صداي پاي اسبان را شنيد، با شمشير از خانه بيرون آمد و جنگ سختي را آغاز كرد، مسلم بسيار تيز دست و چالاك بود، بسا كه مردي را مي گرفت و به پشت بام پرت مي كرد آنان شروع به آتش زدن ني ها نمودند و به رويش پرتاب مي كردند و از روي بامها او را سنگباران مي كردند. مسلم مرتب شمشير ميزد و حماسه مي آفريد و مي گفت: سوگند ياد كرده ام كه آزاد مرد كشته شوم...

سپس مسلم و بكير بن حمران احمري با يكديگر درگير شدند، بكير شمشيري بر دهان مسلم فرود آورد و لب بالاي مسلم را قطع كرد، به سرعت شمشير را پائين آورد دندانهاي ثناياي مسلم ريخت، مسلم با شدت بر سر او كوفت و فوري شمشيري بزرگ به شانه اش فرود آورد كه نزديك بود بشكافد و به داخل بدن فرورود، اطرافيان او را از دست مسلم نجات دادند، دوباره مسلم اشعار حماسي خود را تكرار مي كرد. [2] .

محمد بن اشعث گفت: اي جوان خودت را به كشتن مده! به تو دروغ گفته نخواهد شد، فريبت نخواهند داد، گول نخواهند زد، اينها عموزاده ي تو مي باشند، ترا نمي كشند، گردن نمي زنند. مسلم (ع) ديد كه بر اثر سنگها سخت مجروح شده و دسته هاي ني را كه آتش زده و بطرف او پرتاب كرده اند بسيار صدمه رسانده است، بسيار تلاش و فعاليت كرده است، به ديوار خانه تكيه كرد. محمد بن اشعث مرتبا امان را بر او عرضه مي داشت و نزديك مي آمد، مسلم گفت: آيا در امان هستم؟ محمد گفت: آري، مردم فرياد زدند تو

در امان هستي، به جز عمرو بن عبيدالله بن العباس السلمي كه گفت: در اين موضوع من نه ناقه اي دارم و نه جمل، و به كنار رفت.

مسلم گفت: اگر امان نداده بودي هرگز دست در دست شما نمي گذاردم و تسليم نمي شدم، استري آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند، دورش را محاصره و شمشيرش را از او ستاندند مسلم كه گويا از زندگي مأيوس شده بود، اشك در چشمانش حلقه زد، و گفت: اين اول خيانت و مرگ است، محمد گفت اميد است ناراحتي برايت پيش نيابد، مسلم گفت: «اين فقط يك آرزوست و امان شما چه شد؟ انا لله و انا اليه راجعون» و اشكش جاري شد، عمرو السلمي گفت: كسي كه به چنين كاري اقدام مي كند وقتي كه گرفتار مي شود اشك نمي ريزد. مسلم گفت: بخدا سوگند كه براي خودم گريه نمي كنم و براي كشته شدنم ناله و زاري نمي نمايم، اگر چه دوست ندارم كه لحظه اي از عمرم تلف و هدر شود، وليكن براي نزديكانم كه مي آيند گريه مي كنم، گريه ي من براي حسين (ع) و اهل بيت او است، مسلم سپس به محمد بن اشعث گفت: اي بنده خدا! مي دانم كه تو به اماني كه داده اي نه خواهي توانست وفا كني، آيا حاضري يك كار نيك انجام دهي؟ آيا مي تواني كسي را بفرستي كه از قول من به حسين (ع) جريان را خبر دهد؟ زيرا مي دانم كه حسين (ع) امروز يا فردا با خانواده و نزديكانش به سوي كوفه حركت خواهد كرد، ناراحتي شديد من از اين جهت است. او برود و بگويد: «مسلم مرا فرستاده است، در صورتي كه خود در دست اين مردم است، فكر نمي كنم تا شب او را زنده بگذراند، مسلم سفارش مي كند خود و اهل بيت را برگردان، گول مردم كوفه را مخور، زيرا ايشان اصحاب پدرت مي باشند كه آرزو مي كرد كه مرگ طبيعي يا شهادت، او از دست اين مردم، خلاص كند، مردم به تو دروغ گفتند و به من هم دروغ گفتند، به كسي كه دروغ گفته شود انتظار نيست كه رأي و تصميمي داشته باشد»

محمد بن اشعث گفت: به خدا سوگند اين كار را مي كنم و به ابن زياد خواهم گفت كه امان داده ام. جعفر بن حذيفه طائي مي گويد: «محمد بن اشعث، أياس بن العتل الطائي از طائفه بني مالك بن عمرو بن ثمامه را فرستاد و زاد و توشه سفرش را داد و خرجي خانواده اش را تهيه ديد، جعفر بن حذيفه در زباله در بيست و ششم ماه، به حسين (ع) برخورد به خدمت حضرت رسيد.

عبيدالله بن زياد فرمانده نيروهاي مسلح، حصين بن تميم تميمي را با حدود دو هزار سوار فرستاد تا اطراف و سواحل فرات را بررسي كردند و تمام پستهاي مراقبت و پاسگاهها را مرتب و كنترل نمودند و از ورود و خروج افراد جلوگيري كردند، لذا بجز آن زمان فرصت ديگري براي خروج اياس از كوفه وجود نداشت.

ابومخنف مي نويسد: محمد بن اشعث، مسلم را به دارالأماره آورد و اجازه ي ورود خواست، و به نزد عبيدالله رفت و جريان را گزارش كرد، محمد گفت: مسلم را امان داده ام، عبيدالله گفت: تو را نفرستاده بودم كه به مسلم امان بدهي، بلكه فرستاده بودم كه او را بياوري، محمد سكوت كرد.

مسلم كه به دارالأماره رسيد بسيار تشنه شده بود و گروهي درب دارالامارة ايستاده منتظر اجازه ي ورود بودند، از آن جمله عمارة بن عقبه بن ابي معيط، عمرو بن حريث، مسلم بن عمرو الباهلي و كثير بن شهاب... مسلم ديد كوزه اي دم درب گذاشته اند آب خواست، مسلم الباهلي گفت: مي بيني چه آب سردي است به خدا كه يك قطره آب هم نخواهي نوشيد تا از آبهاي داغ جهنم بنوشي، ملسم (ع) فرمود: واي بر تو، تو كيستي؟! گفت: من آن فردم كه حق را شناختم و تو انكار كردي و به راه صلاح امام خود رفتم و تو خيانت كردي، به فرمان او گوش دادم و اطاعت كردم و تو سرپيچي و مخالفت كردي، من مسلم بن عمرو باهلي هستم.

مسلم (ع) فرمود: مادرت بعزا! چقدر جفا كار و بدخوئي! و چه. قدر خشني تو اي پسر باهل! تو به آب جوشان جهنم و ورود در آتش سزاوارتري سپس به ديوار تكيه داد و نشست، عمرو بن حريث غلام خود سليمان را فرستاد كوزه آبي آورد و عمارة نيز غلامش قيس را فرستاد تا كوزه آبي آورد كه دهان كوزه ي پارچه اي بسته بودند، آب را به كاسه ريخت و به مسلم داد، حضرت هر چه مي خواست آب بنوشد كاسه از خون دهانش، خون آلود مي گشت تا سه مرتبه تكرار كرد، مرتبه سوم دندانهاي ثنايا ميان كاسه ريخت و گفت: الحمدلله اگر اين آب روزي من بود، مي آشاميدم.

سپس مسلم را وارد دارالأماره كردند او به عنوان اميرالمؤمنين به عبيدالله سلام نداد، مأمورين به او اعتراض كردند، عبيدالله گفت: معترض نشوند او محكوم به مرگ است. مسلم (ع) فرمود: كه اين طور؟! گفت: بلي، مسلم فرمود: بگذار به يكي از خويشانم وصيتم

را بگويم او به اطرافيان عبيدالله نظر افكند، ديد كه عمر بن سعد در بين آنان مي باشد، به عمر بن سعد گفت: در ميان ما خويشاوندي وجود دارد، و من حاجتي به تو دارم، لازم است كه حاجتم را برآوري، مقصود من پنهاني و سري است، عمرو بن سعد از اين كه مسلم مقصودش را پنهاني بگويد خودداري كرد، عبيدالله گفت از قول حاجت عموزاده ات خودداري مكن، عمر بن سعد با مسلم به كناري رفتند به طوري كه عبيدالله آنها را مي ديد، مسلم گفت: هنگامي كه به كوفه آمدم هفتصد درهم قرض گرفتم زره ام را بفروش و قرضم را بده، جسدم را از ابن زياد تحويل بگير و دفن كن، و كسي را به نزد حسين (ع) بفرست كه او را برگرداند، زيرا نوشته ام كه مردم با آن حضرت هستند، فكر مي كنم كه حركت كرده باشد.

عمر بن سعد به ابن زياد گفت: دانستي چه گفت؟ چنين و چنان گفت، ابن زياد گفت: شخص امين خيانت نمي كند وليكن خائن را امين گرفتي. اما دارائي مسلم مربوط به توست هر چه خواهي انجام بده، و اما جسد او، بعد از كشتن او با جسدش كاري نداريم، يا اين كه گفت: شفاعت تو را در مورد جسدش نمي پذيرم زيرا او شايسته ي اين كار نيست، چه آن كه به مبارزه با ما برخاست و براي نابودي ما كوشش كرد، اما حسين اگر قصد ما را نكند ما با او كاري نداريم ولي اگر او اينجا بيايد دست از او برنمي داريم.

سپس ابن زياد رو به مسلم كرد و گفت: پسر عقيل! چرا به ميان اين مردم آمدي؟ با اين كه كارشان منظم بود و اتحاد كلمه داشتند، خواستي تفرقه افكني و ايشان را با يكديگر دشمن نهائي؟! مسلم (ع) فرمود: هرگز براي اين منظور نيامده ام، بلكه مردم اين شهر معتقدند كه پدرت نيكان آنها را كشته و خونشان را ريخته است، مانند پادشاهان كسري و قيصر به ستم با آنان رفتار كرده است، آمده ايم كه عدالت را به پا داريم، به حكم كتاب خدا، دعوت كنيم، ابن زياد گفت: اي فاسق تو را با اين كارها چه كار!؟ اگر ما اين كارها را نمي كرديم اكنون تو در مدينه شراب مي نوشيدي؟! مسلم (ع) فرمود: من شراب مي خوردم؟! والله خدا گواه است كه تو راست نمي گوئي، و بدون علم و يقين حرف مي زني، من آن چنان كه تو گفتي نيستم، سزاوارتر از من به شرابخواري كسي است كه دستش را به خون مسلمان فرو برده است و باكي از خونريزي ندارد او كسي را مي كشد كه خداوند كشتن او را حرام كرده است او بدون گناه مردم را مي كشد، و خون محترم مسلمان را مي ريزد، و از روي خشم، حقد و بدگماني مردم را مي كشد و به لهو و لعب

مي پردازد در عين حال اعتقاد دارد به اين كه اصلا كاري نكرده است.

ابن زياد گفت: اي فاسق! تو آرزو داشتي كه خداوند ترا به آرزويت برساند ولي تو را شايسته ي آن مقام نديد. مسلم فرمود: ابن زياد! چه كسي شايستگي خلافت را دارد؟ گفت: اميرالمؤمنين يزيد. مسلم گفت: الحمدالله، رضينا بالله حكما بيننا و بينكم: به داوري خداوند بين ما و شما راضي شديم. ابن زياد گفت: گويا گمان مي كني شما در خلافت حقي داريد؟ مسلم فرمود: گمان ندارم، بلكه يقين دارم، ابن زياد گفت: خدا مرا بكشد اگر ترا زنده نگهدارم و آن چنان بكشم كه در اسلام كسي چنان كشته نشده باشد، مسلم گفت: از مثل توئي هيچ، امري بعيد نيست در اسلام بدعت مي گذاري، از ارتكاب قتل فجيع باك نداري، با اين كه مثله زشت است ولي اهميت نمي دهي، با سوء نيت رفتار مي كني، و در صورت قدرت و غلبه بر كسي به بدترين وجه رفتار مي كني، ابن زياد با بي شرمي تمام مسلم، علي، حسين و عقيل (عليهم السلام) را دشنام مي داد و ناسزا مي گفت، مسلم او را به خود واگذاشت و سكوت كرد.

ابن زياد گفت: مسلم را بالاي قصر ببريد، بكير بن حمران احمدي را كه مسلم او را مجروح كرده بود بخواهيد، مسلم را پشت بام دارالأماره بردند، و بكير را حاضر ساختند ابن زياد دستور داد مسلم را گردن بزنند و از بالاي قصر، جسدش را پائين بياندازند. مسلم، محمد بن اشعث را صدا زد و گفت: برخيز و با شمشيرت از من دفاع كن، پيمانت را شكستي، بخدا سوگند اگر امان تو نبود هرگز تسليم نمي شدم، محمد رو برگرداند، مسلم شروع به تسبيح و تقديس خدا كرد، تكبير مي گفت و استغفار مي نمود و بر پيامبران خدا و فرشتگان الهي صلوات مي فرستاد، و مي گفت: اللهم احكم بيننا و بين قوم غرونا و كذبونا و أذلونا. خدايا بين ما و مردمي كه به ما خلاف واقع گفتند ما را تكذيب نمودند و به اين وضع افكندند داوري و قضاوت فرما!

مسلم (ع) را بالاي قصر بردند، گردنش را زدند، سر مبارك و جسدش را پائين افكندند، بكير از پشت بام پائين آمد، ابن زياد پرسيد مسلم چه مي گفت؟ بكير گفت: تسبيح مي گفت و استغفار مي كرد، وقتي كه خواستم او را بكشم گفتم: حمد خداي را كه مرا فرصت داد كه از تو انتقام خود را بگيرم و قصاص كنم شمشيري فرود آوردم كه كارگر نشد، مسلم گفت: اي بنده! در أزاي خون تو اين خراش كه تو بر من وارد آوردي، كافي نيست؟! ابن زياد گفت: هنگام مرگ و افتخار؟! پرسيد بعد چه كردي؟ گفت با ضربت دوم مسلم را به. قتل رساندم.

ابن زياد سپس دستور داد هاني و جمعي از شيعيان زنداني محبوس را به شهادت رساندند، بدن مقدس مسلم و هاني (عليهماالسلام) را به طنابي بستند و در ميان بازارهاي كوفه كشاندند.

حضرت مسلم (ع) را روز هشتم ديحجة الحرام همان «روز حركت حسين (ع) از مكه» به شهادت رساندند.

ابومخنف گويد: عبدالله بن سليم، و مذري بن مشمعل اسدي نقل كردند: «اعمال حج را كه انجام داديم مي خواستيم هر چه زودتر خودمان را در راه به حسين (ع) برسانيم و ببينيم كه كار به كجا منتهي شده و حضرت چه تصميمي دارد؟ با دو شتر به سرعت حركت مي كرديم تا اين كه در محل «زرود» به حضرت رسيديم، وقتي كه به آن حضرت نزديك شديم ديديم مردي از كوفه مي آيد و چون امام حسين (ع) را ديد از راه منحرف شد، امام (ع) توقف كرد مثل اين كه مي خواست آن مرد را ببيند، سپس منصرف شد و حركت كرد، با خود گفتيم برويم از او بپرسيم كه چه خبري از كوفه دارد؟ رفتيم، سلام كرديم و خود را معرفي نموديم، آن مرد بكير بن متعب اسدي بود، از جريانات كوفه پرسيدم، گفت: از كوفه كه بيرون مي آمدم مسلم و هاني را ديدم كه كشته اند و به پاهايشان طناب بسته ميان بازارها مي كشند، از او جدا شديم، خدمت حضرت رسيديم سلام داديم و به همراه حضرت حركت مي كرديم تا اين كه شب را در «ثعلبيه» فرود آمديم خدمت حضرت رسيديم، عرض كرديم خدايت رحمت كند خبري داريم مي خواهي در حضور جمع عرض كنيم، يا در خلوت و پنهاني؟ حضرت نگاهي به اصحابش كرد و فرمود: من از اينها چيزي را پنهان نمي دارم، گفتيم سواري را كه ديروز برخورديم ديديد؟ فرمود: آري، مي خواستم سؤالاتي از او بنمايم، گفتم خبرش را گرفتيم، بجاي شما از او اطلاعي بدست آورديم، او مردي اسدي و هم قبيله ي ما است، فرزانه ي راستگو، با فضيلت و عاقل است، او چنين و چنان خبر داد، حضرت، استرجاع فرمود و گفت: خداوند ايشان را رحمت كند، چند مرتبه تكرار كرد، گفتيم تو را بخدا سوگند بخاطر خودت و نزديكانت از اين سفر برگرد! و در كوفه ياوري نخواهي داشت، بلكه مي ترسيم كه عليه تو به مبارزه برخيزند، فرزندان عقيل اعتراض كردند و گفتند: از خونخواهي دست بردار نيستم، حسين (ع) رو به ما كرد و فرمود: بعد از اينها زندگي خيري ندارد. دانستيم كه حضرت تصميم به حركت دارد، عرض كرديم خداوند خير را پيش آورد،

حضرت در حق ما دعا فرمود، اصحاب به امام گفتند: بخدا تو چون مسلم نخواهي بود، اگر به كوفه وارد شوي مردم خيلي زودتر به تو مي پيوندند.

مورخين نوشته اند: حسين (ع) به محل «زباله» كه رسيد نامه اي را بيرون آورد و بر اصحاب خود خواند، مضمون نامه اين بود. «اما بعد: خبر ناگواري دريافت كرديم: مسلم، هاني و عبدالله بن يقطر را شهيد كرده اند». حضرت فرمود: پيروان ما، ما را تنها گذاشتند، هر كسي يا هر يك از شما دوست دارد برگردد، عهد و پيماني بر او نداريم. همراهان حضرت از چپ و راست متفرق و پراكنده شدند، و به جز افراد خالص و برگزيده، كسي باقي نماند.

بعضي از مورخين مي نويسند: حسين (ع) در «ثعلبيه» وقتي كه از مجلس برخاست به طرف زنان رفت، و دختر كوچك مسلم بن عقيل را مورد ملاطفت قراد داد، دست به سرش مي كشيد، گويا به دخترك احساسي دست داد و گفت: پدرم چه مي كند؟ حضرت فرمود: دخترم! خودم پدرت هستم، چشمان مبارك حضرت، اشك آلود شد دختر گريست و از گريه ي او زنان به گريه افتادند.

مورخين نوشته اند: پس از كشتن مسلم، ابن زياد سر مبارك آن بزرگوار و هاني را توسط هاني بن ابي حيه و ادعي، و زبير بن اروح تميمي، براي يزيد فرستاد، و مردم جسدها را گرفتند، در كنار دارالأماره جائي كه اكنون به زيارت او مي شتابند دفن نمودند، قبر مسلم و هاني هر كدام جداگانه است.


پاورقي

[1] قعقاع: با قاف مفتوحه عين ساکن و قاف و عين و الف بين قاف و عين، شور به ضم شين اول، و به راء مهمله، او روزي وارد مجلس معاويه شد، جاي نشستن نبود، مردي از جايش برخاست و او را به جاي خود نشاند، معاويه صله‏اي به او داد، صدا زد کجاست آن که جايش را به من داد، گفت: منم قعقاع گفت: آنچه را که به واسطه جايگاه تو، نصيب من شد بگير، اينست پاداش آن که جايش را به من داده است.

[2]



أقسمت لا اأقتل الا حرا-

و ان رأيت الموت شيئا نکرا



کل أمرء يوما ملاق شرا

او يخلط البارد سخنا مرا



رد شعاع النفس فاستقرا

أخاف ان اکذب أو أغرا



سوگند ياد کرده‏ام جز با جوانمردي کشته نشوم. مرگ طبيعي را بسيار مکروه مي‏شمرم - هر فردي روزي شر و ناگواري خواهد دريافت آب گرم را با آب خنک مخلوط خواهد نمود....