بازگشت

خواب ديدن سكينه در شهر شام


قالت سكينة: فلما كان في اليوم الرابع من مقامنا رأيت في المنام، و ذكرت مناما طويلا تقول في آخره: و رأيت امرأة راكبة في هودج و يدها موضوعة علي رأسها، فسألت عنها، فقيل لي: فاطمة ابنة محمد أم أبيك.


سكينه خاتون فرموده كه چون روز چهارم از اقامت ما در شهر شام بگذشت، خوابي ديدم و آن خواب طولاني را ذكر نمود، و در آخر آن فرمود:

زني را ديدم در هودجي نشسته و دست خود را بر سر گذاشته، پرسيدم كه اين زن كيست؟

گفتند: فاطمه زهراء بنت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله جده تو است.

گفتم: به خدا سوگند كه به خدمتش شرفياب مي شوم و از ستمي كه بر ما وارده آمده او را خبر مي دهم.


فقلت: والله لانطلقن اليها و لأخبرنها ما صنع بنا. فسعيت مبادرة نحوها، حتي لحقت بها و وقفت بين يديها أبكي و أقول:

يا أمتاه جحدوا والله حقنا، يا أمته بددوا والله شملنا، يا أمتاه استباحوا والله حريمنا، يا أمتاه قتلوا والله الحسين أبانا.

فقالت لي: كفي صوتك يا سكينة، فقد قطعت نياط قلبي، و أقرحت كبدي، هذا قميص أبيك الحسين لا يفارقني حتي ألقي الله به.

و روي ابن لهيعة، عن أبي الاسود محمد بن عبدالرحمن قال: لقيني رأس الجالوت فقال: والله، ان بيني و بين داود عليه السلام سبعين أبا، و ان تلقاني فتعظمني، و أنتم ليس بينكم و بين نبيكم الا أب واحد قتلتم ولده!!

آنگاه به سوي او شتافتم و در حضورش ايستادم و گريه كردم و گفتم: مادرجان! به خدا سوگند كه مردم حق ما را انكار كردند؛ مادر جان! به خدا سوگند كه جمعيت ما را پريشان نمودند؛ مادر جان به خدا سوگند كه حريم ما را به غارت بردند؛ اي مادر عزيزم! به خدا قسم كه پدر ما حسين را كشتند؛ در اين هنگام به من فرمود:

«كفي...» سكينه جانم! ديگر اين ماجرا را بازگو مكن و بس نما كه رگ قلبم را پاره كردي، اينك پيراهن پدرت همراه من است كه آن را با خود نگاه مي دارم تا با همين پيراهن خدا را ملاقات كنم. «ابن لهيعه» از ابوالاسود محمد بن عبدالرحمان، روايت كرده كه گفت: رأس الجالوت يهودي مرا ملاقات نمود و گفت: به خدا سوگند كه ميان من و داود پيغمبر، هفتاد پدر واسطه است و جماعت يهود چون مرا ملاقات مي نمايند، تعظيم مرا رعايت مي كنند و شما مسلمانان با اينكه در ميان فرزند پيغمبرتان و آن رسول صلي الله عليه و آله بيش از يك نفر واسطه نيست او را به شهادت مي رسانيد؟!