بازگشت

شهادت عبدالله بن حسن


قال الراوي، فاستدعي الحسين عليه السلام بخرقة، فشد بها رأسه، واستدعي بقلنسوة فلبسها و اعتم عليها. فلبثوا هنيئة، ثم عادوا اليه و أحاطوا به.

فخرج عبدالله بن الحسن بن علي - و هو غلام لم يراهق - من عند النساء، فشد حتي وقف الي جنب الحسين عليه السلام، فلحقته زينب ابنة علي لتحبسه، فأبي و امتنع امتناعا شديدا و قال:

والله لا أفارق عمي!

فأهوي بحر (أبجر) بن كعب - و قيل: حرملة بن الكاهل - الي الحسين بالسيف.

فقال له الغلام:

و يلك يابن الخبيثة أتقتل عمي؟!


راوي گويد: امام عليه السلام از اهل حرم دستمالي را طلب فرمود و سر مبارك را آن محكم بست و كلاهي طلبيد كه عرب آن را «قلنسوه» مي نامند و آن را هم بر فرق همايون نهاد و عمامه را بر روي آن پيچيد و ملبس به آن گرديد و بار ديگر عزم ميدان نمود. پس لشكر اندكي درنگ نمود، باز آن بي دينان بي شرم رجوع كردند و حضرت امام را احاطه نمودند و عبدالله فرزند امام حسن عليه السلام كه طفلي نابالغ بود از نزد زنان و از حرم امام انس و جان، بيرون آمد و مي دويد تا در كنار عموي بزرگوار خود حسين مظلوم بايستاد. زينب خود را به او رسانيد و خواست كه او را به سوي حرم بازگرداند ولي آن طفل امتناع شديد نمود، و گفت: به خدا قسم! هرگز از عموي خويش جدايي اختيار نمي كنم و او را تنها نمي گذارم! در اين هنگام، «بحر بن كعب» يا بنابر قول ديگر «حرملة بن كاهل» همين كه خواست شمشير بر امام عليه السلام فرود آورد، عبدالله خطاب به او گفت: واي بر تو! اي زنازاده بي حيا!


فضربه بالسيف، فاتقاها الغلام بيده، فأطنها الي الجلد، فاذا هي معلقة.

فنادي الغلام، يا عماه!

فأخذه الحسين عليه السلام فضمه اليه و قال: «يابن أخي، اصبر علي ما نزل بك واحتسب في ذلك الخير، فان الله يلحقك بآبائك الصالحين».

قال: فرماه حرملة بن الكاهل - لعنه الله - بسهم، فذبحه و هو في حجر عمه الحسين عليه السلام.

ثم ان شمر بن ذي الجوشن - لعنه الله - حمل علي فسطاط الحسين عليه السلام فطعنه بالرمح، ثم قال: علي بالنار أحرقه علي من فيه.

فقال له الحسين عليه السلام: «يابن ذي الجوشن، أنت الداعي بالنار لتحرق علي أهلي، أحرقك الله بالنار».

و جاء شبث فوبخه، فاستحيي وانصرف.

قال الراوي: و قال الحسين عليه السلام: «ايتوني بثوب لا يرغب فيه أجعله تحت ثيابي، لئلا أجرد منه».

فأتي بتبان، فقال: «لا، ذاك لباس من ضربت


تو مي خواهي عمويم را به قتل رساني ولي آن ولدالزنا بي حيا، از خدا و رسول پروا ننمود و شمشير را فرود آورد و آن كودك دستش را در پيش شمشير سپر ساخت و دستش به پوست آويخت و فرياد وا اماه برآورد. حضرت امام او را گرفت و بر سينه ي خود چسانيد و فرمود: اي فرزند برادر! بر اين مصيبت شكيبايي نما و آن را در نزد خداي عزوجل به خير و ثواب احتساب دار كه خدا تو را به در گرامي ات ملحق خواهد فرمود راوي گويد: در اين اثناء، حرمله كاهل حرام زاده تيري به جانب آن امام زاده معصوم انداخت كه آن تير گلوي آن يتيم را كه در آغوش عموي بزرگوارش بود، بريد و او جان بر جان آفرين تسليم نمود. پس از آن، شمر پليد به خيمه هاي حرم مطهر حمله نمود و نيزه خود را به خيمه ها فرو برد و گفت: آتش بياوريد تا خيمه ها را با هر كس كه در آن است به شعله ي آتش بسوزانم. آن معدن غيرت الله، حضرت امام فرمود: اي پسر ذي الجوشن! آيا تو مي گويي آتش آورند كه خيمه ها را بر سر اهل بيت من بسوزاني، خدا تو را به آتش دوزخ بسوزاند.

در اين هنگام، «شبث» پليد آمد و آن شمر عنيد را از اين كار سرزنش نمود كه آن سگ بي حيا اظهار شرم نموده برگشت.

راوي گويد: امام به اهل بيت خود فرمود: جامه ي كهنه اي براي من بياوريد كه كسي در آن رغبت نكند، مي خواهم آن جامه را در زير لباسهايم بپوشم تا اينكه دشمنان بدنم را برهنه نسازند.


عليه الذلة».

فأخذ ثوبا خلقا، فخرقه و جعله تحت ثيابه، فلما قتل جردوه منه عليه السلام.

ثم استدعي عليه السلام بسراويل من حبرة، ففرزها و لبسها، و انما فرزها لئلا يسلبها، فلما قتل سلبها بحر بن كعب - لعنه الله - و ترك الحسين عليه السلام مجردا، فكانت يدا بحر بعد ذلك تيبسان في الصيف كأنهما عودان يابسان و تترطبان في الشتاء فتنضحان قيحا و دما، الي أن أهلكة الله تعالي.

قال: و لما أثخن الحسين عليه السلام بالجراح، و بقي كالقنفذ، طعنه صالح بن وهب المزني - لعنه الله - علي خاصرته طعنة، فسقط الحسين عليه السلام عن فرسه الي الارض علي خده الايمن.

ثم قام صلوات الله عليه.

قال الراوي:


پس چنين جامه اي آوردند كه عرب آن «تبان» مي گويند. امام حسين عليه السلام آن لباس را نپذيرفت و فرمود: نمي خواهم، اين لباس كسي است كه داغ ذلت و خواري به او زده شده باشد. سپس جامه ي كهنه اي آوردند. امام عليه السلام آن را پاره نمود و در زير جامه هاي خود پوشيد و علت پاره كردن آن لباس، آن بود تا آن را از بدن شريف آن جناب بيرون نياورند و چون به درجه ي شهادت رسيد، آن را از بدن شريفش بيرون آوردند. سپس آن حضرت لباسي كه نام آن در ميان عربها معروف به «سراويل» است و از جنس حبره بود، طلب داشت و آن را پاره نمود و بر تن خود پوشيد و علت پاره كردن آن لباس، اين بود تا آن را از بدن آن جناب بيرون نياورند ولي وقي شهيد شد، «بحر بن كعب» آن جامه را به غارت در ربود و امام عليه السلام را برهنه از آن لباس رها كرد و از اعجاز آن حضرت اين بود كه دستهاي نحس بحر بن كعب ولدالزنا در فصل تابستان مانند دو چوب، خشك مي گرديد و در زمستان چنان تر مي بود كه خون و چرك از آنها جاري مي شد و به همين درد مبتلا بود تا اينكه جان به مالك دوزخ سپرد. راوي گويد: چون حضرت امام در اثر زخمها و جراحات بسيار كه در بدن مباركش وارد گرديده بود، ضعف و سستي بر حضرتش مستولي شد و از اثر اصابت تيرهاي بسيار بر بدنش، مانند خارپشت به نظر مي آمد. در اين موقع، صالح بن وهب مري (يا مزني) بي دين با نيزه بر تهيگاه امام مبين زد كه آن مظلوم از بالاي اسب بر زمين افتاد و بر گونه راست


و خرجت زينب من باب الفسطاط و هي تنادي:

وا أخاه، واسيداه، و أهل بيتاه، لبت السماء أطبقت علي الأرض، و ليت الجبال تدكدكت علي السهل.

قال: و صاح شمر بأصحابه: ما تنتظرون بالرجل.

قال: فحملوا عليه من كل جانب.

فضربه زرعة بن شريك - لعنه الله - علي كتفه اليسري، فضرب الحسين عليه السلام زرعة فصرعه.

و ضربه آخر علي عاتقه المقدس بالسيف ضربة كبا عليه السلام بها علي وجهه، و كان قد أعيي، فجعل عليه السلام ينوء و يكب.

فطعنه سنان بن أنس النخعي - لعنه الله - في ترقوته.

ثم انتزع الرمح فطعنه في بواني صدره. ثم رماه سنان أيضا بسهم، فوقع السهم في نحره.


صورت بر روي خاك كربلا قرار گرفت. دوباره آن غيرت الله از روي خاك برخاست و چون كوه استوار بايستا. راوي گويد: علياي مكرمه زينب خاتون عليهاالسلام در آن حال از خيمه هاي حرم بيرون دويد در حالتي كه ندا مي داد: اي واي برادرم، واي سيد و سرورم، واي اهل بيتم! اي كاش، آسمان بر زمين مي افتاد و كوهها بر روي سطح زمين ريزريز مي گرديد. راوي گويد: شمر پليد به آن گمراهان عنيد، صيحه كشيد كه در حق آن مرد چه انتظار داريد، چرا كارش را تمام نمي كنيد؟ در اين هنگام يك مرتبه گروه بي دين از هر طرف بر امام تشنه جگر، حمله ور گرديدند و او را محاصره نمودند. «زرعة بن شريك» مشرك، ضربتي بر شانه مبارك امام عليه السلام زد و حضرت سيدالشهداء نيز ضربتي بر او زد و او را بر روي زمين انداخت و به جهنم واصل گرداند. ولدالزناي ديگر، ضربت شمشيري بر دوش مقدس آن حضرت آشنا نمود كه از صدمه ي شمشير آن زبده ي سر، حضرت ابا عبدالله عليه السلام آن آسمان وقار، به روي خود كه بر آينه ي انوار جمال پروردگار بود بر زمين افتاد و در چنين احوال آن مظهر جلال ايزد متعال، از حال رفته و خسته و ضعيف گرديده بود و گاهي برمي خاست و زماني مي نشست؛ در اين هنگام، سنان بن انس بي دين، نيزه بر چنبره گردن آن سرفراز ملك يقين، شهسوار ميدان شهادت و نور چشم حضرت رسالت، آشنا نمود به همين مقدار اكتفا ننمود، بار ديگر نيزه را بيرون كشيد و بر استخوان هاي سينه اش كه


فسقط عليه السلام، و جلس قاعدا.

فنزع السهم من نحره، و قرن كفيه جميعا.

و كلما امتلاتا من دمائه خضب بها رأسه و لحيته و هو يقول:

«هكذا ألقي الله مخضبا بدمي مغصوبا علي حقي».

فقال عمر بن سعد - لعنه الله - لرجل عن يمينه:

انزل ويحك الي الحسين فأرحه.

فبدر اليه خولي بن أنس النخعي - لعنه الله - فضربه بالسيف في حلقه الشريف و هو يقول:

والله اني لاجتز رأسك و أعلم أنك ابن رسول الله و خير الناس أبا و أما!!!

ثم اجتز رأسه الشريف صلي الله عليه و آله.

و في ذلك يقول الشاعر:


صندوق علوم لدني بود فرو برد. سپس اشقي الاولين والاخرين، سنان مشرك لعين، آن نقطه دايره ي بلا را نشان تير جفا نمود و آن تير بلا بر گلوي آن زيب سينه و آغوش سيد دو سرا، وارد آمد و از صدمه آن، گوشواره عرش رب الارباب بر فرش تراب قرار گرفت. باز از غايت غيرت و مردانگي برخاست و بر روي زمين نشست و آن تير را از گلو بيرون كشيد و هر دو دستش را در زير گلوي مبارك مي گرفت و چون پر از خون مي گرديد بر سر و محاسن شريف مي ماليد و مي فرمود: كه به همين حال خدا را ملاقات مي نمايم كه به خون خود آغشته و حق مرا غصب نموده باشند. پس عمر بن سعد نحس لعين به خبيثي كه در طرف يمين او بود، گفت: واي بر تو! از مركب فرود آي و حسين را راحت كن. راوي گويد: خولي بن يزيد اصبحي سرعت نمود كه سر مطهر امام عليه السلام را از بدن جدا نمايد ولي لرزه بر بدن نحس نجسش افتاد و از آن فعل قبيح اجتناب نمود. آنگاه سنان بن انس نخعي از اسب پياده شد و قصد قتل فرزند رسول و نور ديده ي زهراي بتول - سلام الله عليها - را نمود، شمشير ظلم و جفا بر حلق خامس آل عبا، فرود آورد و به زبان بريده همي گفت: به خدا سوگند كه سر از بدنت جدا مي كنم و حال آنكه مي دانم تويي فرزند رسول الله صلي الله عليه و آله و بهترين مردم از جهت پدر و مادر! پس آن شقي نااميد از رحمت عام يزداني سر مقدس آن بنده ي خاص حضرت سبحاني را از بدن شريف جدا نمود. [1] خدا بر «سنان» لعنت كناد و آنا فانا عذابش را مضاعف


فأي رزية عدلت حسينا

غداة تبيره كفا سنان

و روي أبو طاهر محمد بن الحسين البرسي في كتابه «معالم الدين»، عن الصادق عليه السلام قال:

«لما كان من أمر الحسين ما كان، ضجت الملائكة الي الله بالبكاء و قالوا: يا رب هذا الحسين صفيك وابن صفيك وابن بنت نبيك.

قال: فأقام الله ظل القائم عليه السلام و قال: بهذا أنتقم لهذا».

و روي:

أن سنانا هذا أخذه المختار فقطع أنامله أنملة أنملة، ثم قطع يديه و رجليه و أغلي له قدرا فيها زيت و رماه فيها و هو يضطرب.

قال الراوي:

و ارتفعت في السماء في ذلك الوقت غبرة شديدة سوداء مظلمة فيها ريح حمراء لا يري فيها عين و لا اثر، حتي ظن القوم أن العذاب قد جاءهم،


گرداناد. در مصيبت امام مظلومان و سرور شهيدان، شاعر چنين گفته: «فأي رزية...»؛ يعني كدام مصيبت است كه با مصيبت امام حسين عليه السلام برابري نمايد؛ مصيبت آن هنگام بود كه دست ظلم سنان بي دين سر از بدن مطهر آن حضرت، جدا نمود. ابو طاهر محمد بن حسن برسي در كتاب «معالم الدين» ذكر نموده كه حضرت ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام فرموده آن هنگام كه مصيبت عظماي شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام واقع گرديد، ملائكه به درگاه باري عزوجل به ضجه و فرياد آمدند و عرض نمودند: بارالها! اينك حسين صفي تو و پسر دختر نبي تو است كه در دست اشقياء، مقتول گرديده! خداوند عزوجل سايه ي حضرت قائم - عجل الله فرجه - را اقامه نمود و آن جناب را در حالتي كه ايستاده بود به فرشتگانش نشان داد و فرمود: به اين شخص انتقام خواهم كشيد از براي اين مقتول! و در خبر وارد است كه همين سنان لعني را مختار بگرفت و بند بند انگشتانش را بريد و دستها و پاهايش را قطع نمود و ديگي از روغن زيتون براي هلاكت جان آن ملعون، بجوشانيد و آن پليد را در ميان روغن انداخت و آن شقي در ميان ديگ به اضطراب بود تا به عذاب الهي واصل گرديد. راوي گويد: در آن ساعت كه حضرت سيدالشهداء عليه السلام به درجه رفيع شهادت نائل آمد، گرد و غباري شديدي كه سياه و تاريك بود به آسمان برخاست و در آن ميان، باد سرخي وزيدن گرفت كه چشم هيچ كس نمي توانست جايي را ببيند. لشكر


فلبثوا كذلك ساعة، ثم انجلت عنهم.

و روي هلال بن نافع قال:

اني لواقف مع أصحاب عمر بن سعد اذ صرخ صارخ:

أبشر أيها الامير، فهذا شمر قد قتل الحسين عليه السلام.

قال: فخرجت بين الصفين، فوقفت عليه، فانه ليجود بنفسه، فوالله ما رأيت قتيلا مضمخا بدمه أحسن منه و لا أنور وجها، و لقد شغلني نور وجهه و جمال هيأته عن الفكرة في قتله.

فاستسقي في تلك الحال ماء، فسمعت رجلا يقول له:

والله لا تذوق الماء حتي ترد الحامية فتشرب من حميمها!!

فقال له الحسين عليه السلام:

يا ويلك! أنا لا أرد الحامية و لا أشرب من حميمها، بل أرد علي جدي رسول الله صلي الله عليه و آله و أسكن معه في داره في مقعد صدق عندن مليك مقتدر، و أشرب من ماء غير آسن، و أشكو اليه ما ارتكبتم مني و فعلتم بي».


دشمن گمان كرد كه عذاب خدا بر آنان نازل گرديده و ساعتي بر اين حال بودند تا آنكه غبار فرو نشست و اوضاع به حال اول برگشت.

هلال بن نافع روايت كرده كه مي گفت: من با لشكر عمر سعد نحس ايستاده بودم كه شنيدم كسي را كه فرياد مي زد: أيها الامير! تو را بشارت باد كه اينك شمر بن ذي الجوشن، حسين را به قتل رسانيد.

هلال گفت: من در ميان دو صف لشكر آمدم و بر بالاي سر آن جناب ايستادم در حالتي كه آن مظلوم مشغول جان دادن بود؛ به خدا سوگند كه هرگز نديده بودم هيچ كشته ي به خون خويش آغشته را كه در خوشرويي و نورانيت وجه، بهتر از حسين عليه السلام باشد و به تحقيق كه نور صورت و جمال هيئت او مرا از تفكر در كيفيت قتل آن جناب بازداشت و در آن حال خواهش جرعه ي آبي مي نمود، شنيدم كه كافري بي دين به آن سبط سيدالمرسلين عليه السلام به زبان بريده اين گونه جسارت نمود كه به خدا آب نخواهي چشيد تا آنكه خود وارد دوزخ گردي و از آب گرم و سوزان جهنم بياشامي!؟ سپس من به گوش خود شنيدم كه حضرت امام عليه السلام در جواب او فرمود: واي بر تو باد! من وارد بر دوزخ نمي شوم و از حميم دوزخ نمي آشامم بلكه به خدمت جد بزرگوارم و رسول عالي مقام خواهم رسيد و در خانه بهشتي كه از احمد مختار است با آن بزرگوار در منزلگاه صدق در نزد مليك مقتدر ساكن خواهم بود و از آبهاي بهشت كه خداي عزوجل در كتاب مجيد خود وصف فرمود كه گنديده و ناگوار نمي شود، خواهم آشاميد و به خدمتش


قال: فغضبوا بأجمعهم، حتي كأن الله لم يجعل في قلب أحد منهم من الرحمة شيئا، فاجتزوا رأسه و انه ليكلمهم، فتعجبت من قلة رحمتهم و قلت: والله لا أجامعكم علي أمر أبدا.

قال:

ثم أقبلوا علي سلب الحسين عليه السلام، فأخذ قميصه اسحاق بن حوبة (حيوة) الحضرمي- لعنه الله - فلبسه فصار أبرص و امتعط شعره.

و روي:

أنه وجد في قميصه عليه السلام ماءة و بضع عشرة ما بين رمية و ضربة و طعنة. قال الصادق عليه السلام:

«وجد بالحسين عليه السلام ثلاث و ثلاثون طعنة و أربع و ثلاثون ضربة».

و أخذ سراويله بحر بن كعب التيمي- لعنه الله - و روي:

أنه صار زمنا مقعدا من رجليه.


شكايت مي كنم از آنكه دست خود را به خون من آلوديد و از كردار زشت كه به جا آورديد. هلال گفت: آن بدكيشان همگي آن چنان به خشم و طغيان آمدند كه گويا خداي عزوجل در قلب يكي از آن بي دينان رحم قرار نداده است؛ پس سر مطهر نور ديده ي حيدر و پاره ي جگر پيغمبر را از بدن جدا نمودند در حالتي كه با ايشان به تكلم مشغول بود - لعنهم الله و خذلهم الله -. پس من از بي رحمي آن گروهي به شگفت آمدم و گفتم: به خدا سوگند كه من هرگز در هيچ امري با شما اتفاق نخواهم نمود. راوي گويد: پس از آنكه آن گروه لعين، سبط سيدالمرسلين صلي الله عليه و آله را به تيغ ظلم مقتول كردند و سر از بدن مطهر آن جناب جدا نمودند، لشكر شقاوت آثار و آن جماعت قساوت كردار روي آوردند براي غارت لباسها و اسلحه امام مظلومان و سرور شهيدان، پيراهن آن يوسف زندان محنت و ابتلاء را اسحاق بن حويه حضرمي پر جفا، ربود و آن را به قامت نارساي نحس خود پوشانيد و از اعجاز آن شهيد راه بي نياز، بدن نحس آن روسياه به مرض برص سفيد مبتلا شد، به قسمي كه جميع موهاي بدن آن بدبخت پليد فروريخت و در روايت است كه دو پيراهن آن عزيز مصر شهادت، جاي زياده از يك صد و ده جراحت از زخم تير و نيزه و شمشير، يافتند. امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: در جسد مطهر آن سرور، جاي سي و سه طعنه ي نيزه و سي چهار ضربت شمشير يافتند.

بحر بن كعب تميمي بدنهاد، شلوار حضرت را به غارت برد و هم


و أخذ عمامته أخنس بن مرثد بن علقمة الحضرمي- لعنه الله -، فاعتم بها فصار معتوها.

و أخذ نعليه الاسود بن خالد.

و أخذ خاتمه بجدل بن سليم الكلبي - لعنه الله - فقطع اصبعه عليه السلام مع الخاتم.

و هذا أخذه المختار فقطع يديه و رجليه و تركه يتشحط في دمه حتي هلك.

و أخذ قطيفة له عليه السلام كانت من خز قيس بن الاشعث - لعنه الله -.

و أخذ درعه البتراء، عمر بن سعد - لعنه الله -، فلما قتل عمر بن سعد وهبها المختار لابي عمرة قاتله.

و أخذ سيفه جميع بن الخلق الاودي.

و قيل: رجل من بني تميم يقال له الاسود بن حنظلة - لعنه الله -.

و في رواية ابن سعد أنه:

أخذ سيفه الفلافس النهشلي.


در روايت است كه آن كافر شرير از معجزه ي فرزند بشير و نذير، پاهاي نحسش فلج شد و خود نيز زمين گير گرديد. عمامه آن سرور را كه رشك خورشيد انور بود ملعوني كه او را اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمي ابتر مي گفتند از سر آن سرفراز منصب شهادت و فرزند ساقي كوثر برداشت و بعضي گفتند كه جابر بن يزيد اودي، عمامه امام را درربود و آن را بر سر خود پيچيد و ازاثر ضياي آن عمامه مهرآسا، خفاش عقل و هوشش به ظلمتگاه عدم فرار نمود و آن ملعون ديوانه شد. نعلين بيضاي آن كليم طور سعادت را اسود بن خالد مردود بدتر از فرعون و نمرود، از پاي حضرت بربود. انگشتر سليمان ملك شهادت را بجدل بن سليم كلبي بيرون آورد و آن ظالم يهودي، انگشت مبارك حضرت را - كه مدار عوالم امكان منوط به اشاره اراده ي حضرتش بود - با انگشتر قطع نمود! مختار بن ابي عبيده، همين لعين را گرفته و دستها و پاهاي نحسش را بريد و آن سگ پليد در خون خود مي غلطيد تا روح جبينش تسليم مالك دوزخ شده هلاك گرديد. لعنه الله -. قطيفه ي از خز كه با آن پرده دار حريم اسرار لدني بود، قيس بن اشعث ظالم جحود ربود. زره آن شير بيشه ي شجاعت را كه موسوم به «بتراء» بود، عمر سعد ابتر ببرد و چون آن سگ بدكردار به انتقام خون فرزند احمد مختار مقتول مختار گرديد. همان زره را به «ابي عمره» قاتل آن لعين، بخشيد. شمشير آن يكه تاز ميدان شفاعت را، «جميع بن خلق اودي»، شقاوت انباز، باز نمود و بعضي گفته اند كه


و زاد محمد بن زكريا: أنه وقع بعد ذلك الي بنت حبيب بن بديل.

و هذا السيف المنهوب ليس بذي الفقار، فان ذلك كان مذخورا و مصونا مع أمثاله من ذخائر النبوة و الامامة، و قد نقل الرواة تصديق ما قلناه و صورة ما حكيناه.

قال الراوي: و جاءت جارية من ناحية خيم الحسين عليه السلام.

فقال لها رجل: يا أمة الله ان سيدك قتل.

قالت الجارية: فأسرعت الي سيداتي و أنا أصيح، فقمن في وجهي و صحن.

قال: و تسابق القم علي نهب بيوت آل الرسول و قرة عين الزهراء البتول، حتي جعلوا ينتزعون ملحفة المرأة عن ظهرها، و خرج بنات رسول الله صلي الله عليه و آله و حريمه يتساعدون علي البكاء و يندبن لفراق الحماة والاحباء.

فروي حميد بن مسلم قال: رأيت امرأة من بني


مردي از بني تميم كه نام آن روسياه «اسود بن حنظله» دين تباه بود شمشير را از ميان فرزند صاحب ذوالفقار بازنمود و به روايت ابن ابي سعد، شمشير را «فلافس نهشلي» برداشت و محمد بن زكريا گفته كه عاقبت آن شمشير به دختر حبيب بن بديل رسيد. البته شايان ذكر است كه آن شمشيري كه از جناب سيدالشهداء - عليه الاف التحية والثناء - در كربلا به غارت رفت سواي ذوالفقار حيدر كرار است؛ زيرا ذوالفقار با ساير ذخاير و ودايع نبوت و امامت در خدمت امام زمان عليه السلام مصون و محفوظ است و تصديق اين مدعا و صورت ما حكيناه را راويان اخبار و آثار بيان نموده اند.

راوي گويد: كنيزكي از ناحيه ي خيمه هاي حرم محترم امام حسين عليه السلام بيرون آمد. مردي به او رسيد گفت: يا أمة الله! آقايت كشته شد! آن كنيزك گفت: من صيحه زنان به سرعت نزد خانم خود رفتم و اين خبر وحشتناك را به ايشان دادم. پس همه ي زنان برخاستند و در مقابل من آغاز ناله و فرياد برآوردند.

راوي گويد: لشكر اشقيا، مسارعت در غارت اموال آل رسول و قرةالعين بتول نمودند و كار غارت به جايي رسيد كه از سر زنها، چادر مي ربودند. دختران آل رسول و حريم آن جناب به اتفاق هم به گريه و ناله مشغول شدند و گريه در فراق كسان و احبا و دوستان خود مي نمودند. حميد بن مسلم گويد: ديدم زني از قبيله بكر بن وائل كه با همسر خود در ميان اصحاب عمر سعد لعين بود، وقتي ديد كه


بكر بن وائل كانت مع زوجها في أصحاب عمر بن سعد.

فلما رأت القوم قد اقتحموا علي نساء الحسين عليه السلام في فسطاطهن و هم يسلبونهن، أخذت سيفا و أقبلت نحو الفسطاط و قالت:

يا آل بكر بن وائل أتسلب بنات رسول الله؟!! لا حكم الا لله، يا لثارات رسول الله، فأخذها زوجها فردها الي رحله.

قال الراوي:

ثم أخرجوا النساء من الخيمة و أشعلوا فيها النار، فخرجن حواسر مسلبات حافيات باكيات يمشين سبايا في أسر الذلة.

و قلن:

بحق الله الا ما مررتم بنا علي مصرع الحسين، فلما نظر النسوة الي القتلي صحن و ضربن و وجوههن.

قال: فوالله لا أنسي زينب ابنة علي و هي تندب الحسين عليه السلام و تنادي بصوت حزين و قلب كئيب:


لشكريان بر سر زنان و حرم حسين عليه السلام هجوم آورده اند و در خيمه ها داخل شده اند و به غارت اهل بيت مشغولند، شمشيري برداشته و به جانب خيمه ها شتافت و فرياد استغاثه برآورد كه اي آل بكر بن وائل! آيا سزاوار است كه دختران رسول صلي الله عليه و آله را برهنه نمايند؟!! غيرت شما كجاست؟! «لا حكم الا لله، يا لثارات رسول الله»!!

شوهر اين زن او را گرفته و به خيمه اش برگردانيد.

راوي گويد: پس از غارت خيمه ها طاهرات، آن گروه شقاوت سمات، زنان آل طاها را از خيمه ها بيرون نمودند و آتش ظلم و عدوان بر آن خيمه ها كه مهد امان و پناه گاه عالميان بود، برافروختند و زنان با سر و پاي برهنه و غارت زده گريه كنان بيرون آمدند و در حالي كه به خواري به اسارت گرفته شده بودند مي گفتند: شما را به خدا قسم مي دهيم كه ما را بر قتلگاه حسين عليه السلام بگذرانيد، دشمنان نيز اين تقاضا را قبول كردند و چون چشم زنان به آن شهيدان افتاد، فرياد صيحه برآوردند و سيلي به صورت خود زدند. راوي گويد: به خدا سوگند كه فراموش نمي كنم كه عليا مكرمه زينب خاتون عليهاالسلام دختر علي مرتضي را كه بر حسين عليه السلام ندبه مي نمود و به آواز حزين و قلب غمگين صدا مي زد: اي خواجه ي كائنات كه پيوسته هديه ها و تحفه ها با درود نامحدود فرشتگان آسمان تقديم سده جلالت مي گردد، اينك اين حسين است كه به خون خود آغشته شده و اعضايش قطعه قطعه گرديده است و اينها دختران تو هستند كه اسير شده اند. از اين ظلم


وامحمداه، صلي عليك ملائكة السماء. هذا حسين بالعراء، مرمل بالدماء، مقطع الاعضاء، واثكلاه، و بناتك سبايا، الي الله المشتكي و الي محمد المصطفي و الي علي المرتضي و الي فاطمة الزهراء، و الي حمزة سيدالشهداء. وامحمداه و هذا حسين بالعراء، تسفي عليه ريح الصباء، قتيل أولاد البغايا. واحزناه، واكرباه عليك يا أبا عبدالله، أليوم مات جدي رسول الله صلي الله عليه و آله.

يا أصحاب محمد، هؤلاء ذرية المصطفي يساقون سوق السبايا. و في بعض الروايات: وامحمداه، بناتك سبايا، و ذريتك مقتلة تسفي عليهم ريح الصباء، و هذا حسين محزوز الرأس من القفا، مسلوب العمامة والرداء. بأبي من أضحي عسكره في يوم الاثنين نهبا. بأبي من فسطاطه مقطع العري.

بأبي من لا غائب فيرتجي، و لا جريح فيداوي.

بأبي من نفسي له الفداء.

بأبي المهموم حتي قضي.

بأبي العطشان حتي مضي.


و ستم ها به خداوند و به خدمت محمد مصطفي و علي مرتضي و فاطمه زهرا و حمزه سيد الشهداء عليه السلام شكايت مي برم.يا محمد! اين حسين است كه در گوشه ي بيابان افتاده و باد صبا بر او مي گذرد و او به دست زنازادگان كشته شده است. اي بسا حزن و اندوه من! امروز احساس مي كنم كه جد بزرگوارم احمد مختار از دنيا رحلت نمود!

كجاييد اي اصحاب محمد صلي الله عليه و آله! اينك اين بي كسان، ذريه ي مصطفي را به اسيري مي برند و در روايت ديگر وارد شده است كه مي گفت: يا محمد!

اينك دختران تو اسير و ذريه ي تو كشته شده اند و باد صبا بر اجساد ايشان مي وزد و اينك حسين سر از قفا جدا گرديده عمامه و ردايش را از سر دوشش كشيده اند.

پدرم فداي آن حسين كه در روز دوشنبه لشكرش به تاراج رفت. شايد اين كلمه اشاره باشد به روز سقيفه بني ساعده.

پدرم به فداي آن حسين كه طناب خيمه هاي حرمش را بريدند.

پدرم به فداي آن حسين كه به سفر نرفته تا اميد بازگشتش را داشته باشم و زخم بدنش طوري نيست كه مداوا توانم نمود. جانم به فدايش كه با بار غم و اندوه از دنيا رفت.

پدرم به فداي او كه با لب تشنه از دار دنيا رفت. پدرم به فداي او كه جدش محمد مصطفي است.


بأبي من شيبته تقطر بالدماء، بأبي من جده رسول الله السماء، بأبي من هو سبط نبي الهدي، بأبي محمد المصطفي، بأبي علي المرتضي، بأبي خديجة الكبري، بأبي فاطمة الزهراء سيدةالنساء، بأبي من ردت عليه الشمس حتي صلي.

قال الراوي: فأبكت والله كل عدو و صديق! ثم أن سكينة اعتنقت جسد الحسين عليه السلام فاجتمع عدة من الاعراب حتي جروها عنه.

قال الراوي: ثم نادي عمر بن سعد في أصحابه: من ينتدب للحسين فيوطي الخيل ظهره؟ فانتدب منهم عشرة فوارس و هم: اسحاق بن حوبة الذي سلب الحسين عليه السلام قميصه، و أخنس بن مرثد، و حكيم بن طفيل السنبسي، و عمر بن صبيح الصيداوي، و رجاء بن منقذ العبدي، و سالم بن خيثمة الجعفي، و صالح بن وهب الجعفي، و واحظ بن ناعم، و هاني بن شبث الحضرمي، و أسيد بن مالك لعنهم الله، فداسوا السحين عليه السلام بحوافر خيلهم حتي رضوا ظهره و صدره.


پدرم به فداي او كه فرزندزاده رسول الله آسمانهاست.

پدرم به فداي او كه سبط نبي هدي است. جانم به فداي محمد مصطفي، و خديجه ي كبري و علي مرتضي و فاطمه زهراء سيده ي زنان. جانم به فداي آن كس كه آفتاب بر او از مغرب بازگشت و طلوع ديگر نمود تا او نماز بگزارد.

راوي گفت: به خدا سوگند! زينب كبري عليه السلام با اين سخنان سوزناك، دوست و دشمن را بگرياند و سپس سكينه ي خاتون، جنازه پدر خود حسين عليه السلام را در آغوش كشيد، پس گروهي از اعراب جمع شدند و آن مظلومه را از روي نعش پدر جدا نمودند.

راوي گويد: پس از شهادت امام مبين، عمر سعد لعين در ميان اصحاب و ياران بي دين خود ندا درداد: كيست كه اجابت كند دعوت امير خود ابن زياد را درباره ي حسين به جا آورد و بر بدن او بتازد؟ پس ده نفر ولدالزنا اجابت آن لعن را نمودند و نامهاي نحس آن ملعونها عبارت است از: اسحاق بن حويه بي دين و او همان ملعون بود كه پيراهن از بدن شريف امام عليه السلام، بيرون آورد؛ اخنس بن مرثد بدآئين؛ حكيم بن طفيل سنبسي لعين؛ عمرو بن صبيح صيداوي كافر؛ رجاء بن منقذ عبدي؛ سالم بن خثيمه ي جعفي پليد؛ واحظ بن ناعم شقي، صالح بن وهب جعفي جفاگر،هاني بن شبث حضرمي عنيد و اسيد بن مالك هالك - لعنهم الله أجمعين - پس آن لعينان، سينه و پشت فرزند رسول را به سم اسبها خود پايمال كردند و در هم شكستند.


قال الراوي: و جاء هولاء العشرة حتي وقفوا علي ابن زياد - لعنه الله -، فقال أسيد بن مالك أحد العشرة:



نحن رضضنا الصدر بعد الظهر

بكل يعبوب شديد الاسر



فقال ابن زياد - لعنه الله -: من أنتم؟

قالوا: نحن الذين و طئنا بخيولنا ظهر الحسين حتي طحنا حناجر صدره.

قال: فأمر لهم بجائزة يسيرة.

قال: أبو عمر الزاهد: فنظرنا في هؤلاء العشرة، فوجدناهم جميعا أولاد زنا.

و هؤلاء أخذهم المختار، فشد أيديهم و أرجلهم بسكلك الحديد، و أوطأ الخيل ظهورهم حتي هلكوا.

و روي ابن رباح قل: لقيت رجلا مكفوفا قد شهد قتل الحسين عليه السلام.

فسئل عن ذهاب بصره؟

فقال: كنت شهدت قتله عاشر عشرة، غير أني


راوي گويد: ده نفري كه جرأت نموده و اسب بر بدن مطهر نور چشم حيدر تاختند به نزد ابن زياد بدنهاد آمدند و در بارگاه آن لعين ايستادند يكي از آن روسياهان كه نام نحسش اسيد بن مالك بود اين بيت را بخواند: «نحن رضضنا...»؛ يعني ماييم آن ده نفر كه اول پشت حسين و سپس سينه اش را به وسيله اسبهاي تيزرو، بلندقامت و قوي هيكل، در هم شكستيم و خرد ساختيم، ابن زياد پرسيد: شما چه كسانيد؟ گفتند: ماييم آن كساني كه اسبها را بر بدن حسين تاختيم و او را پايمال مركبهاي خود نموديم به حدي كه استخوانهاي سينه اش را نرم و خرد كرديم. راوي گويد: عبيدالله بن زياد حكم نمود كه جايزه اي ناچيز به آنها دادند. از ابو عمرو زاهد مروي است كه گفت: آن ده نفر ملعون را چون نيك نظر نموديم همه آنها را حرام زاده يافتيم و وقتي مختار اين ده نفر را دستگير نمود، امر كرد تا دست و پاي آنها را با ميخهاي آهنين به زمين فروبستند و اسبها را بر پشت نحس آنها تاختند تا جان به مالك دوزخ سپردند.

از ابن رباح روايت است كه گفت: مرد كوري را ديدم كه در روز شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام در لشكر ابن زياد حضور داشت، از او سؤال مي كردند از سبب نابينا شدنش، او در جواب گفت: من با نه نفر ديگر از لشگريان در روز عاشورا در كربلا حاضر بودم جز آنكه من نه شمشير زدم نه تير انداختم و چون آن حضرت به شهادت رسيد، من به سوي خانه خود برگشتم و نماز عشا را به جاي


لم أطعن و لم أضرب و لم أرم، فلما قتل رجعت الي منزلي و صليت العشاء الاخرة و نمت.

فأتاني آت في منامي، فقال: أجب رسول الله صلي الله عليه و آله!

فقلت: مالي وله؟

فأخذ بتلابيبي و جرني اليه، فاذا النبي صلي الله عليه و آله جالس في صحراء، حاسر عن ذراعيه، آخذ بحربة، و ملك قائم بين يديه و في يده سيف من نار فقتل أصحابي التسعة، فلما ضرب ضربة التهبت أنفسهم نارا.

فدنوت منه و جثوت بين يديه و قلت: ألسلام عليك يا رسول الله، فلم يرد علي، و مكث طويلا.

ثم رفع رأسه و قال: يا عدو الله انتهكت حرمتي و قتلت عترتي و لم ترع حقي و فعلت ما فعلت.

فقلت: يا رسول الله، والله ما ضربت بسيف، و لا طعنت برمح و لا رميت بسهم.


آوردم و به خواب رفتم. پس در عالم رؤيا شخصي به نزد من آمد و به من گفت:

رسول خدا صلي الله عليه و آله تو را طلب نموده، به نزد پيامبر بيا.

گفتم: مرا با رسول چه كار است!؟

پس آن شخص گريبان مرا گرفت و كشان كشان تا به خدمت پيامبر آورد.

پس آن جناب را ديدم در صحرايي نشسته و آستين هاي خود را تا مرفق بالا زده و حربه اي در دست دارد و فرشته اي در پيش روي آن حضرت صلي الله عليه و آله ايستاده و شمشيري از آتش در دست دارد و آن نه نفر ديگر هم حاضر بودند.

آن فرشته آن نه نفر را به اين كيفيت به قتل رسانيد كه هر يك را ضربتي كه مي زد شعله ي آتش او را فرو مي گرفت و به درك مي رفت.

پس من نزديك خدمت شدم و در حضور آن جناب به دو زانو نشستم و گفتم: «السلام عليك يا رسول الله»!

آن حضرت جواب سلام مرا نفرمود.

مدتي دراز سر مبارك را به زير افكند سپس سرش را بالا نمود و فرمود: اي دشمن خدا! حرمت مرا شكستي و عترت مرا به قتل رسانيدي و رعايت حق را ننمودي و كردي آنچه كردي؟!!

پس من گفتم: يا رسول الله! به خدا سوگند كه من نه شمشير زدم و نه نيزه از كار بردم و نه تير انداختم.


فقال: صدقت، و لكن كثرت السواد، أدن مني.

فدنوت منه، فاذا طشت مملو دما.

فقال لي: هذا دم ولدي الحسين عليه السلام، فكحلني من ذلك الدم، فانتبهت حتي الساعة لا أبصر شيئا.

و روي عن الصادق عليه السلام، يرفعه الي النبي صلي الله عليه و آله انه قال:

«اذا كان يوم القيامة نصب لفاطمة عليهاالسلام قبة من نور، و يقبل الحسين عليه السلام و رأسه في يده.

فاذا رأته شهقت شهقة لا يبقي في الجمع ملك مقرب و لا نبي مرسل الا ابكي لها.

فيمثله الله عزوجل لها في أحسن صورة، [2] و هو يخاصم قتلته بلا رأس.

فيجمع الله لي قتلته والمهجزين عليه و من شرك في دمه، فاقتلهم حتي آتي علي آخرهم.

ثم ينتشرون فيقتلهم أميرالمؤمنين عليه السلام.

ثم ينشرون فيقتلهم الحسن عليه السلام.


رسول خدا فرمود: راست مي گويي و لكن سياهي لشكر بودي و بر تعداد آنها افزودي. آنگاه فرمود: به نزديك من بيا و چون نزديك شدم در خدمتش طشتي پر از خون ديدم، پس حضرت فرمود: اين خون فرزندم حسين است و سپس از آن خون مانند سرمه در چشمانم كشيد و وقتي از خواب بيدار گشتم، ديدم ديگر چشمم جايي را نمي بيند. از حضرت صادق عليه السلام مروي است كه مرفوعا از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت نموده كه چون روز قيامت شود از براي فاطمه ي زهرا قبه اي از نور نصب مي نمايند و حسين عليه السلام به محضر مي آيد در حالتي كه سر خود را بر روي دست گرفته و سر بر بدن ندارد و چون فاطمه عليهاالسلام او را به اين شكل ببيند يك نعره مي زند كه هيچ فرشته مقرب و نه پيغمبر مرسل نمي ماند مگر آنكه همگي به گريه مي افتند.

سپس خداي عزوجل، حسين عليه السلام را به بهترين صورتها از براي فاطمه ي زهرا عليهاالسلام ممثل مي نمايد و در آن حال، حسين عليه السلام در حالي كه سر بر بدن ندارد به قاتلان خود مخاصمه مي كند. سپس خداوند، كشندگان او را و آنانكه سر از بدن اطهرش جدا نمودند و يا به نحوي در ريختن خون آن مظلوم شركت داشته اند در مكاني جمع مي كند و من همه آنان را به قتل مي رسانم.

سپس خداي عزوجل آنان را زنده مي كند باز جناب امير مؤمنان عليه السلام همه ي ايشان را مقتول مي نمايد؛ باز زنده مي شوند و امام حسن عليه السلام آن اشقيا را به قتل مي رساند و باز خدا ايشان را زنده مي كند،پس امام


ثم ينشرون فيقتلهم الحسين عليه السلام.

ثم ينشرون فلا يبقي من ذريتنا أحد الا قتلهم.

فعند ذلك يكشف الغيظ و ينسي الحزن».

ثم قال الصادق عليه السلام:

«رحم الله شيعتنا، هم والله المؤمنون و هم المشاركون لنا في المصيبة بطول الحزن والحسرة».

و عن النبي صلي الله عليه و آله أنه قال:

«اذا كان يوم القيامة تأتي فاطمة عليهاالسلام في لمة من نسائها.

فيقال لها: أدخلي الجنة.

فتقول: لا أدخل حتي أعلم ما صنع بولدي من بعدي.

فيقال لها: أنظري في قلب القيامة، فتنظر الي الحسين عليه السلام قائما ليس عليه رأس، فتصرخ صرخة، فأصرخ لصراخها و تصرخ الملائكة لصراخها».

و في رواية أخري: «و تنادي وا ولداه، واثمرة فؤاده».


حسين عليه السلام آنان را به قتل مي آورد و باز زنده مي گردند. پس احدي از ذريه ما باقي نمي ماند مگر آنكه هر كدام يك مرتبه آنها را به قتل مي رساند. در اين هنگام غيظ و خشم ما فرو مي نشيند و اندوه و مصيبت حضرت سيدالشهداء عليه السلام از خاطرها رفته و به فراموشي سپرده مي شود [3] .

پس از آن، امام جعفر عليه السلام فرمود: خدا رحمت كناد شيعيان ما را، به خدا سوگند كه ايشان مؤمنان بر حق اند. به خدا قسم! آنها به واسطه درازي حزن و اندوه و حسرتشان، در مصيبت با ما شريكند. و از رسول خدا صلي الله عليه و آله مروي است كه فرمود: چون قيامت شود فاطمه زهرا عليهاالسلام در حالي كه زنان اطرافش را گرفته اند، مي آيد، پس به او گفته مي شود داخل بهشت شود! فاطمه عليهاالسلام مي گويد: من داخل بهشت نمي شوم تا آنكه بدانم بعد از رحلت من از دنيا، با فرزندم حسين عليه السلام چگونه رفتار كرده اند.

پس به او گفته مي شود: «انظري في قلب القيامة»؛ يعني به وسط صحراي محشر نظر نما! چون نظر نمايد حسين عليه السلام را مي بيند ايستاده و سر در بدن ندارد.

در اين هنگام فرياد برمي آورد و من نيز از فرياد او به فرياد مي آيم و فرشتگان همه به فرياد مي افتند.

و در روايت ديگر چنين وارد شده كه فاطمه ي زهرا عليهاالسلام نداي «واولداه، واثمرة فؤاداه» برمي آورد.


قال: «فيغضب الله عزوجل لها عند ذلك، فيأمر نارا يقال لها هبهب قد أوقد عليها ألف عام حتي اسودت، لا يدخلها روح أبدا و لا يخرج منها غم أبدا.

فيقال لها: التقطي قتلة الحسين عليه السلام، فتلتقطهم، فاذا صاروا في حوصلتها صهلت و صهلوا بها و شهقت و شهقوا بها و زفرت و زفروا بها.

فينطقون بألسنة ذلقة ناطقة، يا رب بم أوجبت لنا النار قبل عبدة الاوثان؟

فيأتيهم الجواب عن الله عزوجل: ليس من علم كمن لا يعلم».

روي هذه الحديثين ابن بابويه في كتاب «عقاب الاعمال».

و رأيت في المجلد الثلاثين من «تذييل» شيخ المحدثين ببغداد محمد بن النجار في ترجمة فاطمة بنت أبي العباس الازدي باسناده عن طلحة قال: سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله يقول: ان موسي بن عمران سئل ربه قال: يا رب! ان أخي هارون مات فاغفر له


در آن هنگام خداي عزوجل از براي دادخواهي فاطمه عليهاالسلام، به غضب مي آيد، پس امر مي كند آتشي را كه نام او «هب هب» اس و هزار سال افروخته شد تا آنكه به غايت سياه گرديده كه هرگز نسيم روحي در آن داخل نمي گردد و هيچ غم و اندوهي از درون آن خارج نمي شود. پس خطاب به آن آتش مي رسد كه به مانند دانه، آن كساني را كه حسين عليه السلام را كشتند، بر چين؛ آتش آنان را از ميان مردم برمي چيند و چون در ميان آتش هب هب جاي گرفتند، آن آتش مانند اسب شيهه مي كشد و ايشان نيز به شيهه ي او، شيهه مي كشند و «هب هب» به نعره مي آيد و آنان همه به نعره او، نعره مي كشند و «هب هب» به شعله ي خويش به فرياد مي آيد و آنها نيز به فرياد او، فرياد مي كنند. پس ايشان به زبان گويا به سخن مي آيند كه پروردگارا، به چه علت ما را قبل از بت پرستان، [4] مستوجب آتش نمودي؟

از جانب رب العزة جواب به ايشان مي رسد كه آن كس كه مي داند مانند كسي كه نمي داند، نيست.

سيد ابن طاوس - أعلي الله مقامه - مي گويد: اين خبر را ابن بابويه در كتاب «عقاب الاعمال» ذكر نموده و فرموده كه آن را در مجلد سوم كتاب «تذييل» شيخ محدثين بغداد محمد بن نجار، كه در شرح حالات فاطمه بنت ابي العباس أزدي، است ديده ام. شيخ مزبور به اسناد خود از طلحه روايت نموده كه او گفت: شنديم از رسول خدا صلي الله عليه و آله مي فرمود: موسي بن عمران - علي نبينا و عليه السلام -


فأوحي الله اليه: يا موسي بن عمران! لو سئلتني في الاولين والاخرين لأجبتك، ما خلا قاتل الحسين بن علي بن أبي طالب - صلوات الله و سلامه عليهما -.


از پروردگار خود سؤال نمود كه پروردگارا، برادرم هارون از دنيا رفته او را بيامرز. پس خداي عزوجل وحي به سوي موسي فرستاد كه اي موسي بن عمران! اگر از من درخواست نمايي كه اولين و آخرين مردم را بيامرزم، مي آمرزم مگر كشندگان حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام.



پاورقي

[1] بن به قولي که معروف هم باشد اين کار به دست شمر لعين صورت پذيرفته است.

[2] مترجم گويد: مراد از عبارت بالا، خوب واضح نيست؛ زيرا ممثل بودن به بهترين صورتها، با نداشتن سر منافات دارد؛ شايد مراد از ممثل شدن آن حضرت اين باشد که صورت مثالي بر بدن شريف ملحق مي‏گردد و چون در توجيه خبر محتاج به شاهديست، چيزي از اخبار در اين باب به نظر قاصر نرسيده است. لهذا زياده از اين توجيه نمي‏توان نمود. والله العالم.

[3] مترجم گويد: ذکر اين قصه در اين مقام مشعر است بر آنکه اين ده نفر که در آنجا مذکور شده همان ده نفر ملعون باشند و شايد مناسبت ديگري در نظر سيد مرحوم بوده است که اين قصه را در اينجا ذکر فرموده.

[4] مترجم گويد: شايد غرض از اين مضمون آن است که بت‏پرستان ممکن است که کفر ايشان به مرتبه‏اي باشد که با حد جحود نرسد ولکن شما بعد از آنکه حق را ديديد و داخل در اسلام شديد، سپس کفران نعمت وجود امام عليه‏ السلام - که حجت خدا بود. نموديد و آن حضرت را به ظلم و ستم بي‏منتها شهيد کرديد پس ايشان جاحدند و البته جاحدين از کفار بدترند.