بازگشت

شهادت حضرت عباس


ثم اقتطعوا العباس عنه، و أحاطوا به من كل جانب و مكان، حتي قتلوه قدس الله روحه، فبكي الحسين عليه السلام بكاء شديدا، و في ذلك يقول الشاعر:



أحق الناس أن يبكي عليه

فتي أبكي الحسين بكربلاء



أخوه وابن والده علي

ابوالفضل المضرج بالدماء



و من واساه لا يثنيه شي ء

و جادله علي عطش بماء



قال الراوي:

ثم أن الحسين عليه السلام دعا الناس الي البراز، فلم يزل يقتل كل من برز اليه، حتي قتل مقتلة عظيمة، و هو في ذلك يقول:



ألقتل أولي من ركوب العار

والعار أولي من دخول النار»




پس از آن، شجاع محكم اساس برادرش عباس را از او جدا نمودند كه آن روباهان در ميان آن دو فرزند اسدالله الغالب، حايل شدند و از هر جانب بر دور جناب ابوالفضل عليه السلام گرد آمدند و ايشان را احاطه نمودند تا آنكه آن كافران غدار فرزند حيدر كرار، عباس نامدار را مقتول و قرةالعين بتول را در مصيبت برادر، ملول نمودند.

امام حسين عليه السلام در شهادت برادر با جان برابر خود، درهاي سيلاب اشك چو رود جيحون از ديده بيرون رفت، و گريه ي شديد در عزاي آن مظلوم وحيد، نمود. [1] راوي گويد: امام عليه السلام پس از شهادت برادر گرامي، آن منافقان را به ميدان جدال و قتال طلبيد و هر كس از آن روباه صفتان اشرار در مقابل فرزند اسدالله حيدر كرار، مي آمد، امام ابرار به ضربت شمشير آتشبار، او را به بئس القرار، مي فرستاد تا آنكه از اجساد پليد آن كفار، مقتول عظيمي در ميدان جنگ فراهم آمد و در آن حال حضرت بدين مقال گويا بود: «الموت...» [2] .




قال بعض الرواة:

والله ما رأيت مكثورا قط قد قتل ولده و أهل بيته و أصحابه أربط جاشا منه، و ان الرجال كانت لتشد عليه فيشد عليها بسيفه فتنكشف عنه انكشاف المعزي اذا شد فيها الذئب.

و لقد كان يحمل فيهم، و قد تكملوا ثلاثين ألفا، فيهزمون بين يديه كأنهم الجراد المنتشر، ثم يرجع الي مركزه و هو يقول: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم».

قال الراوي:

و لم يزل عليه السلام يقاتلهم حتي حالوا بينه و بين رحله.

فصاح بهم:

«و يحكم يا شيعة آل أبي سفيان، ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا في دنيايكم هذه وارجعوا الي أحسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون».


خلاصه، بعضي از راويان اخبار در بيان شجاعت آن فرزند حيدر كرار، تعجب خود را چنين اظهار نموده اند كه به خدا سوگند، هرگز نديدم كسي را كه دچار لشكر بسيار گرديده و دشمنان بي شمار او را در ميان احاطه نموده باشند با آنكه قرزندان و اهل بيت و اصحاب او شربت مرگ نوشيده و به دست دشمنان مقتول گرديده باشند كه قوي دل تر باشد از حسين بن علي عليه السلام، در اين حال بود كه مردان كارزار بر آن جناب حمله آوردند، پس آن حضرت نيز با شمشير تيز به آنها حمله نمود، چنان حمله اي كه از ضربت شمشير آتشبارش بر روي هم مي ريختند و صف ها را مي شكافتند مانند آنكه گرگي بي باك در ميان گله ي بزها، به خشمناكي درافتد و حمله بر آن منافقان سنگدل، آورد هنگامي كه سي هزار نامرد به عدد كامل بودند از پيش روي آن حضرت، مانند انبوه ملخ ها فرار را بر قرار اختيار مي نمودند. سپس آن امام بي يار در مركز خونين قرار گرفت و فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله». امام عليه السلام همچنان با آنها جنگيد تا آنكه لشكر شيطان حايل گرديد در ميان آن حضرت و حرم مطهر رسول پروردگار عالميان و نزديك به خيمه ها و سراپرده ها رسيدند، پس آن معدن غيرت الله، فرياد بر گروه دين تباه، زد كه: «و يحكم..»؛ اي پيروان آل ابوسفيان! اگر شما را دين نيست و از عذاب روز قيامت ترس نداريد، پس در دنيا خدو از جمله آزادمردان باشيد. و رجوع به حسب هاي خود نماييد چنانكه گمان داريد اگر شما از عرب هستيد.


قال: فناداه شمر: ما تقول يابن فاطمة؟

قال: «أقول: أنا الذي أقاتلكم و تقاتلونني والنساء ليس عليهن جناح، فامنعوا عتاتكم و جهالكم و طغاتكم من التعرض لحرمي ما دمت حيا».

فقال شمر: لك ذلك يابن فاطمة. و قصدوه بالحرب، فجعل يحمل عليهم و يحملون عليه، و هو مع ذلك يطلب شربة من ماء فلا يجد، حتي أصابه اثنتان و سبعون جراحة. فوقف يستريح ساعة و قد ضعف عن القتال، فبينما هو واقف اذ أتاه حجر، فوقع علي جبهته، فأخذ الثوب ليمسح لدم عن جبهته، فأتاه سهم مسموم له ثلاث شعب، فوقع علي يقلبه، فقال عليه السلام: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله صلي الله عليه و آله». ثم رفع رأسه الي السماء و قال:

«أللهم انك تعلم أنهم يقتلون رجلا ليس علي وجه الارض ابن بنت نبي غيره».

ثم أخذ السهم، فأخرجه من وراء ظهره، فانبعث الدم كأنه ميزاب، فضعف عن القتال و وقف،


راوي گويد: شمر پليد فرياد زد كه اي فرزند فاطمه ي زهرا عليهاالسلام چه مي گويي؟ امام عليه السلام فرمود: مي گويم من با شما جنگ دارم و شما با من جنگ داريد و زنان را گناهي نيست، پس اين سركشان و جاهلان و ياغيان خود را نگذاريد متعرض حرم من شوند مادامي كه من در حال حياتم. شمر گفت: اين حاجت تو رواست اي پسر فاطمه! پس آن جماعت بي دين همگي قصد امام مبين نمودند و آن فزند اسدالله حمله بر گروه اشقيا، نمود و آنان حمله به سوي آن مظلوم آوردند و در اين حال تقاضاي شربتي از آب از آن بي دينان بي باك نمود ولي فايده اي نبخشيد تا آنكه هفتاد و دو زخم بر بدن شريفش وارد گرديد. امام عليه السلام ساعتي بايستاد كه استراحت نمايد و از صدمه ي قتال، ضعف بر جنابش مستولي شده بود. پس در همان حال كه آن حضرت ايستاده بود، سنگي از جانب دشمنان بر پيشاني مباركش اصابت نمود و خون جاري گشت، امام جامه خود را گرفت كه خون را از پيشاني شريف پاك نمايد، تيري سه شعبه به جانب حضرت آمد و آن تير بر قلبش كه مخزن علم الهي بود نشست!

حضرت فرمود: «بسم الله...». سپس سر مبارك به سوي آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا! تو مي داني كه اين گروه مي كشند آن كسي را كه نيست بر روي زمين فرزند دختر پيغمبري به غير او.

پس آن تير را گرفت و از پشت سر بيرون كشيد و خون مانند ناودان از جاي آن جاري شد و آن جناب را توانايي بر قتال نمانده بود و از كثرت


فكلما أتاه رجل انصرف عنه، كراهية أن يلقي الله بدمه. حتي جاءه رجل من «كندة» يقال له مالك بن النسر - لعنه الله -، فشتم الحسين و ضربه علي رأسه الشريف بالسيف، فقطع البرنس و وصل السيف الي رأسه وامتلا البرنس دما.

زخمها و جراحات، ضعيف و ناتوان گشته بود. لذا قدرت جنگيدن را نداشت و هركس نزديك ايشان مي آمد براي اينكه مبادا در قيامت با خدا ملاقات نمايد در حالي كه خون آن مظلوم بر گردنش باشد، بازمي گشت و از آنجا دور مي شد تا آنكه مردي از طايفه ي «كنده» آمد كه نام نحسش مالك بن يسر بود. آن زنازاده چند ناسزا به زبان بريده جاري كرد و ضربت شمشير بر سر مباركش فرود آورد كه عمامه ي امام شكافته شد و عمامه اش از خون لبريز گشت.


پاورقي

[1] شاعر اين ابيات را در مصيبت جناب ابوالفضل عليه‏ السلام را به رشته‏ي نظم کشيده که اينجانب آن ابيات را به زبان فارسي سروده‏ام:



به دشت غم دلا گر ناله داري

ببار از ديده سيل اشک کوهساري



بر آن شاهي که سر بر آستانش

نهاده جمله شاهان به زاري



سپه سالار شاه ملک ايجاد

ابوالفضل آنکه گردون را مداري



برادر با حسين و نسل حيدر

نمود آن تشنه لب را جانثاري



که تا در خون خود غلطيد و برخواند

ز فرط بي‏کسي شه را به ياري



حسين تشه از مرگ برادر

بريخت از ديده اشک بي‏قراري



شنيدستم که آن سقاي تشنه

به دريا شد دو چشمان، چشمه‏ساري



به ياد آمد لب خشک حسينش

لب عطشان گذشت از آب جاري



زهي مردي، زهي يار وفادار

تو اي گردون کجا خود ياد داري



بريز اي خامه، خون از مژگان

که اين خون دل آرد جويباري.

[2] مترجم گويد:



زهي کشته گشتن به ميدان جنگ

به از بر تکاور تشنه به ننگ



ولي ننگ بهتر زبيهوده نام

که در دوزخت جاي بخشد مدام.