بازگشت

جهاد و شهادت حضرت علي اكبر


فتقدم عليه السلام نحو القوم، فقاتل قتالا شديدا و قتل جمعا كثيرا.


آن شبيه ي رسول، قدم شجاعت در ميدان سعادت نهاد و با آن گروه بي باك به جنگ پرداخت و خاطره ها را اندوهناك گردانيد و نونهال بوستان امامت جنگي كرد به غايت سخت و جمعي كثير از آن اشقياء


ثم رجع الي أبيه و قال: يا أبت، ألعطش قد قتلني، و ثقل الحديد قد أجهدني، فهل الي شربة من الماء سبيل؟

فبكي الحسين عليه السلام و قال: «واغوثاه، يا بني قاتل قليلا، فما أسرع ما تلقي جدك محمدا صلي الله عليه و آله، فيسقيك بكأسه الاوفي شربة لا تظمأ بعدها أبدا».

فرجع عليه السلام الي موقف النزال، و قاتل أعظم القتال، فرماه منقذ بن رمة العبدي بسهم فصرعه، فنادي: يا أبتاه عليك مني السلام، هذا جدي يقرؤك السلام و يقول لك: عجل القدوم علينا، ثم شهق شهقة فمات.

فجاء الحسين عليه السلام حتي وقف عليه، و وضع خده عي خده و قال:

«قتل الله قوما قتلوك، ما أجرأهم علي الله و علي انتهاك حرمة رسول الله صلي الله عليه و آله، علي الدنيا بعدك العفاء».


نگونبخت را به خاك هلاك انداخت. سپس به خدمت پدر بزرگوار آمد و گفت: اي پدر! تشنگي مرا كشت و سنگيني اسلحه ي آهنين مرا به تعب افكند، آيا راهي به سوي حصول شربتي از آب هست؟ حضرت سيدالشهداء عليه السلام هم به گريه افتاد و فرياد واغوثاه برآورد و فرمود: اي فرزند عزيزم! اندكي ديگر به كار جنگ باش كه به زودي جدت حضرت محمد صلي الله عليه و آله را ملاقات خواهي نمود و ايشان از جام سرشار كوثر شربتي به تو خواهد داد كه پس از آن هرگز روي تشنگي نبيني و احساس عطش ننمايي.

حضرت علي اكبر به سوي ميدان برگشت و جنگي عظيم نمود كه بالاتر از آن تصور نتوان كرد و داد شجاعت بداد در آن حال «منقذ بن مره ي عبدي» تيري به جانب آن فرزند رشيد سيدالشهداء، افكند كه از صدمه آن تير بر روي زمين افتاد و فرياد برآورد: «يات ابتاه! عليك...»؛ يعني پدر جان، سلام من بر تو باد! اينك جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله است كه به تو سلام مي رساند و مي فرمايد: زود به نزد ما بيا. علي اكبر اين بگفت و فرياد زد و جان بر جان آفرين تسليم نمود. چون آن جوان اين دنياي فاني را مشتاقانه وداع نمود، حضرت سيدالشهداء بر بالين ايشان آمد و گونه صورت خود را بر گونه ي صورت او گذارد و فرمود: خدا بكشد آن كساني را كه تو را كشتند، چه بسيار جرأت و گستاخي نمودند بر خداي عزوجل و بر شكستن حرت رسول خدا صلي الله عليه و آله:، «علي الدنيا بعدك العفا»؛پس از تو، خاك بر سر اين دنيا!


قال الراوي: و خرجت زينب ابنة علي تنادي: يا حبيباه يابن أخاه، و جاءت فأكبت عليه.

فجاء السحين عليه السلام فأخذها وردها الي النساء.

ثم جعل أهل بيته يخرج منهم الرجل بعد الرجل حتي قتل القوم منهم جماعة، فصاح الحسين عليه السلام في تلك الحال: صبرا يا بني عمومتي، صبرا يا أهل بيتي صبرا، فوالله لا رأيتم هوانا بعد هذا اليوم أبدا.

قال الراوي: و خرج غلام كأن وجهه شقة قمر، فجعل يقاتل، فضربه ابن فضيل الازدي علي رأسه، ففلقه، فوقع الغلام لوجهه و صاح: يا عماه.

فجلي الحسين عليه السلام كما يجلي الصقر، و شد شدة ليث أغضب، فضرب ابن فضيل بالسيف، فاتقاها بساعده فأطنها من لدن المرفق، فصاح صيحة سمعه أهل العسكر، فحمل أهل الكوفة ليستنقذوه، فوطأته الخيل حتي هلك.


راوي گويد: در اين هنگام زينب خاتون سلام الله عليه از خيمه بيرون دويد در حالتي كه ندا مي كرد: يا حبيباه يابن أخاه! پس آن مخدره آمد و خود را بر روي بدن پاره پاره علي اكبر افكند، امام حسين عليه السلام تشريف آورد و خواهر را از روي جنازه ي علي اكبر بلند كرد به نزد زنان برگردانيد.

پس از آن يكايك مردان اهل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله يكي بعد از ديگري روانه ميدان گرديدند تا آنكه جماعتي از ايشان به دست آن بدكيشان به درجه ي رفيع شهادت رسيدند. پس حضرت سيدالشهداء عليه السلام آواز به صيحه و فرياد بلند نمود و فرمود: اي عموزادگان من! و اي اهل بيت من! صبوري و شكيبايي را شعار خود سازيد و متحمل بار محنت، باشيد؛ به خدا سوگند كه پس از اين روز هرگز روي خواري به خود نخواهيد ديد. راوي گويد: در اين هنگام جواني بيرون خراميد كه در حسن صورت و درخشندگي منظر به مثابه ي پاره ي ماه بود، با آن گروه بدخواه و بي دين، به كار جنگ پرداخت. ابن فضيل ازدي ميشوم ضربتي بر فرق آن مظلوم، زد كه فرق او را شكافت و آن جوان از مركب به صورت، روي زمين افتاد و فرياد يا عماه برآورد. پس امام عليه السلام مانند باز شكاري، خود را به ميدان رسانيد و همچون شير خشمناك بر آن لعين بي باك، حمله نمود و با شمشير، ضربتي بر آن ناپاك، فرود آورد و آن ولدالزنا بازوي خود را سپر شمشير امام عليه السلام نموده و دست نحس اش از مرفق قطع گرديد و آن لعين فرياد بلندي برآورد كه همه لشكر فرياد او را شنيدند.


قال: وانجلت الغبرة، فرأيت الحسين عليه السلام قائما علي رأس الغلام و هو يفحص برجله، والحسين عليه السلام يقول: «بعدا لقوم قتلوك، و من خصمهم يوم القيامة فيك جدك».

ثم قال: عز والله علي عمك أن تدعوه فلا يجيبك، أو يجيبك فلا ينفعك صوته، هذا يوم والله كثر واتره و قل ناصره».

ثم حمل الغلام علي صدره حتي ألقاه بين القتلي من أهل بيته.

قال الراوي:

و لما رأي الحسين عليه السلام مصارع فتيانه و أحبته، عزم علي لقاء القوم بمهجته، و نادي:

«هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟

هل من موحد يخاف الله فينا؟

هم من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟

هل من معين يرجو ما عندالله في اعانتنا؟».

فارتفعت أصوات النساء بالعويل، فتقدم الي


كوفيان بي دين بر امام مبين، حمله آوردند تا آن لعين را از چنگال شير بيشه ي هيجا رها نمايند ولي آن ملعون پايمال سم اسبان گرديد و روح نحس اش به جانب نيران دويد. راوي گويد: چون غبار فرونشست ديدم كه حسين عليه السلام بر بالاي سر آن جوان ايستاده و او پاهاي خود را بر زمين مي ماليد و امام فرمود: از رحمت خدا دور باشند آن گروهي كه تو را كشتند و آنان كه در روز قيامت جد و پدر تو با ايشان دشمني خواهند نمود. سپس فرمود: به خدا قسم! گران است بر عموي تو كه او را بخواني و او نتواند تو را جواب دهد و هرگاه بخواهد جواب دهد ديگر دير شده و فايده اي نبخشد. به خدا قسم كه امروز آن روزي است كه خون ريزي در آن بسيار و فريادرسي، اندك است. سپس حضرت سيدالشهداء عليه السلام جنازه ي آن جوان را بر سينه ي خود گرفت و در ميان شهداي بني هاشم بر روي زمين قرار داد.

راوي گويد: چون امام مظلومان قتلگاه جوانان و دوستان خود را مشاهده فرمود كه همه بر روي خاك افتاده اند و جان به جان آفرين سپرده اند تصميم عزم فرمود و كه با نفس نفيس با گروه بد نهاد، جهاد نمايد و نداي بي كسي در داد كه آيا كسي هست كه از حرم رسول پروردگار عالميان، دفع شر ياغيان و ظالمان نمايد؟ آيا خداپرستي هست كه در ياري ما اهل بيت از خداي عزوجل بترسد و ما را تنها نگذارد؟

آيا فريادرسي هست كه به فريادرسي ما اميد لقاي پروردگار را داشته باشد؟ آيا اعانت كننده اي هست كه به واسطه ياري ما، به ما


باب الخيمة و قال لزينب: «ناوليني ولدي الصغير حتي أودعه».

اميدوار شود به ثوابها و اجري كه در نزد خداي تعالي موجود است؟