بازگشت

توبه حر


ثم ضرب فرسه قاصدا الي الحسين عليه السلام و يده علي رأسه و هو يقول:

أللهم اني تبت اليك فتب علي، فقد أرعبت قلوب أوليائك و أولاد بنت نبيك.


سپس حر نامدار بعد از اين گفتار، مركب جهانيد با نيتي صادق عزم كعبه حضور فرزند رسول صلي الله عليه و آله نمود و دست را بر سر نهاده و مي گفت: «أللهم...»؛ يعني خداوندا! به سوي تو انابه نمودم و از درگاه احديتت مسئلت مي نمايم كه توبه ي مرا قبول فرمايي؛


و قال للحسين عليه السلام: جعلت فداك أنا صاحبك الذي حبسك عن الرجوع و جعجع بك، ما ظننت أن القوم يبلغون بك ما أري، و أنا تائب الي الله، فهل تري لي من توبة؟

فقال الحسين عليه السلام: «نعم يتوب الله عليك فأنزل».

فقال: أنا لك فارسا خير مني راجلا، و الي النزول يصير آخري أمري.

ثم قال: فاذا كنت أول من خرج عليك، فأذن لي أن أكون أول قتيل بين يديك، لعلي أكون ممن يصافح جدك محمدا غدا في القيامة.

قال جامع الكتاب: انما أراد أول قتيل من الان، لان جماعة قتلوا قبله كما ورد.

فأذن له، فجعل يقاتل أحسن قتال حتي قتل جماعة من شجعان و أبطال.

ثم استشهد، فحمل الي الحسين عليه السلام، فجعل يمسح التراب عن وجهه و يقول:


زيرا دلهاي اولياي تو و اولاد دختر پيغمبر تو را به رعب و خوف افكنده ام. به خدمت امام حسين عليه السلام عرضه داشت: فدايت گردم! منم آن كسي كه ملازم خدمتت بودم و تو را از برگشتن به سوي مكه يا مدينه مانع گرديدم و كار را بر تو سخت گرفتم و گمانم نبود كه اين گروه بي دين ظلم را به اين اندازه كه ديدم برسانند و من توبه و بازگشت به سوي خدا نمودم، آيا توبه من پذيرفه است؟ امام عليه السلام فرمود: بلي، خداي توبه ي تو را قبول خواهد فرمود، حال از مركب خود فرود آي.

حر عرض نمود: چون عاقبت امر من از اسب درافتادن است؛ پس سواره بودنم بهتر از پياده شدنم است تا اينكه به ميدان بشتابم و در راه شما كشته شوم. حر پس از آن ملاطفت و محبت كه از آن سرور مشاهده نمود، عرضه داشت: چون من اول كسي بودم كه بر تو خروج كردم و در مقابل تو ايستادم، پس اذن عطا فرما كه اول كسي باشم كه در حضور تو كشته مي شود، شايد در فرداي قيامت يكي از اشخاصي باشم كه با جد بزرگوارت صلي الله عليه و آله مصافحه مي نمايند.

مؤلف كتاب گويد: مراد حر اين بود كه اول كسي كه همان آن كشته مي شود او باشد و الا قبل از شهادت حر، جماعتي از لشكر حضرت به درجه ي شهادت نائل آمده بودند؛ چنانكه اين مطلب در اخبار ديگر هم وارد است. پس آن حضرت اذن جهاد به حر سعادتمند داد و آن شير بيشه ي هيجا به چالاكي، خود را به درياي لشكر درانداخت و بازوي مردانگي برنواخت و نبردي نمود كه بهتر از آن متصور نبود.


«أنت الحر - كما سمت أمك حرا - في الدنيا و الاخرة».

قال الراوي:

و خرج برير بن خضير، و كان زاهدا عابدا، فخرج اليه يزيد بن معقل و اتفقا علي المباهلة الي الله: في أن يقتل المحق منهما المبطل، فتلاقيا، فقتله برير.

و لم يزل يقاتل حتي قتل رضوان الله عليه.

قال الراوي:

و خرج وهب بن حباب (جناح) الكلبي، فاحسن في الجلاد و بالغ في الجهاد، و كان معه امرأته و والدته، فرجع اليهما و قال:

يا أماه، أرضيت أم لا؟

فقالت:

لا، ما رضيت حتي تقتل بين يدي الحسين عليه السلام.


در آن گير و دار، گروهي از شجاعان و دليران اهل كوفه را به خاك هلاكت انداخت تا آنكه شربت شهادت نوشيد و روح پاكش با حورالعين هم آغوش گرديد. چون بدن مجروح حر را خدمت امام حسين عليه السلام آوردند، سبط خواجه لولاك با كمال رأفت و ملاطفت، خاك را از صورت او پاك نمود و فرمود: «أنت الحر...»؛ تويي آزادمرد، چنانكه مادرت تو را «حر» نام نهاده و تويي جوانمرد آزاد در دنيا و آخرت! راوي گويد: برير بن خضير به قصد جهاد با اهل عناد، بيرون دويد و او مردي پارسا و از جمله از زهاد و عباد بود. پس يزيد بن معقل بدآيين، براي مبارزه حر، از لشكر عمر سعد لعين، بيرون آمد. پس از ملاقات، هر دو اتفاق بر اين كردند كه مباهله نمايند بر اين نيت كه هر يك از ايشان كه بر باطل است به دست آنكه بر حق است كشته شود. با همين تصميم با هم درآويختند و مشغول مقاتله گرديدند، آخرالامر آن ملعون به دست «برير» جان به مالك دوزخ بداد و «برير» آن يزيد بن معقل پليد را به درك فرستاد. باز آن مؤمن پاك دين مشغول مقاتله با آن قوم بدآيين گرديد تا شربت شهادت نوشيد راوي گويد: وهب جناح (يا «حباب») كلبي طالب نوشيدن جام شهادت گرديد و به طرف ميدان آمد و نيكو جلادتي نمود و مبالغه در جهاد و كوشش بسيار در جنگ با اهل عناد فرمود و زوجه و مادرش هر دو در كربلا با او بودند. پس از اداي شرايط جوانمردي و اظهار جلادت خويش، از ميدان نبرد به نزد ايشان شتافت و به مادر


و قالت امرأته: بالله عليك لا تفجعني في نفسك.

فقالت له أمه:

يا بني أعزب عن قولها و ارجع فقاتل بين يدي ابن بنت نبيك تنل شفاعة جده يوم القيامة.

فرجع، و لم يزل يقاتل حتي قطعت يداه، فأخذت امرأته عمودا، فأقبلت نحوه و هي تقول: فداك أبي و أمي قاتل دون الطيبين حرم رسول الله صلي الله عليه و آله، فأقبل ليردها الي النساء، فأخذت بثوبه، و قالت: لن أعود دون أن أموت معك.

فقال الحسين عليه السلام: «جزيتم من أهل بيتي خيرا، ارجعي الي النساء يرحمك الله»، فانصرفت اليهن.

و لم يزل الكلبي يقاتل حتي قتل، رضوان الله عليه.

ثم خرج مسلم بن عوسجة، فبالغ في قتال الاعداء، و صبر علي أهوال البلاء، حتي سقط الي


خود گفت: آيا تو از من راضي شدي؟ مادرش گفت: من از تو راضي نخواهم شد تا آنكه در حضور امام عليه السلام كشته شوي.

زوجه اش نيز گفت: تو را به خدا سوگند مي دهم مرا به عزاي خودت منشان. مادرش گفت: اي فرزندم! به سخن او گوش مده و از رأي همسرت كناره جستن را اولي بدان و به سوي ميدان برگردت در حضور پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله كشته شوي كه در روز قيامت به شفاعت جد بزرگوار او برسي؛ پس «وهب» رو به ميدان بلا آورده و جنگ جانانه نمود تا آنكه دستهايش از بدن جدا گرديد.

در اين هنگام همسر او عمودي برداشت و به ياري «وهب» شتافت در حالي كه مي گفت: پدر و مادرم فدايت باد! تو همچنان در حضور اهل بيت عصمت و طهارت رسول خدا صلي الله عليه و آله جنگ و جلادت نما. وهب برگشت تا او را به خيمه ي زنان برگرداند، همسرش گفت: برنمي گردم مگر آنكه با تو بميرم! حضرت سيدالشهداء عليه السلام به آن عفيفه، فرمود: خدا تو را رحمت كناد و در عوض احسان تو به ما اهل بيت، جزاي خيرت دهاد، برگرد.

پس آن زن اطاعت كرد و برگشت. وهب دوباره مشغول جنگ شد تا به درجه ي رفيع شهادت نائل آمد. پس از او، مسلم بن عوسجه رحمه الله قدم به ميدان مردي نهاد و مهيا گرديد كه تا جان خود را نثار قدم فرزند سيد ابرار نمايد. او با كمال جهد و مبالغه، كوشش در جهاد با اهل عناد، فرمود و بر تحمل سختي هاي بلا، صبر بي منتها نمود تا


الارض و به رمق، فمشي اليه الحسين عليه السلام و معه حبيب بن مظاهر.

فقال له الحسين عليه السلام: «رحمك الله يا مسلم، فمنهم من قصي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا».

و دنا منه حبيب، فقال: عز علي مصرعك يا مسلم أبشر بالجنة.

فقال له مسلم قولا ضعيفا: بشرك الله بخير.

ثم قال له حبيب:

لولا أنني أعلم أني في الاثر لأحببت أن توصي الي بكل ما أهمك.

فقال له مسلم: فاني أوصيك بهذا - و أشار بيده الي الحسين عليه السلام - فقاتل دونه حتي تموت.

فقال له حبيب: لانعمنك عينا.

ثم مات رضوان الله عليه.

فخرج عمرو بن قرظة الأنصاري، فاستأذن الحسين عليه السلام فأذن له.


آنكه از صدمه جراحات بر روي زمين افتاد و هنوزش رمقي در تن بود كه امام مؤتمن بر بالين آن مؤمن ممتحن، پياده قدم رنجه فرمود و حبيب بن مظاهر نيز در خدمت آن جناب بود. پس جناب ابي عبدالله عليه السلام به او فرمود: خدا تو را رحمت كناد. آنگاه امام حسين عليه السلام اين آيه را تلاوت فرمود: «فمنهم...»؛ [1] يعني كساني از مردمان هستند كه مدت زندگاني را به سر بردند و در راه خدا شهادت را اختيار نمودند و بعضي ديگر در انتظارند و نعمتهاي الهي را تبديل نكردند. حبيب بن مظاهر نزديك مسلم بن عوسجه آمد گفت: اي مسلم بن عوسجه! بر من دشوار است تو را به اين حال بر روي زمين ببينم؛ اي مسلم! بشارت باد تو را به بهشت عنبر سرشت.

مسلم بن عوسجه در جواب او به آواز ضعيف گفت: خدا تو را بشارت دهاد به جنت. حبيب گفت: اگر نه اين بود كه به يقين مي دانم من نيز به زودي به تو ملحق مي شوم، البته دوست داشتم كه وصيت خود را به من نمايي و آنچه كه در نظرت مهم است وصيت كني. مسلم بن عوسجه گفت: وصيت من به تو، خدمت به اين بزرگوار است - و اشاره به سوي امام عليه السلام نمود - كه در حضورش جهاد كن تا كشته شوي. حبيب بن مظاهر گفت: دل خوش دار كه به وسيله ي به جا آوردن اين كار، چشمت را روشن خواهم نمود. در اين لحظه روح پاك مسلم بن عوسجه به شاخسار جنان پرواز كرد. سپس عمرو بن قرظه [2] انصاري به قصد جانثاري از لشكرگاه شاه مظلومان با دل و جان،


فقاتل قتال المشتاقين الي الجزاء و بالغ في خدمة سلطان السماء حتي قتل جمعا كثيرا من حزب ابن زياد، و جمع بين سداد و جهاد.

و كان لا يأتي الي الحسين عليه السلام سهم الا اتقاه بيده و لا سيف الا تلقاة بمهجته.

فلم يكن يصل الي الحسين عليه السلام سوء، حتي أثحن بالجراح.

فالتفت الي الحسين عليه السلام و قال:

يابن رسول الله أو فيت؟

يابن رسول الله أو فيت؟

قال:

«نعم، أنت أمامي في الجنة، فاقرأ رسول الله صلي الله عليه و آله عني السلام و اعلم أني في الاثر».

فقاتل حتي قتل رضوان الله عليه.


پس «عمرو» همچون شير شكار در ميان گروه نابكار، درافتاد و مشتاقانه همچو عاشقان بي باك، مردانه و چالاك، به اميد ثواب روز جزاء و به قصد خدمتگذاري سلطان سماء، يكه و تنها، خويش را به درياي لشكر دشمن زد و جمعي از نيروهاي ابن زياد غدار را به دار البوار فرستاد. آن بزرگوار گاهي با تيغ زبان، زيان آن گروه بي ايمان را منع مي نمود و آنها را به نصايح مشفقانه موعظه مي فرمود و گاهي هم به كار جنگ مشغول بود و هيچ تيري به جانب امام عليه السلام پرتاب نمي شد مگر اينكه آن تير را به دست خود مي گرفت و هيچ شمشيري به سوي امام فرود نمي آمد مگر آنكه به تن و جان خويش آن را مي خريد و تا جان در بدن داشت خود را سپر بلا گردان امام مظلومان مي نمود بدين سبب بود كه هيچ آسيبي به وجود مقدس حضرت سيدالشهدا عليه السلام وارد نگرديد تا آنكه از كثرت جراحات، ضعف بر بدن آن بزرگوار مستولي گرديد. پس نگاه مشتاقانه اي به جانب امام حسين عليه السلام نمود و عرضه داشت: يابن رسول الله! آيا خدمت من قبول و وفاي به عهد خويش، مقبول درگاه است؟

امام حسين عليه السلام به منطق صواب در جواب او، بلي فرمود و او را مژده به بهشت داد و فرمود: فرداي قيامت چون به سوي من شتابي، تو در پيش روي من خواهي بود؛ سلام مرا به رسول خدا صلي الله عليه و آله برسان و بدان كه من نيز در دنبال تو روانم و به زودي به نزد شما مي آيم.


ثم برز جون مولي أبي ذر، و كان عبدا أسود. فقال له الحسين عليه السلام:

«أنت في اذن مني، فانما تبعتنا طلبا للعافية، فلا تبتل بطريقنا.

فقال: يابن رسول الله أنا في الرخاء الحس قصاعكم و في الشدة أخذلكم.

والله ان ريحي لمنتن و ان حسبي للئيم ولوني لاسود، فتنفس علي بالجنة، فيطيب ريحي و يشرف حسبي و يبيض وجهي، لا والله لا أفارقكم حتي يختلط هذا الدم الاسود مع دمائكم، ثم قاتل حتي قتل، رضوان الله عليه.

ثم برز عمر بن خالد الصيداوي، فقال للحسين: يا أبا عبدالله، جعلت فداك قد هممت أن ألحق بأصحابك، و كرهت أن أتخلف فأراك وحيدا فريدا بين أهلك قتيلا.

فقال له الحسين عليه السلام:


عمرو بن قرظه جنگ را ادامه داد تا اينكه شربت شهادت سركشيد و به سراي ديگر پر كشيد. پس از او، «جون» مولاي ابوذر كه غلامي سياه بود شرفياب حضور سيدالشهدا گرديد و اذن جهاد طلبيد. آن حضرت فرمود: به هر جا كه خواهي برو؛ زيرا تو با ما آمده اي براي طلب عافيت، چون قدم در ميدان جنگ نهادي حالا در راه ما خود را در آتش بلا ميفكن. «جون» عرض نمود: يابن رسول الله! من در زمان خوشي و هنگام آسايش، كاسه ليس خوان نعمتت بودم اكنون كه هنگام سختي و دشواري است چگونه توانم شما را تنها گذاشته و بروم؟! به خدا سوگند كه رايحه ي من بد و حسبم پست و رنگم سياه است، اينكه بر من منت گذار تا من نيز اهل بهشت شوم و رايحه ام نيكو و جسمم شريف و روي من هم سفيد گردد. به خدا كه هرگز از خدمت شما جدا نشوم تا آنكه اين خون سياه خود را با خونهاي شما مخلوط نسازم. سپس همچون نهنگ خود را به درياي لشكر زد و جنگ نمايان بود كه تا به امتياز خاص شهادت ممتاز و مرغ روحش به ذروه ي اعلي پرواز نمود.راوي گويد: پس از آن، عمرو بن خالد صيداوي قصد جان باختن كرد و خواست كه مردانه به ميدان محاربه مبادرت نمايد. پس به خدمت سيدالشهداء آمد عرض نمود، يا ابا عبدالله! جانم به فدايت باد! همت بر آن گماشته ام كه به اصحاب حضرتت ملحق گردم و مرا ناگوار است كه زنده باشم و تو را تنها و بي كس ببينم يا آنكه در حضور اهل بيت، شما را مقتول مشاهده نمايم.


«تقدم فانا لاحقون بك عن ساعة».

فتقدم فقاتل حتي قتل رضوان الله عليه.

قال الراوي:

و جاء حنظلة بن سعد الشبامي، فوقف بين يدي الحسين عليه السلام يقيه السهام والسيوف والرماح بوجهه و نحره.

و أخذ ينادي:

يا قوم اني أخاف عليكم مثل يوم الاحزاب مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود والذين من بعدهم، و ما الله يريد ظلما للعباد.

و يا قوم اني أخاف عليكم مثل يوم التناد، يوم تولون مدبرين ما لكم من الله من عاصم، يا قوم لا تقتل حسينا فيسحتكم الله بعذاب و قد خاب من افتري.

ثم التفت الي الحسين عليه السلام و قال:

أفلا نروح الي ربنا و نلحق بأصحابنا؟


حضرت سيدالشهداء عليه السلام به او فرمود: قدم به ميدان بنه كه ما نيز پس از ساعتي ديگر، به شما ملحق خواهيم شد. پس آن مخلص پاك دين در مقابل لشكر كين، آمد و جهاد نمود تا گوي شهادت ربود. رضوان الله عليه. راوي گويد: حنظله بن اسعد شامي- رضوان الله عليه - در مقابل نور ديده ي رسول الله صلي الله عليه و آله و قرةالعين بتول، بايستاد و هر چه تير و نيزه و شمشير به سوي آن حضرت مي آمد، صورت و گردن خود را در مقابل باز مي داشت و آنها را به دل و جان در راه حسين عليه السلام خريدار بود و به آواز بلند فرياد مي زد و آيات قرآن را تلاوت مي نمود: «... يا قوم اني...»؛ [3] اي قوم من! بر شما مي ترسم از روزي همانند روزهاي امت هاي پيشين چون قوم نوح و عا و ثمود و آنان كه بعد از ايشان بودند و كافر شدند، خداي تعالي عذاب بر شما نازل كند (همانطور كه بر آنها نازل كرده بود) و خداي عزوجل اراده ظلم در حق بندگان خود ندارد؛ اي گروه! مي ترسم بر شما از عذاب روز قيامت، و آن روزي است كه روي مي گردانيد و فرار مي كنيد اما بجز خداي تعالي پناهگاه و حفظ كننده اي براي خود نخواهيد ديد.» اي مردم! حسين را به شهادت نرسانيد كه خداي عزوجل شما را هلاك خواهد نمود و از رحمت خدا نوميد خواهد شد آن كسي كه به خدا افترا ببندد.


فقال له:

بلي رح الي ما هو خير لك من الدنيا و ما فيها و الي ملك لا يبلي».

فتقدم، فقاتل قتال الابطال، و صبر علي احتمال الاهوال، حتي قتل، رضوان الله عليه.

پس از موعظه، ملتفت كعبه مراد و امام عباد، گرديد و عرض نمود آيا وقت آن نشده كه به سوي پروردگار خود رويم و به برادران خويش ملحق شويم؟ سيدالشهداء عليه السلام در جواب آن يار باوفا، فرمود: بلي: برو به سوي آنچه از دنيا و مافيها براي تو بهتر است و به سوي سلطنت آخرت كه هرگز آن را زوال و نابودي نباشد. پس حنظلة بن اسعد چون شير شكار، قدم در مضمار كارزار نهاد و جنگ پهلوانان را پيشنهاد خاطره هاي سعادتمند خود ساخت و شكيبايي را بر ترسهاي بلا، شعار خويش نمود تا آنكه به دست فرقه ي اشقيا به شهادت نائل آمد.


پاورقي

[1] سوره‏ي احزاب (33)، آيه 23.

[2] در بعضي نسخه‏ها «قرطه» ذکر شده.

[3] سوره‏ي مؤمن (40)، آيه 33 -30.