بازگشت

تولد امام حسين


كان مولد الحسين عليه السلام لخمس ليال خلون من شعبان سنة أربع من الهجرة.

و قيل: أليوم الثالث منه.

و قيل: في أواخر شهر ربيع الاول سنة ثلاث من الهجرة.

و روي غير ذلك.

و لما ولد هبط جبرئيل عليه السلام و معه ألف ملك يهنون النبي صلي الله عليه و آله بولادته، و جاءت به فاطمة عليهاالسلام الي النبي صلي الله عليه و آله فسر به و سماه حسينا.

في الطبقات: قال ابن عباس: أنبأنا عبدالله بن بكر بن حبيب السهمي، قال: أنبأنا حاتم بن صنعة، قالت أم الفضل زوجة العباس رضوان الله عليهما:


تولد حضرت سيدالشهداء ابي عبدالله الحسين عليه السلام در پنجم ماه شعبان المعظم به سال چهارم از هجرت رسول الله صلي الله عليه و آله بوده؛ و بعضي گفته اند كه روز سوم آن ماه بود و برخي تولد آن جناب را روز آخر ماه ربيع الاول به سال سوم از هجرت گفته اند و بجز اين اقوال، روايات ديگر نيز وارد است.

بالجمله، چون آن جناب در دار دنيا آمد، جبرئيل عليه السلام با هزار ملك از آسمان نازل گرديد بر رسول مجيد صلي الله عليه و آله و آن حضرت را تهنيت نمود به ولادت آن مولود مسعود، فاطمه زهرا عليهاالسلام فرزند ارجمند را به خدمت پيغمبر صلي الله عليه و آله آورد، آن جناب از ديدار نور ديده ي خود، خرسند و خشنود شد و آن مولود شريف را «حسين» نام نهاد.

در كتاب «طبقات» از ابن عباس ذكر نموده به روايت او از عبدالله بن بكر بن حبيب سهمي كه گفت: خبر داد مرا حاتم بن صنعه بر آنكه «ام الفضل» - زوجه ي عباس بن عبدالمطلب - رضوان الله عليهما -


رأيت في منامي قبل مولده كان قطعة من لحم رسول الله صلي الله عليه و آله قطعت فوضعت في حجري، ففسرت ذلك علي رسول الله صلي الله عليه و آله فقال: «خيرا رأيت، ان صدقت رؤياك فان فاطمة ستلد غلاما فادفعه اليك لترضعيه».

قالت: فجري الامر علي ذلك.

فجئت به يوما، فوضعته في حجره، فبينما هو يقبله فبال، فقطرت من بوله قطرة علي ثوب النبي صلي الله عليه و آله، فقرصته، فبكي، فقال النبي صلي الله عليه و آله كالمغضب: «مهلا! يا ام الفضل، فهذا ثوبي يغسل، و قد أو جعت ابني».

قالت: فتركته في حجره، و قمت لآتيه بماء، فجئت، فوجدته صلوات الله عليه و آله يبكي.

فقلت: مم بكاؤك يا رسول الله؟

فقال: «ان جبرئيل عليه السلام أتاني، فأخبرني أن أمتي تقتل ولدي هذا.[لا أنالهم الله شفاعتي يوم القيامة].


گفت: پيش از آنكه امام حسين عليه السلام متولد گردد، شبي در خواب ديدم كه گويا پاره اي از گوشت بدن حضرت خاتم الانبياء صلي الله عليه و آله بريده شد و در دامن من قرار گرفت؛ پس اين خواب خود را به حضرت رسول صلي الله عليه و آله عرض نمودم. آن جناب فرمود: كه همانا اگر خواب تو راست باشد فاطمه زهرا عليهاالسلام پسري خواهد زائيد و من آن طفل را به تو مي سپارم تا او را شير دهي.

ام الفضل گفت: كه به همان قسمي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرموده بود واقع گرديد و حسين عليه السلام را به من سپرد و دايه او بودم تا اينكه روزي آن طفل را به خدمت جد بزرگوارش آوردم و او در دامان پيغمبر نهادم و آن حضرت، نور ديده ي خود را مي بوسيد ناگاه طفل بول كرد و قطره اي از بول او بر جامه ي پيغمبر رسيد. من گوشت بدنش را نشگون گرفتم، امام حسين عليه السلام به گريه افتاد. رسول خدا صلي الله عليه و آله مانند شخصي خشمناك به من فرمود: «آرام باش، اي ام الفضل! اينك جامه را آب مي توان شست، تو فرزند دلبند مرا آزردي.»

ام الفضل گفت: او را در دامان پيغمبر گذاردم و خود رفتم تا آنكه آب آورده جامه ي رسول الله صلي الله عليه و آله را بشويم، چون برگشتم ديدم كه جناب پيغمبر صلي الله عليه و آله گريان است. عرض كردم: يا رسول الله! چه چيز شما را گريانيد؟

فرمود: اينك جبرئيل بر من نازل گرديد و مرا خبر داد كه اين فرزند را، امت من به قتل مي آورند!


قال رواة الحديث: فلما أتت علي الحسين عليه السلام من مولده سنة كاملة، هبط علي رسول الله صلي الله عليه و آله اثنا عشر ملكا: أحدهم علي صورة الاسد، والثاني علي صورة الثور، والثالث علي صورة التنين، والرابع علي صورة ولد آدم، و الثمانية الباقون علي صور شتي، محمرة وجوههم [باكية عيونهم] قد نشروا أجنحتهم، و هم يقولون: يا محمد، سينزل بولدك الحسين بن فاطمة ما نزل بهابيل من قابيل، و سيعطي مثل أجر هابيل، و يحمل علي قاتله مثل وزر قابيل.

و لم يبق في السموات ملك الا و نزل الي النبي صلي الله عليه و آله، كل [يقرؤه السلام،] و يعزيه في الحسين عليه السلام و يخبره بثواب ما يعطي، و يعرض عليه تربته، والنبي صلي الله عليه و آله يقول: «أللهم اخذل من خذله، و اقتل من قتله، و لا تمتعه بما طلبه».

قال: فلما أتي علي الحسين عليه السلام سنتان من مولده خرج النبي صلي الله عليه و آله في سفر له، فوقف في بعض الطريق،فاسترجع و دمعت عيناه.


راويان حديث چنين گفته اند كه چون يك سال تمام از عمر شريف آن جناب گذشت، دوازده فرشته بر رسول مجيد نازل گرديد؛ يكي به صورت شير، دومي به صورت گاو، سومي به صورت اژدها، چهارمي به صورت انسان و هشت ملك ديگر هم به شكل هاي مختلف بودند با روهاي قرمز و بالهاي خود را پهن نموده و مي گفتند: يا محمد! زود باشد كه به فرزند دلبند تو حسين بن فاطمه عليهاالسلام نازل شود مانند آنچه كه به هابيل از قابيل نازل گرديد؛ و زود باشد كه اجر و مزد شهادت فرزند تو را، خداي عزوجل بدهد مانند آن اجر ثوابي كه به هابيل بخشيده و به گردن قاتل او بگذارد مانند گناهي را كه بر گردن قابيل است. و هيچ فرشته مقربي در آسمانها باقي نماند مگر آنكه بر پيغمبر صلي الله عليه و آله نازل گرديدند و آن جناب را در قتل فرزند، تعزيه مي گفتند و خبر مي دادند آن رسول مكرم را به آن ثوابي كه خداي عزوجل به امام حسين عليه السلام خواهد داد و خاك قبر مطهر او را به رسول خدا صلي الله عليه و آله نشان مي دادند و آن حضرت نفرين بر قاتلان فرزند، مي نمود و عرض مي كرد كه پروردگارا! مخذول گردان كسي را كه فرزند مرا خوار نمايد و بكش كشنده ي او را و او را از رسيدن به مراد خود بهره مند مگردان.

راوي گويد كه چون دو سال از عمر شريف آن جناب گذشت رسول خدا صلي الله عليه و آله را سفري پيش آمد؛ پس در پاره اي از راه كه مي رفت بايستاد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» و چشمان آن جناب اشك آلود گرديد و گريه نمود؛ سبب گريه را از آن حضرت سؤال نمودند،


فسئل عن ذلك، فقال: «هذا جبرئيل عليه السلام يخبرني عن أرض بشط الفرات يقال لها كربلاء، يقتل عليها ولدي الحسين بن فاطمة».

فقيل له: من يقتله يا رسول الله!

فقال: «رجل يقال له «يزيد» - لعنه الله -، و كأني أنظر الي مصرعه و مدفنه».

ثم رجع من سفره ذلك مغموما، فصعد المنبر فخطب و وعظ، والحسن والسحين عليهماالسلام بين يديه.

فلما فرغ من خطبته وضع يده اليمني علي رأس الحسن واليسري علي رأس الحسين ثم رفع رأسه الي السماء و قال: «أللهم ان محمدا عبدك و نبيك و هذان أطائب عترتي و خيار ذريتي و أرومتي و من أخلفهما في أمتي، و قد أخبرني جبرئيل عليه السلام أن ولدي هذا مقتول مخذول، أللهم فبارك له في قتله و اجعله من سادات الشهداء أللهم و لا تبارك في قاتله و خاذله».

قال: فضج الناس في المسجد بالبكاء والنحيب.


فرمود: «هذا جبرئيل.» اينك جبرئيل است كه مرا خبر مي دهد از زميني كه كنار فرات واقع است و آن را «كربلا» مي گويند كه بر روي آن زمين فرزند دلبند من، حسين فاطمه كشته مي گردد!

عرض نمودند: يا رسول الله! كشنده ي آن جناب كيست؟

فرموند: كشنده ي او مرديست كه نام نحس او «يزيد» است - خدا او را لعنت كند - و گويا كه من اكنون قتلگاه و محل قبر او را به چشم خود نظر مي نمايم.

چون رسول خدا صلي الله عليه و آله از آن سفر به مدينه مراجعت فرمود، مهموم و مغموم بود، پسص بر منبر بالا رفت و خطبه انشاء فرمود و مردم را موعظه نمود در حالي كه حسن و حسين عليهماالسلام در خدمت آن بزرگوار در پيش روي آن حضرت بودند و چون از اداي خطبه فارغ گرديد، دست راست خود را بر سر حسن عليه السلام و دست چپ خود را بر سر حسين عليه السلام بنهاد و سر مبارك را به سوي آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا، به درستي كه محمد صلي الله عليه و آله بنده ي تو و نبي تو است و اين دو فرزند از اطائب عترت و بهترين ذريه ي من و بنيان من اند.

و ايشان را در ميان امت خود مي گذارم كه جانشين من اند و اينك جبرئيل خبر داد مرا كه اين فرزند من كشته خواهد شد و مخذول خواهد بود؛ خداوندا كشته شدن را بر او مبارك گردان و او را از جمله ي سادات شهداء بگردان و مبارك مكن در حق قاتل و خواركننده ي او.

راوي گفت: پس مردم و اهل مسجد صداها به گريه و افغان بلند


و قال النبي صلي الله عليه و آله: «أتبكون و لا تنصرونه».

ثم رجع - صلوا الله عليه - و هو متغير اللون محمر الوجه، فخطب خطبة أخري موجزة و عيناه تهملان دموعا ثم قال:

«أيها الناس اني قد خلفت فيكم الثقلين: كتاب الله، و عترتي و أرومتي و مزاج مائي و ثمرة فؤادي و مهجتي لن يفترقا حتي يردا علي الحوض، و قد أبغضتم عترتي و ظلمتموهم ألا و اني أنتظرهما، و اني لا أسألكم في ذلك الا ما أمرني ربي أن أسالكم المودة في القربي، فانظروا ألا تلقوني غدا علي الحوض.

ألا و انه سترد علي يوم القيامة ثلاث رايات من هذه الامة:

راية سوداء مظلمة قد فزعت لها الملائكة، فتقف علي، فاقول: من أنتم؟ فينسون ذكري و يقولون: نحن أهل التوحيد من العرب.

فأقول لهم: أنا أحمد نبي العرب والعجم.

فيقولون: نحن من أمتك يا أحمد.


نمودند، آن حضرت فرمود كه شما الان بر حال او گريه مي كنيد و حال آنكه او را ياري نخواهيد كرد. پس از اتمام آن مجلس، بار ديگر به مسجد مراجعت فرمود در حالتي كه رنگ مبارك آن حضرت متغير و روي نازنينش از شدت غضب سرخ بود و خطبه مختصر ديگر بخواند و در آن حال از چشمان آن حضرت اشك مي ريخت پس فرمود: ايها الناس! به درستي كه من در ميان شما دو چيز سنگين و بزرگ را واگذارده ام يكي كتاب خداست و ديگري عترت من كه بنياد امر من و مايه ي امتزاج آب طينت من و ميوه ي دل و پاره ي جگر من اند. اين دو چيز از هم جدايي ندارند تا آنكه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند و به تحقيق كه دشمن داشتيد عترت مرا و برايشان ستم روا نموديد، آگاه باشيد كه من در روز قيامت انتظار اين دو امر بزرگ دارم تا آنكه به نزد من آيند و من پرسش نمي كنم درباره ي ايشان مگر آنچه را كه پروردگار من به من امر فرموده و آن آنست كه از شما بخواهم كه در حق ذوي القربي من، دوستي نماييد؛ پس انديشه كنيد كه مبادا در فرداي قيامت بر كنار حوض كوثر نتوانيد كه مرا ديد (در حالي نسبت به آنها كينه و ظلم روا داشته باشيد).

زود باشد كه در روز قيامت سه سركرده ي اين امت با سه علم در نزد من خواهد آمد: يك علم سياه و تاريك كه ملائكه از دهشت و وحشت ديدار آن به فرياد آيند؛ پس در حضور من بايستند. من گويم كه منم احمد پيغمبر خدا بر عرب و عجم. گويند كه ما از امت توايم اي احمد!


فاقول لهم: كيف خلفتموني من بعدي في أهلي و عترتي و كتاب ربي؟

فيقولون: أما الكتاب فضيعناه، و أما عترتك فحرصنا علي أن نبيدهم عن آخرهم عن جديد الارض.

فاولي وجهي عنهم، فيصدرون ظماء عطاشا مسودة وجوههم.

ثم ترد علي راية أخري أشد سوادا من الاولي، فاقول لهم: كيف خلفتموني في الثقلين الاكبر والاصغر: كتاب ربي، و عترتي؟

فيقولون: أما الاكبر فخالفنا، و أما الاصغر فخذلناهم و مزقناهم كل ممزق.

فأقول: اليكم عني، فيصدرون ظماء عطاشا مسودة وجوههم.

ثم ترد عي راية اخري تلمع وجوههم نورا، فأقول لهم: من أنتم؟

فيقولون: نحن أهل كلمة التوحيد والتقوي،


پس من خواهم گفت كه بعد از من چگونه بوديد در حق اهل بيت و عترت من و در حق كتاب پروردگار من؟

جواب مي گويند: اما كتاب را، پس آن را ضايع نموديم و اما عترت تو را، پس راغب و حريص بوديم كه ايشان را تماما هلاك نمائيم و از روي زمين برداريم.

پس من روي از ايشان بگردانم و از نزد من، تشنه با روهاي سياه برگردند پس از آن، گروه ديگر با علم به نزد من آيند كه از گروه اول سياه تر،

پس به ايشان گويم: پس از وفات من چگونه رفتار نموديد بر دو «ثقل» كه در ميان شما گذارده بودم؛ يكي بزرگ و ديگري كوچك، كه بزرگ كتاب خدا و كوچك عترت من بودند.

جواب گويند: اما ثقل بزرگ را كه كتاب خدا بود، مخالفت حكم آن نموديم و اما ثقل كوچك كه عترت باشد آن را خوار گردانيديم و از هم گسيختيم.

پس به ايشان گويم: از نزد من دور شويد! پس تشنه و روسياه برگردند.

آنگاه گروه ديگر با علم و با چهره هاي درخشنده از نور، بر من وارد شوند. به ايشان گويم:

شما چه كسانيد؟

گويند: مائيم اهل كلمه ي توحيد و پرهيزكاري.


نحن أمة محمد صلي الله عليه و آله و نحن بقية أهل الحق، حملنا كتاب ربنا فأحللنا حلاله و حرمنا حرامه، و أحببنا ذرية نبينا محمد صلي الله عليه و آله، فنصرناهم من كل ما نصرنا منه أنفسنا، و قاتلنا معهم من ناواهم.

فأقول لهم: أبشروا فأنا نبيكم محمد صلي الله عليه و آله، و لقد كنتم في دار الدنيا كما وصفتم، ثم أسقيهم من حوضي، فيصدرون مرويين مستبشرين، ثم يدخلون الجنة خالدين فيها أبد الابدين.

قال: و كان الناس يتعاودون ذكر قتل الحسين عليه السلام، و يستعظمونه و يرتقبون قدومه.

فلما توفي معاوية بن أبي سفيان لعنه الله - و ذلك في رجب سنة ستين من الهجرة - كتب يزيد بن معاوية الي الوليد بن عتبة و كان أميرا بالمدينة يأمره بأخذ البيعة له علي أهلها و خاصة علي الحسين بن علي عليهماالسلام، و يقول له: ان أبي عليك فاضرب عنقه وابعث الي برأسه.

فأحضر الوليد مروان بن الحكم و استشاره في


مائيم امت محمد صلي الله عليه و آله؛ ما بقيه اهل حق هستيم، كتاب پروردگار خود را برداشته ايم و حلال آن را حلال دانسته ايم و حرام آن را حرام شمرديم و ذريه پيغمبر خود را دوست مي داشتيم و ايشان را ياري كرديم از هر چيزي كه خود را از آن ياري نموديم و با هر كس كه قصد جنگ با ايشان داشت قتال كرديم.

پس به ايشان گويم كه شما را بشارت باد! منم محمد پيغمبر شما و الحق در دار دنيا چنان بوديد كه اكنون وصف نموديد؛ پس ايشان را از حوض كوثر سيراب كنم و آنها سيراب و خوشحال مي گردند و داخل بهشت مي شوند و در بهشت، هميشه جاويدان باشند.

راوي گويد كه عادت مردم بر اين جاري شد كه ياد از قتل حسين مظلوم مي نمودند و آن را در نظر عظيم مي شمردند و منتظر و مترقب چنين واقعه بودند. چون معاوية بن ابي سفيان - عليهمااللعنة والنيران - در ماه رجب به سال شصت از هجرت، جان به مالك دوزخ سپرد و يزيد حرام زاده به جاي آن ملعون به سلطنت نشست. يزيد نامه اي به وليد بن عقبه - حاكم مدينه - نوشت و در آن نامه امر نموده بود كه برايش از اهل مدينه، خصوصا از حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام بيعت بگيرد و در آن نامه، مندرج بود كه هرگاه آن جناب بيعت ننمايد او را گردن بزن و سر او را از براي من بفرست!

پس وليد بعد از مطالعه ي آن نامه، مروان بن حكم را طلبيد و با او در اين باب مشورت نمود.


أمر الحسين عليه السلام.

فقال: انه لا يقبل، و لو كنت مكانك لضربت عنقه.

فقال الوليد: ليتني لم أك شيئا مذكورا.

ثم بعث الي الحسين عليه السلام فجاءه في ثلاثين رجلا من أهل بيته و مواليه، فنعي الوليد اليه موت معاوية، و عرض عليه البيعة ليزيد.

فقال: «أيها الامير، ان البيعة لا تكون سرا، و لكن اذا دعوت الناس غدا فادعنا معهم».

فقال مروان: لا تقبل أيها الامير عذره، و متي لم يبايع فاضرب عنقه.

فغضب الحسين عليه السلام ثم قال: «ويلي عليك يابن الزرقاءء، أنت تأمر بضرب عنقي، كذبت والله و لؤمت».

ثم أقبل علي الوليد فقال: «أيها الامير انا أهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة، و بنا فتح الله و بنا ختم الله، و يزيد رجل فاسق شارب


مروان گفت كه امام حسين عليه السلام قبول نخواهد نمود كه با يزيد بيعت نمايد و اگر من به جاي تو مي بودم او را گردن مي زدم.

وليد گفت: اي كاش! من در سلك معدومين بودمي تا به اين امر شنيع مبتلا نگرديدمي.

پس از آن، وليد كسي را خدمت ابي عبدالله عليه السلام فرستاده او را طلب داشت. آن حضرت با سي نفر از اهل بيت و دوستان خود به منزل وليد، تشريف آوردند. وليد خبر مرگ معاويه پليد را به او داد و اظهار داشت كه آن جناب با يزيد بيعت نمايد.

امام عليه السلام فرمود: أيها الامير! بيعت كردن من نمي توان كه به پنهاني باشد، چون فردا شود و مردم را طلب داري ما را نيز با ايشان بخواه.

مروان لعين - كه در آن مجلس حاضر بود - گفت: اي امير! اين عذر را از او مپذير و اگر بيعت نمي نمايد او را گردن بزن.

امام حسين عليه السلام [از شنيدن اين سخنان] در غضب شد، فرمود: واي بر تو، اي پسر زن [كبود چشم] زناكار! تو را چه يارا كه حكم نمايي مرا گردن زنند؟! به خدا سوگند! دروغ گفتي و خود را [با اين سخنان جسارت آميز] خوار داشتي.

سپس آن حضرت عليه السلام روي مبارك به جانب وليد نمود.

فرمود: اي امير! ماييم خانواده ي نبوت و معدن رسالت و خانه ما محل آمد و شد ملائكه است و خداي عزوجل به ما ابتداي خلقت و رحمت را فرمود و به ما ختم خواهد نمود و يزيد مرديست فاسق


الخمر قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق ليس له هذه المنزلة، و مثلي لا يبايع بمثله، ولكن نصبح و تصبحون و ننظر و تنظرون أينا أحق بالخلافة والبيعة».

ثم خرج الحسين عليه السلام، فقال مروان للوليد: عصيتني.

فقال: ويحك يا مروان، انك أمرت بذهاب ديني و دنياي، والله ما أحب أن ملك الدنيا بأسرها لي و انني قتلت حسينا، والله ما أظن أحدا يلقي الله بدم الحسين عليه السلام الا و هو خفيف الميزان، لا ينظر الله اليه يوم القيامة و لا يزكيه و له عذاب اليم.

قال: و أصبح الحسين عليه السلام، فخرج من منزله يستمع الاخبار، فلقيه مروان، فقال: يا أبا عبدالله، اني لك ناصح فأطعني ترشد.

فقال الحسين عليه السلام: «و ما ذاك، قل حتي أسمع».

فقال مروان: اني آمرك ببيعة يزيد بن معاوية،


و شرابخوار و كشنده ي نفس محترمه، آشكارا به فسق مشغول است، مانند من، كسي با او بيعت نخواهد نمود و لكن چون صبح فردا شود، ما و شما - هر دو - نظر در امور خويش نماييم كه چه كس از ميان ما سزاوار به خلافت و بيعت خلق با او باشد.

پس از اداي اين كلمات، امام عليه السلام از نزد وليد، بيرون آمد.

مروان لعين به وليد گفت: با رأي من مخالفت كردي و عصيان نمودي.

وليد گفت: واي بر تو باد! به من اشاره كردي به امري كه دين و دنياي مرا از دست بدهي؛ برو، به خدا سوگند! كه دوست نمي دارم كه تمام دنيا را مالك باشم و حال آنكه قاتل امام حسين عليه السلام بوده باشم؛ به خدا سوگند! گنمام ندارم كسي خدا را ملاقات كند و خون حسين عليه السلام در گردن او باشد مگر آنكه ميزان اعمال او سبك خواهد بود و خداي عزوجل نظر رحمت به سوي او نخواهد نمود و او را از گناه پاك نخواهد كرد و عذابي دردناك او را خواهد بود.

راوي گويد: چون صبح شد آن حضرت كه از منزل خود مي آمد، اخبار مختلف از مردم مي شنيد، پس مروان پليد را در راه ملاقات نمود. مروان عرض كرد: اي اباعبدالله، من تو را نصيحت مي كنم، از من بپذير كه به راه راست خواهي رسيد!؟

امام عليه السلام فرمود: آن رأي [خيرخواهانه] كدام است؟ بگو تا بشنوم. مروان گفت: از براي تو چنين صلاح مي دانم كه با يزيد بيعت نمايي


فانه خير لك في دينك و دنياك.

فقال الحسين عليه السلام: «انا لله و انا اليه راجعون، و علي الاسلام السلام، اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد، و لقد سمعت جدي رسول الله صلي الله عليه و آله يقول: ألخلافة محرمة علي آل أبي سفيان».

و طال الحديث بينه و بين مروان حتي انصرف مروان هو غضبان.

يقول علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن طاووس مؤلف هذا الكتاب: والذي تحققناه أن الحسين عليه السلام كان عالما بما انتهت حاله اليه، و كان تكليفه ما اعتمد عليه.

أخبرني جماعة - و قد ذكرت أسماءهم في كتاب غياث سلطان الوري لسكان الثري - باسنادهم الي أبي جعفر محمد بن بابويه القمي فيما ذكر في أماليه، باسناده الي المفضل بن عمر، عن الصادق عليه السلام، عن أبيه، عن جده عليهم السلام:

أن الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السلام دخل يوما


كه از براي دين و دنياي تو بهتر خواهد بود!؟

امام حسين عليه السلام فرمود: «انا لله..» و دراين صورت، بايد با اسلام، سلام و وداع نمود كه از دست ما خواهد رفت؛ زماني كه امت مبتلا به «راعي» و «اميري» چون يزيد شوند. به درستي كه شنيدم از جد بزرگوار خود رسول مجيد صلي الله عليه و آله كه فرمود: «خلافت حرام است بر آل ابوسفيان».

سخن در ميان آن حضرت عليه السلام و مروان پليد به طول انجاميد تا آنكه مروان خشمناك گشت و رفت.

چنين گويد سيد بزرگوار علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن طاوس - عليه الرحمة - كه مؤلف اين كتاب «لهوف» است. آنچه به تحقيق نزد ما پيوسته، آن است كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام عالم بود به سرانجام كار خود و دانا بوده است كه به درجه ي شهادت خواهد رسيد و تكليف آن جناب همان بوده كه تكيه و اعتمادش بر شهادت بود و جماعتي از راويان اخبار مرا خبر دادند كه نامهاي ايشان را در كتاب «غياث سلطان الوري لسكان الثري» مذكور داشته ام و سندهاي ايشان به شيخ جليل ابي جعفر محمد بن بابويه قمي- أعلي الله مقامه - مي رسيد به موجب آنچه كه در كتاب «امالي» خود ذكر نموده و سند به مفضل بن عمرو او از حضرت امام بحق ناطق جعفر بن محمد الصادق عليه السلام مي رسد كه حضرت امام حسين عليه السلام در يكي از روزها به خدمت برادر بزرگوار خود امام حسن عليه السلام رسيد،


علي الحسين عليه السلام، فلما نظر اليه بكي، فقال: ما يبكيك؟ قال: أبكي يصنع بك، فقال الحسن عليه السلام:

ان الذي يؤتي الي سم يدس الي فأقتل به، ولكن لا يوم كيومك يا أبا عبدالله، يزدلف اليك ثلاثون ألف رجل يدعون أنهم من أمة جدنا محمد صلي الله عليه و آله، و ينتحلون الاسلام، فيجتمعون علي قتلك و سفك دمك و انتهاك حرمتك و سبي ذراريك و نسائك و انتهاب ثقلك، فعندها يحل الله ببني أمية اللعنة و تمطر السماء دما و رمادا، و يبكي عليك كل شي ء حتي الوحوش و الحيتان في البحار.

و حدثني جماعة منه من أشرت اليه، باسنادهم الي عمري النسابة - رضوان الله عليه - فيما ذكره في آخر «كتاب الشافي في النسب»، باسناده الي جده محمد بن عمر قال: سمعت أبي عمر بن علي بن أبي طالب عليه السلام يحدث أخوالي آل عقيل قال:

لما امتنع أخي الحسين عليه السلام عن البيعة ليزيد بالمدينة، دخلت عليه فوجدته خاليا، فقلت له:


چون چشم امام حسن عليه السلام به برادر خود افتاد گريه نمود! امام حسين عليه السلام عرض نمود: سبب گريه شما چيست؟ امام حسن عليه السلام فرمود: گريه مي كنم از جهت آنچه كه بر سر تو مي آيد! سپس فرمود كه شهادت من به آن زهري است كه به سوي من مي آورند و به پنهاني به من مي خورانند و من به آن زهر كشته مي شوم ولكن هيچ روزي به مانند روز تو نخواهد بود، اي اباعبدالله؛ براي اينكه سي هزار كس دور تو را خواهد گرفت كه همه ادعا مي كنند از امت جد ما صلي الله عليه و آله هستند و خود را مسلمان و معتقد به اسلام مي دانند، پس اجتماع مي كنند بر كشتن و ريختن خون تو و ضايع ساختن حرمت تو و اسير نمودن ذريه و زنان و دختران تو و تاراج كردن بنه بارگاه تو و چون چنين شود، خداي عزوجل بر بني اميه، لعنت دائم فرو فرستد و آسمان خون با خاكستر خواهد باريد و همه چيز بر مظلوميت تو گريه مي كند حتي حيوانات وحشي صحرا و ماهيان دريا! خبر داد مرا جماعتي از راويان كه در سابق به اسم بعضي از آنها اشاره نمودم و سندهاي ايشان به عمر نسابه - رضوان الله عليه - كه در كتاب «شافي» خودش كه در علم نسب است - ذكر نموده و سند آن را به جد خود محمد بن عمر مي رساند. محمد مي گويد: شنيدم از پدر خود عمر بن علي بن ابي طالب عليه السلام كه اين حديث را از براي دايي هاي من از آل عقيل، نقل مي نمود و گفت: چون برادر من امام حسين عليه السلام از بيعت با يزيد پليد، امتناع نمود من در مدينه طيبه به منزل او رفتم و او را تنها يافتم، گفتم:


جعلت فداك يا أبا عبدالله حدثني أخوك أبومحمد الحسن، عن أبيه عليهماالسلام ثم سبقتني الدمعة و علا شهيقي.

فضمني اليه و قال: حدثك أني مقتول؟

فقلت له: حوشيت يابن رسول الله.

فقال: سألتك بحق أبيك بقتلي خبرك؟

فقلت: نعم، فلولا ناولت و بايعت.

فقال: حدثني أبي:

أن رسول الله صلي الله عليه و آله أخبره بقتله و قتلي، و أن تربتي تكون بقرب تربته، فتظن أنك علمت ما لم أعلمه، والله الا اعطي الدنية من نفسي أبدا، و لتلقين فاطمة أباها شاكية ما لقيت ذريتها من أمته، و لا يدخل الجنة أحد آذاها في ذريتها.

أقول أنا:

و لعل بعض من لا يعرف حقائق شرف السعادة بالشهادة يعتقد أن الله لا يتعبد بمثل هذه الحالة.

أما سمع في القرآن الصادق المقال أنه تعبد قوما


فداي تو گردم، اي اباعبدالله! برادرت امام حسن عليه السلام به من خبر داده حديثي را كه از پدر بزرگوار خود شنيده بود. چون سخن را به اينجا رسانيدم گريه بر من پيشي گرفت و نگذاشت كه سخن را تمام كنم و صداي من به گريه بلند گرديد پس آنجناب مرا در آغوش كشيد و فرمود كه آيا برادر من به تو چنين خبر داده كه من كشته خواهم شد؟

گفتم: چنين امري بر تو مبادا.

پس فرمود: تو را به حق پدرت سوگند مي دهم كه آيا برادرم به تو خبر داده از كشته شدن من؟ گفتم: چنين است. اي كاش كه دست خود را مي دادي و با اين گروه بيعت مي نمودي؟ فرمود: خبر داد پدرم كه رسول خدا به او خبر داده كه او و من كشته خواهيم شد، قبر من نزديك قبر پدرم خواهد بود، آيا تو چنين مي پنداري كه آنچه تو از آن مطلع هستي، من از آنها بي خبرم؟! به خدا سوگند! هرگز خواري و ذلت از براي خود نخواهم پسنديد. البته مادرم فاطمه زهرا در روز قيامت پدرش رسول خدا را ديدار خواهد نمود و شكايت خواهد كرد از ظلم و ستمي كه ذريه او از آن امت ديدند. داخل بهشت نشود هر كسي كه فاطمه را در حق ذريه او، از اين نموده باشد. سيد ابن طاوس چنين گويد كه شايد بعضي كساني كه راهنمايي نشده اند به سوي معرفت داشتن به اينكه شرافت سعادت به شهادت است، چنين اعتقاد دارند كه به مانند چنين حالي از شهادت نمي توان خداي عزوجل را عبادت نمود، آيا چنين كسي نشنيده كه خداي عزوجل در قرآن راست گفتار ذكر


بقتل أنفسهم، فقال تعالي:

(فتوبوا الي بارئكم فاقتلو أنفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم).

و لعله يعتقد أن معني قوله تعالي: (و لا تلقوا بأيديكم الي التهلكة) أنه هو القتل، و ليس الامر كذلك، و انما التعبد به من أبلغ درجات السعادة.

و لقد ذكر صاحب المقتل المروي عن مولانا الصادق عليه السلام في تفسير هذه الاية: [ما يليق بالعقل]:

فروي عن أسلم قال: غزونا نهاوند - و قال غيرها - و اصطفينا و العدو صفين لم أر أطول منهما و لا أعرض، والروم قد ألصقوا ظهورهم بحائط مدينتهم، فحمل رجل منا علي العدو.

فقال الناس: لا اله الا الله ألقي نفسه الي التهلكة.

فقال أبو أيوب الانصاري: انما تؤولون هذه الاية علي أن حمل هذا الرجل يلتمس الشهادة، و ليس كذلك، انما نزلت هذه الاية فينا، لانا كنا قد اشتغلنا


نموده كه تكليف فرموده گروهي از امتهاي سابق را كه نفس خود را به قتل رسانند آنجا فرموده: «فتوبوا...» [1] پس توبه كنيد! و به سوي خالق خود بازگرديد و خود را به قتل برسانيد! اين كار، براي شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است. و شايد چنين گمان دارد كه در آنجايي كه خداي عزوجل ذكر فرموده: «و لا تلقوا...»؛ [2] خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد. آن «تهلكه» كه از آن نهي فرموده، كشته شدن باشد و حال آنكه چنين نيست، بلكه تعبد به شهادت يافتن از ابلغ درجات سعادت است. و به تحقيق ذكر نموده صاحب كتاب «مقتل» آن روايات آن از امام جعفر صادق عليه السلام است كه از «اسلم» چنين روايت گرديده در تفسير اين آيه شريفه ي «لا تلقوا...» كه «اسلم» گفت: در يكي غزوات به جهاد رفتيم، در نهاوند يا بلد ديگر؛ و ما مسلمانان و دشمنان دو صف بسته بودم چنان صفها كه مانند آن را در طول و عرض نديده ام، كفار روم پشت به حصار شهر خود داده بودند يعني پشت ايشان محكم بود؛ پس مردي از ميان صف مسلمين بر صف دشمن حمله نمود، مردم گفتند: «لا اله...»، اين مرد خود را به مهلكه انداخت. ابوايوب انصاري رحمه الله كه در آن معركه حاضر بود به جماعت مسلمانان، گفت كه شما اين آيه را چنين تأويل ننمائيد كه اين مرد كه طالب شهادت شده بر دشمن حمله نموده، خود را در «تهلكه» انداخته است، چنين نيست كه شما را گمان است؛ بلكه اين آيه ي شريفه در شأن ما نازل گرديد كه چون ما مشغول بوديم به


بنصرة رسول الله صلي الله عليه و آله و تركنا أهالينا و أموالنا أن نقيم فيها و نصلح ما فسد منها، فصد ضاعت بتشاغلنا عنها، فأنزل الله انكارا لما وقع في نفوسنا من التخلف عن نصرة رسول الله صلي الله عليه و آله لاصلاح أموالنا: «و لا تلقوا بأيديكم الي التهلكة)، معناه: ان تخلفتم عن رسول اله صلي الله عليه و آله و أقمتم في بيوتكم ألقيتم بأيديكم الي التهلكة و سخط الله عليكم فهلكتم، و ذلك رد علينا فيما قلنا و عزمنا عليه من الاقامة، و تحريض لنا علي الغزو، و ما أنزلت هذه الاية في رجل حمل العدو و يحرص أصحابه أن يفعلوا كفعله أو يطلب الشهادة بالجهاد في سبيل الله رجاء لثواب الاخرة.

أقول: و قد نبهناك علي ذلك في خطبة هذا الكتاب، و سيأتي ما يكشف عن هذه الاسباب.

قال رواة حديث الحسين عليه السلام مع الوليد بن عتبة و مروان:

فلما كان الغداة توجه الحسين عليه السلام الي مكة لثلاث مضين من شعبان سنة ستين.


ياري نمودن پيغمبر صلي الله عليه و آله و عيال و اموال خويش را واگذارديم و ترك نموديم كه در نزد آنها بمانيم و آنچه را فاسد گرديده اصلاح آن نمائيم. سپس رفته رفته به واسطه آنكه از آنها غفلت نموديم ضايع گرديدند و از اين جهت، خداوند تعالي اين آيه را نازل فرمود از جهت آنچه كه در خواطر مخمر داشتيم و خيال نموديم كه از ياري پيغمبر دست برداريم و به اصلاح خود بكوشيم. معني آيه اين است كه: اگر شما ترك ياري رسول خدا نموديد و در خانه هاي خود اقامت كرديد چنان است كه خود را به دست خويش در مهلكه انداخته باشيد و خداي تعالي بر شما خشم خواهد گرفت و به اين واسطه هلاك خواهيد گرديد. پس اين آيه ي شريفه ردي بود بر ما از آنچه گفته بوديم و بر آن عزم نموده بوديم كه در خانه ها اقامت گزينيم و ترغيبي مؤكد بود بر آنكه ما مسلمانان با كفار جنگ بنماييم و نازل نگرديده بر آن كس كه بر دشمن حمله آورد و اصحاب خود را نيز ترغيب كند تا مانند او جهاد كنند و فيض شهادت را در راه خدا به اميد اجر و ثواب طلبد.

سيد ابن طاوس مي گويد: اين مطلب را در خطبه ي همين كتاب خود سابقه ذكر نمودم و بعد از اين همه ذكر خواهد شد آنچه پرده از روي اين اسباب بردارد. راويان حديث بعد از گزارش مذاكرات امام با وليد و مروان لعين، چنين گفته اند كه در صبح آن شبي كه حضرت امام حسين عليه السلام به خانه وليد، تشريف فرما شده بود بار سفر مكه را بست و متوجه خانه خدا گرديد و سه روز از ماه شعبان سال 60 از هجرت


فأقام بها باقي شعبان و شهر رمضان و شوال و ذي القعدة.

قال: و جاءه عبدالله بن العباس رضي الله عنه و عبدالله بن الزبير، فأشارا عليه بالامساك.

فقال لهما: «ان رسول الله صلي الله عليه و آله قد أمرني بأمر، و أنا ماض فيه».

قال: فخرج ابن عباس و هو يقول: و احسيناه!

ثم جاءه عبدالله بن عمر، فأشار عليه بصلح أهل الضلال و حذره من القتل والقتال.

فقال له: يا أبا عبدالرحمن أما علمت أن من هوان الدنيا علي الله تعالي أن رأس يحيي بن زكريا أهدي الي بغي من بغايا بني اسرائيل، أما علمت أن بني اسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر الي طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون في أسواقهم يبيعون و يشترون كأن لم يصنعوا شيئا، فلم يعجل الله عليهم، بل أمهلهم و أخذهم بعد ذلك أخذ عزيز ذي انتقام، اتق الله يا أبا عبدالرحمان و لا تدعن نصرتي».


گذشته بود كه وارد شهر مكه معظمه شد و باقي شعبان و ماه رمضان و ماه شوال و ماه ذي القعده را در مكه اقامت فرمود.

راوي گويد: عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير به خدمت آن جناب آمدند و اشاره نمودند كه در مكه بماند. امام عليه السلام در جواب فرمود: جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله مرا امر فرمود به امري كه ناچار بايد به جا بياورم.

پس ابن عباس از خدمت آن جناب مرخص گرديد در حالي كه مي گفت: و احسيناه! سپس عبدالله بن عمر به خدمتش رسيد و اشاره نمود كه با گروه ضلال صلح نمايد و بيم داد او را از آنكه قتال كند.

امام فرمود: اي ابا عبدالرحمان! ندانسته اي كه از پستي و خواري دنيا در نزد خداي تعالي بود كه سر مطهر جناب يحيي بن زكريا عليه السلام را به هديه و تعارف بردند از براي سركشي از سركشان بني اسرائيل؛ آيا ندانسته اي كه بني اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيغمبر را مي كشتند؟!!

سپس در بازارهاي خود مي نشستند و خريد و فروش مي نمودند، كه گويا هيچ كاري نكرده بودند؛ پس خدا عزوجل تعجيل نفرمود در انتقام كشيدن از ايشان بلكه بعد از مدتي گرفت ايشان را مانند گرفتن شخص صاحب عزت و انتقام كشنده.

اي عبدالله! بپرهيز از خشم خداي تعالي و دست از ياري من برمدار.


قال: و سمع أهل الكوفة بوصول الحسين عليه السلام الي مكة و امتناعه من البيعة ليزيد، فاجتمعوا في منزل سليمان بن صرد الخزاعي، فلما تكاملوا قام فيهم خطيبا. و قال في آخر خطبته: يا معشر الشيعة، انكم قد علمتم بأن معاوية قد هلك و صار الي ربه و قدم علي عمله، و قد قعد في موضعه ابنه يزيد، و هذا الحسين بن علي عليهماالسلام قد خالفه و صار الي مكة هاربا من طواغيت آل أبي سفيان، و أنتم شيعته و شيعة أبيه من قبله، و قد احتاج الي نصرتكم اليوم، فان كنتم تعلمون أنكم ناصروه و مجاهدو عدوه فاكتبوا اليه، و ان خفتم الوهن و الفشل فلا تغروا الرجل من نفسه.

قال: فكتبوا اليه:

بسم الله الرحمن الرحيم

الي الحسين بن علي أميرالمؤمنين عليهماالسلام، من سليمان بن صرد الخزاعي و المسيب بن نجبة و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و سائر شيعته من المؤمنين.


راوي گويد: چون اهل كوفه شنيدند كه حضرت امام حسين عليه السلام به مكه معظمه رسيده و از بيعت كردن با يزيد پليد امتناع دارد، همه در خانه سليمان بن صرد خزاعي مجتمع گرديدند و چون جمعيت ايشان كامل گرديد، سليمان بن صرد برخاست و خطبه اي خواند و در آخر خطبه ي خود گفت: اي گروه شيعيان! شما دانستيد كه معاويه لعين به درك رفته و به سوي غضب خداي تعالي روي آورده و به نتايج كردار خويش رسيده و فرزند پليد آن ملعون به جاي پدر خبيث خود نشسته و حضرت امام حسين عليه السلام از بيعت كردن با او رو گردانيده است و از ظلم طاغوتيان آل ابوسفيان - لعنهم الله - به سوي مكه معظمه فرار نموده است، و شما، شيعيان او هستيد و از پيش، شيعه ي پدر بزرگوار آن حضرت بوده ايد و امروز آن جناب محتاج است كه شما او را ياري نماييد؛ اگر مي دانيد كه او را ياري خواهيد نمود و در ركاب او با دشمنان او، جهاد خواهيد كرد عرايض خود را به آن جناب بنويسيد؛ اگر مي ترسيد كه مبادا سستي در ياري او نماييد و از دور او متفرق گرديد، در اين صورت، اين مرد را مغرور و فريفته ي خود نسازيد.

راوي گويد: اهل كوفه نامه اي به خدمت آن جناب نوشتند به اين مضمون كه «بسم الله...» اين نامه ايست به سوي حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام، از جانب سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و از جانب ساير شيعيان آن حضرت از جماعت مؤمنان كه سلام ما بر تو باد!.


سلام الله عليك، أما بعد، فالحمد لله الذي قصم عدوك و عدو أبيك من قبل، ألجبار العنيد الغشوم الظلموم الذي ابتز هذه الامة أمرها، و غصبها فيأها، و تأمر عليها بغير رضي منها، ثم قتل خيارها و استبقي شرارها، و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و عتاتها، فبعدا له كما بعدت ثمود.

ثم انه ليس علينا امام غيرك، فاقبل لعل الله يجمعنا بك علي الحق، والنعمان بن بشير في قصر الامارة، و لسنا نجتمع معه في جمعة و لا جماعة، و لا نخرج معه الي عيد، ولو بلغنا أنك قد أقبلت أخرجناه حتي يلحق بالشام، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته يابن رسول الله و علي أبيك من قبلك، و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

ثم سرحوا الكتاب، و لبثوا يومين آخرين و أنفذوا جماعة معهم نحو ماءة و خمسين صحيفة من الرجل والاثنين والثلاثة والاربعة، يسألونه القدوم عليهم.


اما بعد؛ حمد و سپاس آن خداوندي را سزاست كه آن كس را كه دشمن تو و دشمن پدر تو از سابق بود هلاك نمود. آن مرد جبار و عنيد و ستمكار كه امور اين امت را به ظلم تصرف كرد و غنيمت ها و اموال ايشان را غصب نمود و بدون آنكه امت راضي باشد آن مرد بر ايشان امير و حكمران گرديد. پس از آن، اخيار و نيكوكاران را كشت و ناپاكان و اشرار را باقي گذارد و مال خدا را سرمايه دولتمندي ظالمان و سركشان قرار داد. پس دور باد از رحمت خدا، چنانكه قوم ثمود از رحمت خدا دور گرديدند.

پس ما را امام و پيشوايي جز تو نيست، بيا به سوي ما كه شايد خداي عزوجل ما را به واسطه تو بر اطاعت حق مجتمع سازد و اينك نعمان بن بشير - حاكم كوفه - در قصر دارالاماره مي باشد و با او از براي نماز جمعه و نماز عيد حاضر نمي شويم و اگر خبر به ما برسد كه حركت فرموده اي، او را از كوفه بيرون خواهيم نمود تا به شام برگردد. اي فرزند رسول خدا، سلام ما بر تو و رحمت و بركات الهي بر پدر بزرگوار تو باد! «و لا حول...» بعد از آن، نامه ي مزبور را روانه خدمت آن جناب نموده و پس از آن، دو روز ديگر درنگ كردند. بعد از دو روز جماعتي را به خدمتش فرستادند كه با ايشان يك صد و پنجاه طغري عريضه از يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر بود و در آن نامه هاي امضا شده خواهش نموده بودند كه آن حضرت به نزد ايشان تشريف فرما گردد.


و هو مع ذلك يتأبي فلا يجيبهم.

فورد عليه في يوم واحد ستماءة كتاب، و تواترت الكتب حي اجتمع عنده منها في نوب واحد متفرقة اثني عشر ألف كتاب.

ثم قدم عليه ه هاني بن هاني السبيعي و سعيد بن عبدالله الحنفي بهذا الكتاب، و هو آخر ما ورد عليه عليه السلام من أهل الكوفة، و فيه:

بسم الله الرحمن الرحيم

الي الحسين بن علي أميرالمؤمنين عليهماالسلام.

من شيعته و شيعة أبيه أميرالمؤمنين عليه السلام.

أما بعد، فان الناس ينتظرونك، لا رأي لهم غيرك، فالعجل العجل يابن رسول الله، فقد أخضر الجناب، و أينعت الثمار، و أغشبت الارض، و أورقت الاشجار، فقام علينا اذا شئت، فانما تقدم علي جند مجند لك، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته و علي أبيك من قبلك.

فقال الحسين عليه السلام لهاني بن هاني السبيعي


و با وجود اين هم نوشته، آن حضرت با او امتناع مي فرمود و اجابت خواهش اشان را نفرمود تا اينكه در يك روز ششصد عريضه و كتابت ايشان به خدمت آن جناب رسيد و همچنان نامه از پس نامه مي رسيد تا آنكه در يك دفعه و به چندين دفعات متفرقه، دوازده هزار نوشته ايشان را در نزد آن جناب مجتمع گرديد.

راوي گفت كه بعد از رسيدن آن همه نامه ها، هاني بن هاني سبيعي و سعيد بن عبدالله حنفي با نامه اي كه بر اين مضمون بود از كوفه به خدمتش رسيدند و اين، آخرين نامه بود كه به خدمت آن حضرت رسيده بود.

در آن نوشته بود:

«بسم الله الرحمن الرحيم

عريضه اي است به محضر حسين بن علي امير مؤمنان عليه السلام

از جانب شيعيان آن حضرت و شيعيان پدر آن جناب عليه السلام

اما بعد؛ مردم انتظار قدوم تو را دارند و بجز تو كسي را مقتداي خود نمي دانند؛ پس يابن رسول الله! بشتاب و تعجيل فرما، باغها سبز شده و ميوه ها رسيده و زمين ها پر از گياه و درختان سبز و خرم و پر از برگ گرديده؛ پس تشريف بيار و قدم رنجه فرما، چنانچه بخواهي، پس خواهي رسيد به لشكري آراسته و مهيا.

سلام و رحمت خدا بر تو باد و بر پدر بزرگوار تو كه پيش از تو بود.»

چون نامه به خدمت آن جناب رسيد، هاني بن هاني سبيعي


و سعيد بن عبدالله الحنفي: «خبراني من اجتمع علي هذا الكتاب الذي كتب به وسود الي معكما؟».

فقالا: يابن رسول الله، شبث بن ربعي، و حجار بن أبجر، و يزيد بن الحارث، و يزيد بن رويم، و عروة بن قيس، و عمرو بن الحجاج، و محمد بن عمير بن عطارد.

قال: فعندها قام الحسين عليه السلام، فصلي ركعتين بين الركن والمقام، و سأل الله الخيرة في ذلك.

ثم طلب مسلم بن عقيل و أطلعه علي الحال، و كتب معه جواب كتبهم يعدهم بالوصول اليهم و يقول لهم ما معناه: «قد نقذت اليكم ابن عمي مسلم بن عقيل ليعرفني ما أنتم من رأي جميل».

فسار مسلم بالكتاب حتي دخل الي الكوفة، فلما وقفوا علي كتابه كثر استبشارهم باتيانه اليهم، ثم أنزلوه في دار المختار بن أبي عبيدة الثقفي، و صارت الشيعة تختلف اليه.

فلما اجتمع اليه منهم جماعة قرأ عليهم كتاب


و سعيد بن عبدالله حنفي را فرمود كه به من خبر دهيد كه اين نامه را چه كساني نوشته اند و كه به شما داده؟

عرض نمودند: يابن رسول الله! شبث بن ربعي، حجار بن أبجر، يزيد بن حارث، يزيد بن رويم، عروة بن قيس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطار نوشته اند.

پس آن جناب برخاست و دو ركعت نماز در ميان «ركن» و «مقام» به جاي آورد و در اين باب از خداي عزوجل طلب خير نمود. سپس جناب مسلم بن عقيل را طلبيد و او را از كيفيت حال مطلع گردانيد و جواب نامه هاي كوفيان را نوشت و به وسيله جناب مسلم ارسال نمود و در آن وعده فرمود كه در خواست ايشان را اجابت نمايد و مضمون آن نامه اين بود:

«به سوي شما پسرعموي خود مسلم بن عقيل را فرستادم تا آنكه مرا از آنچه كه رأي جميل شما بر آن قرار گرفته، مطلع سازد.»

پس جناب مسلم با نامه آن حضرت، روانه كوفه گرديد تا به شهر كوفه رسيد.

چون اهل كوفه بر مضمون نامه آن حضرت عليه السلام اطلاع يافتند خرسندي بسيار به آمدن جناب مسلم اظهار داشتند و او را در خانه مختار بن ابي عبيده ي ثقفي فرود آوردند و گروه شيعيان به خدمتش آمد و شد مي كردند و چون گروهي بر دور آن جناب جمع مي آمدند، نامه ي امام عليه السلام را بر ايشان قرائت مي نمود و ايشان از غايت اشتياق به


الحسين عليه السلام و هم يبكون، حتي بايعه منهم ثمانية عشر ألفا.

و كتب عبدالله بن مسلم الباهلي و عمارة بن الوليد و عمر بن سعد الي يزيد - لعنة الله عليه - يخبرونه بأمر مسلم بن عقيل و يشيرون عليه بصرف النعمان بن بشير و ولاية غيره.

فكتب يزيد الي عبيدالله بن زياد - و كان واليا علي البصرة - بأنه قد ولاه الكوفة و ضمها اليه، و يعرفه امر مسلم بن عقيل و أمر الحسين عليه السلام و يشدد عليه في تحصيل مسلم و قتله، فتأهب عبيدالله للمسير الي الكوفة.

و كان الحسين عليه السلام قد كتب الي جماعة من أشراف البصرة كتابا مع مولي له اسمه سليمان و يكني أبا رزين يدعوهم فيه الي نصرته و لزوم طاعته، منهم يزيد بن مسعود النهشلي والمنذر بن الجارود العبدي.

فجمع يزيد بن مسعود بني تميم و بني حنظلة و بني سعد، فلما حضروا قال: يا بني تميم كيف


گريه مي افتادند. به همين منوال بود تا آنكه هيجده هزار نفر با آن جناب بيعت نمودند و در اين اثناء، عبدالله بن مسلم باهلي ملعون، عمارة بن وليد پليد، عمر بن سعد عنيد، نامه اي به سوي يزيد ولدالزنا مرقوم داشتند و آن پليد را از كيفيت حال جناب مسلم بن عقيل، با خبر نمودند و براي يزيد چنان صلاح دانسته و به او اشاره كردند كه نعمان بن بشير را از حكومت كوفه منصرف دارد و ديگري را در جاي او منصوب نمايد. يزيد پليد نامه اي به سوي ابن زياد لعين - كه در بصره حاكم بود - نوشت و منشور ايالت كوفه را به ضميمه ي حكومت بصره به او بخشيد و او را به كيفيت حال و امر جناب مسلم بن عقيل و حال حضرت امام حسين عليه السلام آگاه نمود و تأكيد بسيار كرد كه جناب مسلم را به دست آورده و او را شهيد نمايد. پس عبيدالله بن زياد پليد مهياي رفتن شهر كوفه گرديد و از آن طرف حضرت ابي عبدالله الحسين عليه السلام نامه اي به جانب اهل بصهر و به گروهي از اشراف و بزرگان آن شهر، روانه داشت و آن نامه را به دست غلام خود سليمان - كه مكني بود به «ابورزين» - سپرده، روانه بصره فرمود و آن نامه مشتمل بود بر دعوت نمودن ايشان به آنكه آن جناب را ياري نمايند و قيد اطاعت او را به گردن نهند و از جمله ي آن جماعت يزيد بن مسعود نهشلي و منذر بن جارود عبدي بود.

يزيد بن مسعود، طائفه بني تميم و بني حنظله و بني سعد را طلب كرد و ايشان را جمع نمود؛ چون حاضر گرديدند گفت: اي جماعت


ترون موضعي منكم و حسبي فيكم؟

فقالوا: بخ بخ، أنت والله فقرة الظهر و رأس الفخر، حللت في الشرف وسطا، و تقدمت فيه فرطا.

قال: فاني قد جمعتكم لامر أريد أن أشاوركم فيه و أستعين بكم عليه.

فقالوا: والله انا نمنحك النصيحة و نجهد لك الرأي، فقل نسمع.

فقال: ان معاوية قد مات، فأهون به والله هالكا و مفقودا.

ألا و انه قد انكسر باب الجور و الاثم، و تضعضعت أركان الظلم.

و قد كان أحدث بيعة عقد بها أمرا و ظن أنه قد أحكمه.

و هيهات والذي أراد، اجتهد والله ففشل، و شاور فخذل.

و قد أقام ابنه يزيد - شارب الخمور و رأس الفجور - يدعي الخلافة علي المسلمين و يتأمر عليهم


بني تميم، آيا مرا در حق خويش چگونه به جا آورديد و حسب و موقعيت مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟

همگي يك صدا گفتند: بخ بخ؛ بسيار نيكو و به خدا سوگند كه تو را مانند استخوانها و فقرات پشت و كمر خود و سرآمد فخر و نيكنامي و در نقطه وسط شرافت و بزرگواري، يافتيم. حق سابقه بزرگواري مر تو راست و تو را در سختي ها ذخيره خود مي دانيم. گفت: اينك شما را در اينجا جمع نموده ام از براي امري كه مي خواهم در آن امر با شما هم مشورت كنم و هم از شما اعانت طلبم.

همگي يك صدا در جواب گفتند: به خدا قسم كه ما همه شرط نصيحت به جا آوريم و كوشش خود را در رأي و تدبير دريغ نداريم؛ بگو تا بشنويم. پس يزيد بن مسعود گفت: معاويه به جهنم واصل گرديد و به خدا سوگند، مرده اي است خوار و بي مقدار كه جاي افسوس بر هلاكت او نيست و آگاه باشيد كه با مردن او در خانه جور و ستم شكسته و خراب و اركان ظلم و ستمكاري متزلزل گرديد و آن لعين، بيعتي را تازه داشته و عقد امارت را به سبب آن بر بسته و به گمان آنكه اساس آن را مستحكم ساخته؛ دور است آنچه را كه اراده كرده، كوششي سست نموده و يارانش در مشورت، او را مخذول ساخته اند و به تحقيق كه فرزند حرام زاده ي خود يزيد پليد شرابخوار و سرآمد فجور را به جاي خود نشانيده، ادعا مي كند كه خليفه مسلمانان است و خود را بر ايشان امير مي داند بدون آنكه كسي از مسلمانان بر اين


بغير رضي منهم، مع قصر حلم و قلة علم، لا يعرف من الحق موطي ء قدمه، فاقسم بالله قسما مبرورا لجهاده علي الدين أفضل من جهاد المشركين.

و هذا الحسين بن علي ابن بنت رسول الله صلي الله عليه و آله، ذو الشرف الاصيل والراي الاثيل، له فضل لا يوصف و علم لا ينزف.

و هو أولي بهذا الامر، لسابقته و سنه و قدمه و قرابته، يعطف علي الصغير و يحنو علي الكبير، فأكرم به راعي رعية و امام قوم، وجبت لله به الحجة و بلغت به الموعظة.

فلا تعشوا عن نور الحق و لا تستعكوا في وهدة الباطل، فقد كان صخر ابن قيس قد انخذل بكم يوم الجمل، فاغسلوها بخروجكم الي ابن رسول الله صلي الله عليه و آله و نصرته.

و الله لا يقصر أحد عن نصرته الا أورثه الله الذل في ولده و القلة في عشيرته.

وها أنا قد لبست للحرب لامتها و ادرعت لها


امر راضي و خشنود باشد با آنكه سرشت حلم و بردباري او كوتاه و علم او اندك است به قدري كه پيش پاي خود را ببيند، معرفت به حق نداد. «فاقسم بالله قسما...» به خدا سوگند! جهاد كردن با يزيد از براي ترويج دين، افضل است در نزد خداي تعالي از جهاد نمودن با مشركان. و همانا حسين بن علي عليه السلام فرزند دختر رسول الله صلي الله عليه و آله، صاحب شرافت اصيل و در رأي و تدبير محكم و بي عديل است. صاحب فضلي است كه به وصف درنمي آيد و صاحب علمي كه منتها ندارد، او سزاوارتر است به خلافت از هر كسي، هم از جهت سابقه او در هر فضيلتي و هم از حيث سن و هم از بابت تقدم و قرابت او از رسول صلي الله عليه و آله عطوف است بر صغير و مهربان است نسبت به كبير؛ پس گرامي پادشاهي است بر رعيت و نيكو امامي است بر مردم و به واسطه ي او، حجت خدا بر خلق تمام و موعظه الهي به منتها و انجام است؛ پس از ديدن نور حق كور نباشيد و كوشش در ترويج باطل ننمائيد و به تحقيق كه صخر بن قيس شما را در روز جمل به ورطه خذلان مخالفت با علي عليه السلام درانداخت تا اينكه با حضرتش درآويختند. پس اينك لوث اين گناه را با شتافتن به ياري فرزند رسول صلي الله عليه و آله از خود بشوييد و ننگ اين كار را از خويشتن برداريد. به خدا سوگند! هيچ كس كوتاهي نكند از ياري آن جناب جز آنكه خد مذلت را در اولاد او به ارث گمارد و عشيره و كسان او را اندك نمايد و من خود اكنون مهيا و در عزم جنگم و لباس جهاد بر تن راست نموده


بدرعها، من لم يقتل يمت و من يهرب لم يفت، فأحسنوا رحمكم الله رد الجواب.

فتكلمت بنو حنظلة، فقالوا:

يا أبا خالد نحن نبل كنانتك و فارس عشيرتك، ان رميت بنا أصبت، و ان غزوت بنا فتحت، لا تخوض والله غمرة الا خضناها، و لا تلقي والله شدة الا لقيناها، ننصرك بأسيافنا و نقيك بأبداننا، اذا شئت فافعل.

و تكلمت بنو سعد بن يزيد، فقالوا:

يا أبا خالد ان أبغض الاشياء الينا خلافك والخروج عن رأيك، و قد كان صخر بن قيس أمرنا بترك القتال فحمدنا أمرنا و بقي عزنا فينا، فأمهلنا نراجع المشورة و يأتيك رأينا.

و تكلمت بنو عامر بن تميم فقالوا:

يا أبا خالد نحن بنو أبيك و حلفاؤك، لا نرضي ان غضبت و لا نقطن ان ضعنت.

و الامر اليك، فادعنا نجبك و أمرنا نطعك،


و زره جنگ را در بردارم، هركس كشته نشد عاقبت بميرد و آنكه فرار كرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت كناد، پاسخ مرا نيكو دهيد و جواب پسنديده بگوييد. پس طايفه بني حنظله به تكلم آمدند و گفتند: اي ابا خالد، ماييم تير تركش و سواران شجاع عشيره ي تو، اگر ما را به سوي نشانه افكني به هدف خود خواهي رسيد و اگر با دشمنان درآويزي و جنگ نمايي فتح و پيروزي از آن تو باشد. به خدا قسم كه در هيچ ورطه فرو نمي روي جز آنكه ما نيز با تو خواهيم رفت و با هيچ شدت و سختي رو برو نگردي مگر اينكه ما نيز با تو شريك باشيم و با آن مشكل و سختي روبرو گرديم. به خدا سوگند، با شمشيرهاي خود، تو را ياري و به بدنها، سپر تو باشيم و تو را محافظت نماييم. آنگاه بني سعد به سخن درآمدند گفتند: اي ابا خالد، دشمن تر از هر چيز نزد ما، مخالفت با رأي تو است و خارج بودن از تدبير تو؛ چه كنم كه قيس به صخر ما را مأمور داشته كه ترك قتال كنيم و تاكنون ما اين امر را شايسته مي دانستيم و از اين جهت عزت و شأن در قبيله ما پايدار مانده، پس ما را مهلتي بايد تا به شرط مصلحت كوشيم و رجوع به مشورت نماييم و پس از مشورت، عقيده و رأي ما در نزد تو ظهور خواهد يافت. پس از آن، طائفه بني عامر بن تميم آغاز سخن كردند گفتند: اي ابا خالد، ما پسران قبيله ي پدر تو هستيم و هم سوگند با تو؛ از هر چه كه تو خشم گيري ما را از آن خشنودي نيست بلكه ما نيز از آن خشمناكيم و چون به جايي كوچ نمايي،


و الامر اليك اذا شئت.

فقال: والله يا بني سعد لئن فعلتموها لا رفع الله السيف عنكم أبدا، و لا زال سيفكم فيكم.

ثم كتب الي الحسين عليه السلام:

بسم الله الرحمن الرحيم

أما بعد:

فقد وصل الي كتابك، و فهمت ما ندبتني اليه و دعوتني له من الاخذ بحظي من طاعتك و الفوز بنصيبي من نصرتك.

و أن الله لا يخلوا الارض من عامل عليها بخير أو دليل علي سبيل النجاة.

و أنتم حجة الله علي خلقه و وديعته في أرضه، تفرعتم من زيتونة أحمدية هو أصلها و أنتم فرعها.

فأقدم سعدت بأسعد طائر.

فقد ذللت لك أعناق بني تميم و تركتهم أشد تتابعا لك من الابل الظماء يوم خمسها لورود الماء.

و قد ذللت لك رقاب بني سعد و غسلت لك درن


ما نيز وطن اختيار ننماييم و تو را همراهي كنيم. امروز فرمان تو راست، بخوانتا اجابت كنيم و آنچه فرمايي، اطاعت داريم. فرمان به دست تو است چنانچه بخواهي ما نيز مطيع توايم. آنگاه يزيد بن مسعود، بار ديگر طائفه ي بني سعد را مخاطب نموده گفت: به خدا سوگند! اگر شما ترك نصرت فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله نماييد، خداي عزوجل تيغ انتقام را از فرق شما برنخواهد داشت و شمشير عداوت در ميان شما الي الابد باقي خواهد بود. سپس يزيد بن مسعود نامه اي به خدمت امام عليه السلام مرقوم داشت به اين مضمون: «... نوشته ي حضرت به من رسيد و آنچه را كه بدان ترغيت و دعوت فرموده بودي فهميده و رسيدم كه همانا بهره ي خويش را از اطاعت فرمانت ببايدم دريافت و به نصيب خويش از فيض نصرت و ياري بهره مند بايدم گردند و به درستي كه خداي عزوجل هرگز زمين را خالي نخواهد گذاشت از پيشوايي كه بر طريقه ي خير و يا هدايت كننده به سوي راه نجات باشد و اينك شماييد حجت خدا بر خلق و بر روي زمين وديعه ي حضرت حق، شماييد نونهال درخت زيتون احمدي كه آن حضرت اصل درخت و شما شاخه ي اوييد؛ پس قدم رنجه فرما به بخت مسعود. همانا گروه گردنكشان بني تميم را براي طاعت تو خوار و چنان طريق بندگي ايشان را هموار نمودم كه اشتياق ايشان به دنبال هم در آمدن در طاعت، به مراتب بالاتر است از حرص شتراني كه سه روز، به تشنگي براي ورود بر آب روان، به سر برده اند. رقاب بني سعد را هم


صدورها بماء سحباة مزن حتي استهل برقها فلمع.

فلما قرأ السحين عليه السلام الكتاب قال:

«ما لك آمنك الله يوم الخوف و أعزك و أرواك يوم العطش الاكبر».

فلما تجهز المشار اليه للخروج الي الحسين عليه السلام بلغه قتله قبل أن يسير، فجزع من انقطاعه عنه.

و أما المنذر بن الجارود:

فانه جاء بالكتاب والرسول الي عبيدالله بن زياد، لان المنذر خاف أن يكون الكتاب دسيسا من عبيدالله بن زياد.

و كانت بحرية بنت المنذر زوجة لعبيدالله بن زياد.

فأخذ عبيدالله الرسول فصلبه.

ثم صعد المنبر فخطب و توعد أهل البصرة علي الخلاف و اثارة الارجاف.

ثم بات تلك الليلة. فلما أصبح استناب عليهم أخاه عثمان بن زياد، و أسرع هو الي قصر الكوفة.


به بند فرمانت درآورده ام و كينه هاي ديرينه سينه هايشان را فرو شسته ام به نصيحتي كه مانند باران كه از ابر سفيد فرو ريزد، آن زماني كه پاره هاي ابر از براي ريختن باران به صدا درآيند آنگاه درخشنده شوند. چون جناب ابي عبدالله عليه السلام نامه ي آن مؤمن مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش اطلاع يافت از روي شادي و انبساط فرمود:

تو را چه شد خدايت ايمن كناد در روز خوف و تو را عزيز دارد و پناه دهاد در روز قيامت از تشنگي. يزيد بن مسعود در تهيه خروج (از شهر بصره) بود و عزم رسيدن به خدمت آن امام مظلوم نموده كه خبر وحشت اثر شهادت آن جناب به او رسيد كه قبل از آنكه از بصره بيرون آيد. پس آغاز جزع و زاري و ناله و سوگواري در داد كه از فيض شهادت محروم بماند. اما منذر بن جارود، پس نامه آن جناب را با «رسول آن حضرت» به نزد عبيدالله بن زياد پليد آورد؛ زيرا كه ترسيده بود از آنكه مبادا كه اين نامه حيله و دسيسه باشد كه عبيدالله لعين فرستاده تا آنكه عقيده ي او را درباره ي امام عليه السلام بداند و «بحريه» دختر منذر، همسر عبيدالله زياد بود. پس ابن زياد بد بنياد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بياويخت و خود به منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتكاب مخالفت با او و يزيد بيم داد و از هيجان فتنه و آشوب بترسانيد و خود آن شب را در بصره اقامت نمود و چون صبح شد برادر خويش عثمان بن زياد بد بنياد را به نيابت برگزيد و خود به سرعت تمام متوجه قصر دارالاماره كوفه گرديد.


فلما قاربها نزل حتي أمسي، ثم دخلها ليلا، فظن أهلها أنه الحسين عليه السلام فتباشروا بقدومه و دنوا منه.

فلما عرفوا أنه ابن زياد تفرقوا عنه.

فدخل قصر الامارة و بات ليلته الي الغداة.

ثم خرج و صعد المنبر و خطبهم و توعدهم علي معصية السلطان و وعدهم مع الطاعة بالاحسان.

فلما سمع مسلم بن عقيل بذلك خاف علي نفسه من الاشتهار، فخرج من دار المختار و قصد دار هاني بن عروة، فآواه و كثر اختلاف الشيعة اليه، و كان عبيدالله بن زياد قد وضع المراصد عليه.

فلما علم أنه في دار هاني دعا محمد بن الاشعث و أسماء بن خارجة و عمرو بن الحجاج قال: ما يمنع هاني بن عروة من اتياننا؟

فقالوا: ما ندري، و قد قيل: انه يشتكي.

فقال: قد بلغني ذلك و بلغني أنه قد برء و أنه يجلس علي باب داره، ولو أعلم أنه شاك لعدته، فالقوه


چون آن ملعون به نزديك شهر كوفه رسيد از مركب فرود آمد و درنگ نمود تا شب در آيد، پس شبانه داخل كوفه گرديد. اهل كوفه را چنان گمان رسيد كه حضرت امام حسين عليه السلام است؛ پس خود را به قدمهاي او مي انداختند و به نزد او مي آمدند و چون شناختند كه ابن زياد بدبنياد است از اطراف او متفرق شدند. پس آن لعين پليد خود را به قلمرو دارالاماره رسانيده داخل قصر شد و آن شب را تا صباح به سر برد؛ چون صبح شد بيرون شتافت و در مسجد، بالاي منبر رفت و خطبه خواند و مردم را از مخالفت سلطان يعني يزيد ترسانيد و وعده ي احسان و جوائز به مطيعان او داد. و چون جناب مسلم بن عقيل از رسيدن ابن زياد لعين باخبر گرديد از بيم آنكه مبادا كه آن پليد از بودن او در كوفه آگاه شود، از خانه مختار بيرون آمد و قصد خانه هاني بن عروه - عليه الرحمة - نمود. پس هاني او را در خانه ي خود پناه داد. پس از آن، گروه شيعه به نزد آن جناب به كثرت مراودت مي كردند و به خدمتش مشرف مي شدند و از آن طرف، عبيدالله بن زياد جاسوسان در شهر كوفه گماشت كه جناب مسلم را به دست آورند و چون بدانست كه در خانه هاني به عروه است، محمد بن اشعث لعين و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج پليد را طلبيد و گفت: چه شد كه هاني بن عروه به نزد ما مي آيد؟ گفتند: ما نمي دانيم چنين گفته اند كه هاني را مرضي عارض گرديده و از مرض شكايات دارد. ابن زياد گفت: شنيده ام كه از مرض بهبود يافته و او بر در خانه


و مروه أن لا يدع ما يجب عليه من حقنا، فاني لا أحب أن يفسد عندي مثله؛ لانه من أشراف العرب.

فأتوه حتي وقفوا عليه عشية علي بابه، فقالوا: ما يمنعك من لقاء الامير، فانه قد ذكرك و قال: لو أعلم أنه شاك لعدته.

فقال لهم: الشكوي تمنعني.

فقالوا له: انه قد بلغه أنك تجلس علي باب دارك كل عشية، و قد استبطاك، و الابطاء والجفاء لا يحتمله السلطان من مثلك، لانك سيد في قومك، و نحن نقسم عليك الا ما ركبت معنا اليه.

فدعا بثيابه فلبسها ثم دعا ببغلته فركبها، حتي اذا دنا من القصر كان نفسه قد أحست ببعض الذي كان، فقال لحسان بن أسماء بن خارجة:

يابن أخي اني والله من هذا الرجل الامير لخائف، فما تري؟

فقال: والله يا عم ما أتخوف عليك شيئا، فلا تجعل علي نفسك سبيلا.


خويش مي نشيند و اگر دانستمي كه او را عارضه اي است همانا به عيادتش مي شتافتم؛ پس شما به نزدش رفته او را ملاقات نماييد و به فرمائيدش اداي حقوق واجبه ما را بر ذمتش فرو نگذارد؛ زيرا كه ما را محبوب نيست كه امر چنين شخصي از اشراف و سروران عرب در نزدم فاسد و ناچيز آيد. فرستادگان آن لعين به نزد هاني آمدند و شبانگاهي بر درب خانه اش بايستادند و پيغام ابن زياد لعين را به او رساندند، گفتندش تو را چه رسيده كه به ديدن امير نشتافتي و او را ملاقات نفرمودي؛ زيرا او به ياد تو افتاده چنين گفته كه اگر دانستمي كه او را عارضه است من خود به عيادتش مي شتافتم.

هاني، فرستادگان را پاسخ چنين داد: مرا بيماري، از خدمت امير بازداشته، گفتند: به ابن زياد خبر داده اند كه شبانگاهان به درب خانه خويش مي نشيني و درنگ تو را از ملاقاتش ناخوش آمده و ناگرويدن و جفا كردن را، سلاطين را مانند تو تحمل نكنند؛ زيرا تويي سرور قوم خود و بزرگ طايفه خويش و تو را سوگند كه به ملازمت ما بر مركب بنشين و به نزد عبيدالله لعين آي. پس هاني ناچار لباس خود را طلبيد و پوشيد آنگاه اشتر خويش را خواسته و سوار گرديد و روانه راه شد. چون به نزديك قصر دارالاماره رسيد همانا در خاطرش گذشت و نفسش احساس نمود پاره اي از علائم را كه يافته بود. لذا حسان بن اسماء بن خارجه را گفت: اي برادرزاده، به خدا سوگند كه من از اين مرد بيمناك و خائفم، رأي تو در اين باب چيست؟


و لم يكن حسان يعلم في أي شي ء بعث لايه عبيدالله بن زياد.

فجاء هاني والقوم معه حتي دخلوا جميعا علي عبيدالله، فلما راي هانيا قال: أتتك بخائن رجلاه.

ثم التفت الي شريح القاضي - و كان جالسا عنده - و أشار الي هاني و أنشد بيت عمرو بن معدي كرب الزبيدي:

أريد حياته و يريد قتلي

عذيرك نم خليلك من مراد

فقال له هاني: و ما ذاك أيها الامير؟

فقال له: ايه يا هاني، ما هذه الامور التي تربص في دارك لاميرالمؤمنين و عامة المسلمين؟ جئت بمسلم بن عقيل فادخلته دارك و جمعت له السلاح والرجال في الدور حولك و ظننت أن ذلك يخفي علي.

فقال: ما فعلت.

فقال: ابن زياد - لعنه الله -: بلي قد فعلت.

فقال: ما فعلت أصلح الله الامير.


حسان گفت: اي عمو، به خدا قسم كه در تو هيچ خوف و خطر نمي بينم و تو چرا بر خويشتن راه عذر قرار مي دهي. و حسان را علم و اطلاعي نبود كه به چه جهت عبيدالله به طلب هاني فرستاده.

هاني با جميع همراهان و فرستادگان، بر ابن زياد داخل شدند.

چون چشم ابن زياد به هاني بن عروه - عليه الرحمة - افتاد به طريق مثل گفت:

«خيانتكار را، پاهايش به نزد تو آورد». پس ابن زياد ملعون متوجه به شريح - كه در پهلوي او نشسته - شد و اشاره به سوي هاني نمود و شعر معروف عمرو بن معدي كرب زبيدي را خواند:

«اريد حياته و يريد قتلي...»؛ يعني من خواهان زندگاني اويم و او خواهان كشتن من است، عذرخواهي كه دوست تو باشد، از طائفه «مراد» بياور تا عذرخواهي نمايد.

هاني گفت: أيها الامير! مطلب چيست؟

آن ملعون گفت: بس كن اي هاني! اين كارها چيست كه در خانه خود عليه اميرالمؤمنين (؟!) يزيد و از براي قاطبه ي مسلمانان فراهم آورده اي؟

مسلم بن عقيل را در خانه خود منزل داده اي و اسلحه جنگ و مردان كارزار در خانه هاي همسايگانت ماز براي او فراهم آورده اي. چنين پنداشته اي كه اين امر بر من پوشيده خواهد بود؟

هاني - عليه الرحمة - فرمود: من چنين نكرده ام.


فقال ابن زياد: علي بمعقل مولاي - و كا معقل عينه علي أخبارهم، و قد عرف كثيرا من أسرارهم - فجاء معقل حتي وقف بين يديه.

فلما رآه هاني عرف أنه كان عينا عليه، فقال: أصلح الله الامير والله ما بعثت الي مسلم و لا دعوته، و لكن جاءني مستجيرا، فاستحييت من رده، و دخلني من ذلك ذمام فآويته، فأما اذ قد علمت فخل سبيلي حتي أرجع اليه و آمره بالخروج من داري الي حيث شاء من الارض، لاخرج بذلك من ذمامه و جواره.

فقال له ابن زياد: والله لا تفارقني أبدا حتي تأتيني به.

فقال: والله لا آتيك به أبدا، آتيك بضيفي حتي تقتله!

فقال: والله لتأتيني به.

قال: والله لا آتيك به.

فلما كثر الكلام بينهما، قام مسلم بن عمرو


عبيدالله - عليه اللعنة - گفت: بلي، به خانه خود آورده اي.

هاني باز فرمود: من نكرده ام؛ خدا امر امير را به اصلاح آورد.

ابن زياد، «معقل» غلام خود را طلبيد و همين «معقل» پليد، جاسوس ابن زيا بود و بر اخبار شيعيان و به بسياري از اسرار ايشان پي برده بود.

معقل پليد آمد و در حضور ابن زياد بايستاد. چون هاني او را بديد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده؛ پس هاني به ابن زياد، فرمود: أصلح الله الامير! من به طلب مسلم بن عقيل نفرستادم و او را دعوت نكرده ام ولي او خود به خانه من آمد و به من پناه آورد، پس من حيا نمودم از آنكه رد نمايم و او را برگردانم و از اين جهت كه در خانه ي من است بر ذمه ي من حقي حاصل نموده؛ پس او را ضيافت نمودم و چون واقعه چنين معلوم شده مرا مرخص كن تا به نزد او روم و امر كنم كه او از خانه ي من بيرون رود، به هر جاي از زمين كه خود بخواهد و به اين واسطه ذمه من از حق نگاهداري او خارج گردد.

ابن زياد لعين گفت: به خدا سوگند كه هرگز از من جدا نشوي تا آنكه او را به نزد من آوري. هاني فرمود: به خدا سوگند كه چنين امري نخواهد شد و او را به نزد تو نخواهم آورد؛ آيا ميهمان خود را به نزد تو آورم كه تو او را به قتل رساني.ابن زياد گفت: به خدا قسم كه البته او را بايد به نزد من آوري. هاني فرمود: نه بخدا قسم كه او را به نزد تو نياورم. چون سخن در ميان ابن زياد و هاني بن عروه بسيار شد، مسلم


الباهلي فقال: أصلح الله الامير خلني و اياه حتي أكلمه، فقام فخلي به ناحية - و هما بحيث يراهما ابن زياد و يسمع كلامهما - اذا ارتفع أصواتهما.

فقال له مسلم: يا هاني أنشدك الله أن لا تقتل نفسك و لا تدخل البلاء علي عشيرتك، فوالله اني لانفس بك عن القتل، ان هذا الرجل ابن عم القوم و ليسوا بقاتليه و لا ضاريه، فادفعه اليه، فانه ليس عليك بذلك مخزاة و لا منقصة، و انما تدفعه الي السلطان.

فقال هاني: والله ان علي في ذلك الخزي والعار، أنا أدفع جاري و ضيفي و رسول ابن رسول الله الي عدوه و أنا صحيح الساعدين و كثير الاعوان! والله لو لم أكن الا رجلا واحدا ليس لي ناصر لم أدفعه حتي أموت دونه.

فأخذ يناشده، و هو يقول: والله لا أدفعه.

فسمع ابن زياد ذلك، فقال: أدنوه مني، فأدني منه، فقال: والله لتأتيني به أو لأضر بن عنقك.


بن عمرو باهلي برخاست گفت: أصلح الله الامير! او را به من واگذار تا با او سخن بگويم.

ابن زياد امر نمود كه ايشان را در گوشه اي نشانيدند به قسمي كه خود، ايشان را مي ديد و سخن ايشان را مي شنيد كه ناگاه آوازه ي سخن در ميان هاني و مسلم بن عمرو بلند گرديد. مسلم بن عمرو مي گفت: اي هاني! تو را به خدا سوگند مي دهم كه خود را به كشتن نده و بلا در عشيره خويش نينداز، به خدا من كشتن را از تو برمي دارم. مسلم بن عقيل عموزاده اين قوم است، با بني اميه، خويش است و ايشان كشنده ي او نيست و ضرر به او نخواهند رسانيد. مسلم بن عقيل را به ابن زياد بسپار و از اين جهت، خواري و منقصتي تو را نخواهد بود؛ زيرا كه او را به سلطان مي سپاري.

هاني در جواب گفت: به خدا سوگند كه اين كار جز خواري و منقصت و عار بر من نباشد كه پناهنده و ميهمان خود و فرستاده ي فرزند رسول خدا را به دست چنين ظالمي بدهم و حال انكه بازوي من صحيح و سالم و خويشاوندان من بسيار باشند؛ به خدا كه اگر خود به تنهايي باشم و هيچ ياوري نداشته باشم مسلم بن عقيل را به دست او نخواهم داد.

چون ابن زياد اين كلمات را شنيد گفت: او را نزديك من آريد.هاني را به نزد آن ملعون بردند. ابن زياد گفت: والله! يا آن است كه مسلم را به من مي سپاري يا آنكه گردن تو را مي زنم.


فقال هاني: اذن والله تكثر البارقة حول دارك.

فقال ابن زياد، و الهفاه عليك، أبالبارقة تخوفني - و هاني يظن أن عشيرته يسمعونه - ثم قال: أدنوه مني، فأدني منه، فاستعرض وجهه بالقضيب، فلم يزل يضرب أنفه و جبينه و خده حتي كسر أنفه و سيل الدماء علي ثيابه و نثر لحم خده و جبينه علي لحيته و انكسر القضيب.

فضرب هاني يده الي قائم سيف شرطي، فجاذبه ذلك الرجل.

فصاح ابن زياد: خذوه، فجروه حتي ألقوه في بيت من بيوت القصر و أغلقوا عليه بابه، و قال: اجعلوا عليه حرسا، ففعل ذلك به.

فقام أسماء بن خارجة الي عبيدالله بن زياد - و قيل: ان القائم حسان بن أسماء - فقال:

أرسل غدر سائر القوم، أيها الامير أمرتنا أن نجيئك بالرجل، حتي اذا جئناك به هشمت وجهه و سيلت دماءه علي لحيته و زعمت أنك تقتله.


هاني گفت: به خدا اگر چنين كني شمشيرها بر دور خانه ي تو بسيار شود، يعني اصحاب و عشيره ي من، تو و اصحابت را به قتل خواهند رسانيد. ابن زياد فرياد برآورد كه والهفاه! مرا از شمشير مي ترساني؟

هاني را چنان گمان بود كه خويشان او سخن او را خواهند شنيد و او را ياري خواهند نمود. ابن زياد ملعون گفت: او را نزد من آريد. پس «هاني» را نزديك آن شقي آوردند. آن لعين با چوبي كه در دست نحس خود داشت صورت آن بزرگوار را خراشيد و مكرر چوب خود را بر بيني و پيشاني نازنين و بر گونه صورت او مي زد. بيني «هاني» را بشكست و خون بر لباس او جاري شد و گوشتهاي صورت و پيشاني آن مؤمن مظلوم بر محاسنش ريخت تا آنكه چوب شكسته گرديد. پس هاني دست برده قائمه شمشير شرطي را كه حاضر بود بگرفت تا كار ابن زياد را بسازد. آن شرطي شمشير خود را از دست او ربود. ابن زياد بدبنياد فرياد برآورد كه او را بگيريد. پس او را كشان كشان آوردند تا در اطاقي او را حبس نموده و در را به روي او بستند. ابن زياد امر نمود كه پاسبان بر او بگمارند، چنين كردند. اسماء بن خارجه برخاست و بعضي گفتند كه حسان بن اسماء از جاي برخاست گفت: عبيدالله فرستاد براي آوردن هاني و دام حيله و مكر نسبت به همه قوم بر نهاد؛ أيها الامير! ما را امر مي كني كه اين مرد را به نزد تو بياوريم، چون آورديم استخوان صورت او را مي شكني و خون بر ريش او جاري مي نمايي و اعتقاد كشتن او را داري.


فغضب ابن زياد من كلامه و قال: و أنت هاهنا! و أمر به فضرب حتي ترك و قيد و حبس في ناحية من القصر.

فقال: انا لله و انا اليه راجعون، الي نفسي أنعاك يا هاني.

قال الراوي: و بلغ عمرو بن الحجاج أن هانيا قد قتل - و كانت رويحة ابنة عمرو هذا تحت هاني بن عروة - فأقبل عمرو في مذحج كافة حتي أحاط بالقصر و نادي: أنان عمرو بن الحجاج و هذه فرسان مذحج و وجوهها لم تخلع طاعة و لم تفارق جماعة، و قد بلغنا أن صاحبنا هانيا قد قتل.

فعلم عبيدالله باجتماعهم و كلامهم، فأمر شريحا القاضي أن يدخل علي هاني فيشاهده و يخبر قومه بسلامته من القتل، ففعل ذلك و أخبرهم، فرضوا بقوله و انصرفوا.

قال: و بلغ الخبر الي مسلم بن عقيل، فخرج بمن بايعه الي حرب عبيدالله، فتحصن منه بقصر


ابن زياد (از شنيدن اين سخنان) در خشم شد و گفت: اينك تو در اينجايي؟ پس امر نمود چنان او را بزدند تا ترك سخن گفتن كرد و مقيد ساخته در گوشه اي از قصر دارالاماره به حبسش انداختند. حسان بن اسماء گفت: «انا لله...»؛ اي هاني! خبر مرگ خود را به تو مي دهم!

راوي گويد: خبر قتل هاني بن عروه به عمرو بن حجاج كه «رويحه» - دختر عمرو- همسر هاني بود، رسيد؛ پس عمرو با جميح طايفه مذحج قصر دارالاماره را احاطه نمودند و عمرو فرياد برآورد كه اينك سواران مذحج و بزرگان قبيله حاضرند، نه ما قيد اطاعت امير را از خود دور ونه از شيوه ي اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نموده ايم. اينك بزرگ و رئيس ما «هاني بن عروه» را مقتول ساخته ايد.

ابن زياد از جمعيت حاضر و سخنان قوم باخبر گرديد. به شريح قاضي امر نمود كه به نزد هاني آيد و حال حيات او را مشاهده نمايد تا آنكه خبر سلامتي او را به مردم برساند و بگويد كه او را مقتول نساخته اند.

شريح به نزد هاني آمد و اطلاع از حال هاني يافت و قوم از زنده بودن او آگاه ساخت. ايشان نيز به همين قدرت راضي شدند و برگشتند.

راوي گويد: چون خبر گرفتار شدن هاني به سمع جناب مسلم بن عقيل رسيد خود با گروهي كه در بيعت او بودند از براي محاربه ي ابن زياد لعين بيرون آمدند.


الامارة، و اقتتل أصحابه و أصحاب مسلم.

و جعل أصحاب عبيدالله الذين معه في القصر يتشرفون منه و يحذرون أصحاب مسلم و يتو عدونهم بجنود الشام، فلم يزالوا كذلك حتي جاء الليل.

فجعل أصحاب مسلم يتفرقون عنه، و يقول بعضهم لبعض:

ما نصنع بتعجيل الفتنة، و ينبغي أن نقعد في منازلنا و ندع هؤلاء القوم حتي يصلح الله ذات بينهم.

فلم يبق معه سوي عشرة أنفس.

فدخل مسلم المسجد ليصلي المغرب، فتفرق العشرة عنه.

فلما رأي ذلك خرج وحيدا في دروب الكوفة، حتي وقف علي باب امرأة يقال لها طوعة، فطلب منها ماء فسقته.

ثم استجارها فأجارته.

فعلم به ولدها، فوشي الخبر الي عبيدالله بن زياد.


عبيدالله از خوف ازدحام در قصر متحصن گرديد. اصحاب آن پليد با اصحاب جناب مسلم به هم درآويختند و مشغول جنگ شدند و گروهي كه با ابن زياد در دارالاماره بود از بالاي قصر كه مشرف به اهل كوفه بود، اصحاب مسلم را بيم مي دادند و ايشان را به آمدن سپاه شام تهديد مي كردند و به همين منوال بودند تا شب درآمد. كساني كه با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرق گرديدند.

بعضي از ايشان به يكديگر مي گفتند كه ما را چه كار كه سرعت و تعجيل در فتنه انگيزي كنيم، سزاوار آنكه در منزل خويش بنشينيم و بگذاريم تا خداي عزوجل امر اين گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، كسي با جناب مسلم بن عقيل باقي نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نيز او را ترك نمودند و حضرت مسلم بي كس و تنها ماند.

چون جناب مسلم كيفيت اين حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاي شهر كوفه مي گرديد تا بر در خانه ي زني رسيد. نام آن زن «طوعه» بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعه اي آب طلبيد. آن زن آب آورده او را آشاماند.

جناب مسلم بن عقيل از او درخواست نمود كه در خانه ي خود او را جاي دهد. آن زن قبول نموده به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زياد رسيد.


فأحضر محمد بن الاشعث و ضم اليه جماعة و أنفذه لاحضار مسلم.

فلما بلغوا دارالمرأة و سمع مسلم وقع حوافر الخيل، لبس درعه و ركب فرسه و جعل يحارب أصحاب عبيدالله - لعنه الله -.

حتي قتل مسلم منهم جماعة فنادي اليه محمد بن اشعث: يا مسلم لك الامان.

فقال له مسلم: و أي أمان للغدرة الفجرة.

ثم أقبل يقاتلهم و يرتجز بأبيات حمران بن مالك الخثعمي يوم القرن حيث يقول:



أقسمت لا أقتل لا حرا

و ان رأيت الموت شيئا نكرا



أكره أن أخدع أو أغرا

أو أخلط البارد سخنا مرا



كل امري يوما يلاقي شرا

أضربكم و لا أخاف ضرا



فنادوا انه لا تكذب و لا تغر، فلم يلتفت الي


آن ملعون، محمد بن اشعث را طلب كرده و گروهي را با او روانه نمود تا حضرت مسلم عليه السلام را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه ي «طوعه» رسيدند. آواز سم مركبها به گوش آن جناب رسيده، زره خود را بر تن بياراست و سوار بر اسب گرديده با اصحاب ابن زياد - لعنهم الله - درآويخت و مشغول جنگ شد تا گروهي از ايشان را به دارالبوار فرستاد.

پس محمد بن اشعث بي دين فرياد به او زد كه اي مسلم! تو دراماني. مسلم فرمود: اماننامه ي فاجران غدار، ارزشي ندارد. مسلم باز با آنان درآويخت و به جنگ و حرب اشقيا مشغول گرديد و اشعار حمران بن مالك خثعمي را كه در روز «قرن» انشاء نموده بود به طور رجز مي خواند:

«أقسمت لا أقتل الا حرا»؛ يعني: سوگند خورده ام كه جز به طريق مردانگي كشته نگردم، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخي بنوشم خوش ندارم كه به خدعه و مكر گرفتار آدمهاي پست و دون، گردم و فريفته و مغرور آنان شوم. يا آنكه شربت خنك جوانمردي و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستي مخلوط نمايم و دست از جنگ بكشم. هر مردي ناچار در روزگاري، دچار شر و سختي خواهد شد، ولي من با شمشير تيز شما را مي زنم و از هيچ ضرر بيم ندارم. پس آن اشقيا آواز برآوردند كه محمد بن اشعث به تو دروغ نمي گويد و تو را فريب نمي دهد.


ذلك، و تكاثروا عليه بعد أن أثخن بالجراح، فطعنه رجل من خلفه، فخر الي الارض، فأخذ أسيرا.

فلما أدخل علي عبيدالله بن زياد لم يسلم عليه.

فقال له الحرسي: سلم علي الامير.

فقال له: أسكت يا ويحك والله ما هو لي بأمير.

فقال ابن زياد: لا عليك سلمت أم لم تسلم، فانك مقتول.

فقال له مسلم: ان قتلتني فلقد قتل من هو شر منك من هو خير مني، و بعد فانك لا تدع سوء القتلة و قبح المثلة و خبث السريرة و لؤم الغلبة، لا أحد أولي بها منك.

فقال له ابن زياد: يا عاق يا شاق، خرجت علي امامك و شققت عصي المسلمين، و ألقحت الفتنة بينهم.

فقال له مسلم: كذبت يابن زياد، انما شق عصي


مسلم بن عقيل اصلا التفاتي به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسيار و جراحت بي شمار بر بدن نازنينش رسيد و به اين واسطه سست و ضعيف گرديد. گروه شقاوت آئين، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. نگاه ملعوني از عقب سر آن جناب درآمد و نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از صدمه ي آن نيزه، بر زمين افتاد. پس آن جماعت بي سعادت آن شير بيشه ي شجاعت را اسير و دستگير نمودند و به نزد ابن زياد بدبنياد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زياد بدبنياد نمودند سلام بر آن كافر بي دين ننمود.

يكي از پاسبانان آن لعين گفت: بر امير سلام كن! آن جناب فرمود: بس كن! واي بر تو باد، به خدا سوگند كه او امير من نيست.

عبيدالله پليد به سخن در آمده گفت: باكي بر تو نيست؛ سلام بكني يا نكني، كشته خواهي شد. جناب مسلم بن عقيل فرمود: اگر تو مرا به قتل رساني همانا كه كار مهمي نكرده اي، چرا كه به تحقيق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساخته اند و از اين گذشته تو هرگز فروگذار نخواهي كرد به ديگري كشتن بدو قبح مثله و پليدي سرشت و غالب شدن را به طرف نانجيبي و بدين صفات مذمومه كسي از تو سزاوارتر نيست. پس آن نانجيب زبان بريده، زبان به ناسزار برگشود كه اي ناسپاس، اي مخالف؛ بر امام زمان خود خروج كردي و عصاي مسلمانان را شكستي و فتنه را برانگيختي.

جناب مسلم عليه السلام در جواب فرمود: اي ابن زياد! سخن به دروغ


المسلمين معاوية - لعنه الله - و ابنه يزيد - لعنه الله -، و أما الفتنة فانما ألقحها أنت و أبوك زياد بن عبيد عبد بني علاج من ثقيف، و أنا أرجو أن يرزقني الله الشهادة علي يدي شر البرية.

فقال ابن زياد: منتك نفسك أمرا، حال الله دونه و لم يرك له أهلا و جعله لأهله.

فقال مسلم: و من أهله يابن مرجانة؟

فقال: أهله يزيد بن معاوية!

فقال مسلم: ألحمدلله، رضينا بالله حكما بيننا و بينكم.

فقال ابن زياد: أتظن أن لكن من الامر شيئا.

فقال مسلم: والله ما هو الظن، ولكنه اليقين.

فقال ابن زياد: أخبرني يا مسلم بما أتيت هذا البلد و أمرهم ملتئم فشتت أمرهم بينهم و فرقت كلمتهم؟

فقال له مسلم: ما لهذا أتيت، و لكنكم أظهرتم المنكر و دفنتم المعروف و تأمرتم علي الناس بغير


گفتي، بجز اين نيست كه عصاي اجتماع مسلمين را معاويه ي پليد و فرزند عنيد او يزيد بشكستند و آنكه فتنه را در اسلام برانگيخت تو بودي و پدرت كه از نطفه ي غلامي بود از بني علاج از طايفه ثقيف و نام آن غلام «عبيد» بود. و مرا اميد چنان است كه خداي عزوجل شهادتم را بر دست بدترين مخلوقش روزي دهد. ابن زياد گفت: تو را نفست در آرزويي افكند كه خدا آن را از براي تو نخواست و در ميانه ي تو و اميدت، حايل گرديد و آن مقام را به اهلش رسانيد.

جناب مسلم عليه السلام فرمود: اي پسر مرجانه! مگر سزاوار خلافت و اهل آن كيست؟ ابن زياد گفت: يزيد!؟

جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدلله، ما راضي و خشنوديم كه خدا بين ما و شما حكم فرمايد.

عبيدالله گفت: چنين گمان داري كه تو را در اين امر چيزي است؟

آن جناب فرمود: شك نيست بلكه يقين است كه ما بر حق هستيم. ابن زياد گفت: اي مسلم! مرا خبر ده كه تو به چه كار به اين شهر آمده اي؟ امور مردم منظم بود و تو آمدي تفرقه در ميان ايشان افكندي و اختلاف كلمه بين آنان ايجاد نمودي.

جناب مسلم عليه السلام فرمود: من براي ايجاد تفرقه و فساد نيامده ام بلكه از براي آن آمدم كه شما «منكر» را ظاهر ساختيد و «معروف» را به مانند شخص مرده دفن نموديد و بر مردم امير شديد بدون آنكه ايشان راضي باشند.


رضي منهم و حملتموهم علي غير ما أمركم الله به، و عملتم فيهم بأعمال كسري و قيصر، فأتيناهم لنأمر فيهم بالمعروف و ننهي عن المنكر و ندعوهم الي حكم الكتاب والسنة، و كنا أهل كما أمر رسول الله صلي الله عليه و آله.

فجعل ابن زياد - لعنه الله - يشتمه و يشتم عليا والحسن والحسين عليهم السلام!

فقال له مسلم: أنت و أبوك أحق بالشتم، فاقض ما أنت قاض يا عدو الله.

فامر ابن زياد بكير بن حمران أن يصعد به الي أغلا القصر فيقتله، فصعد به - و هو يسبح الله تعالي و يستغفره و يصلي علي نبيه صلي الله عليه و آله - فضرب عنقه، و نزل و هو مذعور.

فقال له ابن زياد: ما شأنك؟

فقال: أيها الامير رأيت ساعة قتلته رجلا أسود سيئي الوجه حذائي عاضا علي اصبعه - أو قال شفتيه - ففزعت فزعا لم أفزعه قط.


شما خلق را واداشتيد به آنچه خداي عزوجل امر به آنها نفرموده و كار اسلام را در ميان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جاري ساختيد.

ما آمديم از براي آنكه معروف را به مردم امر و منكر را از آنها نهي كنيم و ايشان را دعوت به احكام قرآن و سنت رسول حضرت سبحان نموديم و ما شايسته ي اين منصب امر و نهي بوديم و براي همين نيز قيام كرديم. ابن زياد نانجيب به ناسزا جناب امير مؤمنان عليه السلام و دو سيد جوانان جناب حسن و حسين عليهم السلام و جناب مسلم بن عقيل - رضوان الله عليه - را نام مي برد و اهانت مي نمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارتريد به ناسزا و دشنام؛ اينك هر چه مي خواهي انجام ده اي دشمن خدا! پس آن شقي، بكير بن حمران را امر نمود كه آن سيد مظلوم را بر بالاي قصر دارالاماره برده او را شهيد سازد. بكير حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر مي برد آن سيد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبيح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول الله صلي الله عليه و آله بود. پس ضربتي بر گردن آن گردن فراز نشأتين، آشنا نمود و او را به درجه ي شهادت رسانيد و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زياد بدبنياد از او پرسيد: تو را چه مي شود؟! آن شقي گفت: اي امير! آن هنگامي كه آن جناب را شهيد نمودم مرد سياه چهره اي را در مقابل خود ديدم كه انگشتان خويش را به دندان مي گزيد يا آنكه گفت لبهاي خود را مي گزيد. و من چنان ترسيدم كه تاكنون اين گونه فزع در خود نديدم.


فقال ابن زياد: لعلك دهشت.

ثم أمر بهاني بن عروة - رحمه الله - فأخرج ليقتل.

فجعل يقول:

و امذ حجاه و أين مني مذحج! و اعشيرتاه و أين مني عشيرتي!

فقالوا له: يا هاني مد عنقك.

فقال: والله ما أنا بها بسخي، و ما كنت لاعينكم علي نفسي.

فضربه غلام لعبيدالله بن زياد يقال له رشيد - لعنه الله - فقتله.

و في قتل مسلم و هاني يقول عبدالله بن زبير الاسدي.

و يقال: انه للفرزدق:



فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري

الي هاني في السوق وابن عقيل




ابن زياد گفت: گويا دهشت تو را فرو گرفته!

پس از اين جريان، ابن زياد لعين حكم نمود كه هاني بن عروه رضي الله عنه را به قتل رسانند. چون جناب هاني را از مجلس بيرون آوردند تا به درجه ي شهادت رسانند، مكرر مي فرمود:

«و امذحجاه! و أين مني مذحج؛ و اعشيرتاه و أين مني عشيرتي؟ كجائيد خويشان و قبله من؟

جلاد گفت: گردنت را بكش تا شمشير را فرود آورم!

هاني فرمود: به خدا سوگند! من به بذل جان خويش سختي نيستم و در كشتن خوش تو را اعانت نمي كنم.

پس غلامي از ابن زياد پليد كه نام نحسش «رشيد» بود، آن مخلص متقي را به درجه شهادت رسانيد.

در مصيبت جناب مسلم بن عقل و هاني بن عروه رحهماالله، عبدالله بن زبير اسدي اين ابيات را به رشته نظم كشيده و بعضي را اعتقاد آن است كه قائل اين اشعار، فرزدق است و ديگري گفته كه اشعار سليمان حنفي است.

«فان كنت لا تدرين ما الموت فانظري...»؛ يعني اگر نمي داني كه مرگ كدام است و منكر آني (شايد شاعر نفس اماره خود را مخاطب نموده و به لسان حال ذكر نموده باشد) پس نظر نما اي منكر مرگ به سوي هاني بن عروه رحمه الله كه در بازار گوسفند فروشان مقتول افتاده و نظر نما به جناب مسلم بن عقيل.




1- الي بطل قد هشم السيف وجهه

و آخر يهوي من طمار قتيل



2- اصابهما فرخ البغي فأصبحا

أحاديث من يسري بكل سبيل



3- تري جسدا قدا غير الموت لونه

و نضح دم قد سال كل مسيل



4- فتي كان احيي من فتاة حيية

و أقطع من ذي شفرتين صقيل



5- أيركب أسماء الهماليج آمنا

و قد طلبته مذحج بذحول




1- آن جوانمرد شجاعي كه صدمه ي شمشير، روي او را خراشيد (شايد اشاره باشد به آنچه بعضي ذكر نموده اند كه در آن هنگام كه خواستند او را به نزد ابن زياد برند بكير بن حمران ضربتي بر روي مبارك هاني، زد كه لبهاي او را مجروح ساخت يا مراد از «بطل»، هاني باشد و كنايه از ضربتي كه ابن زياد بر صورت و پيشاني او وارد آورد و اين معني اقرب است) و آن جوانمرد شجاع ديگر مسلم بن عقيل است كه كشته ي او را از پشت بام به زير افكندند.

2- عبيدالله بن زياد باغي ياغي ستمكار به ظلم و ستم، اين دو بزرگوار را گرفت، پس صبحگاهي مسلم و هاني حديث هر رهگذر شدند.

3- ديدي آن جسدي را كه مرگ رنگ او را تغيير داده بود و خون آن بدن در راهها جاري بود.

4- آن جوانمرد با حيا - كه به مراتب با حياتر از زنان با عفت و باحيا - بود و مع ذلك، صمصام شجاعت و سطوتش برنده تر از شمشير دو دم صيقل خورده، بود.

5- آيا سزاوار است كه اسماء بن خارجه، جناب هاني را به نزد ابن زياد برد بر مركبهاي نجيب سوار گردد و در امان باشد و حال آنكه قبيله ي مذحج خون «هاني» را از او مطالبه مي نمايند.




1- تطوف حواليه مراد و كلهم

علي رقبة من سائل و مسول



2- فان أنتم لم تثاروا بأخيكم

فكونوا بغايا أرضيت بقليل



قال الراوي: و كتب عبيدالله بن زياد بخبر مسلم و هاني الي يزيد بن معاوية - لعنهماالله.

فأعاد عليه الجواب يشكره فيه علي فعاله و سطوته، و يعرفه أن قد بلغه توجه الحسين عليه السلام الي جهته، و يأمره عند ذلك بالمؤاخذة و الانتقام والحبس علي الظنون والاوهام.

و كان توجه الحسين عليه السلام من مكة يوم الثلاثاء لثلاث مضين من ذي الحجة سنة ستين من الهجرة، قبل أن يعلم بقتل مسلم؛ لانه عليه السلام خرج من مكة في اليوم الذي قتل فيه مسلم رضوان الله عليه.


1- قبيله مراد همه در آن حال بر دور هاني بن عروه (كه در قصر گرفتار شده بود) مي گشتند و در انتظار حال او بودند و هم آنانكه سؤال از كيفيت حال او مي نمودند و هم آن كساني كه سؤال كرده مي شدند.

2- پس اگر شما اي قبيله مراد، نمي توانيد كه خونخواهي برادر خويش نماييد. پس بايد كه چون زنان بدكاره كه به اندك مبلغي كه از براي زنا به ايشان مي دهند راضي اند، شما هم به همين مقدار راضي باشيد. راوي گويد: ابن زياد بدبنياد نامه اي به يزيد پليد، مشتمل بر خبر و كيفيت قتل جناب مسلم و هاني رحمه الله نوشت. پس يزيد پليد جواب نامه ي آن عنيد را به سوي كوفه روانه داشت كه حاصل آن رقيمه ي لعنت ضميمه شكرگزاري او بود بر كردار ناصواب و بر سطوت و صولت آن سركرده ي شقاوت مآب و ابن زياد را آگاه گردانيد كه خبر به آن شقي چنين رسيده كه موكب امام عليه السلام متوجه به طرف عراق گرديده؛ يزيد به ابن زياد ظالم لعين فرمان داد كه در مقام مؤاخذه و انتقام از كافه انام برآيد و به محض توهم و گمان، مردم را به قيد حبس گرفتار سازد و بود توجه امام حسين عليه السلام از مكه معظمه در روز سه شنبه به سه روز كه از ماه ذي الحجة الحرام گذشته بود و بعضي گفتند در روز چهارشنبه بوده كه به هشت روز، از ماه مزبور گذشته در سال شصت از هجرت رسول الله قبل از آنكه آن حضرت به حسب ظاهر آگاه شود به شهادت حضرت مسلم؛ زيرا كه آن جناب در روزي از مكه نهضت فرمود كه جناب مسلم در همان روز مقتول گروه اشقيا گرديده بود.



پاورقي

[1] سوره‏ي بقره (2)، آيه 54.

[2] سوره‏ي بقره(2)، آيه 195.