بازگشت

پيشنهاد كشتن امام سجاد


يكي از صحابيان پيامبر (ص) [1] نزد يزيد آمد و گفت: خداوند تو را بر دشمن خدا پسر دشمن پدرت مسلط كرد، اين جوان - علي بن الحسين - را بكش و نسل اينان را برانداز، زيرا تا زنده باشند، روي خوشي و سعادت را نخواهي ديد. اين جوان آخرين كسي است كه به پادشاهي تو چشم دارد. ديدي كه علي و پسرش بر سر پدرت و خودت چه آوردند، ديدي كه مسلم بن عقيل ديروز چه كرد؟ بيا و اين خاندان را ريشه كن ساز. اگر تو اين جوان را بكشي، نسل حسين، به ويژه، قطع مي شود وگرنه مادامي كه يكي از


آنها زنده باشد به خونخواهي بر خواهد خاست. اينان جماعتي مكارند و مردم به آنها تمايل دارند، به ويژه غوغائيان عراق به عنوان فرزند رسول خدا و فرزند علي و فاطمه دورش را خواهند گرفت. او را بكش كه بهتر از صاحب اين سر نيست. يزيد در پاسخ گفت: از جا تكان نمي خورم. تو مردي ناتوان و فرومايه اي. من اينان را وامي گذارم، هر كسي از آنها كه سر بلند كرد، شمشيرهاي آل ابوسفيان وي را از پاي درمي آورد. ناقل اين روايت [حمزة بن يزيد] گويد: من صحابي اي را كه اين سخنان را به يزيد گفت مي شناسم ولي هرگز نام او را نخواهم گفت. [2] ابي حمزة بن يزيد حضرمي گويد: زني را ديدم بسيار زيبا و خردمند به نام «ريا» كه بني اميه وي را بسيار احترام مي كردند. به ويژه هشام بن عبدالملك او را فراوان اكرام مي كرد، به طوري كه نزد وي سواره مي آمد و هر كس از بني اميه كه او را مي ديد احترام مي كرد؛ و مي گفتند كه او دايه ي يزيد است و در سن صد سالگي همان زيبايي و طراوات دوران جواني را داراست. پس از انتقال خلافت از بني اميه به بني عباس، وي در منزل يكي از خويشاوندان ما پنهان شده بود. او كه براي مداراي با ما از بني اميه بدگويي مي كرد، روزي گفت: يكي از بني اميه نزد يزيد آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين، خداوند تو را بر دشمنان خود و شما - يعني حسين بن علي - پيروزي داد. حسين كشته شد و سرش را اينك نزد تو مي آورند. چندي بعد سر حسين را آوردند و درون طشتي پيش او گذاشتند. يزيد به غلامش دستور داد كه پارچه را از روي آن سر بردارد. هنگامي كه چشمش به سر افتاد، آستينش را پيش صورتش گرفت - گويي كه بويي از آن استشمام كرد - و گفت: سپاس خدايي را كه بي رنج ما را به گنج رساند. «كلما او اوقدوا نارا للحرب اطفأها الله» [3] [هرگاه آتشي افروختند، خداوند آن را خاموش گردانيد.]


ريا ادامه داد: من به آن سر نزديك شدم و ديدم كه به رنگ حناست. حمزه گويد: من از ريا پرسيدم كه آيا اين درست است كه مي گويند يزيد با چوب بر لب و دندانش زد؟ گفت: آري، به خدايي كه جانش را گرفت و مي تواند او را ببخشايد سوگند، ديدم كه با چوبدستي اش بر لبان حسين مي زند و ابياتي از شعر ابن زبعري را مي خواند. [4] .



باعوني به نقل از ابن عساكر گويد: چون سر حسين را نزد يزيد گذاردند، به شعر ابن زبعري مثل زد و گفت:



ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل



قد قتلنا القرم من ساداتهم

وعدلناه ببدر فاعتدل



آنگاه مدت سه روز سر را در معرض ديد عموم مردم دمشق قرار داد و سپس آن را در انبار اسلحه گذاشت. همو به نقل از تاريخ ابن قفطي مي نويسد: چون اسيران را نزد يزيد بن معاويه آوردند به ديدارشان رفت و ديد كه زنان و كودكان حسين و سرهاي بر نيزه، به تپه ي عقاب مشرفند، همين كه چشمش به آنها افتاد اين شعر را سرود:



لما بدت تلك الحمول و أشرفت

تلك الرؤوس علي ربا جيرون



نعب الغراب فقلت: قل اولا تقل

قد اقتضيت من الرسول ديوني



مراد وي از اين اشعار اين بود كه او حسين را به انتقام كساني كه در جنگ بدر به وسيله ي خدا كشته شدند - مثل جد وي عتبه و ديگر نياكانش - كشته است؛

و دارنده ي چنين اعتقادي از اسلام بيرون است و هيچ شكي در كفرش نيست. [5] .



پاورقي

[1] صحابياني از اين دست، در ميان شيعيان آل ابوسفيان بسيار بودند.

[2] ر. ک. البداية و النهايه، ج 8، ص 204؛ تاريخ الاسلام، ذهبي، ج 3، ص 12.

[3] يزيد پليد اين معني را از دوستش، شيطان، گرفته است که گمراهي‏اش را به خداوند نسبت داد و گفت: «پروردگارا چون مرا گمراه کردي، راه مستقيم تو را بر اينان مي‏بندم». همه‏ي پليدهاي بني‏اميه نيز براي تهديد مردم و تشويق پيروان خود رفتارهاي زشت و جرم‏هاي نابخشودني‏شان را به خداوند نسبت مي‏دادند.

[4] تاريخ دمشق، آخرين مجلد زندگينامه زنان، زندگينامه‏ي «ريا»، شماره‏ي 25، ص 101، صاحب کتاب الاتحاف بحب الاشراف (ص 18) داستان را اين گونه نقل کرده است: «ريا» دايه‏ي يزيد گفت: هنگامي که يزيد سر امام حسين را بوييد و خوشش نيامد، من نزديک رفتم و ديدم که بوي بهشت مي‏دهد مانند مشک تيزبوي و بلکه پاکيزه‏تر از آن، به خدايي که جان او را گرفت و مي‏تواند گناهانم را ببخشايد سوگند که ديدم يزيد با چوبدستي بر لب و دندان او مي‏زد و اين اشعار را مي‏خواند:



يا غراب البين ما شئت فقل

انما تندب امرا قد حصل...



آنگاه افزود: خدا با اين اشعار خوارش کند که اگر درست باشد، با انکار رسالت، کافر شده است.

[5] باعوني گويد: چون از کياالهرسي [ابوالحسن علي بن محمد بن علي طبري شافعي، متولد 450، و متوفاي 504 ه ر. ک. وفيات الاعيان، ج 3، ص 283، زندگينامه شماره‏ي 430] درباره‏ي لعنت بر يزيد بن معاويه پرسيدند. گفت: يزيد از صحابه نبود، او در زمان عمر بن خطاب به دنيا آمد و گناهان بزرگي مرتکب شد، آنگاه افزود: گذشتگان درباره‏ي وي گفتارهاي گوناگوني دارند: احمد دو قول دارد يکي کنايي و ديگري صريح، مالک نيز دو قول دارد: کنايي و صريح. اما من تنها درباره‏ي او يک نظر دارم؛ و افزود چرا نشود او را لعنت کرد در حالي که او نرد مي‏باخت، با يوزپلنگ به شکار مي‏رفت، تارک نماز بود، دايم‏الخمر بود، خاندان پيامبر را به قتل رساند و در شعرش به کفر روشن تصريح دارد. فوطي در تاريخ خود مي‏نويسد: او بوزينه‏اي با خود داشت که آن را ابي‏قيس لقب داده بود. ته مانده‏ي جامش را به او مي‏نوشانيد و مي‏گفت: اين يکي از بزرگان بني‏اسرائيل بود که بر اثر گناه مسخ شد. يزيد اين بوزينه را بر گورخر مخصوص خودش مي‏نشاند و همراه اسبان به مسابقه مي‏فرستاد. از برنده شدن بوزينه در يکي از روزها بسيار شادمان شد و اين شعر را سرود:



تمسک أباقيس بفضل زمامها

فليس عليها ان سقطت ضمان‏



[اباقيس، مهارش محکم بگير که اگر بيفتي او ضامن نيست] سرانجام يک روز که بوزينه را به مسابقه فرستاده بود، حيوان بر اثر شدت باد زمين خورد و مرد. يزيد از مرگ او بسيار اندوهناک شد و دستور داد او را کفن کنند و به خاک بسپارند و به شاميان فرمان داد که به وي تسليت بگويند: و خود در ماتمش چنين سرود:



کم قوم کرام ذو محافظة

الا أتانا يعزي في ابي‏قيس‏



شيخ العشيرة امضاها و اجملها

الي المسعي علي الرقوس و الرمس‏



لا يبعد الله قبرا أنت ساکنه

فيه جمال و فيه لحية التيس‏



[چه بزرگاني که با خدم و حشم نزد ما مي‏آيند و در عزاي اباقيس به ما تسليت مي‏گويند. بزرگ قبيله با تمام جلال و شکوه خويش براي خاکسپاري تو مي‏آيد. خداوند قبري را که تو در آن آرام گرفته‏اي دور نگرداند، قبري زيبا که ريش بز نر در آن نصب است!].