بازگشت

در شام


ديلم بن عمر گويد: هنگامي كه اسيران آل محمد را به شام آوردند، من در

آنجا بودم. آنها را جلوي در مسجد و در جاي ايستادن اسيران نگه داشتند. علي بن الحسين نيز در ميان آنها بود. در اين هنگام پيرمردي شامي گفت: «سپاس خداي را كه شما را كشت و نابود كرد و با كشتن شما شاخ فتنه را شكست»؛ و هر چه توانست به آنها ناسزا گفت. چون سخن او پايان يافت، امام سجاد (ع) فرمود: هنگامي كه تو سخن مي گفتي من مهر سكوت بر لب داشتم تا گفتارت به پايان رسيد و هر آن كينه و دشمني اي را كه در دل داشتي آشكار كردي. اينك تو ساكت باش [تا من سخن بگويم]. گفت: حرفت را بزن. امام (ع) فرمود: آيا كتاب خداي عزوجل را خوانده اي؟ گفت: آري. فرمود: آيا آيه ي شريفه ي «قل لا أسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي» [1] را خوانده اي؟ گفت: آري. فرمود: آن «قربي» (نزديكان) ماييم. سپس فرمود: آيا در سوره ي بني اسرائيل، براي ما حقي سواي ديگر مسلمانان مي بيني؟ گفت: نه. فرمود: آيا آيه ي «و آت ذالقربي حقه» [2] را خوانده اي؟ گفت: آري. فرمود: ما همان كساني هستيم كه خداي عزوجل به پيامبرش فرموده است كه حقشان را بدهد. مرد شامي گفت: به راستي اينان شماييد؟ فرمود: بلي، و فرمود: آيا آيه ي شريفه ي «و اعلموا ان ما غنمتم من شيي ء فان لله خمسه و للرسول و لذي القربي» [3] را خوانده اي؟ گفت: آري. فرمود: «ذوي القربي» (خويشاوندان) ماييم. امام سجاد (ع) فرمود: آيا در سوره ي احزاب براي ما حقي سواي ديگر مسلمانان مي بيني؟ گفت: نه. فرمود: آيا آيه ي «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا» [4] را خوانده اي؟ در اين هنگام مرد شامي دستانش را به آسمان بلند كرد و سه بار گفت:


پروردگارا من به پيشگاه تو توبه مي كنم. پروردگارا من از دشمني با آل محمد و دوستي با قاتلان خاندان محمد توبه مي كنم. تا عمر داشته ام پيوسته قرآن خوانده ام ولي تا به امروز از آن هيچ ندانسته ام. سهل بن سعد ساعدي گويد: آهنگ رفتن به بيت المقدس كردم. در راه، چون به شام رسيدم، شهري ديدم پر از نهرهاي آب، با درختان فراوان. بر در و ديوار شهر پرده هاي ديبا آويخته بودند و شادماني مي كردند. زنان دف و طبل مي زدند و بازي مي كردند. با خود گفتم: شايد مردم شام عيدي دارند كه ما نمي دانيم. گروهي را سرگرم گفت وگو ديدم. از آنان پرسيدم: آقايان! آيا در شام عيد است و ما نمي دانيم؟ گفتند: پيرمرد، غريب مي نمايي! گفتم: من سهل بن سعد ساعدي ام! رسول خدا را ديده ام و سينه اي پر از حديث وي دارم. گفتند: در شگفتيم كه چرا آسمان خون نمي بارد و زمين ساكنانش را فرو مي بلعد؟ گفتم: چرا؟ گفتند: سر حسين، فرزند رسول خدا (ص) را از عراق به شام فرستاده اند و هم اينك مي رسد. گفتم: شگفتا! سر حسين را هديه مي آورند و مردم شادي مي كنند؟ از كدام دروازه وارد مي شوند؟ آنان به درواه موسوم به «ساعات» اشاره كردند. سوي دروازه حركت كردم. آنجا بودم كه ديدم بيرق ها يكي پس از ديگري مي آيند. مردي را ديدم كه سري را بر نيزه داشت كه سيمايش بسيار به رسول خدا (ص) مي مانست، و زناني را ديدم كه بر شتران برهنه سوارند. نزد يكي از آن زنان رفتم و گفتم: دختركم شما كيستي؟ گفت: سكينه، دختر حسين. گفتم: آيا از من كاري ساخته است؟ من سهل بن سعد هستم كه جدت را ديده ام و سخن او را شنيده ام. گفت: اي سهل، به آن كسي كه سر را مي برد بگو كه آن را جلوتر از ما حركت دهد تا مردم سرگرم نگاه آن شوند و به ما ننگرند كه ما حرم رسول خداييم. من نزد كسي كه سر را داشت رفتم و گفتم: مي شود چهارصد دينار از من بگيري و نيازم را برآورده سازي؟ گفت چه نيازي؟ گفتم: سر را پيشاپيش اهل حرم ببري. او چنين كرد و من نيز آنچه را وعده كرده بودم پرداختم. سپس سر را درون ظرفي نهادند و نزد يزيد بردند من نيز با آنان وارد شدم. يزيد بر تخت نشسته بود و تاجي از در و ياقوت بر سر داشت و بسياري از بزرگان قريش بر گردش نشسته بودند. دارنده ي سر وارد شد و به


يزيد نزديك گرديد و اين شعر را خواند:



او قدر كابي فضة او ذهبا

فقد قتلت لاسيد المحجبا



قتلت ازكي الناس اما و ابا

و خيرهم اذ يذكرون النسبا [5] .



يزيد گفت: هرگاه دانستي كه او بهترين مردم است. چرا او را كشتي؟ گفت: به اميد جايزه! يزيد دستور داد او را گردن زدند. در روايت ديگري آمده است كه پس از ديدن سر حسين، چشمان يزيد پر اشك شد و گفت: بدون كشتن حسين نيز از فرمانبرداري شما خشنود بودم. آنگاه افزود: پايان سركشي و نافرماني همين است و سپس اين شعر را خواند:



من يذق الحرب يجد طعمها

مرا و تتركه بجعجاع [6] .



در روايتي ديگر آمده است كه محفز بن ثعلبه عائذي سر حسين (ع) را نزد يزيد برد و گفت: يا اميرالمؤمنين سر نادان ترين و پست ترين مردمان را برايت آورده ام! يزيد گفت: آن كه مادر محفز زاييده احمق تر و پست تر است. ولي گويي اين مرد آيه ي «تؤتي الملك من تشاء و تنزع الملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء» [7] را نخوانده است. آنگاه با چوب خيزران به لبان حسين (ع) اشاره كرد و گفت:



يفلقن هاما من رجال اعزة

علينا و هم كانوا اعق و اظلما [8] .



در روايتي ديگر آمده است كه چون بار و بنه و باقيمانده خانواده و زنان حسين (ع) را به ريسمان بسته نزد يزيد آوردند امام سجاد (ع) گفت: اي يزيد تو را به خدا سوگند مي دهم، آيا مي پنداري اگر رسول خدا (ص) ما را چنين به ريسمان بسته ببيند چه خواهد كرد؟ آيا بر ما رحم نخواهد آورد؟ يزيد از شنيدن اين سخن ناراحت شد و دستور داد ريسمان ها را پاره كردند. سپس سكينه، دختر امام حسين رو به او كرد و گفت: آيا دختران رسول


خدا بايد اسير باشند؟ گفت: اي دختر برادر، به خدا سوگند كه اين كار بر من ناگوارتر است تا بر شما! به خدا سوگند كه اگر ميان ابن زياد و حسين رابطه خويشاوندي مي بود، او را نمي كشت. اما سميه ميان اين دو جدايي افكنده است. من بدون كشتن حسين هم از فرمانبرداري عراقيان خشنود بودم. خداوند اباعبدالله را بيامرزد، ابن زياد در كشتن او شتاب كرد. به خدا سوگند كه اگر من با او همراه مي بودم و جلوگيري از كشتن او تنها با از دست دادن بخشي از عمرم ميسر مي شد. از كشتن او جلوگيري مي كردم؛ و دوست داشتم با او از در آشتي درآيم. سپس رو به علي بن الحسين كرد و گفت: پدرت با من قطع رحم كرد و عليه حكومت من به منازعه برخاست، در نتيجه خداوند نيز كيفر گناه و قطع رحم او را داد! در اين ميان مردي از شاميان برخاست و گفت: اسيرانشان بر ما حلال اند. امام سجاد (ع) فرمود: دروغ گفتي و فرومايگي كردي. اين كار بر تو روا نيست، مگر اين كه از ملت ما بيرون روي و به ديني جز اسلام درآيي. يزيد لختي سر به زير افكند و سپس به مرد شامي گفت: بنشين. [9] .

نقل ديگري حاكي است كه چون سر امام حسين را نزد يزيد گذاشتند و آن سخن ها رد و بدل شد، زن وي به نام هند، دختر عبدالله كريز، لباس پوشيد و آمد و گفت: يا اميرالمؤمنين! آيا اين سر حسين، فرزند فاطمه دختر رسول خداست؟ گفت: آري، بيا و بر فرزند رسول خدا و قريشي خالص و ناب شيون و زاري كن. ابن زياد در كشتن وي شتاب كرد، خدايش بكشد. آنگاه بار عام داد؛ و سر را در برابرش نهاده بود و با چوب بر لبانش مي زد. گفت: داستان ما و اينان چنان است كه حصين بن حمام مري گفته است:



ابي قومنا ان ينصفونا فانصفت

قواضب في ايماننا تقطر الدما



يفلقن هاما من رجال احبه

علينا و هم كانوا اعق و اظلما [10] .




يكي از ياران رسول خدا (ص) به نام ابوبرزه اسلمي كه در آنجا حاضر بود گفت: بر لبان حسين چوب مي زني؟ بدان اي يزيد، لبي را كه تو چوب مي زني، بارها ديده ام كه رسول خدا (ص) مي بوسد. اي يزيد! شفاعت كننده تو در قيامت، ابن زياد است و شفيع اين سر محمد! آنگاه برخاست و بيرون رفت. [11] .

روايتي ديگر حاكي است كه يزيد پس از شنيدن اعتراض اين شعر را خواند:



يا غراب البين ما شئت فقل

انما تندب امرا قد فعل



كل ملك و نعيم زائل

و بنات الدهر يلعبن بكل



ليت اشياخي ببدر شهدوا

جزع الخزرج من وقع الاسل



لاهلو و استهلوا فرحا

ثم قالوا يا يزيد لا تشل



لست من خندف ان لن انتقم

من بني احمد ما كان فعل



لعبت هاشم بالملك فلا

خبر جاء و لا وحي نزل



قد اخذنا من علي ثارنا

و قتلنا الفارس الليث البطل



و قتلنا القرم من ساداتهم

و عدلناه ببدر فاعتدل [12] .




پاورقي

[1] بگو براي اين رسالت مزدي از شما، جز دوست داشتن خويشاوندان نمي‏خواهم (شوري (42)، آيه‏ي 23).

[2] حق خويشاوندان را ادا کن (اسراء (17) آيه‏ي 26).

[3] بدانيد که هرگاه چيزي به غنيمت گرفتيد، خمس آن از آن خدا و پيامبر و خويشاوندان است. (انفال (8) آيه‏ي 41).

[4] احزاب (33)، آيه‏ي 33؛ همانا خداوند مي‏خواهد که پليدي را از شما اهل بيت بزدايد و شما را آن چنان که بايد پاک گرداند.

[5] شترم را از طلا يا نقره بار کن، که من آقاي محجوب را کشته‏ام. کسي را کشته‏ام که پدر و مادرش پاکيزه‏ترين مردمانند و آن گاه که نسب‏ها را بازگويند از همه بهترند.

[6] کسي که جنگ را بچشد، طعم آن را تلخ مي‏يابد و در رزمگاه آن را رها مي‏کند.

[7] آل عمران (3)، آيه‏ي 26؛ به هر که خواهي ملک مي‏دهي و از هرکه بخواهي مي‏ستاني، آن را که بخواهي عزت مي‏بخشي و آن را که بخواهي خوار مي‏کني.

[8] تارک مرداني را مي‏شکافند که ما دوست‏شان مي‏داريم. در حالي که آنها نافرمان و ستمگرند.

[9] طبقات ابن‏سعد، ج 8، ورق 65 / ب.

[10] مردم ما از انصاف دادن به ما خودداري ورزيدند، و آنگاه چوب دستي‏هاي خون چکان ما داد ما را ستاندند. تارک مرداني را مي‏شکافند که ما دوست‏شان مي‏داريم. در حالي که آنان نافرمان و ستمگرند.

[11] انساب الاشراف، ج 1، ص 249.

[12] اي جغد بدنوا! هر چه خواهي بگو که تو بر کاري انجام شده سوگواري مي‏کني، هر پادشاهي‏اي و نعمتي زوال پذير است و مصايب همه را به بازيچه مي‏گيرند، اي کاش پدرانم که در بدر کشته شدند ناله کشتگان از دم شمشير خزرج را مي‏شنيدند. و شادي مي‏کردند و ديگران را در شاديشان شرکت مي‏دادند و سپس مي‏گفتند: يزيد! دست مريزاد! من از خندف نباشم اگر از رفتار فرزندان احمد انتقام نگيرم.! هاشم پادشاهي را به بازي گرفت وگرنه، نه خبري رسيد و نه وحيي فرود آمد! ما انتقام خويش را از علي گرفتيم و سوار چونان شير ژيان را کشتيم، و سروان و بزرگانشان را کشتيم و اين، با کشتگان ما در بدر برابر شد.