بازگشت

فرستادن سرها به شام


هنگامي كه ابن زياد سر امام حسين (ع) را نزد يزيد فرستاد، اسيران، شامل زنان و دختركان رسول خدا (ص) را نيز با ريسمان بست و با سر و و روي باز بر شتران بي پالان سوار كرد و به شام فرستاد.

[مأموران] به هر منزلي كه مي رسيدند، سر را از درون صندوقي مخصوص بيرون مي آوردند و بر نيزه مي كردند و تمام طول شب را تا هنگام حركت از آن پاسداري مي كردند و سپس به صندوق بازمي گرداندند. درون يكي از منزلگاه هايي كه فرود آمدند راهبي زندگي مي كرد. آنان طبق عادتشان سر را بيرون آوردند و بر نيزه كردند و نگهبانان نيزه را به ديوار دير تكيه دادند و به نگهباني پرداختند.

نيمه شب، راهب نوري را ديد كه از جاي سر سوي آسمان مي تابيد. نزد جماعت رفت و گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما از اهل شام هستيم. گفت: اين سر از كيست؟ گفتند: سر حسين بن علي بن ابي طالب و پسر فاطمه دختر رسول خدا. گفت: پيغمبرتان؟ گفتند: بلي. گفت: عجب مردم بدي هستيد. اگر مسيح فرزندي مي داشت، او را در كاسه ي چشم مان جاي مي داديم. آنگاه گفت: آيا مي خواهيد چيزي به شما بدهم؟ گفتند: چه چيزي؟ گفت: ده هزار دينار دارم، آن را بگيريد و امشب سر را به من بدهيد و هنگام حركت، آن را باز پس گيريد.


گفتند: زيان نمي بينيم. آنگاه سر را دادند و پول را گرفتند. راهب سر را برد و شستشو داد و خوشبو ساخت و بر زانو نهاد و شب را تا بامداد گريست. چون سپيده سر زد گفت: اي سر من تنها اختيار خودم را دارم و گواهي مي دهم كه خدايي جز خداي يكتا نيست و جد تو محمد (ص)، رسول خداست و خدا را گواه مي گيرم كه من بنده و غلام توام. آنگاه دير و آنچه را كه در آن بود رها كرد و به خدمت اهل بيت درآمد.

پس از آن مأموران سر را گرفتند و به راه افتادند. نزديك دمشق با خود گفتند: بياييم دينارها را تقسيم كنيم، چون ممكن است يزيد آنها را ببيند و از ما بستاند. اما همينكه كيسه ها را گشودند ديدند كه دينارها تبديل به سفال شد و در يك روي آنها نوشته است: «و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون» [1] و در روي ديگرش نوشته است: «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون» [2] . سپس آنها را در نهر «بردي» [نهر بزرگ دمشق] ريختند. [3] .

در روايت ديگري آمده است كه چون سر حسين (ع) را آوردند و در جايي به نام «قنسرين» منزل كردند، راهبي از درون ديرش متوجه سر شد و ديد كه از دهانش نوري سوي آسمان مي تابد. آنگاه ده هزار درهم به مأموران داد و سر را درون دير برد و صدايي را شنيد - ولي كسي را نديد - كه مي گفت: «خوشا به حال تو و خوشا به حال هر كس كه حرمت او را بشناسد.» راهب سرش را بلند كرد و گفت: «پروردگارا! به حق عيسي اين سر را بفرماي تا با من سخن بگويد.» ناگهان سر به صدا درآمد و گفت: اي راهب چه مي خواهي؟ گفت: خودتان را معرفي كنيد. گفت: من فرزند محمد مصطفايم، من فرزند علي مرتضايم، من فرزند فاطمه زهرايم، منم كشته شده ي در كربلا، منم مظلوم، منم تشنه!

راهب صورت به صورت او گذاشت و گفت: تا نگويي: «در قيامت از تو شفاعت مي كنم»، صورتم را از روي صورت برنمي دارم. سر به سخن آمد و گفت: به دين محمد درآي. گفت: اشهد ان لا اله الله و ان محمدا رسول الله، آنگاه شفاعت وي را


پذيرفت. [4] .

خوارزمي به نقل از ابي لهيعه گويد: سرگرم طواف خانه ي خدا بودم كه شنيدم مردي مي گويد: خدايا مرا ببخش، گرچه اميد به بخشش تو ندارم! گفتم: اي بنده ي خدا! از خدا بترس و اين حرف را نزن كه اگر گناهان تو به اندازه قطره هاي باران و برگ درختان باشد و استغفار كني خداي غفور و رحيم آنها را بر تو مي بخشايد. گفت: بيا تا داستانم را برايت نقل كنم. چون نزد او رفتم گفت: بدان، ما پنجاه نفر بوديم كه پس از كشتن حسين، سرش را به ما دادند تا نزد يزيد ببريم. چون شب فرا مي رسيد در جايي اطراق مي كرديم و سر را درون صندوق مي نهاديم و تا بامداد بر گرد آن شراب مي نوشيديم. شبي همراهانم شراب نوشيدند و مست شدند، اما من ننوشيدم. پس از آن كه ظلمت شب همه جا را فراگرفت صداي رعد و برقي به گوشم رسيد و درهاي آسمان باز شد و به دنبال آن آدم، نوح، ابراهيم، اسحاق، اسماعيل و پيامبر ما محمد در حالي كه جبرئيل و جمعي از ملائكه همراهي شان مي كردند فرود آمدند. سپس جبرئيل نزديك صندوق رفت، سر را بوسيد و در آغوش گرفت و پس از او پيامبران نيز چنين كردند. آنگاه پيامبر (ص) بالاي سر حسين (ع) گريست. پيامبران به وي تسليت گفتند و جبرئيل گفت: اي محمد، خداي متعال به من فرموده است كه درباره ي امتت فرمانبردار تو باشم. حال اگر بفرمايي همان طور كه با قوم لوط رفتار كردم، زمين را به لرزه درمي آورم و زير و زبر مي كنم. پيامبر (ص) فرمود: جبرئيل! نه، من و اينان در قيامت نزد خداي عزوجل حاضر مي شويم و او خود ميان ما داوري خواهد كرد. آنگاه براي سر نماز خواندند و سپس گروهي از فرشتگان آمدند و گفتند. خداوند متعال ما را فرموده تا اين پنجاه تن را بكشيم. پيامبر (ص) فرمود: اختيارشان با شماست. آنگاه فرشتگان همه را به ضرب نيزه از پاي درآوردند. يكي شان با نيزه قصد جان مرا كرد. من فرياد زدم يا رسول الله! الامان، الامان، و آن حضرت به من فرمود: برو، خدايت نبخشايد. چون بامداد فرارسيد، همه خاكستر شده بودند. [5] .



پاورقي

[1] ابراهيم (14)، آيه‏ي 42، و مپنداريد که خداوند از کردار ستمکاران غافل است.

[2] شعرا (26) آيه 227، و ستمکاران به زودي خواهند دانست که به چه مکاني باز مي‏گردند.

[3] ر. ک. ثمرات الاسفار، علامه‏ي اميني، دستخط شريف خودشان، ج 2، ص 229، الصواعق المحرقة، هيثمي، احمد بن حجر، ص 119، تذکرة الخواص، 273.

[4] ر. ک. الدر النظيم، يوسف بن حاتم شامي، نسخه‏ي خطي، ص 173.

[5] مقتل خوارزمي، ج 3، ص 87.