بازگشت

لا يوم كيومك يا اباعبدالله


گـاه مـيـدان داري ايـن دل رسـيد

ديـگرم شـوري به آب و گـل رسيد



اسب عشرت را سواري كـردن است

نـوبت پـا در ركـاب آوردن اسـت



زين مي عشرت مرا پـر كن شـراب

تنگ شد ساقي دل از روي صـواب



سرگران بر لـشكـر مـطـلب زنان

كز سر مستـي سبـك سـازم عـنان



شرح مـيدان رفـتن شـه، سر كـنم

روي در ميـدان ايـن دفـتر كـنـم



سـرور و سرحـلقه اهـل يـقـيـن

بـازگـويـم آن شـه دنـيـا و ديـن



خـويشتن را دور از آن تـن هـا بديد

چون كه خـود را يكه و تنها بـديـد



هر تدارك خاطرش مي خواست، كرد

قـد براي رفـتن از جـا راست كرد



كـرد با اسب از سر شـفـقت خطاب

پـا نهـاد از روي هـمّت در ركاب



گـرد نـعـلت سرمـه چـشم مـلك

كـاي سبك پـر ذوالجناح تـيـز تك



وي ز مـبـدأ تا معـادت نـيـم گـام

اي سمـاوي جـلوه قـدسـي خرام



ديده واكـن وقت مـعراج مـن است

رو به كـوي دوست منهاج من است



اي عـجب معراج من باشـد به روز

بد به شـب معراج آن گـيتي فـروز



روز عـاشـورا شـب اسـراي من

تـو بـراق آسـمـان پـيمـاي مـن



اين بگـفت و برد سوي تـيـغ دست

پس به چالاكي به پشت زيـن نشست



مدتـي شد تا كه مانـدي در غـلاف

اي مشعشع ذوالفـقـار دل شـكـاف



تـا گرفت آييـنـه اسـلام، زنـگ

آنـقدر در جاي خود كردي درنـگ



تا تـو آن آيـينه را صيـقـل دهـي

من تو را صـيقل دهـم از آگـهـي



رفـت تا گـيرد بـرادر را عنان

خواهرش بر سينه و بر سر زنان



دود آهش كرد حـيران شـاه را

سيل اشكش بـست بر وي راه را



بانگ مهلا مهـلااش بر آسمـان

در قفاي شاه رفتي هـر زمـان



جان من لختي سبك تر زن ركاب

كاي سوار سرگران كم كن شتاب



تا بـبويم آن شـكـنج مـوي تو

تا ببـوسم آن رخ دلـجـوي تو



گوشه چشمي بدان سو كرد بـاز

شه سراپا گرم شوق و مست ناز



بر فلك دستي و دستي بر عـنان

ديد مشكين مويي از جنس زنـان



زن مگو بنت الجلال اخت الوقار

زن مگـو مرد آفرين روزگـار



زن مگو دست خدا در آسـتـين

زن مگو خاك درش نقش جبـين



تا رخـش بـوسد الـف را دال كـرد

پس ز جان بر خواهر استـقبال كـرد



اين سخـن آهسته در گـوشش كـشيد

همچـو جان خود در آغـوشش كشيد



يـا كـه آه دردمـنـدان در شـبـي

كاي عـنـان گير من آيا زيـنـبـي؟



راه عـشق است عنان گـيري مـكن

پيش پـاي شـوق زنجيـري مـكـن



تو به پا ايـن راه پويي مـن به سـر

با تـو هستـم جـان خواهر هـمسفر



با زنان در هـمرهـي مردانه بـاش

خانه سوزان را تو صاحب خانه باش



با صـدا بـهـرم عـزاداري مكـن

جان خـواهـر در غمم زاري مكـن



از تـو زينب گـر صـدا گردد بلـند

هست بر من نـاگـوار و ناپـســند



ماده شيرا كي كـم از شـيـر نـري

هر چه باشـد تو علي را دخـتـري



با حسيني گـوش زينب مـي شـنفت

با زبـان زيـنـبي شه آنچه گـفـت



فهم عشق آري بيان خواهد ز عـشق

گوش عشق آري زبان خواهد زعشق



گوش ديگـر محـرم اين راز نـيست

با زبـان ديـگـر اين آواز نـيـست



اي زبان از پاي تا سر گـوش باش

اي سخنگو لحظه اي خاموش بـاش



شاه را زينب چه مي گويد جـواب

تا بـبـينم از سر صدق و صـواب



لب به يـك پـستان غم بـنهاده ايم

عشق را از يك مـشيمه زاده ايـم



پرورش در جيب يك آغـوشمـان

تـربيت بـودت بر يك دوشـمـان



هر دو از يك جام خوردستـيم مي

تا كنيم ايـن راه را مسـتانه طـي



من اسيري را به جان كردم قـبول

تو شهادت جستي اي سبط رسـول



جان تـجلّي تـو را مشـتاق شـد

خودنمايي كن كه طـاقت طـاق شد



خودنمايي كن در اين جا غير نيست

حـالتي زيـن به براي سير نيست



مسـتـعـد جـلـوه ديـد آيـيـنه را

قـابـل اسـرار ديد آن سـيـنـه را



آنچه از جان خواست اندر دل نشست

معني اندر لوح صورت نـقش بسـت



ذره اي زآن آتـــش وادي طــور

آفـتـابي كـرد در زيـنـب ظهـور



خـرّ مـوسي صعـقـا زان آيـتـي

شد عيان در طور جـانـش رايــتي



بلكه با عيـن حـسين، عـين حـسين

عين زينب ديـد ز ينب را بـه عيـن



خواند بر لـوح وفـا نقـش عـهـود

غـيب بين گرديـد بـا چشم شـهـود



ديده خـورشيد بــيـن پـر آب شد

ديـد تابي در خـود و بي تاب شـد



دست بـي تابي به پيـشـاني گرفـت

صورت حالـش پـريـشاني گرفـت



آتـش انـدازد انـا الاعــلا زنـان

خواست تا بـر خرمـن جنس زنـان



كز تو اين جـا پـرده داري مي سزد

ديد شه لب را به دنـدان مـي گـزد



در حضور دوسـت بي تابـي چـرا؟

رخ ز بـي تـابي نـمي تـابي چرا



ظرفـيت در خـورد آن آبـش نـبود

كرد خـودداري ولـي تـابـش نبود



خواست زيـنب تا كـند قـالب تـهي

از تـجـلّـي هاي آن سـرو سهـي



صحيه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد

سايـه سـان بر پاي آن پـاك اوفتاد



پاي خالي كن كه زيـنب رفـت ز دست

از ركـاب اي شهـسوار حـق پرست



بـر سـر زانـو سـر بـانـو نـهـاد

شـد پـيـاده بر زمـين زانـو نـهـاد



ايـن بــآن و آن بــايــن از راه دل

گفت وگـو كـردنـد با هـم مـتـصل



پـرده افـكنـدند و كـس آگاه نـيست!

ديگر اين جا گفت وگو را راه نيست!!



عمان ساماني