بازگشت

عصر عاشورا


امام بر زمين افتاده بود.

شمر فرياد زد: چرا ايستاده ايد؟ چرا منتظريد؟ تيرها و نيزه ها تاب و توان را از او گرفته است. بر او حمله بريد.

زرعة بن شريك ضربتي بر شانه چپ آن حضرت وارد آورد، حصين تيري در گلوي آن

حضرت نشاند، ديگري بر گردنش ضربتي فرود آورد. سنان بن انس نيزه اي در سينه او فرو برد، و صالح بن وهب نيزه اي در پهلوي او.

اينك آخرين لحظه هاي زندگي امام بود و او با خداي خويش چنين زمزمه داشت:

اي خدايي كه جايگاهت بس بلند و جلالت بس والاست، اي كه نيرويت فراتر از هر

نيروست و از همگان بي نيازي و بر هر چه خواهي توانايي.

اي كه رحمتت نزديك است.

اي كه وعده ات راست است.

اي كه نعمتت همه جا را فراگرفته است.

اي كه آزمودنت نكو و ستوده است.

اي كه چون تو را بخوانند نزديكي و آنچه را آفريده اي در احاطه گرفته اي.

اي كه هر كس به درگاهت توبه كند از او توبه مي پذيري.

اي كه بر آنچه مي خواهي توانايي.

اي كه به آنچه طلب كني رسيده اي.

اي كه چون سپاست گويند سپاس گزاري و چون تو را ياد كنند به ياد آري.

تو را به نياز مي خوانم، به فقر و گدايي روي به سوي تو مي آورم، ترسان به درگاه تو مي نالم، غمگساران در پيشگاه تو مي گريم، ناتوان از تو كمك مي جويم، و به تو كه بسنده ام كني توكّل مي ورزم.

خدايا ميان ما و اين مردم داوري كن كه ما را فريفتند و ياريمان ندادند، با ما حيله كردند و ما را كشتند، با آن كه ما عترت پيامبر تو و فرزندان حبيب تو محمّد صلي الله عليه و آله هستيم كه او را به رسالت برگزيدي و امين وحي كردي.

اي مهربانترين مهربانان، ما را در كارمان گشايشي ده.

خدايا بر تقدير تو صبر مي كنم، خدايي جز تو نيست، اي ياور ياري جويان.

نه مرا پروردگاري جز توست و نه معبودي جز تو.

بر حكم تو صبر مي كنم، اي ياور آن كه او را ياري نيست و اي دائمي كه هرگز او را پايان نيست.

اي زنده كننده مردگان، اي آن كه به هر كه هر چه كرده است بازدهي، ميان من و آنان داوري كن كه تو خود بهترين داوراني.

اسب بر گرد پيكر او مي چرخيد و پيشاني به خون آغشته مي كرد و شيهه مي كشيد و او را مي بوييد.

زينب در آن سوي، در كنار خيمه ها فرياد مي زد: وا محمّداه، وا ابتاه، وا علياه، وا جعفراه، وا حمزتاه، اين حسين است كه اكنون در سرزمين كربلا تنهاي تنهاست و پيكرش بر زمين افتاده است! كاش آسمانها بر سر زمين خراب شده بودندي و كاش كوهها بر سر دشتها فرو پاشيده بودندي!

زينب سلام الله عليها خود را به كنار برادر رساند و در حالي كه حسين عليه السلام جان مي سپرد و عمربن سعد با جمعي از سربازانش آن جا ايستاده بودند رو به ابن سعد كرد و گفت: اي عمر، آيا حسين كشته مي شود و تو او را مي نگري؟

ابن سعد روي برگرداند و اشكش از ديدگان فرو ريخت.

زينب سلام الله عليها ديگر بار گفت: واي بر شما! آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟

امّا هيچ كس پاسخي نداد.

سپس ابن سعد فرياد زد: فرود آييد و اين مرد را خلاص كنيد.

شمر فرود آمد و... طوفان كربلا به هوا برخاست.

چونان گرگان وحشي به سوي پيكر بي جان او شتافتند تا هر يك غنيمتي بردارند.

اسحاق پيراهن او برداشت، ابن مرثد عمامه او برداشت، اسودبن خالد كفشهاي او

برداشت، جميع بن خلق شمشير او برداشت، قيس بن اشعث، شالي را كه بر شانه ها مي انداخت برداشت، بجدل انگشت با انگشتر را برداشت، جعونه، كهنه پيراهن او و رحيل بن خيثمه كمان او را برداشت.

شمر بر خود مي باليد، او غنيمتي گرانتر از همه برداشته بود. شمر سر پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را در دست داشت.