بازگشت

عباس علمدار روانه ميدان است


آن هنگام كه صبحگاهان امام حسين عليه السلام سپاه خود را آراست، پرچم را به دست

برادر خويش قمر بني هاشم سپرد. او گرانقدرترين اندوخته در سپاه محدود حسين عليه السلام بود و پرچم را بر دوش داشت. و از همين روي حسين عليه السلام به او اجازه ميدان نمي داد و مي فرمود: برادر، تو پرچمدار مني.

اينك كه همه رفته بودند عباس را هم ياراي ماندن نبود. چنين شد كه اين بار در پاسخ امام

عرضه داشت: برادر دلم از اين منافقان گرفته است! مي خواهم انتقام خود از آنان بستانم، حسين عليه السلام برادر را فرمود كه براي كودكان آب بخواهد.

عباس نزد سپاهيان دشمن رفت، آنان را اندرز داد و از خشم خداوند ترساند. امّا سخنش

آنان را سودي نرساند! پس فرياد برداشت: اي پسر سعد! اين حسين پسر دختر رسول خداست كه اصحاب و كسان و خاندان او را كشته ايد و اينك اين زن و فرزندان اويند كه تشنه اند. قدري آب به آنان بدهيد كه جگرشان از تشنگي مي سوزد.

سخن عباس در دلهاي برخي از آنان اثر گذاشت و حتي گريستند! امّا در اين ميان شمر با

صداي بلند نهيب زد: اي پسر ابوتراب! اگر سرتاسر زمين آب باشد و آن را در اختيار داشته باشيم قطره اي آب به شما نمي دهيم، مگر آن كه به بيعت يزيد درآييد.

عباس نزد برادر بازگشت و خبر اين برخورد را به او داد.

در اين ميان فرياد كودكان را شنيد كه از تشنگي بلند است. غيرت هاشمي در او به جوش

آمد. بر مركب نشست، مشكي برداشت و آهنگ فرات كرد. چهار هزار تن او را در ميان گرفتند، ولي نتوانستند عبّاس را بترسانند و او همچنان در حالي كه پرچم را در دست داشت آنان را پيش مي راند؛ گويا علي است كه به ميدان نبرد آمده است. چنين بود كه كسي در مقابل او نايستاد و همه گريختند و بدين سان عباس به فرات درآمد.

چون مشتي آب برداشت، تشنگي حسين عليه السلام را به ياد آورد. آب را ريخت و گفت:

عباس، پس از حسين تو را زندگي مباد. اينك حسين با مرگ هم آغوش مي شود و تو آب سرد مي نوشي؟ به خداوند سوگند كه اين رفتار از دين نيست.

سپس مشك را پر آب كرد و روانه خيمه گاه شد. راه را بر او بستند، امّا با مهاجمان جنگيد و آنان را از سر راه كنار زد.

در اين ميان زيدبن رقاد جهني در پشت نخلي كمين كرد و چون عباس از آن جا گذشت

ضربتي بر دست راست او فرود آورد و آن را از تن جدا كرد.

امّا عبّاس كه تنها به رساندن آب مي انديشيد به از دست دادن دست اعتنايي نكرد و اين

رجز را بر زبان آورد:



والله ان قطعتم يميني

اني احامي ابدا عن ديني



وعن امام صادق اليقيني

نجل النبي الطاهر الاميني



از آن سوي، حكيم بن طفيل در پشت درختي ديگر كمين كرده بود و چون عبّاس از آنجا

گذشت از كمينگاه بيرون جهيد و دست چپ او را از تن جدا كرد.

سپاهيان ابن سعد،عبّاس را در ميان گرفتند و از هر سوي او را هدف تير قرار دادند. تيرها چون باران مي آمد و تيري در مشك نشست و آب ريخت. تيري ديگر در سينه او نشست و مردي هم نيزه اي بر سر او فرود آورد و سر او را شكافت.

عبّاس بر زمين افتاد و فرياد برآورد: برادر بدرود!

امام شتابان بدان سوي آمد امّا برادر را زنده نيافت. فرمود: اكنون كمرم شكست و چاره

كارم نماند.

حسين عليه السلام برادر را به سوي خيمه گاه نبرد، و راز آن روشن نيست، آيا تواني در تن نداشت؟ يا از كودكان تشنه شرم مي كرد؟

حسين در حالي كه اندوهگين و گريان بود و اشك ديدگان به آستين خشك مي كرد به سوي

خيمه ها بازگشت.

سكينه پيش دويد و از حال عمو پرسيد؛ حسين عليه السلام خبر كشته شدن علمدار را به

آنان داد و فرياد وا اخاه، وا عباسا، از درون خيمه برخاست. اين فرياد زينب بود.



تيـغ در دست دگر بگرفت و گفت

گفت اي دست اوفتادي خوش بيفت



مست كز سيلي گريزد مست نيست

آمـدم تـا جان ببازم دست چيست



يادگـار مرتضـي مـيـر حنيـن

خاصه مست بـاده عشـق حـسين



حقّ برويـاند دو بـال عـرشي ام

خود به پاداش دو دست فـرشي ام



خوش بپرّم در بهـشـتـستـان يار

تا بـدان بـر جعـفـر طيّـار وار



اندر آن دست دگر بگرفـت تـيـغ

اين بگفت و بي فسوس و بي دريغ



خيره مانده چـرخ از بازوي مـرد

صيد را ند تاخت در صف نــبرد



آشكـارا كــرده رستـاخيـز را

بركشيده ذوالـفــقـار تـيـز را



بـازوي عبـاس را اينـك بـبـيـن

مصطفـي با مرتضي مي گفت هين



كه كـدامـيـن بازويـش بينم بگـو

گفت حـيـدر با دو چشـم تـر بدو



يا خود آن بازو كه تيغ انداخت است

بينم آن بــازو كه تيغ انداخت است



كرد دست ديـگـرش از تـن جـدا

كـافـري ديـگـر درآمد از قـفـا



هر دو دست دست پـرورد عـلـي

چـون بـيـافكـنـد از نـامـقبلي



دست جان در دامن وصـلش زنـم

گفت گر شـد منـقطع دست از تنم



تـا كنـم ايـثـار شـاه راسـتيـن

بايـدم صـد دست در يك آسـتـين



دست را دادم گـرفـتـم دسـتگـاه

مـنـت ايـزد كه انـدر راه شـاه



مرغ عاشـق پـر و بالـش كنده به

دست من بر خون به دشت افكنده به



برخـلاف هـر شنـاور در زمـن

مي كنم در خون شنا بي دست مـن



اين شنا خاص شهيدان است و بـس

گرچـه ناكـرده شنا بي دست كس



سروش اصفهاني

حسين تنها مي شود