بازگشت

نافع بن هلال


نافع به سوي دشمن تير ميافكند. او به تيرهاي خود دوازده تن را كشت. و چون تيرهايش به آخر رسيد شمشير از نيام برآورد و به ميان دشمن زد. او را محاصره كردند و هدف تيرها و سنگهاي خود قرار دادند تا آن جا كه دو بازوي او را شكستند و او را به اسارت درآوردند. شمر او را به نزد ابن سعد برد. ابن سعد از او پرسيد: چه چيز تو را واداشته كه با خود چنين كني؟ گفت: خدايم خود مي داند كه چه خواسته ام. يكي ديگر از سپاهيان ابن سعد كه مي ديد خون از سر و روي نافع مي ريزد رو به او كرد و گفت: نمي بيني كه چه بر سرت آمده است؟ نافع گفت: به خداوند سوگند، من دوازده تن از شما را، افزون بر زخميان، كشته ام و خود را بر پيكاري كه كرده ام سرزنش نمي كنم. اكنون هم اگر دست داشتم نمي توانستيد مرا در بند كشيد.

شمر شمشير برهنه كرد، نافع به او گفت: اي شمر! خداي را سوگند كه اگر از مسلمانان بودي بر تو گران بود كه در حالي خداي را ملاقات كني كه دستت به خون ما آلوده است. سپاس خدايي را كه مرگ ما را به دست بدترين آفريدگان خويش قرار داد. پس شمر پيش آمد و سر نافع را از تن جدا كرد.