بازگشت

آخرين رخدادها در شب عاشورا


حسين عليه السلام برخاست و از خيمه بيرون رفت. آنگاه اصحاب خود را فرمود خيمه ها را به يكديگر نزديك كنند و طنابهاي خيمه ها را درهم برند و خيمه ها را نيز به گونه اي گرد هم آورند كه تنها از يك سوي يعني همان كه روبروي دشمن است باز باشد.

سپس فرمان داد پشت خيمه ها خندقي كندند و پر هيزم كردند تا در هنگام حمله دشمن آنها را آتش بزنند و اين مانع هجوم آنان از پشت شود.

همچنين فرزند خود علي را در رأس سي سوار و بيست پياده روانه كرد تا آب بياورند. آنگاه به اصحاب خود فرمود: برخيزيد، آب بخوريد تا آخرين ذخيره شما باشد. وضو گيريد و غسل كنيد و جامه هاي خود را بشوييد كه همين كفنهاي شماست.

حسين عليه السلام درميانه شب از خيمه گاه بيرون آمد و گودالها و پيچ و خم گذرگاههاي آن پيرامون را وارسي كرد. نافع بن هلال بجلي نيز در پي آن حضرت رفت.

حسين عليه السلام از علت بيرون آمدن نافع پرسيد و او در پاسخ گفت: اي پسر رسول خدا، بيرون آمدن تو در اين وقت شب و حركتت به سمت اردوي اين سركش مرا نگران ساخت.

حسين عليه السلام فرمود: بيرون آمده ام تا گودالها و تپه ماهورهاي اين پيرامون را وارسم، مباد فردا كه هنگامه جنگ و گريز است دشمن در اين پيرامون كمين كرده باشد.

سپس در حالي كه دست نافع را در دست داشت ميفرمود: به خداوند سوگند همين است، همين است وعده اي كه تخلف نپذيرد.

آنگاه به نافع فرمود: چرا راه ميان اين دو تپه را در پيش نمي گيري و نمي گريزي و خود را نجات نمي دهي؟

نافع خود را روي گامهاي امام انداخته، بوسه مي زد و مي گفت: مادرم به عزايم بنشيند! اين شمشير من است و اين هم اسب من، سوگند به خدايي كه به همراهي با تو بر من منت نهاد از تو جدا نمي شوم تا آن زمان كه اين اسب و شمشيرم از جنگ و پيكارم درهم شكنند وفروايستند.

سپس حسين عليه السلام به خيمه زينب رفت و نافع در بيرون خيمه به انتظار ايستاد. او در همين حال شنيد كه زينب به حسين عليه السلام مي گويد: آيا نيّت ياران خويش را آزموده اي؟ من از اين بيم دارم كه تو را در هنگام پيكار واگذارند.

حسين عليه السلام به خواهر فرمود: به خداوند، آنان را آزموده ام و جز مرداني جنگاور و ناترس نديده ام كه با مرگ همدمند و به آن آرامند، چونان كه كودك به پستان مادر آرام است.

نافع مي گويد: من چون اين سخن را از زينب شنيدم گريستم و سپس نزد حبيب رفتم و آنچه از حسين و خواهرش شنيده بودم با او گفتم.

حبيب گفت: به خداوند سوگند اگر در انتظار فرمان حسين عليه السلام نبودم همين امشب شمشير برميگرفتم و به اردوي دشمن ميتاختم.

نافع مي گويد: به حبيب گفتم: من حسين را نزد خواهرش گذاشتم و گمان مي كنم اكنون زنان ديگر نيز آمده اند و در اين احساس با زينب همراهي مي كنند. آيا مي تواني ياران خود را گرد آوري و با آن زنان سخن بگوييد كه دلهايشان آرام شود؟

حبيب برخاست و بانگ زد: اي مردان غيرتمند و اي شيران پيكار!

همه چونان شيراني آماده از خيمه ها بيرون جستند.

حبيب به مرداني از بني هاشم كه در آن جمع بودند گفت: شما برگرديد. نبايد بيداري بكشيد.

سپس رو به اصحاب خود كرد و آنچه را نافع شنيده و ديده بود با آنان در ميان نهاد. همه گفتند: به خداوند سوگند، اگر در انتظار فرمان او نبوديم همين امشب شمشير برميگرفتيم و بر دشمن مي تاختيم.

حبيب دل آرام و شادمان شد و به ياران گفت: همراه من بياييد تا بر در خيمه زنان رويم و آنان را آرامش دل دهيم.

حبيب و همراهانش نزد زنان آمدند و بانگ زدند: اي ناموسهاي رسول خدا، اين شمشيرهاي نوكران آماده شماست و سوگند ياد كرده اند آنها را تنها در سينه آنان كه آهنگ آزردن شما را دارند در نيام كنند. اين نيزه هاي غلامان شماست و قسم خورده اند آنها را تنها در سينه كساني كه جمع شما را بر هم ميزنند فرو برند.

زنان گريان و ناله كنان درآمدند و گفتند: اي پاكان، از دختران رسول خدا و ناموسهاي اميرمؤمنان دفاع كنيد.

آن مردان همه گريستند، گويي كه زمين مي لرزد و آنان را از اين سو به آن سو مي كشاند.