بازگشت

شمر و فرمان حمله


ابن سعد براي آن كه به گمان خود با صلح و صفا به همه چيز پايان دهد و كاري كند كه به ديانت خود او نيز آسيبي نرسد! نامه اي به ابن زياد نوشت و در آن چنين مدعي شد كه حسين عليه السّلام را ملاقات كرده و آن حضرت به او وعده داده است يا به همان جا كه آمده برگردد، يا به يكي از سرحدّات برود، و يا نزد يزيد برود و دست بيعت به او بدهد.

نامه به ابن زياد رسيد و وي آن را خواند و گفت: اين نامه كسي است كه قصد خيرخواهي دارد.

ابن زياد خواست به نامه ابن سعد پاسخ دهد كه شمر برخاست و گفت: آيا اكنون كه حسين در سرزمين تو فرود آمده چنين چيزي را از او مي پذيري؟ به خداوند سوگند اگر او از اين جا برود و دست در دست تو نگذارد او قويتر خواهد بود و تو در موضع ضعف و سستي. ابن زياد نظر شمر را پذيرفت و به ابن سعد چنين نوشت:

من تو را براي آن به سوي حسين نفرستاده ام كه دست از او بداري، يا با او مماشات كني، يا سلامت او را بخواهي و يا نزد من شفاعت او كني.

اينك ببين كه اگر حسين و اصحابش به حكم من سر فرود مي آورند آنان را بسلامت نزد من فرست و اگر از تو نمي پذيرند بر آنان بتاز و آنان را بكش و مثله كن كه مستحق چنين كارياند. اگر حسين كشته شد بر بدن او اسب بتازان. البته گمان نمي كنم چنين كاري پس از مرگ به مرد زياني رساند، اما اين بدان واسطه است كه پيش از اين گفته ام اگر او را بكشم با او چنان خواهم كرد.

اگر اين فرمان ما را اجرا كردي تو را پاداش دهيم كه از آن فرمانبران است و اگر از انجام آن سرباز مي زني از گماشتگي ما و از سپاه ما كناره گير و سپاه را به شمر بن ذي الجوشن واگذار.

شمر نامه را آورد و ابن سعد به او گفت: واي بر تو، خداوند تو را از سراي سعادت دور كند!

چه بد پيامي آورده اي من بر اين گمانم كه اين تو بوده اي كه ابن زياد را از كاري جز اين بازداشته اي و كاري را تباه كرده اي كه اميد درست كردنش را داشتيم. به خداوند سوگند، حسين تسليم نمي شود، چه، خون پدرش در رگهاي اوست.

شمر در پاسخ او گفت: به من بگو تو چه مي كني؟ آيا فرمان اميرت را اجرا مي كني؟ اگر جز اين است سپاه را به من واگذار.

عمربن سعد گفت: خود اين كار را بر دوش مي گيرم و هيچ آقايي را به تو وانمي گذارم. البته تو را به فرماندهي پيادگان مي گمارم.

عصر روز پنج شنبه نهم محرم بود كه ابن سعد به لشكريان خود فرمان حمله داد و به آنان

گفت: اي سپاه خدا، سوار شويد! شما را به بهشت مژده باد!

لشكريان ابن سعد بر مركب نشستند و به سوي اردوي حسين عليه السلام پيش رفتند.

امام عليه السلام در برابر خيمه نشسته بود. شمشير خود را ميان دو دست گرفته و سر را روي شمشير نهاده بود.

خواهرش زينب غلغله سپاه دشمن را شنيد. به برادر نزديك شد و گفت: برادر، آيا صدا را نمي شنوي كه نزديك مي شود؟

حسين عليه السلام سر برداشت و گفت: اكنون رسول خدا را به خواب ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مي آيي.

خواهر بيقراري كرد و حسين عليه السلام او را فرمود: خداي تو را رحمت كند، آرام باش.