بازگشت

تشنگي در كنار فرات


در روز هفتم محاصره حسين بن علي عليه السّلام شدت يافت و راههاي رسيدن به فرات بر روي او و اصحابش بسته شد.

اندوخته آبي كه در اختيار حسين و اصحابش بود پايان يافت و اندك اندك لبان از تشنگي خشكيد و بي آبي بر زنان و كودكان سنگين افتاد.

در اين ميان يكي از اصحاب امام حسين عليه السّلام كه مردي زاهد بود و يزيد به حصين همداني نام داشت برخاست و به امام گفت: اي پسر رسول خدا! آيا مرا اذن مي دهي نزد ابن سعد بروم و درباره آب با او گفتگو كنم، شايد از آنچه كرده است برگردد؟

امام فرمود: خود مي داني.

ابن حصين همداني نزد عمربن سعد رفت و چون بر او وارد شد سلام نكرد. ابن سعد گفت: اي همداني، چرا سلام نكرده اي؟ آيا من مسلماني نيستم كه خدا و رسول را مي شناسم؟ گفت: اگر چنان كه مدّعي هستي مسلمان بودي به آهنگ كشتن عترت پاك پيامبر صلّي الله عليه و آله به رويارويي آنان مي آمدي. بگذريم. اين آب فرات است كه چهارپايان بيابان از آن مي نوشند، اما اينك حسين بن علي و برادران و زنان و دختران و اهل بيت او از تشنگي مي ميرند.تو ميان آنان و آب فرات فاصله افكنده اي و مانع برداشتن آب شده اي و در عين حال مدّعي هستي كه خدا و رسول را مي شناسي!

عمربن سعد سر فرو افكند و آن گاه گفت: اي مرد همداني! من خود از حرمت آزردن اينان آگاهم ولي آنچه هست اين كه عبيدالله از همه خاندان خود درگذشته و مرا براي كاري برگزيده است و من همان دم بيرون آمده ام. به خداوند سوگند نمي دانم و درمانده ام، و البته از همين آگاهم كه كاري بس پرخطر در پيش دارم كه از آن خشنود نيستم و بلكه نگرانم. آيا با آن كه ري آرمان من است زمامداري ري را واگذارم يا در حالي بازگردم كه خون حسين را بر گردن دارم؟ فرجام كشتن او دوزخ است و هيچ چيز مانع آن نشود، اما حكومت ري هم روشني ديدگان من است.

اي مرد همداني! دلم ياراي آن نمي دهد كه حكومت ري را به ديگري واگذارم.

يزيد بن حصين همداني پس از اين گفت و شنود بازگشت و به حسين عليه السّلام گفت: اي پسر رسول خدا! عمر بن سعد به اين تن داده است كه در برابر ملك ري تو را بكشد.

طبري و ابوالفرج اصفهاني آورده اند كه چون تشنگي حسين و يارانش سخت شد برادر خويش عباس بن علي بن ابي طالب را خواند و او را رأس سي سوار و بيست پياده روانه كرد و بيست مشك نيز به آنان داد.

شبانه نزديك آب آمدند، در حالي كه نافع بن هلال بجلي پرچم را در دست داشت و پيشاپيش آنان حركت مي كرد. عمروبن حجاج زبيدي كه از گماشتگان ابن سعد بر فرات بود پرسيد: كيستي؟

گفت: نافع بن هلال هستم.

گفت: برادر، خوش آمدي، اين جا به چه كار آمده اي؟

گفت: آمده ايم تا از اين آب كه بر روي ما بسته ايد بنوشيم.

گفت: بنوش گوارايت باد.

گفت: به خداوند سوگند در حالي كه حسين و اصحابش تشنه اند قطره اي از اين آب نمي نوشم.

چون ياران نافع نزديك شدند وي پيادگان را بانگ زد كه مشكهايتان را پر كنيد!

مشكهاي خود را پر كردند و بناگاه عمروبن حجاج و همراهانش بر آنان يورش آورد. اما عباس بن علي و نافع بن هلال با آنان نبرد كردند و آنان نيز گريختند و به سپاه خود پيوستند، اما آنان را گفتند: برگرديد و در برابر آنها بايستيد. برگشتند اما كاري از پيش نبردند و ياران حسين عليه السّلام توانستند با مشكهاي پر آب به خيمه گاه بازگردند.



رفـع عطش ز عترت خـتمي مآب كن

جان عمـو براي حـرم فكـر آب كن



از بـهـر تشنگان حرم فـكر آب كن

سقـاي تـشنـگـان حريم خدا تويـي



راه شريعـه بـسته بـود فتح باب كن

اي يـادگـار فـاتـح خيـبر عنـايتي



خـامُش زآب آتش اين انـقـلاب كـن

در خيمه ها ز تـشنگي افتـاده انقلاب



رحمي به جان اصغر و حال رباب كن

اصغر فسرده حال به دامان مادر است



اصغر ز دست ميرود اينك شتاب كن

گه لحظه اي دگر نرسد آب در حـرم



سيد رضا مؤيد

يك گفتگو، افشا كننده ماهيت ابن سعد

حسين عليه السلام عمرو بن قرظه انصاري را نزد ابن سعد فرستاد و از او

خواست شبانه همديگر را در نقطه اي ميان دو اردو ديدار كنند.

شب كه فرا رسيد هر يك از آن دو در رأس بيست تن بيرون آمدند.

حسين عليه السلام همراهان را فرمود عقب تر بايستند، و تنها عباس و فرزند خود علي اكبر را جلوتر برد.ابن سعد نيز چنين كرد و پسرش حفص و نيز غلامش را همراه گذاشت.

حسين عليه السلام، ابن سعد را گفت:اي پسر سعد آيا با من مي جنگي؟ آيا از خدايي كه به نزد او باز خواهي گشت پروا نمي كني؟ من فرزند همان كسي هستم كه تو خود مي داني! نمي خواهي با من همراه شوي و اينان را واگذاري؟ اين كار به خشنودي خداوند نزديكتر است.

ابن سعد گفت: مي ترسم خانه ام را ويران كنند.

حسين عليه السلام فرمود: من خانه ات را براي تو مي سازم.

گفت:مي ترسم باغ مرا بگيرند!

فرمود: من از مالي كه در حجاز دارم به جاي آن چيزي بهتر به تو مي دهم.

گفت: من در كوفه زن و فرزنداني دارم و مي ترسم ابن زياد آنان را بكشد!

حسين عليه السلام كه از او نوميد شد در حالي كه برمي خواست فرمود: تو را چه مي شود؟ خداوند بزودي تو را به بسترت بكشد و آن روز كة تو را برانگيزد هيچ نيامرزد.به خداوند سوگند اميدوارم جز اندكي از گندم عراق نتواني بخوري.

ابن سعد از سر ريشخند گفت: جو مرا بسنده خواهد كرد.