بازگشت

بستن آب


هفتم محرّم بود كه ابن زياد به عمربن سعد نوشت:

امّا بعد، آب را بر حسين و اصحابش ببند، مباد قطره اي از آن بنوشند.

همين كه نامه به ابن زياد رسيد بي درنگ عمروبن حجاج را با پانصد سوار فرستاد. شريعه فرات را در محاصره گرفتند و آب را بر حسين و اصحابش بستند و نمي گذاشتند قطره اي از آن ببرند.

عبيدالله بن حصين ازدي به آواز بلند گفت:

اي حسين! اين آب را نمي بيني كه به سان آسمان آبي است؟ به خداوند قطره اي از آن ننوشي تا از تشنگي مرگ را هم آغوش شوي.



هم زمادر طفل وهم از طفل مـادر شـد خـجل

قحط آب است وصدف،از رنگ گوهر شد خجل



سـر به پيش افكند و در پيش پيمبر شد خـجـل

كـافـري از بـسكه زان مسـلم نمايان ديد دين



سعي بي حـاصل شد وزمزم زهاجر شد خجل

هاجري زمـزم پديد آورد و طفـلش تـشنه بود



سرفرازم كن،ربـاب از روي اصغر شد خجل

با عمـو مي گفت طـفلي، تشنه كامم خود وليك



وز رخ بي آب و رنـگش آب آور شد خـجل

مـشك خـاليّ و دلـي پر از اميـد آورده بود



عاقبت كـوشش زسعي آن فلك فر شد خجـل

سخت سـقا بـهـر آب و آبـرو كـوشيد ليك



وز رخ ساقي كوثر حوض كوثر شد خـجـل

كـام پـور ساقـي كوثر نشد تـر از فـرات



علي انساني