بازگشت

يحيي بن عمر بن الحسين


ابن زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب

كنيه او ابوالحسن، و مادرش ام الحسن دختر عبدالله بن اسماعيل بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب است.

يحيي در زمان متوكل در خراسان خروج كرد، و عبدالله بن طاهر (حاكم خراسان) او را دستگير ساخت، متوكل دستور داد او را به عمر بن فرج رخجي بسپارد، و عمر بن فرج با تندي با او سخن گفت، يحيي پاسخش را داده و بدو دشنام گفت، عمر بن فرج جريان را براي متوكل نوشت، و متوكل دستور داد چند تازيانه بدو بزنند. آنگاه او را در خانه يحيي بن خاقان (وزير خود) زنداني كرد و مدتي در آنجا بود تا اينكه آزاد شد و به بغداد رفت و مدتي در آنجا به سر برد.

سپس به كوفه رفت و مردم را به رضا (آن كه مورد پسند است) از خاندان خوش سلوكي عمل كرد و همچنان بود تا وقتي كه به قتل رسيد - رضوان الله عليه - و ما جريان قتل او را در صفحات بعد مذكور خواهيم داشت.

يحيي مردي شجاع و سواري جنگجو و نيرومند و دلير بود و از سبك سري هاي جواني كه موجب عيب ديگران است بركنار بود.

محمد بن احمد صيرفي و ديگران روايت كرده اند كه يحيي در بغداد سكونت داشت، او عمودي آهنين در خانه داشت كه هرگاه به يكي از غلامان و كنيزان خود خشم مي كرد آن عمود آهنين را به گردنشان مي پيچيد و احدي جز او نمي توانست آن را باز كند و تا وقتي كه خود او مي آمد و باز مي كرد.

و احمد بن عبيدالله از ابي عبدالله بن ابي الحصين روايت كرده كه وقتي كه يحيي تصميم به خروج گرفت، نخست به زيارت قبر حسين عليه السلام آمد، و براي زواري كه در آنجا بودند تصميم خود را آشكار ساخت، جمعي از حاضران در آنجا دعوتش را پذيرفتند، و اطراف او را گرفتند، يحيي از آنجا به شاهي [1] آمد و تا شب در آنجا توقف كرد و چون شب فرارسيد به سوي كوفه حركت كرد و شبانه وارد كوفه گرديد، كساني كه همراهش بودند فرياد مي زدند: اي مردم، داعي حق را پاسخ دهيد و دعوت او را بپذيريد. جمع بسياري گرد او را گرفته و با او بيعت كردند.

چون روز ديگر شد به طرف بيت المال رفت و هر چه در آنجا بود تصرف كرد، آنگاه به نزد صرافاني كه پول هاي حكومتي نزد آنان بود فرستاد و آن پولها را نيز از آنها گرفت، و سپس به محله بني حمان كه اهل آن محل به ياري او برخاسته بودند رفت، و در آنجا نشست، در اين حال ابوجعفر محمد بن عبيدالله حسني معروف به أدرع در كنار او نشسته بود و در گوشي با او سخن مي گفت و از قدرت حكومت وقت براي او مي گفت كه ناگاه عبدالله بن محمود با لشكري كه از اطراف كوفه جمع آوري كرده بود به جنگ يحيي آمد، برخي از اعراب كه ناظر بودند به يحيي فرياد زدند كه: مواظب باش غافلگير نشوي، لشكر از راه مي رسد يحيي از جا برخاست و بر اسب خود سوار شد و به عبدالله بن محمود حمله كرد و ضربتي با شمشير به صورت او زد، همراهان او كه چنان ديدند رو به هزيمت نهادند.

يحيي به نزد ياران خود بازگشت و ساعتي پهلوي آنها نشست آنگاه با همراهان خود به وازار رفت و از آنجا نيز به حنبلا رهسپار شد.

از آن سو چون خبر قيام يحيي بن عمر به بغداد رسيد، محمد بن عبدالله بن طاهر (والي بغداد) عموزاده اش ‍ حسين بن اسماعيل را براي دفع يحيي مأمور ساخت و گروهي از سرلشكران خود را نيز همراه او كرد كه از آن جمله بودند: خالد بن عمران و ابوالسناء غنوي و وجه فلس، عبدالله بن نصر بن حمزه و سعد ضبابي و آنها از روي كراهت پذيرفتند. چون مردم در دل متمايل به يحيي بن عمر بودند و جز او هيچ گاه ديده نشد كه اهل بغداد به يكي از فرزندان ابوطالب كه در طول خلافت بني عباس قيام كردند، متمايل گردند. به هر حال افراد مزبور به حسين بن اسماعيل پيوستند.

حسين به دنبال مأموريت خود به كوفه آمد و چند روزي در آنجا ماند، آنگاه به قصد جنگ با يحيي حركت كرد تا بدو رسيد، يحيي چند روزي در برابر حسين ايستادگي كرد آنگاه به قصد قسين از آنجا كوچ كرد و همچنان تا قريه اي به نام بحريه پيش رفت.

در آن ناحيه مأمور جمع آوري اموال حكومت مردي به نام احمد بن علي اسكافي و مأمور سپاه آن حدود مردي به نام احمد بن فرج فزاري بود. احمد بن علي اموال دولتي را برداشت و فرار كرد ولي احمد بن فرج به جنگ يحيي آمد اما پس از مختصر جنگي كه كرد فرار را بر قرار ترجيح داد و رو به هزيمت نهاد.

يحيي راه كوفه را پيش گرفت و به قصد كوفه به راه افتاد، وجه فلس سر راه او آمد و جنگ سختي با او كرد ولي در برابر يحيي تاب نياورد گريخت ولي يحيي او را تعقيب نكرد. وجه فلس همچنان برفت تا به شاهي رسيد و در آنجا به حسين ابن اسماعيل برخورد و با هم در آنجا به استراحت و عيش و نوش پرداختند و از دو لشكر آنها كه به هم رسيده بود سپاهي نيرومند تشكيل شد.

از آن سو ياران يحيي بن عمر او را وادار كردند تا هر چه زودتر به جنگ حسين بن اسماعيل برود. در ميان آنها مردي به نام هيضم بن علاء عجلي بود كه با گروهي از خويشان و فاميل خود به ياري يحيي آمده بود ولي پيادگان و اسبان آنها به علت اينكه راه زيادي پيموده، خسته بودند، و هنگامي كه جنگ شروع شد نخستين كساني كه فرار كردند همين هيضم و همراهان او بودند.

و گفته اند: حسين بن اسماعيل اين نقشه را كشيده بود و قبلا با هيضم قرار گذارده بود كه چون جنگ آغاز شد او و همراهان وي فرار كنند (تا ديگران نيز فرار نمايند.) ولي دسته ديگري گفته اند: فرار آنها به خاطر همان خستگي و رنجي بود كه در راه ديده بودند.

و علي بن سليمان كوفي از پدرش روايت كرده كه (پس از قتل يحيي) روزي من با هيضم در جايي بوديم، سخن از جريان كار يحيي بن عمر به ميان آمد، هيضم سوگند به طلاق همسرش خورد كه فرار من طبق نقشه و دسيسه اي نبود، بلكه يحيي در جنگ مردي بي باك و متهور بود به طوري كه يكه و تنها حمله مي كرد و ميان لشكر دشمن مي رفت و دوباره بازمي گشت، و من او را از اين كار نهي كردم ولي نپذيرفت تا اينكه يك بار يك تنه حمله كرد و من نگاه كردم ديدم در ميان لشكر دشمن به زمين افتاد و چون ديدم كه او كشته شد با همراهان خود از ميدان بازگشتيم.

ابن عمار - راوي حديث - گويد: همين كه يحيي مشاهده كرد هيضم از ميدان گريخت در جاي خود ايستاد و جنگيد تا به قتل رسيد، و سعد ضبابي سرش را جدا كرده به نزد حسين بن اسماعيل آورد، و در چهره اش به قدري اثر شمشير و زخم بود كه شناخته نمي شد.

از اين سو مردم كوفه كه قتل يحيي را باور نمي كردند، حسين بن اسماعيل، ابوجعفر حسني (معروف بن أدرع) را كه پيش از اين نامش برده شد به نزد مردم كوفه فرستاد كه خبر قتل يحيي را بدانها بدهد، ولي هنگامي كه ابوجعفر به نزد آنان آمد و خبر مزبور را داد مردم يكسره او را دشنام داده و سخنان ناهنجاري بدو گفتند و به قصد جنگ با او جنبش كردند تا جايي كه يكي از غلامان او را نيز كشتند، حسين (يا ابوجعفر حسني) كه چنان ديد يكي از برادران مادري يحيي بن عمر را به نام علي بن محمد صوفي كه از فرزندان عمر بن علي بن ابيطالب بود به نزد مردم كوفه فرستاد و او خبر قتل يحيي را به مردم رسانيد، و مردم كوفه با ديدن او يقين به قتل يحيي كردند و صداها را به گريه و شيون بلند ساخته به سوي شهر بازگشتند.

حسين بن اسماعيل سر يحيي بن عمر را برداشته و به سوي بغداد حركت كرد، مردم بغداد نيز چون هواخواه يحيي بودند از اين رو قتل يحيي را باور نداشتند و با صداي بلند فرياد مي زدند: يحيي كشته نشده، و اين صداها به قدري زياد شد كه كودكان در كوچه فرياد مي زدند: ما قتل و ما فر، و لكن دخل البر نه كشته شده و نه گريخته بلكه سر به بيابان نهاده است.

ولي هنگامي كه سر يحيي وارد بغداد شد، مردم به نزد محمد بن عبدالله بن طاهر رفته و به او براي اين فتح كه نصيبش شده تبريك گفتند، و از جمله كساني كه در ظاهر براي تبريك به مجلس محمد بن عبدالله آمد، ابوهاشم داود بن هاشم جعفري بود كه مردي صريح اللهجه و زبان دار بود و در اظهار عقيده اش باكي از حاكم و مأمورين دولتي نداشت.

احمد بن عبيدالله و حكيم بن يحيي گويند: هنگامي كه ابوهاشم بر محمد بن عبدالله وارد شد رو بدو كرده گفت: اي امير من آمده ام تا درباره چيزي به تو تبريك گويم كه اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله زنده بود آن حضرت را بدان تسليت مي دادند، محمد سخن وي را شنيد ولي هيچ پاسخي بدو نداد.

محمد بن عبدالله پس از اين واقعه به خواهر خود و زنانش دستور داد به سوي خراسان حركت كنند و گفت: در هيچ خانه اي سر كشته اي از كشتگان اين خاندان نرفت جز آنكه نعمت از آن خانه بيرون شد و دولت از آنجا رخت بربست. زنان به دستور او آماده حركت به سوي خراسان شدند.

ابن عمار در حديث خود گويد: پس از ورود حسين بن اسماعيل به بغداد اسيران اصحاب يحيي بن عمر را وارد بغداد كردند، و تا به آن روز هيچ اسيري را بدان وضع رقت بار به شهر بغداد نياورده بودند، زيرا كه آنها را با پاي برهنه مي دوانيدند و هر كدام عقب مي ماندند گردش را مي زدند.

تا اينكه نام مستعين كه حاوي فرمان آزادي آنها بود رسيد، و به دستور وي همه را جز يك تن به نام اسحاق بن جناح كه رئيس پليس يحيي بن عمر بود، آزاد كردند، و محمد بن حسين اُشناني روايت كرده كه او را به زندان افكندند و همچنان در زندان بود تا از دنيا رفت، و پس از مرگ وي دستوري از محمد بن عبدالله ابن طاهر رسيد كه نوشته بود: مرد پست نجس: اسحاق بن جناح را با يهود دفن كنيد و با مسلمانان او را دفن نكنيد، و كسي بر جنازه اش نماز نخواند و غسلش ندهيد و كفنش نكنيد. به همين سبب جنازه او را در همان لباس هايي كه داشت در ميان پارچه اي قومسي پيچيدند و به خرابه اي بردند و در آنجا افكنده، ديوار ويرانه اي را روي او خراب كردند - رحمة الله عليه.

در ميان مردمي كه به ياري يحيي بن عمر خروج كردند بسياري از بزرگان اهل كوفه و دانشمندان وجود داشتند، و من از برخي از مشايخ اهل حديث - يعني محمد بن حسين - شنيدم كه مي گفت: از كساني كه با يحيي بن عمر خروج كرد و از سواران با نام و نشان يحيي بود: ابومحمد عبدالله بن زيدان بجلي بود كه من او را ديدار كرده و حديث از او يادداشت كرده ام، و شدت احتياط و پرهيزي كه از مردم داشت نشانه آن بود كه هر چه درباره اش (از تقوي و درستي و علم و دانش و غيره) مي گفتند راست و صحيح بوده است.

و من نشنيده ام كه شعرا در رثاي هيچ يك از مقتولين دوران بني عباس به اندازه يحيي بن عمر بسرايند، و اين بدان جهت بود كه در زمان قتل او شعراي بسياري وجود داشتند كه همگي مؤمن به فرزندان ابوطالب و جزء هواخواهان آنها بودند و ما براي رعايت اختصار به ذكر برخي از آن اشعار اكتفا مي كنيم.

از آن جمله است شعر علي بن عباس رومي كه مي توان گفت بهترين اشعاري است كه در رثاي او گفته اند، و تنها يك ايراد آن است كه از حد تجاوز كرده و در دشنام گويي بني عباس زمامداران وقت جانب ميانه روي را مراعات ننموده، و كلماتي ناهنجار درباره آنها گفته است، [2] و اشعار اينها است:



امامك فانظر اي نهجيك تنهج

طريقان شتي مستقيم و أعوج



الا ايهذا الناس طال ضريركم

بآل رسول الله فأشخوا أو ارتجوا



أكل آوان للنبي محمد

قتيل زكي بالدماء مضرج



تبيعون فيه الدين شر انمة

فلله دين الله قد كاد يمرج



لقد الحجوكم في حبائل فتنة

و للملحجوكم في الحبائل الحج 5



بني المصطفي كم ياكل الناس شولكم

لبوالكم عما قليل مفرج



اما فيهم راع لحق نبيه

و لا خائف من ربه يتحرج



لقد عمهوا ما أنزل الله فيكم

كان كتاب الله فيهم ممجمج



ألا خاب من انساه منكم نصيبه

متاع من الدنيا قليل و زبرج



أبعد المكني بالحسين شهيدكم

تضاء مصابيح السماء فتسرج 10



لنا و علينا، لا عليه و لا له

تسجسج أسراب الدموع و تنشج



و كيف نبكي فائزا عند ربه

له في جنان الخلد عيش مخرفج



فان لا يكن حيا لدينا فانه

لدي الله حس في الجنان مزوج



و قد نال في الدنيا سناء وصية

و قام مقاما لم يقمه مزلج



شوي ما اصابت أسهم الدهر بعده

هوي ما هوي أو مات بالرمل بحزج 15



و كنا نرجيه لكشف عماية

بأمثاله امثالها تتبلج



فساهمنا ذوالعرش في ابن نبيه

ففاز به والله أعلي و أفلج



مضي و مضي الفراط من أهل بيته

يوم بهم ورد المنية منهج



فأصبحت لاهم أبسئوني بذكره

كما قال في البسؤ مورج



و لا هو نسافي أساي عليهم

بلي هاجه، والشجو للشجو أهيج 20



أبيت اذا نام الخلي كانما

تبطن أجفاني سيال و عوسج



أيحيي العلا لهفي لذكراك لهفة

يباشر مكواها الفؤاد فينضج



أحين تراء تك العيون جلاءها

و أقذاءها أضحت مراثيك تنسج



بنفسي و ان فات الفداء بك الردي

محاسنك اللائي تمخ فتنهج



لمن تستجد الارض بعدك زينة

فتصبح في اثوابها تتبرج؟ 25



سلام و ريحان و روح و رحمة

عليك و ممدود من الظل سجسج



و برح القاع الذي انت جاره

يزف عليه الاقحوان المفلج



و يا أسفي ألا أنت جاره

يرف عليه الاقحوان المفلج



لا انما ناح الحمائم بعد ما

ثويت و كانت قبل ذلك تهرج



أذم اليك العين ان دموعها

تداعي بناالحزن حين توهج 30



و احمدها لو كفكت من غروبها

عليك و خلت لاعج الحزن يلعج



و ليس البكا ان تسفح العين انما

احر البكاءين البكاء المولج



اتمتعني عيني عليك بعبرة

و انت لاذيال الروامس مدرج



فاني الي ان يدفن القلب داءه

ليقتلني الداء الدفين لأحوج



عفاء علي دار ظعنت لغيرها

فليس بها للصالحين معرج 35



الا ايها المستبشرون بيومه

اظلت عليكم غمة لا تفرج



اكلكم امسي اطمان مهاده

بأن رسول الله في القبر مزعج



قلاتشمتوا وليخسا المرء منكم

بوجه كان اللون منه اليرندج



فلو شهد الهيجا بقلب ابيكم

غداة التقي الجمعان و الخيل تمعج



لاعطي يدالعافي أو ارمد هاربا

كما ارمد بالقطاع الظليم المهيج 40



و لكنه ما زال يغشي بنحره

شبا الحرب حتي قال ذوالجهل أهوج



و حاشا له من تلكم غير انه

ابي خطة الامر التي هي اسمج



و أين به عن ذاك؟ لا أين انه

اليه بعرقيه الزكيين محرج



كداب علي في المواطن قبله

ابي حسن، والغصن من حيث يخرج



كاني به كالليث يحمي عرينه

و اشبا له يزيديه المهجهج 45



كاني اراه والرماح تنوشه

شوارع كالاشطان تدلي و تخلج



كاني اراه ذا هوي عن جواده

و عفر بالترب الجبين المشحج



فحب به جسما الي الارض اذ هوي

و حببها روحا الي الله تعرج



أأرديتم يحيي و لم يطو ايطل

طرادا و لم يدبر من الخيل منسج؟



تأتت لكم فيه من السؤهينة

و ذاك لكم بالغي اغري و الهج 50



تمدون في طغيانكم و ظلالكم

و يستدرج المغرور منكم فيدرج



أجنوا بني العباس من شنآنكم

و شدو علي ما في العياب و أشرجوا



و خلو ولاة السؤ منكم و غيهم

فاحر بهم ان يغرقوا حيث لججوا



نظار لكم أن يرجع الحق راجع

الي اهله يوما فتشجوا كما شجوا



علي حين لا عذري لمعتذريكم

و لا لكم من حجة الله مخرج 55



فلا تلحقوا الآن الضغائن بينكم

و بينهم ان اللواقح تنتج



غررتم اذا صدقتم ان حالة

تدوم لكم، والدهر لو نان اخرج



لعل لهم في منطوي الغيث ثائرا

سيسمو لكم والصبح في اليل مولج



بمجر تضيق الارض من زفراته

له زجل ينفي الوحوش و هزمج



اذا شيم بالابصار ابرق بيضه

بوارق لا يسطيعهن المحمج 60



توامضه شمش الضحي فكانما

يري البحر في اعراضه يتموج



له وقدة بين السماء و بينه

تلم به الطير العوافي فتهرج



اذا كر في اعراضه الطرف اعرضت

حراج تحار العين فيها فتحرج



يؤيده ركنان ثبتان: رجلة

و خيل كارسال الجراد و اوثج



عليها رجال كالليوث بسالة

بامثالهم يثني الابي فيعنج 65



تداونوا فما للنقع فيهم خصاصة

تنفسه عن خيلهم حين ترهج



فلو حصبتهم بالفضاء سحابة

لظل عليهم حصبها يتدحرج



كان الزجاج اللهذميات فيهم

فتيل باطراف الرديني مسرج



يود الذي لا قوه ان سلاحه

هنا لك خلخال عليه و دملج



فيدرك ثارالله انصارا دينه

و الله أوس آخرون و خزرج 70



و تظعن خوف البسي بعد اقامة

ظغائن لم يضرب عليهن هودج



و يقضي اما الحق فيكم قضاءه

تماما و ماكل الحوامل تخدج



و قد كان في يحيي مذمر خطة

وناتجها لوكان في الامر منتج



هنالكم يشفي تبيغ جهلكم

اذا ظلت الاعناق بالسيف تودج



محصنتكم نصحي و اني بعدها

لاعنق في ساءكم و اهملج 75



مه لا تعادوا غرة البغي بينكم

كما يتعادي شعلة النار عرفج



افي الحق ان يمسوا خماصا و انتم

يكاد اخوكم بطنة يتبعج



و تمشون مختالين في حجراتكم

ثقال الخطا اكفالكم تترجرج



و ليدهم بادي الوطي و وليدكم

من الريف ريان العظام خدلج



تذودونهم عن حوضهم بسيوفكم

و يشرع فيه أرتبيل و أبلج 80



فقد الجمتهم خيفة القتل عنكم

و بالقوم حاج في الحيازم حوج



بنفسي الالي كظتهم حسراتكم

فقد علزوا قبل الممات و حشرجوا



و لم تقنعوا حتي استثارت قبورهم

كلابكم منها بهيم و ديزج



و عيرتموهم بالسواد و لم يزل

من العرب المحاض اخضر ادعج



و لكنكم زرق يزين وجوهكم

بني الروم، من الروم نعج 85



لئن لم تكن بالهاشميين عاهة

لما شكلكم تالله الا المعلهج



بآية الا يبرج المرء منكم

يكب علي حرالجبين فيعفج



يبيت اذا الصهباء روت مشاشه

يساوره علج من الروم اعلج



فيطعنه في سبة السؤ طعنة

يقوم لها من تحته و هو افحج



لذاك بني العباس يصبر مثلكم

و يصبر للموت الكمي المدجج 90



فهل عاهة الا كهذي و انكم

لاكذب مسئول عن الحق يلهج



فلا تجلسوا وسط المجالس حسرا

و لا تركبوا الا ركائب تحدج



ابي الله ان يطيبوا و تخبثوا

و ان يسبقوا بالصالحات و يفلجوا



و ان كنتم منهم و كان ابوكم

اباهم فان الصفو بالرنق يمزج



روني امرأ منهم يزن بابنة

و لا تنطقوا البهتان والحق ابلج 95



لعمري لقد اغري القلوب ابن طاهر

ببغضائكم ما دامت الريح تناج



سعي لكم سعاة سوء ذميمة

سعي مثلها مستكره الرجل اعرج



فلن تعدموا ما حنت النيب فتنة

تحشن كما حش الحريق الموحج



و قد بدات لم تزجرون بريحها

بوائجها من كل أوب تبوج



بني مصعب ما للنبي اهله

عد سواكم افصحوا او تلجلجوا 100



دماء بني عباسكم و عليهم

لكم كدماء الترك و الروم تهرج



يلي سفكها العوران والعرج منكم

و غوغاؤكم جهلا بذلك تبهج



و ما بكم و تنصوا اولياءكم

و لكن هنات في الصدور تاجج



ولو امكنتكم في الفريقين فرصة

لقد اظهرت اشياء تلوي و تحنج



اذن لاستقدتم منهما وتر فارس

و ان ولياكم فالوشائج اوشج 105



ابي ان تحبوهم يدالدهر ذكركم

ليالي لا ينفك منكم متوج



و اني علي الاسلام منكم لخائف

بوائق شتي بابها الان مرتج



و في الحزم ان يستدرك الناس امركم

و حبله مستحكم العقد مدمج



نظار فان الله طالب وتره

بني مصعب لن يسبق الله مدلج



لعل قلوبا قد اظلمتم غليلها

ستظفر منكم بالشفاء فتثلج 110



ترجمه اشعار ابن رومي [3] :

1. در پيش روي تو دو راه يكي راست و ديگري كج به چشم مي خورد و تو بنگر تا به كدامين راه مي روي.

2. هان اي مردم به راستي كه زيان شما نسبت به رسول خدا صلي الله عليه و آله بسيار شد، پس بترسيد و خائف باشيد.

3. آيا در هر زمان بايد يكي از فرزندان پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله كشته شده و در خون خود آغشته گردد.

4. آيا دين خود را به خاطر آنها به بدترين زمامداران (بني عباس) مي فروشيد، به خدا كه نزديك است دين خدا به كلي فاسد و تباه گردد.

5. همانا كه بني عباس شما را در دام هاي فتنه انداخته اند، و گرچه خود آنها سخت تر از شما به دام فتنه افتاده اند.

6. اي فرزندان مصطفي تا چند مردم از گوشت اعضاي شما بايد بخورند، به زودي گرفتاري شما برطرف خواهد شد.

7. آيا يك تن نيست كه درباره آنها پيغمبر خدا را مراعات كند و يا كسي نيست كه از پروردگار خود بترسد.

8. اينان آياتي را كه خدا در شأن شما نازل فرموده ناديده گرفته و چنان است كه گويا كتاب خداي براي آنها آشكار نيست.

9- به راستي كه نوميد و بي بهره است هر كه قرآن را در مورد شما فراموش كرد، و بهره اش از اين دنيا تنها اندك زيوري است.

10. آيا پس از آن شهيد بزرگوار شما كه كنيه اش حسين بود باز هم ستارگان آسماني به صورت چراغهايي مي درخشد؟

11. براي ما و بر ما، نه بر او و نه براي او مي ريزد سيلاب اشك و گريه. (يعني ما براي او نمي گرييم.)

12. چه سان بگرييم براي كسي كه در نزد پروردگار خود گشته و در بهشت برين زندگي عالي و فراخي دارد.

13. اگر در اين جهان و پيش ما زنده نيست وي در نزد خداوند در بهشت زنده و به همسر نيز كامياب است.

14. و در دنيا نيز با مقامي ارجمند و با آوازه زندگي كرد و چون افراد پست و فرومايه زندگي نكرد و به درجه اي رسيد و مقامي داشت كه زائل شدني نبود.

15. كوچك است هر چه را كه تيرهاي روزگار پس از وي بدو رسيد و ساقط شد آنچه سقوط كرد يا اينكه در بيابان بچه آهوي تيزپا از خستگي بمرد.

16. ما براي برطرف كردن تاريكي ها بدو چشم اميد مي داشتيم، و تاريكي ها به امثال او روشن گردد.

17.خداي بزرگوار عرش براي بردن پسر پيغمبر خود گوي سبقت را از ما ربود و خدا هميشه برتر و پيروزتر است.

18. هم او و هم پيشتازان خاندانش از اين جهان رفتند، و روش مرگ و مردن را بايد از ايشان آموخت.

19. اكنون چنانم كه نه آنها مرا از ياد بازدارند چنان كه مورج شاعر پيش از من درباره اعتياد به آن دو گفته.

20. و نه مرگ او مي تواند مرا از اندوه و غم آنان بازدارد، بلكه داغ مرا براي آنان تحريك كرده و اساسا اندوه، اندوه مي آورد.

21. هنگامي كه مردم به خواب روند من هم براي استراحت مي روم ولي چنان است كه گويا چشمانم پر از خار و خس است.

22. اي يحيي - اي بزرگ مرد - ياد تو چنان مرا سوزانده كه سوزشش به دل رسيده و دلم را كباب كرده.

23. هنگامي كه ديدگاني تو را ديدار كنند كه جلاي آنهايي (ديدگان دوستان) و نيز ديدگاني كه خار آنهايي (ديدگان دشمنان) مراثي تو به نظم درآيد.

24. جانم به فدايت گرچه از اين جهان رفتي و هلاك گشتي ولي محاسن تو پيوسته رو به فزوني و ازدياد است و سرمشق ديگران است.

25. براي هر كس كه زمين پس از تو آرايش تجديد كند تو در جامه هاي آن خودنمايي داري (شايد كنايه از اين باشد كه در تحولات روزگار تو هرگز فراموش نخواهي شد.)

26. سلام و ريحان و روح و رحمت بر تو باد و نسيم جانبخش سايه عرش خدا پيوسته بر تو باد.

27. افسوس كه تحيتي از تو (به سوي ما بازنگردد) جز همان عطري كه از خاك قبرت به مشام ما مي وزد.

28. سرزميني كه تو همسايه اش باشي پيوسته بوي گل اقحوان (بابونه) روييده بر آن وزد.

29. از آن ساعتي كه تو در قبر مسكن گزيدي كبوتران ناله مي كنند در صورتي كه پيش از آن آواز طرب انگيز داشتند.

30. من ديده ام را نكوهش مي كنم اگر سركش پيوسته به آتش اندوه بريزد.

31. و ستايشش كنم اگر جلوي اشك خود را بگيرد و تنها به اندوه دردناك سوزان خود اكتفا كند.

32. زيرا گريه آن نيست كه چشم اشك فروريزد بلكه سوزنده ترين گريه ها گريه مؤثر در دل است.

33. آيا چشم من با قطراتي از اشك خود مي تواند مرا درباره تو سود بخشد با اينكه بادهاي خزان كننده نامها و فراموش كننده نشان ها دامن خويش بر تو افشاند!

34. و با اين حال من به سختي نيازمندم تا اين درد پنهان دل مرا بكشد تا در نتيجه دل من بتواند درد خود را در (دل زمين) دفن كند.

35. خاك بر سر آن خانه اي كه تو به خاطر خانه ديگر از آن كوچ كردي، و راستي كه هم اين سراي براي مردمان صالح و شايسته جاي توقف و دلخوشي نيست.

36. هان اي جنايتكاراني كه به كشتن او به يكديگر مژده مي دهيد، بر سرشان سايه افكند كه برطرف شدني نيست.

37. آيا شما شام كنيد و آسوده در بستر بيارميد با اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله در قبر خويش پريشان و مضطرب است.

38. پس در اين مصيبت ما را شماتت نكنيد و بايد هر يك از شما با رويي سياه از پيش ما دور شويد.

39. و اگر پدر شما در روز جنگ حاضر بود در آن وقتي كه دو لشكر به هم رسيدند و اسبان تاخت و تاز مي كردند.

40. ناچار تن به ذلت مي داد، يا به سرعت مي گريخت چنان كه شترمرغ رميده بگريزد.

41.ولي او (يعني يحيي) پيوسته به رو خود را در تنور جنگ مي انداخت و چنان بي باك بود كه مردم نادان مي گفتند: اين مرد بي عقل است.

42. اما هرگز چنين نبود بلكه او حاضر بود زير بار كار سختي برود كه آن زشت تر بود.

43. او كجا و چنين نسبتي؟ بلكه او به دو اصل پاك خود (از طرف پدر و مادر) بسته بود.

44. همانند شيوه (جدش) ابوالحسن علي عليه السلام كه پيش از او در جنگ ها بود، و شاخه از درخت مي رويد.

45. گويا او را مي نگرم كه همچون شير ژيان از لانه و بچه هايش حمايت مي كند و فريادهاي متوالي بازدارنده هرگز او را جلوگير نبود.

46.گويا وي را مي بينم كه نيزه هاي بسيار همه او را هدف قرار داده و چون ريسمانهاي درازي به سويش كشيده شده و در پيكرش فرورفته و بيرون مي شوند.

47. گويا او را مي نگرم كه از اسب خود درافتاد و پيشاني مجروح و شكسته اش به خاك آلوده شده بود.

48.پس چه محبوب بدني كه به زمين افتاد، و چه محبوب جاني كه به سوي خدا بالا رفت.

49. آيا يحيي را از بين برديد كه هرگز از جنگ روگردان نبود و هيچ گاه گردن اسبش به پشت كردن به دشمن كج نشد.

50. به خوبي راه آرزوهاي بد شما درباره او هموار گشت، و اين براي گمراهي شما وسيله اي آماده تر و نزديك تر بود.

51. شما به سركشي و گمراهي خود ادامه دهيد و آنان كه از شما مغرور گشته اند در غي ضلال خود آزادانه فروروند.

52. اي بني عباس زشتي هاي خشم خود را بپوشانيد و سر صندوقها (ي كينه حق خود) را ببنديد و بند كيسه هاي دشمني را بكشيد.

53. و جلوي اين فرمانروايان بدكردار خويش را براي گمراهي آزاد بگذاريد كه شايسته اند تا در همان منجلابهاي بدبختي خود غرق شوند.

54. باشد تا روزي كه حق به اهل خود بازگردد و چنان كه اينان به اندوه و غم مبتلا گشتند شما نيز بدان مبتلا گرديد.

55. آنگاه كه عذرخواهتان عذري نداشته باشد، و خود از بازخواست خداوند راه فرار و گريزي نداشته باشيد.

56. پس تخم كينه در مابين خود و آنها نيفشانيد و شتر كينه را حامله كنيد كه روزي اين كينه ها به ثمر خواهد رسيد.

57. اگر به شما گفته اند و شما آن را راست پنداشته ايد كه اين سلطنت براي شما دوام دارد گول خورده ايد (و سخت در اشتباه هستيد) زيرا دنيا دو رنگ (و دو صورت) دارد (گاهي به نفع شما و گاهي بر زيان شماست).

58. شايد آنها در پايان اين دوران انقلاب دولتي داشته باشند كه بر شما برتري گيرند، زيرا كه شب به صبح آبستن خواهد بود.

59. با سپاهي بي كران كه زمين از نعره شان تنگي گيرد، و هياهو و صدايشان وحوش را فراري دهد.

60. چنان چه با ديدگان درست ديده شوند كله خودشان چنان برق زند كه كس نظر كردن بدانها نتواند.

61. و چون خورشيد بدانها بتابد مانند دريايي كه به موج درآيد.

62. آتش ميدان كارزار چنان شعله كشيد كه پرندگاني كه بدانجا درآيند از شدت گرما درافتند.

63.وقتي كه انسان بخواهد به اطراف آن (سپاه) ديده بگرداند، جنگلي بيند كه ديده حيرت فراگيرد و از ادامه نظر بازماند.

64. دو دسته آنان را كمك دهند يك دسته پيادگان، و دسته ديگر آن سوارگاني چون دسته هاي مور و ملخ.

65. در آنها مرداني شجاع چون شير خشمگين باشند كه به امثال آنها شجاعان سخت نيرو را تحت اراده آورده و به زانو درآورند.

66. نزديك يكديگر روند كه چون اسبان آنها گرد و غبار برانگيزند و آن غبار برطرف شدني نباشد.

67. اگر ابري در فضا بر آنها سنگ ببارد پيوسته آنها از روي آن سپاه درغلتد.

68. گويا دسته هاي نيزه هاي برنده آنها فتيله هايي است كه به پاي نيزه ها روشني مي دهد (يا مي سوزد).

69. هر آن كس كه آنها را ديدار كند دوست مي دارد كه چون زنان اسلحه اش خلخال و بازوبندي بر دست و پاي او باشد.

70.آن ياوران دين خدا انتقام دين خدا را بگيرند و خدا را اوس و خزرج ديگري هست.

71. و كوچ كنند پس از توقف از ترس اسارت زناني كه بر محملهاي بي سرپوش سوار شده اند.

72. در آن زمان او به حق درباره شما به طور كامل حكم كند، و هر زني چنان نيست كه بچه ناقص بزايد.

73. به راستي كه يحيي چنان بود كه به كارهاي مشكل و نتيجه بخش بينا بود اگر فرصتي در كار به دست مي آورد و مرگ بدو مهلت مي داد.

74. در اينجا است كه جوشش ناداني شما فرونشيند چون گردن ها با شمشير بريده گردد.

75. من نصيحت خالصانه خود را با شما گفتم و پس از اين با گامهاي باز به سرعت راهي را كه خوشايند شما نيست مي پيمايم.

76. باشد تا بلكه آتش دشمني و كينه ميان شما شعله ور نگردد همان طور كه گياه عرفج شعله آتش را زياد كند.

77. آيا اين حق و انصاف است كه آنها با شكم گرسنه روز را به شام برند ولي كسان شما از سيري نزديك است بتركند.

78. شما در ميان خانه هاي خود متكبرانه راه برويد و از شدت فربهي پاها را سنگين برداشته و كفلهاتان در وقت راه رفتن بالا و پايين رود.

79. كودكان آنها از گرسنگي شكمهاشان تهي و بچه هاي شما از سيري استخوانهايشان نيرومند و پرگوشت باشد.

80. شما آنها را با شمشيرهاي خودتان از حوض مخصوص به خودشان (و حق مسلم خودشان) دور كنيد. آنگاه ارتبيل و أبلج از آن بياشامند (ظاهرا ارتبيل و أبلج اشاره به برخي از خلفاي بني عباس يا برخي از وزراء و كارگردانانشان باشد.)

81. آنان را ترس كشته شدن از شما بازداشته با اينكه نيازهاي سختي در سينه دارند.

82. جانم به فداي آن بزرگاني كه حسرت هاي شما دلشان را پر از اندوه كرد پيش از مرگ ناراحت و اندوهگين بوده و ناله از سينه بركشند.

83. به اينها هم اكتفا نكرده قبرهايشان را نيز سگان (جيره خوار) (يعني) بهيم (سگ سياه) و ديزج [4] شخم زدند.

84. شما آنها را به سياهي چهره شان سرزنش كنيد با اينكه عرب خالص همان گندمگون هاي سياه چهره هستند.

85. ولي شما ازرق چشماني هستيد كه روهاي شما را روميان به سفيدي زيور داده اند و اين رنگي است كه از روميان داريد. [5] .

86. اگر چه در فرزندان هاشم عيبي نيست اما شما با اينكه هاشمي هستيد، شكل شما به خدا همچون كساني است كه از دو نژادند (ممكن است معناي شعر اين باشد) اگر در هاشميان كه شما از آنها راضي هستيد عيبي نبود رنگ شما هم به خدا مانند علويين مي بود.

87. به دليل آنكه مردان شما از جا برنخيزند جز آنكه آنها را به رو دراندازند و با آنها همان كنند كه با كنيزكان كنند.

88. بخوابد آنگاه كه شراب خوب در وي تاثي كرد آن وقت برجهد بر او يكي از مردمان قوي هيكل رومي.

89. و با او درآميزد و چون از زير او برخيزد پاهايش باز باشد!!

90. اي بني عباس امثال شما هستند كه تن به چنين ننگ ها مي دهند و صبر و پايداريشان در اين امور زياد است ولي پهلوان مسلح هنگام مرگ است كه صبر و پايداري دارد.

91. آيا فساد و ننگي مانند اين هست؟ و به راستي كه شما دروغگوترين بازخواست شدگان و پرسش شدگان از حق هستيد كه مزخرف بافتيد.

92. و با اين وضع شما بي نقاب و آزادانه در ميان هر انجمن ننشينيد و بر مركب ها سوار نشويد جز بر آن مركب هايي كه زنان سوار مي شوند.

93. خدا نخواسته جز آنكه آنها (علويان) پاك سرشت باشند و شما مردماني ناپاك، و آنها گوي سبقت را در كارهاي نيك ببرند و رستگار گردند.

94. و گرچه شما هم از تيره آنها هستيد و پدر شما با پدر آنها يكي است ولي گاهي آب صافي پاك به گل و لاي آلوده و مخلوط گردد.

95. (اگر نه چنين است) يك تن از آنها (علويان) را به من نشان دهد كه متهم به اُبنه باشد ولي به دروغ سخن نگوييد زيرا حق خود آشكار است.

96. به جان خودم سوگند كه فرزند طاهر (محمد بن عبدالله بن طاهر با كشتن يحيي) تا وقتي كه باد مي وزد (و دنيا برپاست) كينه شما را در دل ها جايگير ساخت.

97. به خاطر طرفداري شما راه بد و مذمومي را در پيش گرفت مانند راه رفتن شخصي كه پايش معيوب و شل است.

98. تا مادامي كه ناقه به بچه هايش علاقمند است آتش اين فتنه بر شما خاموش نگردد و روز به روز شعله اش بالا گيرد و زبانه كشيد.

99. آري گرفتاري ها آرام آرام شروع شد هر چند شما به ياد آنها رانده مي شويد و از هر سو خود را ظاهر ساخت.

100. اما اي فرزندان مصعب! پيغمبر و اهل بيتش جز شما دشمني ندارد خواه علني كنيد و آشكارا بگوييد و خواه تردد و تلجلج كنيد.

101. خون اولاد عباس شما، و خون فرزندان علي ايشان براي شما مانند خون ترك و ديلم است كه ريخته شود.

102. متصدي ريختن آن شوند آنان كه از شما يك ديده شان كور است و چلاق اند، و مردمان پست شما از روي ناداني از آن خوشحال باشند.

103. چه مي شود كه ياري كنيد دوستان خود را اما اين شعله كينه هاست كه در سينه ها زبانه مي كشد.

104. اگر روزي قدرتي به دست شما بر بني عباس و فرزندان علي افتد آن روز آشكار شود چيزهايي كه امروز پيچيده و پنهان است.

105. در آن روز خونخواهي كنيد از آنها خون سوار يكه تاز را اگر چه قرابت و خويشي به هم پيوسته باشد.

106. نمي خواست و نمي خواهد يادكردن شما از روزگاري كه گذرانده ايد و آن شبهايي كه در آرزوي رياست و زمامداري به سر برديد آنكه با آنان دوستي كنيد.

107. من بر اسلام از شما ترسانم از همان حوادث و گرفتاري ها كه امروز دوش بسته است.

108. و در آرامش و باطمأنينه بودن بالاخره مردم رشته كار شما را به دست خواهند گرفت زيرا طناب و ريسمان آنان و نيز گره اش محكم است.

109. اي بني مصعب منتظر باشيد اندكي نمي گذرد كه خداوند انتقامش را خواهد گرفت زيرا آن كه شب فرار كند از انتقام پروردگار جان به در نخواهد برد.

110. اميد است دلهايي كه آتشش را شما زياد نموده ايد بر شما پيروز گردد و شفاي خود را بگيرد و قلب خود را خنك سازد.

و علي بن محمد بن جعفر علوي درباره مردم براي تبريك محمد بن عبدالله بن طاهر در مجلس وي گويد:



قتلت اعز من ركب المطايا

و جئتك استلينك في الكلام



و عز علي ان القاك الا

و فيها بيننا حد الحسام



و لكن الجناح اذا اهيضت

قوادمه تدق علي الاكام



1. تو عزيزترين افرادي را كه بر پشت مركب سوار مي شد به قتل رسانده اي و من با تو نرم زباني مي كنم.

2. بر من ناگوار است كه تو را ديدار كنم جز آن وقتي كه ميان ما و تو شمشير بران باشد.

3. ولي چون پرنده اي كه شهپرش شكسته شد (به خاطر ناتواني) به كوه ها و تپه هاي خاك برخورد مي كند.

و در رثاء يحيي گويد:



تضوع مسكا جانب القبر ان ثوي

و ما كان لو لا شلوه يتضوع



مصارع اقوام كرام اعزه

ابيح الخير في القوم مصرع



1. قبر يحيي بوي مشك مي دهد چون او در آن آرميده، و اگر بدن او در آن قبر نبود بوي مشك نمي داد.

2. آرامگاه مرداني بزرگوار و عزيز در ميان آنها آرامگاه يحيي آشكار است. و نيز در رثاء او گويد:



فان يك يحيي ادرك الحتف يومه

فما مات و هو كريم



و ما مات حتي قال طلاب نفسه:

سقي الله يحيي انه لصميم



فتي آنست بالروع و الباس نفسه

و ليس كمن لاقاه و هو سنوم



فتي غرة لليوم و هو بهيم

و وجه لوجه الجمع و هو عظيم



لعمري ابنة الطيار اذنتجت به

له شيم لا تجتوي و نسيم



لقد بيضت وجه الزمان بوجهه

و سرت به الاسلام و هو كظيم



فما انتجت من مثله هاشمية

و لا قبلته الكف و هو فطيم



1. اگر مرگ در آن روز به سراغ يحيي آمد و در حال بزرگواري از اين جهان رفت.

2. و از اين جهان نرفت تا وقتي كه حتي دشمنانش گفتند: خدا يحيي را سيراب كند كه مردي پاك و بزرگوار بود.

3.جوانمردي كه جانش به سختي و هراس مأنوس گشته بود و مانند مردان حيله گر نبود.

4. جوانمردي كه روشني روزهاي تار مي بود و نيز بزرگ هر انجمن و شخص بزرگواري بود.

5. قسم به جان خودم كه مادرش فرزند جعفر طيار، هنگامي كه او را در شكم داشت داراي خصالي بود و بوي خوشي داشت كه ناخوش داشت در آنجا باشد.

6. راستي كه چهره روزگار را مادرش به چهره او روشن كرد و اسلام را به وجود او خشنود نمود و فرزند او خشم خود فرو برنده بود.

7. هيچ زن هاشمي مانند او را نزاييد، و هيچ دستي مانند او را پرستاري نكرد تا از شير بازگرفته شد.

و احمد بن عبيدالله به سندش از ابن سميدع روايت كرده كه گفت: من مردي را پارساتر از يحيي بن عمر نديدم، هنگامي كه قيام كرد به نزدش رفتم و گفتم: شايد آنچه تو را وادار به قيام كرد فشار زندگي است، اگر چنين است من هزار دينار نقد دارم و جز آن چيزي نزد من نيست، من اين پول را به تو مي بخشم و هزار دينار ديگر نيز از برادران مسلماني كه دارم برايت مي گيرم.

يحيي سر را بلند كرد و گفت: همسرم مطلقه باشد اگر من از اين قيام منظوري جز رضاي خداي عزوجل داشته باشم، من چون چنان ديدم بدو گفتم دست خود را دراز كن تا با تو بيعت كنم، و بدين ترتيب با او بيعت كرده و به ياريش بيرون رفتم.


پاورقي

[1] حموي در معجم البلدان گويد: شاهي نام جايي در نزديکي قادسيه است.

[2] ظاهرا اين جمله را مؤلف به خاطر تقيه و ملاحظاتي از خلفاي عباسي که در آن زمان مي زيسته است در اينجا ذکر کرده وگرنه دل خوشي از آنها نداشته بلکه جزء مخالفين خلفا بوده و مانند ساير زيده قيام برعليه آنها را لازم مي دانسته است.

[3] ترجمه و احوال ابن رومي را در الغدير، ج 3، صفحه 56-29 مطالعه فرماييد.

[4] ديزج که در اين شعر ذکر کرده همان کسي است که در زمان متوکل قبر حسين عليه السلام را شکافت و آب در آن انداخت و جلوي مردم را از زيارت قبر آن بزرگوار گرفت.

[5] يعني شما از نژاد روميان باشيد و عرب خالص نيستيد.