بازگشت

احمد بن عيسي بن زيد


ابن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب

و از جمله فرزندان ابوطالب كه در همان دوران متواري گشت و در همان آوارگي مرگش دررسيد احمد بن عيسي بن زيد بود.

كنيه احمد بن عيسي، ابوعبدالله و مادرش عاتكه، دختر فضل بن عبدالرحمن ابن عباس بن ربيعة بن حارث بن عبدالمطلب بود، و او مردي دانشمند و فاضل و در ميان خاندان خود محترم بود و شخصيتي ممتاز داشت. و احاديث را ضبط مي كرد و عمرو از او حديث ضبط كرده، و حسين بن علوان احاديث بسياري از او روايت كرده و محمد بن منصور و امثال او نيز از او رواياتي نقل كرده اند.

ابتداي متواري شدن احمد بن عيسي قبل از زمان متوكل بود ولي مرگش پس از مدتي دراز كه آوارگي كشيد در زمان متوكل اتفاق افتاد و از اين رو ما سرگذشت او را در زمان متوكل آورديم.

و پيش از اين مقداري از احوال او را پس از مرگ پدرش عيسي و آمدن ابن علاق صيرفي و صباح زعفراني به نزد مهدي و تعيين حقوقي براي او به برنگرداندنش به حجاز در زمان هارون ذكر كرديم.

احمد بن عبيدالله از نوفلي و او به سندش از جعفر بن محمد بن اسماعيل روايت كرده كه در نزد هارون از احمد بن عيسي و قاسم بن علي بن عمر بن علي بن الحسين - كه مادرش كنيز بود - سعايت كردند، هارون دستور داد آن دو را از حجاز به بغداد بياورند و چون بدانجا رسيدند دستور داد هر دو را زنداني كنند، و زندان آنها در خانه فضل بن ربيع بود و در وسعت به سر مي بردند تا اينكه يكي از زيديه حلوايي درست كرد و در چند ظرف ريخت و در يكي از آنها بنگ ريخت، و آن دو همان غذاي بنگ دار را به موكلين زندان خوراندند و پس از آنكه بنگ اثر كرد از زندان بيرون آمدند. اين روايت نوفلي بود.

ولي هاشم بن احمد از جعفر بن محمد بن اسماعيل روايت كرده كه گفت: احمد بن عيسي روزي براي انجام كاري از اتاق خود بيرون رفت و مشاهده كرد موكلان زندان همگي به خواب رفته اند، احمد براي آنكه خوب اطمينان پيدا كند كه آنها در خواب هستند كوزه اي را برداشت و قدري از آب آن نوشيد و آنگاه آن كوزه را به زمين انداخت، ديد هيچ كدام از آنها از جاي خود حركت نكردند و بيدار نشدند، احمد كه چنان ديد به نزد قاسم آمد و جريان را بدو گفت.

قاسم گفت: واي بر تو خيال فرار از زندان را از سرت بيرون كن كه ما اكنون جاي خوبي داريم و زنداني آسوده و فراخ داريم و در كمال آسايش به سر مي بريم.

احمد گفت: به خدا سوگند من ديگر درنگ نمي كنم و اگر تو هم مايلي با من بيايي بيا كه من ترتيبي خواهم داد تا خيالت كاملا آسوده شود، و با اين ترتيب هم اكنون به دنبال من بيا كه اگر نيايي پس از من زنده نخواهي ماند. اين سخن را گفت و از جايگاه خود خارج شد و دوباره براي اطمينان خاطر جام آب را بلند كرد و با شدت به زمين انداخت، ديد هيچ يك از موكلان حركتي نكردند، احمد فورا از آنجا بيرون رفت و قاسم نيز به دنبال او خارج شد و بدين ترتيب هر دو از خانه فضل بن ربيع خارج شدند، و چون به بيرون خانه رسيدند از هم جدا شده و هر يك به راهي رفت، و جايي را براي ملاقات هم تعيين كردند.

احمد بن عيسي در راه به يكي از غلامان فضل بن ربيع برخورد، غلام مزبور كه احمد را ديد براي شناسايي پيش ‍ آمد و جلوي راه او را گرفت، احمد بر سر او داد: دور شو اي پستان زن چنان و چنين مكيده. غلام مزبور ترسيد و به كناري رفت و خيال كرد كه احمد آزاد شده، غلام از آنجا گذشت و به خانه اي كه احمد در آن زنداني بود آمده و مشاهده كرد كه نگهبانان همگي خواب هستند، آنها را بيدار كرده جريان را از آنها پرسيد آنها دانستند چه پيش آمده و فورا به دنبال آنها رفتند ولي هر چه جستجو كردند آن دو را نيافتند.

احمد بن عيسي از آنجا به خانه محمد بن ابراهيم - كه به ابراهيم امام معروف بود - رفت و به غلام او گفت: به محمد بگو: احمد بن عيسي بن زيد است. غلام به درون خانه رفت و چون به محمد گفت كه احمد بن عيسي دم در است محمد با ناراحتي پرسيد: آيا كسي هم او را ديد؟ غلام گفت: نه. گفت: پس او را به خانه درآور. غلام بازگشت و او را وارد كرد، احمد بر او سلام كرد و جريان خود را بدو گزارش داد و اضافه كرد كه من تو را براي محافظت جان خود انتخاب كردم پس خود را واپاي، محمد او را به درون خانه برد و پنهان كرد. مدتي بدين ترتيب در بغداد بود، و هارون كه از اين جريان فرار او خبر يافت در هر جا نگهبان و جاسوساني گماشت تا او را پيدا كنند، و دستور داد هر خانه اي را كه صاحبش متهم به تشيع است تفتيش كند، و هر جاي ديگر را كه احتمال مي دهند احمد در آنجا باشد نيز بازرسي كنند، ولي با تمام اين احوال نتوانستند احمد را پيدا كنند و او توانست از بغداد خود را به بصره برساند.

در اينكه چگونه خود را به بصره رسانيد اختلاف است، و ما براي رعايت اختصار از شرح آن خودداري مي كنيم و اجمالا مي گوييم: حق در اين باره هماني است كه نوفلي ذكر كرده، وي گويد:

محمد بن ابراهيم پسري داشت كه به شكار علاقه شديدي داشت (و بيشتر اوقاتش را در شكارگاه مي گذشت)، محمد بن ابراهيم احمد را به وي سپرد و او را سوگند داد كه سر و صورتش را ببندد و در ميان غلامانش كه همراه او شكار مي روند وي را به خارج شهر ببرد و هيچ سؤالي از او نكند تا به مدائن برسند و از آنجا نيز تا يك فرسخ خارج شهر مدائن او را ببرد و در آنجا توقف كند كه تا يكي از كشتي هاي كوچك عبوري برسد و او را در آن كشتي جاي دهد و به سوي بصره روان كند، او نيز به همين ترتيب احمد را تا يك فرسخي خارج مدائن برد و بر زورقي نشاند و احمد به بصره آمد.

و هاشم بن احمد روايت كرده كه پس از فرار احمد از زندان، هارون مردي از نزديكان خود را به نام ابن كرديه كه نامش يحيي بن خالد بود، طلبيد (و اموال بسياري در اختيار او گذارد) و بدو گفت: من تو را بر كوفه و حوالي آن مسلط مي كنم، تو بدانجا مي روي و اداره امور شهر را به دست مي گيري پس خود را به شيعه گري بزند و اموال را ميان شيعيان تقسيم كن تا از احمد بن عيسي اطلاع حاصل كني.

ابن كرديه به دنبال مأموريت رفت و دستورهاي هارون را انجام داد و اموالي در ميان شيعيان پخش كرد و چيزي از آنها نپرسيد تا وقتي كه مردي را نزد او بردند به نام ابوغسان خزاعي و تعريف زيادي از او كردند، ابن كرديه سخنان آنها را شنيد ولي چيزي نگفت تا براي بار دوم نام ابوغسان را نزد او بردند، ابن كرديه پرسيد: اين مرد كجاست كه ما مشتاق ديدار او هستيم؟ بدو گفتند: او در بصره نزد احمد بن عيسي است.

ابن كرديه اين خبر را براي هارون نوشت، هارون بدو دستور داد به بغداد برگردد و چون به بغداد آمد همان مأموريت را بدو داد كه به بصره برود و در آنجا به همان نحو رفتار كند (تا از جايگاه احمد بن عيسي اطلاع حاصل كند.)

يكي از ياران يحيي بن عبدالله مردي بود به نام حاضر كه پيوسته با احمد بن عيسي به سر مي برد و مرتبا جاي خفاگاه او را عوض مي كرد تا آخر كار او را به محله عتيك در جايي به نام دار عاقب آورد و براي هيچ كس او را آشكار نمي ساخت و به مردم مي گفت: اينكه من بدينجا آمده ام براي خاطر بدهي و قرضي است كه دارم.

و يزيد بن عيينه روايت كرده كه او به نزد مردم مي آمد و مي گفت: من بدهكاري دارم و آنها در پاسخش مي گفتند: اگر حكومت وقت هم بخواهد تو را دستگير سازد در اينجا به تو دسترسي ندارد تا چه رسد به شخص طلبكاري كه داري.

خلاصه ابن كرديه به بصره آمد و همان طور كه در كوفه رفتار مي كرد در بصره نيز شروع به همان كارها كرد، اموالي ميان شيعيان پخش كرد و با آنها اُنس گرفت تا وقتي كه نام حاضر و احمد بن عيسي را نزدش بردند، ابن كرديه خود را به بي خبري زد و در نخستين بار چيزي نپرسيد، تا اينكه براي دومين بار نام حاضر را بردند، ابن كرديه اين بار همين اندازه نام و خصوصيات او را پرسيد، و چون بار سوم نامش را نزد او بردند، ابن كرديه گفت: من دوست دارم اين مرد را ببينم، بدو گفتند: راهي بدو نيست. ابن كرديه گفت: قدري از اين اموال نزدش ببريد تا به وسيله آنها در كار خود نيرو بگيرد و اين را هم بدو بگوييد كه من چنان قدرتي دارم كه اگر بخواهم تمام اموال وقت حكومت را هم بگيرم و به او بدهم مي توانم.

شيعيان آن اموال را گرفته به نزد حاضر بردند و حاضر آنها را پذيرفت، ابن كرديه پيوسته به وسيله همانها اموالي را براي حاضر مي فرستاد تا وقتي كه كاملا با او مأنوس گشته و از وي مطمئن شد، روزي بدانها گفت: آيا اين مرد (يعني حاضر) به نزد ما مي آيد؟

پاسخش دادند كه: چنين ممكن نيست. ابن كرده گفت: پس ‍ از او اجازه بگيرند تا ما به نزدش برويم، گفتند: ما بدو بگوييم و بپرسيم تا چه مي گويد. به دنبال اين گفتگو به نزد حاضر آمده و از او خواستند تا اجازه دهد ابن كرديه به نزد وي بروند، حاضر در پاسخشان گفت: نه به خدا هرگز اجازه آمدنش را نمي دهم. آنگاه ادامه داد بدانها گفت: واي بر شما چرا دست برنمي داريد، به خدا سوگند نقشه اي در كار نيست. و همچنان پيوسته اصرار كردند و اجازه آمدن ابن كرديه را به نزد وي از او مي خواستند تا سرانجام اجازه آمدن او را داد ولي چون شب فرارسيد (و هنگام آمدن ابن كرديه شد) حاضر به احمد بن عيسي گفت: تو برخيز و از اينجا به جاي ديگري برو كه اگر من گرفتار شدم تو جان به سلامت بري، احمد از آنجا بيرون رفت، از آن طرف ابن كرديه كسي را به نزد احمد بن حارث هلالي - امير بصره - فرستاد و به او اطلاع داد كه جمعي را بگمارد تا وقتي كه او وارد خانه حاضر شد آنها از پشت سر در آن خانه بريزند و احمد را دستگير كنند.

ابن كرديه بدان خانه آمد و غلام خود را فرستاد كه مأمورين را راهنمايي كند و ناگهان آنها بر سر حاضر ريختند. حاضر كه چنان ديد رو به ابن كرديه كرد و گفت: به خدا تو مرا گول زدي. ابن كرديه گفت: من كاري نكردم، شايد امير بصره از جاي تو مطلع شده و اينها را بدينجا فرستاده است. به هر صورت حاضر را دستگير ساخته به نزد محمد بن حارث بردند، محمد بن حارث آن شب او را به زندان افكند و چون بامداد شد و مردم به نزد وي گرد آمدند. محمد دستور داد حاضر را در مجلس بياورند، چون او را آوردند رو به محمد بن حارث كرده گفت: از خدا در مورد خون من بترس زيرا به خدا نه من كسي را كشته ام و نه ايجاد ناامني در راهي كرده ام.

پس شنيدم كه مي گفت: حاضر را آوردند، و من نمي دانستم او همان رفيق من است كه با من نشست و برخاست مي كرد و معروف بود كه به خاطر ترس از طلبكارهايش پنهان شده، و چون او را وارد كردند من ترسيدم كه جريان ناخوشايندي براي من پيش آيد، ديدم نگاهي به من كرد و من در آن موقع منتظر بودم كه با من سخن گويد يا مرا به گواهي بخواهد، همان طور كه اشخاص درمانده در اين گونه موارد رفتار مي كنند، ولي ديدم هيچ يك از اين كارها را نكرد. و فقط نگاهي به من كرد و رويش را از من برگرداند، مثل آنكه به هيچ وجه مرا نمي شناسد، محمد بن حارث بدو گفت: خليفه به تو بدبين نيست، و پس از اين جمله او را به نزد هارون روانه كرد.

هارون در شماسيه [1] بود كه حاضر را به نزدش ‍ آوردند و پيش از او نيز مردي از اولاد عبدالله بن حازم را كه در بغداد براي احمد بن عيسي بيعت مي گرفت دستگير كرده، به نزد هارون آورده بودند و هارون در آغاز آن مرد حامي را پيش خواند و بدو گفت: تو از خراسان به پايتخت من آمده و كار را بر من تباه ساخته اي و بيعت از مردم مي گيري؟ مرد حازمي گفت: اي اميرالمؤمنين من چنين كاري نكرده ام، هارون گفت: چرا به خدا تو اين كار را كرده اي و اين هم (صورت) بيعت توست كه در دست من است، و به خدا پس از اين ديگر با كسي بيعت نخواهي كرد. آنگاه دستور داد چرم مخصوص قتل را پهن كرده او را روي چرم نشاندند و گردنش را زدند.

و پس از او رو به حاضر كرده گفت: هان! تو رفيق يحيي بن عبدالله هستي كه من از تو درگذشتم و امانت دادم، آنگاه رفتي و با احمد بن عيسي عليه من همدست شده و او را از اين شهر به آن شهر مي بري و از اين خانه به آن خانه منتقل مي سازي، همانند گربه اي كه بچه هاي خود را از اينجا به آنجا مي برد؟ به خدا يا بايد احمد را به نزد من بياوري يا تو را مي كشم.

حاضر گفت: اي اميرالمؤمنين درباره من حقيقت را به شما نگفته اند.

هارون بدو گفت: به خدا يا بايد او را بياوري يا گردنت را مي زنم؟

حاضر پاسخ داد: آن وقت من در پيشگاه خداوند با تو احتجاج مي كنم.

هارون گفت: به خدا يا بايد او را بياوري يا تو را مي كشم و اگر چنين نكنم من فرزند مهدي نيستم!

حاضر بدو گفت: به خدا اگر احمد زير قدم هاي من باشد من قدم خود را از روي او برنمي دارم، آيا من فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله را پيش تو بياورم كه او را بكشي!؟ هر چه مي خواهي بكن!

هارون به هرثمه دستور داد گردنش را زد و جسد او را با آن مرد حازمي در بغداد به دار آويختند.

اين بود آنچه نوفلي در اين كتاب روايت كرده است.

و صحيح همان بود كه ما پيش از اين نقل كرديم كه حاضر را مهدي به قتل رسانيد چون از او خواست عيسي بن زيد را نزدش بياورد و چون نپذيرفت او را كشت، ولي من چون خواستم هر چه ذكر شده آورده باشم، لذا روايت نوفلي را نيز در اينجا آوردم.

و علي بن حسين علوي به سندش از هيثم و يونس بن مزروق روايت كرده كه مردي به پيك (و چاپار) اصفهان اطلاع داد كه احمد بن عيسي و حاضر (يار نزديك او) ميان بصره و اهواز رفت و آمد مي كنند، اين خبر به گوش هارون رسيد و او دستور داد آن دو را دستگير ساخته به بغداد روانه كنند و نامه هايي به ابي الساج، والي بحرين، خالد بن أزهر، والي اهواز، و خالد بن طرشت، راهدار راه سند، نوشت و در آنها دستور داد كه همگي تحت اطاعت و فرمان پيك اصفهان باشند و هر چه وي بدانها فرمان داد اطاعت كنند، و سي هزار درهم (يا دينار) نيز بدو بدهند، و او را مأمور كرد بدان نواحي برود و به هر وسيله اي كه شده احمد بن عيسي را به چنگ آورد.

پيك مزبور به اهواز آمد و چنان وانمود كرد كه به تعقيب زنديقيان و بي دينان به اين شهر آمده، از آن سو شخصي كه به پيك مزبور اين خبر را داده بود مردي بود از اهل بربر (افريقا) كه احمد بن عيسي با او مأنوس بود، و چون پيك مزبور كه نامش عيسي روازدي بود به اهواز آمد، آن مرد بربري به نزد احمد بن عيسي آمده و نام عيساي روازدي را نزد او برد و بدو گفت: اين مرد از شيعيان توست و در اين مورد مطالبي بيان داشت و از او اجازه گرفت كه وي را به ديدن احمد ببرد. احمد اجازه ورود او را بدان مرد بربري داد، و بربري به نزد عيسي آمده او را به ديدن احمد برد، و هنگامي به نزد او آمد كه فرزند ادريس بن عبدالله و منشي مخصوص ابراهيم بن عبدالله نزد احمد نشسته بودند، عيسي به محض ورود پيش رفته و نخست دست احمد و سپس دست پسر ادريس بن عبدالله را بوسيد و در حضور آن دو جلوس كرد و با آنها اُنس گرفت. بار دوم و سوم به نزدشان آمد و هداياي بسيار و جامه هايي به نزدشان آورد، و دو خدمتكار براي ايشان خريداري كرد و بدين ترتيب اطمينان آن دو را نسبت به خود جلب كرد تا جايي كه از نان و آب او خوردند و چون كاملا آن دو را مطمئن ساخت روزي بدانها گفت: اين شهر براي شما تنگ است و بوي خيري از اينجا نمي آيد، بياييد تا من شما را به مصر و افريقا ببرم زيرا مردم آنجا با من همراه هستند و از من پيروي مي كنند.

آن دو پرسيدند: چگونه ما را بدانجا مي بري؟

گفت: شما را از راه آب (دجله و فرات) تا شهر واسط مي برم و از آنجا از راه فرات به كوفه مي رسانم و از كوفه همچنان راه فرات را مي پيماييم تا به شام برسيم.

احمد و فرزند عبدالله سخن او را پذيرفتند و او وسيله حركت آنها را از راه آب فراهم كرد و آن دو را بر كشتي سوار كرد و چند تن را نيز به عنوان كمك كار همراه آنها كرد ولي آن چند نفر مأمورين دولتي و از نزديكان ابوالساج (حاكم بحرين) بودند كه بدانها سفارش كرده بود با احمد و رفيقش باشند و همه از آنها شديدا مراقبت كنند و كاري نكنند كه آن دو بفهمند اينها مأمورين دولتي هستند و بدين ترتيب كشتي به راه افتاد و چون قدري پيش رفتند، عيسي به احمد گفت: من ناچارم در اينجا پياده شوم و جلوتر به واسط بروم و در آنجا برخي لوازم سفر را تهيه كنم تا دوباره به شما برسم، اين سخن را گفت و با آن مرد بربري بر مركب دولتي سوار شده به سرعت از كنار شط دور شدند.

كشتي همان طور كه مي رفت به جايي رسيد كه مأمورين دولتي براي دريافت عوارض جلوي آنها را گرفتند و دستور توقف آنها را دادند، گماشتگاني كه در كشتي بودند بر سر آنها فرياد زدند كه ما از نزديكان ابوالساج هستيم كه براي كار مهمي مي رويم، مأمورين كه اين سخن را شنيدند راه را باز كرده اجازه عبور دادند ولي احمد بن عيسي و همراهان از اين سخن دانستند كه چگونه آنها را به دام انداخته اند و آنها را به كجا مي برند از اين رو كمي كه جلوتر رفتند احمد بن عيسي بدانها گفت: ما را به كنار شط ببريد تا پياده شويم و نماز بخوانيم.

كشتيبانان آنان را به كناري بردند و آنها پياده شده و در ميان نخلستان متفرق شدند و هر كدام به جهتي رفت و چون از نظر كشتي كه در آن نشسته بودند دور شدند به سرعت راه بيابان را پيش گرفتند و هر كدام به سويي فرار كردند.

مأمورين كه چنين احتمالي نمي دادند با خيالي آسوده به انتظار مراجعت آنها در كشتي نشسته بودند ولي كم كم ديدند توقف آنها طول كشيد و بازنگشتند از اين رو پياده شده به ميان نخلستان آمدند ولي متوجه شدند كه اثري از آنها نيست از اين رو به تعقيب آنها پرداختند ولي به هيچ يك از آنها دسترسي نيافتند و دست خالي به سوي كشتي بازگشتند و در آن نشسته به واسط آمدند، چون به واسط رسيدند ديدند كه عيساي روازدي با سي نفر مأمور مسلح كه هارون مأمور كرده بود تا احمد را با خود به بغداد ببرند با آن مرد بربري در آنجا انتظار رسيدن آنها را مي كشند.

چون كشتي بدانجا رسيد، جريان را بدو گفتند ولي عيسي سخن آنها را نپذيرفت و بدانها گفت: نه به خدا چنين نيست بلكه شما رشوه گرفته ايد و اين كار را كرده ايد و آنها را به نزد هارون بردند، هارون دستور داد آنها را به شدت تازيانه زدند و سپس آنها را در زيرزميني زنداني كنند و مدت زماني هم بر ابي الساج خشمگين بود و تصميم به قتل او گرفت تا سرانجام برادرش وساطت كرد و هارون از او درگذشت.

احمد بن عيسي و همراهانش از آنجا كه فرار كردند دوباره به بصره آمدند و احمد پيوسته در آنجا بود تا اينكه در سال دويست و چهل و هفت در همان شهر از دنيا رفت.

و احمد بن سعيد به سندش از علي - فرزند احمد بن عيسي روايت كرده كه او گفت: پدرم در شب بيست و سوم ماه رمضان در سال 247 از دنيا رفت.

و از محمد بن منصور روايت كرده كه گفت: من از احمد بن عيسي پرسيدم: چند سال از عمر شما گذشته؟ در پاسخ گفت: من در روز دوم محرم سال 157 به دنيا آمده ام. [2] .


پاورقي

[1] شماسيه نام محله اي در بالاي شهر بغداد بوده است.

[2] و روي اين حساب مدت عمر احمد بن عيسي نود سال بوده است.