بازگشت

محمد بن صالح بن عبدالله


از جمله كساني كه از فرزندان ابوطالب در زمان متوكل خروج كرد و به زندان افتاد: ابوعبدالله محمد بن صالح بن عبدالله بن موسي بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام بود، او يكي از جوانمردان ابوطالب و شجاعان و ظريفان و شاعران آنها بود.

محمد بن صالح در سويقه خروج كرد و جمعي را با خود همراه كرد، و در آن سال ابوالساج از طرف متوكل به حج آمد، عموي صالح كه از آمدن ابوالساج مطلع گشت، بر خود و خاندانش خائف شد و از اين رو به نزد ابوالساج رفته و ابتدا براي محمد بن صالح از وي امان گرفت و سپس وي را تسليم او كرد ابوالساج نيز وي را به سامرا برد و او مدتي در آنجا زنداني بود، سپس از زندان بيرون آمد و چند سالي در سامرا ماند و همانجا از دنيا رفت - رحمة الله عليه.

محمد بن خلف از احمد بن ابي خيثمه روايت كند كه گفت: محمد بن صالح در سويقه خروج كرد و جمعي با او خروج كردند و در آن سال ابوالساج (از طرف متوكل) به حج آمد و قصد دستگيري محمد بن صالح و جنگ با او را كرد، عمويش موسي بن عبدالله بن موسي كه از اين جريان خبر يافت ترسيد كه ابوالساج آزاري بدو و خاندان و فرزندانش برساند، و از اين رو به نزد ابوالساج رفته و متعهد شد كه محمد بن صالح را تسليم وي گرداند به شرطي كه در امان باشد و پس از اينكه با سوگندهاي محكم از امان دادن او اطمينان يافت به نزد محمد بن صالح آمده، جريان را بدو گفت و او را قسم داد كه اسلحه را زمين بگذارد، او نيز پذيرفت و به نزد ابوالساج آمده، تسليم شد. ابوالساج وي را به زنجير بسته با گروهي از نزديكانش روانه سامرا كرد، و سه سال در آنجا زنداني بود و پس از آن آزاد شد و در آنجا بود تا از دنيا رفت، و سبب مرگش نيز بيماري آبله اي بود كه در سامرا آمد و او به همان بيماري مبتلا شده، از دنيا رفت. و اشعار زير از اوست كه در زندان گفته:



طرب الفؤاد و عاودت أحزانه

و تشعبت شعبا به أشجانه



و بداله من اندمل الهوي

برق تالق موهنا لمعانه



يبدو كحاشية الرداء و دونه

صعب الذرا متمنع أركانه



فدنا لينظر أين لاح فام يطق

نظرا اليه ورده سجانه



فالنار ما اشتملت عليه ضلوعه

والماء ما سحت به أجفانه



ثم استعاذ من القبيح و رده

نحو العزاء عن الصبا ايقانه



و بدا له أن الذي قد ناله

ما كان قدره له ديانه



حتي استقر ضميره و كانما

هتك العلائق عامل و سنانه



يا قلب لا يذهب بحملك باخل

بالنيل باذل تافه منانه



يعد القضاء و ليس ينجز موعدا

و يكون قبل قضائه ليانه



خدل الشوي حسن القوام مخصر

عذب لماه طيب أردانه



واقنع بما قسم الاله فأمره

ما لا يزال عن الفتي اتيانه



والبؤست فان لا يدوم كما مضي

عصرالنعيم و زال عنك أوانه



1. دل از جاي جنبيد و به شور افتاد و اندوه هايش بازگشت، و غمهايش از هر سو بر او پراكنده شد.

2. و پس از آنكه زخم غمش رو به بهبود گذاشت پرتو اميدي شب هنگام براي او برق زد.

3. و آن برق، برق حاشيه عبا بود و در مقابلش گرفتاريهاي دشوار كه پايه هاي محكم داشت بود.

4. نزديك شد تا ببيند اين برق از كجا زد ولي نتوانست بدان نظر افكند و زندانبانها او را بازگرداندند.

5. پس آتش همان است كه اضلاع دل او آن را در خود گرفته و آب همان است كه پلكان چشم او فرومي ريزد.

6. سپس از آن كار نادرست به خدا پناه برد و مقام يقينش او را از بي رويه گري به سوي عزا بازگردانيد.

7. و براي او آشكار شد كه آنچه بدان رسيده، همان بوده كه خدايش براي وي مقدر داشته.

8. تا اينكه دلش آرام شد و گويا علاقه ها را سر و سينه نيزه اش از هم دريد. (يا گويا كارگري است كه خواب سنگين علايق او را از دنيا بريده.)

9. اي دل حلم تو را بخيل نبرد، آنكه از كاروان بخل ورزد، لكن چيز پستي ببخشد و منت گذارد.

10. و وعده دهد كه كار را انجام دهم و ليكن هيچ كدام از وعده ها را وفا نكند و پيش از وفا كردن دبه نموده و خلف نمايد.

11. دست و پا پرگوشت، خوش قامت، كمر باريك، شيردهن، پاكزاد.

13. و بدانچه خدا روزي تو كرده قانع باش كه فرمان او پيوسته بر جوانمرد درآيد.

13. اين سختي و گرفتاري برطرف خواهد شد چنان كه دوران نعمت و زمان آن نيز سپري شد.

حسين بن محمد از احمد بن طاهر روايت كرده كه گفت: من با محمد بن صالح در خانه يكي از هم مسلكان خود بوديم و او تا نيمه شب نزد ما بود و من فكر كردم او تا صبح پيش ما خواهد ماند ولي چون شب به نيمه رسيد برخاست و شمشير خود را حمايل كرده، عزم رفتن كرد. من از خروج او در آن وقت شب بر او بيمناك گشته از او خواستم كه شب را تا به صبح در نزد ما بماند و اظهار كردم من از خروج تو در اين موقع شب بيمناكم، محمد بن صالح با تبسم و خنده رو به من كرده گفت:



اذا ماشتملت السيف و الليل لم اهل

بشيء و لم تقرع فؤادي القوارع



يعني: (هرگاه من شمشير با خود داشته باشم و گرچه شب باشد از چيزي هراس ندارم و دلم وحشت و تپشي از پيش آمدهاي كوبنده و ناگوار ندارد.)

و نيز احمد نقل كرده كه محمد بن صالح به قبر يكي از فرزندان متوكل برخورد و مشاهده كرد كه كنيزكان بر سر آن قبر نشسته و سيلي بر صورت مي زنند و (سوگواري مي كنند) محمد اين اشعار را در اين مورد نوشت:



رأيت بسامرا صبيحة جمعة

عيونا يروق الناظرين فتورها



تزور العظام الباليات لدي الثري

تجاوز عن تلك العظام غفورها



فلولا قضاءالله أن تعمو الثري

الي أن ينادي يوم ينفخ صورها



لقلت عساها أن تعيش و أنها

ستنشر من جرا عيون تزورها



أسيلات مجري الدمع اما تهللت

شؤون المآقي ثم سح مطيرها



بوبل كأتوام الجمان تقيضه

علي نحرها أنفاسها و زفيرها



فيما رحمه ما قد رحمت بواكيا

ثقالا تواليها، لطافا خصورها



1. بامداد جمعه اي در سامرا ديدگاني را ديدم كه پلك هاي سوخته اش چشم بيننده را مي زد.

2. اينان به زيارت استخوانهاي پوسيده در دل خاك آمده بودند - استخوانهايي كه پروردگارش بيامرزد.

3. و اگر نبود فرمان خدا كه تا روز نفخ صور اين استخوانها بايد ساكن در زير خاك باشد.

4. من مي گفتم به خاطر اين چشمان جواني كه به ديدار او آمده اند بعيد نيست كه زنده شود و خيلي زود از قبر درآيد.

5 و 6. آن گونه هاي شفافي كه محل ريزش اشك بود، و چون رگهاي چشم براي گريه باز مي شد و آنگاه رگبار اشك همانند دانه هاي مرواريد بر آن گونه هاي مي غلطيد ناله ها و فغانها آنها را بر گردنهايشان سرازير مي ساخت.

7. پس اي هماي مهر و رحمت كجايي كه بال مهر برگشايي و بر آن گريه كنندگان باسن بزرگ و كمر باريك رحمت آري.

حسن بن علي خفاف به سندش از ابراهيم بن مدبر روايت كرده كه گفت: وقتي محمد بن صالح به نزد من آمد و از من خواست به نزد عيسي بن موسي بن ابي خالد بروم و دخترش - يا خواهرش - را(ترديد از رواي است) براي او خواستگاري كنم، من به نزد عيسي رفتم و جريان را بدو گفتم و از او تقاضا كردم تا با اين ازدواج موافقت كند ولي او حاضر نشد و در پاسخ من گفت: به خدا دروغ به تو نمي گويم، موافقت نكردن من با اين ازدواج نه به خاطر آن است كه كسي از او شريفتر و مشهورتر سراغ دارم، و به راستي من از او شريفتر و مشهورتر كسي را سراغ ندارم ولي از متوكل و فرزندان او بر جان و بر دارايي خود مي ترسم، من به نزد محمد بن صالح بازگشتم و پاسخ عيسي را بدو گفتم، محمد بن صالح سكوت كرد و مدتي از اين جريان سخن به ميان نياورد، تا پس از چندي دوباره به نزد من آمده و از من خواست بار ديگر به نزد عيسي بروم و همان درخواست را از او بكنم، من دوباره به نزد وي رفتم و از روي رفاقت از او موافقت آن كار را خواستم و تا سرانجام او موافقت كرده، ازدواج انجام شد و محمد پس از انجام آن اشعار زير را درباره من سرود:



خطبت الي عيسي بن موسي فردني

فلله والي مرة و عتيقها



لقد ردني عيسي و يعلم اردني

سليل بنات المصطفي و عريقها



و أن لنا بعد الولادة بيعة

نبي الاله صنوها و شقيقها



فلما أبي بخلا بها و تمنعا

و صيرني ذا خلة لا اطيقها



تداركني المرء الذي لم يزل له

من المكرمات رحبها و طليقها



سمي خليل الله وابن وليه

و حمال أعباء العلا و طريقها



و زوجها و المن عندي لغيره

فيابيعة وفتني الربح سوقها



و يا نعمة لابن المدبر عندنا

يجد علي كر الزمان انيقها



1. من براي خواستگاري به نزد عيسي بن موسي رفتم ولي او مرا رد كرد و به خدا او دوست دار مره و عتيق است (ظاهرا مقصود از مره قبيله ابوبكر عتيق هم نام ابوبكر است).

2. عيسي مرا رد كرد با اينكه مي دانست نژاد من از نژاد اصيل دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله است.

3. و گذشته از موضوع پاكزادي ما را ريشه و اصلي است كه پيغمبر خدا شاخه و قسمتي از آن اصل است.

4. و چون عيسي از روي بخل بدان زن خواسته مرا نپذيرفت و مرا به عشقي بيرون از طاقتم مبتلا كرد.

5. آن مردي كه پيوسته وسيعترين و بهترين مكارم و خوبيها و آزادترين آنها را دارا بود، تدارك كار مرا نمود.

6. آن مردي همنام خليل خدا ابراهيم (يعني ابراهيم بن مدبر) و فرزند ولي خدا بود و بار بزرگواري و طريقه آن را به دوش دارد.

7. او آن زن را به ازدواج من درآورد لكن من منت از غير دارم وه چه معامله اي كه بازارش سراسر سود و فايده اش را به من داد.

8. و چه حق نعمتي كه ابن مدبر به گردن ما دارد آن نعمتي كه خرمي و زيباييش در طول زمان پيوسته تجديد مي گردد.

ابراهيم گويد: و نام آن زن حمدونه بود و زني با كمال و خردمند و زيبا بود و چون به خانه محمد بن صالح رفت، محمد اشعار زير را درباره اش سرود:



لعمر حمدونة اني بها

لمغرم القلب طويل السقام



مجاور للقدر في حبها

مباين فيها اله الملام



مطرح للعذل ماض علي

مخافة النفس و هول المقام



مشايعي قلب يخاف الخنا

و صارم يقطع صم العظام



جشمني ذلك وجدي بها

و فضلها بين النساء الوسام



ممكورة الساق ردينية

مع الشوي الخدل و حسن القوام



صامتة الحجل خفوق الحشا

مائرة الساق ثقال القيام



ساجية الطرف نؤوم الضحي

منيرة الوجه كبرق الغمام



زينها الله و ما شأنها

و اعطيت منيتها من تمام



تلك التي لولا غرامي بها

كنت بسامرا قليل المقام



1. به جان حمدونه سوگند كه من شيدا و بيمار او هستم.

2. عشق او در دل من از حد گذشته و باكي از سرزنش كنندگان ندارم.

3. ملالتها را به كناري گذارده و ترس جان و هراس اين موفقيت يا روز رستاخير را بر خود خريده ام.

4. به دنبال من دلي است كه ناسزا را بر خود بيم دارد و بر آبروي خود مي ترسد و نيز شمشيري است كه استخوانهاي سخت و محكم را درهم مي شكند.

5. و آنچه مرا در اين باره پابرجا كرده همان عشقي است كه من بدو دارم و همان امتيازاتي كه او در ميان زنان زيبا دارد.

6. پيچيده ساق، داراي عضلاتي فربه و پرگوشت و اندامي خوش است.

7. راه رفتنش نرم، اندامش لرزان، مچهايش باريك، سرينها درشت، و نيز سنگين خيز است.

8. چشمان افتاده و خوابيده، نازپرورده (پيش از ظهر خواب)، روشن روي مانند برق.

9- خدا او را آرايش داده و آنچه (از زيبايي) مطلوب و خواسته اوست همه را به طور كامل بدو ارزاني داشته.

10. اين است كه اگر من پاي بندش نبودم توقفم در سامرا اندك بود.

عمويم حسن بن محمد داستان علاقه را، به حمدونه و ازدواج آن دو را مبسوطتر از اين به سندش از ابراهيم بن مدبر براي من روايت كرده، و برطبق نقل او ابراهيم گفته است: پس از آنكه محمد بن صالح از زندان آزاد شد روزي به نزد من آمد و اظهار كرد من امروز آمده ام تا ساعتي در خلوت نزد تو باشم و جرياني از زندگي خود را با تو در ميان بگذارم و جز من و تو صلاح نيست كسي از آن ماجرا اطلاع حاصل كند، من بدو گفتم: هم اكنون منزل را برايت خلوت مي كنم، و سپس كساني را كه در آنجا حضور داشتند بيرون كرده و دستور دادم مركب او را نيز به خانه اش بازگردانند، و چون منزل كاملا خلوت شد غذا حاضر كردند و پس از صرف طعام و استراحت و اطمينان خاطر، سرگذشت خود را آغاز كرده گفت:

ما در فلان سال با ياران خود به كارواني حمله برديم و چند تن از آنان كشته و ديگران تسليم گشتند و كاروان به دست ما افتاد، همچنان كه من شتران كاروان را مي خواباندم كه اموال آن را ضبط كنم، زني كه من هرگز زني بدان زيبايي و شيرين سخني نديده بودم، از ميان يكي از كجاوه ها سر بيرون كرده گفت: اي جوان اگر بتواني امير اين لشكر را به نزد من آر كه مرا بدو حاجتي است!

بدو گفتم: امير لشكر تو را ديد و سخنت را شنيد.

زن گفت: تو را به خدا و رسول خدا تو امير لشكر هستي؟

گفتم: آري به خدا و رسول او امير اين لشكر من هستم.

زن كه اين سخن را از من شنيد گفت: من حمدونه دختر عيسي بن موسي بن ابي خالد حري هستم، و پدرم در نزد خليفه مقام و منزلتي دارد، و اگر شنيده باشي ما مردماني محترم و ثروتمند هستيم، و اگر هم نشنيده اي از ديگران بپرس. به خدا سوگند من تمام دارايي خودم را اينك به تو مي دهم و خداي عزوجل را نيز در اين باره شاهد مي گيرم و عهد مي كنم كه چيزي براي خود نگاه ندارم در مقابل آنها تنها يك خواهش از تو دارم و آن اين است كه ناموس مرا حفظ كني و مرا بپوشاني، و اينك اين هزار دينار خرجي راه من است و اين هم جواهرات من است پانصد دينار ارزش دارد و اضافه بر اينها نيز هر چه بخواهي ضمانت مي كنم كه از تجار مكه و مدينه و مردم عراق كه در موسم حج به مكه مي آيند بگيرم و به تو بدهم، زيرا شخصيت ما چنان است كه هر چه از آنها بخواهم به من خواهند داد، و تنها خواهش من در عوض همان است كه مرا از يارانت حفظ كني و نگذاري دامنم لكه دار شود!

محمد گويد: سخن آن زن سخت در دل من اثر كرد و بدو گفتم: خدا اموال و آبرو و ناموس تو را حفظ كرد و تمام مردم اين كاروان و اموالشان را به تو بخشيدم. آنگاه برخاسته و فريادي زدم، همه يارانم گرد آمدند، من اين كاروان و مردم و اموال آن را پناه دادم و همه را در پناه رسول خدا و خدا و امان خويش قرار دادم، اكنون هر كدام هر چه از اين كاروان برده ايد تا سوزن و نخ و پاي بند شتران همه را باز پس دهيد و با من بازگرديد، و در اثر سخني كه من گفتم همه آنها اموالي را كه برده بودند بدانها پس داده و با من بازگشتند.

اين جريان گذشت تا چون مرا دستگير كرده و به زندان افكندند، روزي زندانبان پيش من آمد و گفت: دو نفر زن بر در زندان آمده و مي گويند: ما از خاندان محمد هستيم، و من با اينكه مأذون نيستم احدي را به نزد تو راه دهم ولي چون آن دو زن دستبندي از طلا به من داده اند كه به نزد تو راهشان دهم پذيرفته ام و اكنون هر دوي آنها در دهليز زندان به انتظار تو ايستاده اند.

محمد گفت: من هر چه فكر كردم در اين شهر غريب كه هيچ كس مرا نمي شناسد آيا اين دو زن كيستند، فكرم به جايي نرسيد. سپس قدري فكر كردم و با خود گفتم: شايد اينها فرزندان پدرم باشند يا از زنان فاميل. به هر صورت از ميان زندان برخاسته دم در آمده و چون نگاه كردم ديدم همان زني است كه در كاروان ديده بودم، وي چون مرا بدان حال و بسته به زنجير ديد گريست، و آن زن ديگري كه همراهش بود گفت: آيا خود اوست؟ در پاسخش گفت: آري به خدا خود اوست!

آنگاه شروع به سخن كرده، گفت: پدر و مادرم به قربانت، اگر من مي توانستم به وسيله اي تو را از اين گرفتاري برهانم اگر چه به قيمت جان خود و خاندانم تمام مي شد، رها مي كردم و تو سزاوار چنين خدمتي از جانب من بودي، و به خدا سوگند اكنون نيز به هر وسيله اي بتوانم براي رهايي تو كوشش خواهم كرد و براي انجام اين منظور از بذل هر مقدار پول و اقدام به هر كاري دريغ نخواهم كرد، و اينك چند دينار پول و مقداري عطر و جامه است كه براي تو آورده ام تا در زندان از آنها استفاده كني و فرستاده من نيز هر روز به نزد تو خواهد آمد تا هر چه را خواسته باشي برايت بياورد و تا وقتي كه خداوند تو را از اين گرفتاري برهاند او هر روزه به نزدت مي آيد.

سخنش كه تمام شد، دست برد و جامه اي را با مقداري عطر و دويست دينار پول به من داد و فرستاده اش نيز هر روز به نزد من مي آمد و غذاي پاكيزه اي برايم مي آورد، و پيوسته به زندانبان نيز نيكي مي كرد و از اين جهت من هر چه از زندانبان تقاضا مي كردم ممانعت نمي كرد تا اينكه خداوند مرا از زندان نجات داد.

و پس از خروج از زندان كسي را به نزد آن زن فرستادم و از وي خواستگاري كردم، او براي من پيغام داد كه من خود به ازدواج تو موافقم و تحت فرمان و اطاعت تو هستم لكن در دست پدرم است، من به نزد پدرش رفتم و از آن دختر خواستگاري كردم ولي پدرش مرا رد كرد و در پاسخم گفت: حاضر نيست با اين كار به شايعاتي كه درباره اين دختر بر سر زبانهاي مردم است جامه عمل بپوشانم و به راستي كه او (يا تو) كار ما را به رسوايي كشانيده است.

من كه اين سخن را از وي شنيدم، شرمنده و دل شكسته از نزدش برخاستم و اين دو بيت را در اين باره سروده ام:



رموني و اياها بشنعاءهم بها

احق، ادال الله منهم فعجلا



بأمرحوم تركناه و رب محمد

عيانا فاما عفة أو تجملا



1. من و اين زن را به كار زشتي متهم ساخته اند كه خود بدان سزاوارترند و اميدوارم خدا به سرعت اين قدرت را از آنها بگيرد.

2. متهم به كاري كرده اند كه قسم به پروردگار محمد از روي پاكدامني با خودداري، از خواري، آن كار را انجام نداده ايم.

ابراهيم گويد: همين كه سخن محمد بدينجا رسيد من بدو گفتم: عيسي دست پرورده برادر من است و از اين رو سخن مرا مي پذيرد و مطمئن باش كه من اين كار را براي تو انجام مي دهم، و چون فرداي آن روز شد به خانه عيسي رفتم و بدو گفتم: براي حاجتي پيش تو آمده ام.

عيسي گفت: هر حاجتي داشته باشي حاجتت برآورده است، و اگر رضايت مرا در اين باره مي خواستي خوب بود به من دستور مي دادي تا من براي انجام حاجتت به نزد تو مي آمدم و اين كار مرا خوشحال مي كرد (از اينكه تو براي گرفتن حاجتت به خانه من بيايي)!

بدو گفتم: به خواستگاري دخترت آمده ام.

بلادرنگ پاسخ داد: دختر من كنيز توست و من هم بنده تو هستم و من با اين ازدواج موافقم.

بدو گفتم: من او را براي كسي خواستگاري مي كنم كه از نظر پدر و مادر بهتر از من است، و از نظر دامادي و پيوند با تو نيز براي شرف و مقام تو بهتر است، و او محمد بن صالح علوي است.

عيسي گفت: اي آقاي من، اين مرد كسي است كه ما به خاطر او دچار تهمت گشته ايم و مردم درباره ما حرفها زده اند.

گفتم: مگر آن حرفها دروغ و بي اساس نيست؟ گفت: چرا بحمدالله.

گفتم: پس اين حرفهاي بي اساس چه اثري دارد، مثل آن است كه اصلا حرفي در كار نبوده، و پس از اينكه اين ازدواج صورت گرفت همه اين حرفهاي ياوه خود به خود از بين خواهد رفت... و همچنان دنبال اين گفتگو سخنان ديگري نيز گفتم تا او را بدين كار موافق ساختم و فورا شخصي را به نزد محمد بن صالح فرستادم و او را بدان مجلس حاضر كردم و از جاي برنخاست تا وقتي كه عيسي دخترش را بدو تزويج كرد و مهريه را نيز من خودم از مال شخصي خود پرداختم.

احمد بن جعفر برمكي از مبرد روايت كرده كه گويد: محمد بن صالح پيوسته در زندان بود تا وقتي كه بنان از اين شعر او كه گويد:



و بداله من بعد ما اندمل الهوي

برق تالق موهينا لمعانه [1] .



ترانه اي ساخت و (براي متوكل خواند)، متوكل هم از ترانه و هم از شعر خوشش آمد و پرسيد گوينده شعر كيست، بدو گفتند: گوينده اش محمد بن صالح است، آنگاه درباره آزاديش سخن گفتند: و حاضران در مجلس هر كدام به نحوي او را ستودند: و فتح بن خاقان (وزير متوكل) نيز قصيده اي را كه محمد در مدح متوكل سروده بود در آن مجلس خواند و مطلعش اين شعر است:



الف التقي و في بنذر الناذر

و أبي الوقوف علي المحل الداثر [2] .



و پس از قرائت آن قصيده، فتح كفيل او شد كه از زندان بيرون آيد و با اين مقدمات متوكل دستور آزادي محمد را صادر كرد، چون او را از زندان بيرون آوردند فتح دستور داد وي را به نزد او ببرند و همانجا باشد كه تا وقتي كه خودش كفيلاني بياورد كه تعهد كنند او در شهر سامرا بماند و به سوي حجاز نرود و بدين ترتيب فتح او را رها كرد و متكفل كار او شد و محمد همچنان در سامرا بود تا از دنيا رفت.

احمد بن عبدالله به سندش از ابوعبدالله جهني روايت كرده كه گفت: هنگامي كه محمد بن صالح در زندان بود من به نزدش رفتم و او اشعار زير را در هجاء ابوالساج (كه او را در حجاز دستگير ساخته و به سامرا فرستاده بود) براي من انشاء كرد:



ألم يحزنك يا ذلفاء اني

سكنت مساكن الاموات حيا



و ان حمائلي و نجاد سيفي

علون مجدعا اشروسنيا [3] .



فقصرهن لما طلن حتي استوين

عليه لا امسي سويا



أما والراقصات بذات عرق

توم البيت تحسبها قسيا



لو أمكنني غداتئذ جلاد

لا لفوني به سمحا سخيا



1. آيا تو را غمناك نمي كند اي ذلفا كه من در زندگي و حيات ساكن منزل مردگان شده ام!

2 و 3. و اينكه كمربند و حمايل شمشير بر بالاي آن گوش بريده اشروسني (يعني اباالساج) مي رود اما براي او گشاد است و او پيوسته آن را كوتاه مي كند تا به قامتش راست شود - كه قامتش راست و سالم مباد.

4 و 5. آري سوگند به شتراني كه از ميقات ذات عرق به سوي حرم رهسپارند كه تو چون تير سريعشان پنداري اگر روزي قدرت شمشير به دستم افتد خواهند ديد كه تا چه حد در به كار بردن آن جوانمرد و سخي هستم.

ابن عمار گويد: و اين اشعار را نيز عبيدالله بن طاهر از محمد بن صالح علوي براي من نقل كرد:



نظرت و دوني ماء دجلة موهنا

بمطروفة الانسان مسحورة جدا



لئونس لي نارا بليل قد أقدت [4]

و تالله ماكلفتها منظرا قصدا



فلو صدقت عيني لقلت كذبتني

أري النار أمست تضيء لنا هندا



تضيء لنا منها جبينا و محجرا

و مبسما عذبا و ذاغدر جعدا



1. پاسي از شب گذشته بود، هنگامي كه آب دجله در زير ديدگانم قرار داشت با گوشه چشم دلبري نقاب از رخ بركشيده را ديدم.

2. كه چون آتشي برافروخته براي من در آن شب نمايان گشت. و به خدا سوگند در نگاهي كه بدو مي كردم اختيار از كفم رفته بود.

3. آنچنان محو ديدارش گشتم كه ديده ام را در نگاه، دروغگو مي شمردم (و باور نداشتم) و چنان پنداشتم كه آتش (سرزمين دور و دراز) هند را برايم روشن كرده. (و ممكن است هند نام همان زن بوده باشد).

4. براي ما نمايان مي كرد پيشاني و رخسار و لب و دنداني شيرين و مويي مجعد را.

گويد: و اما قصيده اي كه در مدح متوكل سروده بود اين است:



ألف التقي و وفي بنذر الناذر

و أبي الوقوف المحل الداثر



و لقد تهيج له الديار صبابة

حينا و يكلف بالخيط السائر



فرأي الهداية ان أناب و انه

قصر المديح علي الامام العاشر



يا ابن الخلائف والذين بهديهم

ظهرا الوفاء و بان غدر الغادر



وابن الذين حووا تراث محمد

دون البرية [5] بالنصيب الوافر 5



فوصلت أسباب الخلافة بالهدي

اذنلتها و أنمت ليل [6] الساهر



أحييت سنة من مضي فتجددت

وأبنت بدعة ذي الضلال الخاسر



فافخر بنفسك او بجدك معلنا

اودع فقد جاوزت فخر الفاخر



اني دعوتك فاسجبت لدعوتي

والموت مني نصب عين الناظر



فأنتشتني من قعر موردة الردي

أمنا و لم تسمع مقال الزاجر 10



و فككت أسري والبلاء موكل

و جبرت كسرا ماله من جابر



چو عطفت بالرحم التي ترجوبها

قرب المحل من المليك القادر



و أنا أعوذ بفضل عفوك أن أري

غرضا ببابك للملم الفاقر



أو أن اضيع بعد ما أنقذتني

من ريب مهلكة و جد عاثر



فلقد مننت فكنت غير مكدر

و لقد نهضت بها نهوض الشاكر 15



1. مأنوس باتقوي شد و به نذر خود وفا كرد، و از توقف در جاي كهنه و خراب خودداري نمود (يعني از عقيده اش برگشت).

2. گاهي ديدار خانه ها احساسات او را تحريك مي كند و با يار و دوست معروف و هميشگي طريق عشق مي پيمايد.

3. در نظر گرفت كه هدايت را بازگرداند، و مدح را مخصوص امام دهم كند (يعني متوكل كه دهمين خليفه عباسي بود.)

4. اي فرزند خلفا يعني آن كساني كه از طريقه آنها وفا آشكار و بي وفايي بي وفايان ظاهر گشت.

5. و اي فرزند آن كساني كه ميراث محمد صلي الله عليه و آله را به بهره اي كامل از ميان ساير مردم مالك شدند.

6. تو اسباب خلافت را با هدايت پيوند كرده اي، چون بدان رسيده اي و شب زنده داران را به خواب برده اي (يعني مردم را آسوده خاطر كرده و امنيت فراهم ساخته اي.)

7. سنت گذشتگان را زنده ساختي و تجديد كردي، و پرده از روي بدعت مردمان گمراه زيانكار برداشتي.

8. تو به خويشتن يا به جد خود (عباس) افتخار كن، و يا افتخار نكن كه تو از فخر كردن گذشته اي (و مقامي ارجمند داري كه نيازي به افتخار نيست.) [7] .

9- من تو را خواندم و تو دعوتم را اجابت كردي، در وقتي كه مرگ پيش روي من قرار داشت كه گويا با ديده آن را مي ديدم.

10. و مرا از قعر چاه هلاكت به امنيت بيرون آوردي و گوش به سخن آن كه تو را از اين كار بازمي داشت ندادي.

11. بند اسارت را از پاي من كه دچار بلا بود باز كردي و شكسته اي كه جبران پذير نبود جبران نمودي.

12. و توجه بدان رحمي كردي كه به خاطر آن اميد قرب به خداي قادر را داري.

13. من پناه مي برم به فزوني گذشتت كه در درگاه تو باز هدف تير بلاهاي كمرشكن گردم.

14. يا پس از آنكه مرا از مرگ و هلاكت نجات بخشيده اي لغزيده تباه گردم.

15. آري به راستي كه تو منتي بر من نهادي و نعمتت را با منت مكدر نساختي لذا من هميشه بر اين نعمت سپاسگزارم.

و محمد بن صالح با سعيد بن حميد دوستي و رفاقت داشت و براي يكديگر شعر مي سرودند، و اشعار زيادي درباره او در زندان سروده كه نقل آنها در اينجا كتاب را طولاني مي كند.

و نيز اشعاري در مدح ابراهيم بن مدبر و برادرش سروده است، و اشعار بسياري نيز در هجاء و مذمت عبيدالله بن يحيي بن خاقان انشاء كرده است و سبب آن انحراف شديدي بود كه عبيدالله بن يحيي از خاندان ابوطالب داشت و پيوسته متوكل را از محمد ابن صالح و آزاد كردن او از زندان برحذر مي داشت و به همين جهت محمد بن صالح اشعار زيادي در هجاي او سروده است و از آن جمله قصيده اي كه در مدح ابن مدبر سروده، وي را هجو كرده كه گويد:



ما في آل خاقان اعتصام

اذا ما عمم الخطب الكبير



لئام الناس اثراء و فقرا

و اعجزهم اذا حمي القتير



قويم لا يزوجهم كريم

و لا تسني لنسوتهم مهور



1. در خاندان خاقان آنگاه كه پيش آمد ناگوار بزرگي انسان را فراگيرد (اميد خير و) توسلي نيست.

2. مردماني پست هستند، چه در وقت دارايي و چه در نداري، و عاجزترين مردم اند در وقت حمايت و كفايت از شخص تنگدست.

3. مردمي كه شخص كريم بدانها زن ندهد، و براي گرفتن زنانشان نيز مهر زياد ندهند.

و در همين قصيده در مدح ابن مدبر چنين گويد:



اتخبر عنهم الدمن الدثور

و قد ينبي اذا سئل الخبير



و كيف تبين الانباء دار

تعاقبها الشمائل و الدبور



1. آيا خرابه ها و مزبله ها را از آنان خبر مي دهد و در جايي كه بايد مردي خيبر مورد پرسش واقع شود و جواب دهد.

2. چگونه حكايات و سرگذشت را روشن مي كند خانه اي كه خراب گشته و بادهاي شمال و دبور پي در پي بر او مي وزند.

و نيز درباره او در همين قصيده گفته:



فهلا في الذي أولاك عرفا

تسدي من مقالك ما تنير



ثناء غير مختلق و مدحا

مع الركبان ينجد أو يغور



أخ واساك في كلب الليالي

و قد خذل الاقارب والنصير



حفاظا حين اسلمك الموالي

و ضن بنفسه الرجل الصبور



فان تشكر فقد أولي جميلا

و ان تكفر فانك للكفور



1. پس چرا در آن كس كه تو را مقدم داشت تار و پود گفتار خود را محكم نمي سازي.

2. مدحي را كه دروغ و ساختگي نباشد و با قافله ها يا پيك و سواراني كه به سوي نجد يا تهامه و يا بر فراز و نشيب رود نمي فرستي.

3. آن برادري كه با تو مواسات نمود در شبهاي سخت هنگامي كه همه دوستان و اقوام تو، تو را تنها گذاشتند.

4. همان كس كه از تو حمايت كرد آن هنگام كه ياران تو را رها كردند و مردم پايدار هم نيز بخل ورزيدند و از ياري تو دست برداشتند.

5. اگر سپاسگزاري كردي كه بسيار خوب است و چنانچه كفران نمودي و ياريش را فراموش نمودي راستي كه تو مرد بسيار ناسپاسي خواهي بود.

و سعيد بن حميد در رثاء محمد بن صالح كه در زمان منتصر از اين جهان رفت اشعار زير را سروده:



باي يد أسطو علي الدهر بعد ما

أبان يدي غصب الذنا بين قاضب



و هاض جناحي حادث جل خطبه

و سدت عن الصبر الجميل المذاهب



و من عادة الايام أن صروفها

اذا سرمنها جانب ساء جانب



لعمري لقد غال التجلد أننا

فقدناك فقد الغيث والعام جادب



فماء اعرف الايام الاذميمة

و لا الدهر و هو بالثار طالب 5



و لالي من الاخوان الا مكاشر

فوجه له راض و وجه مغاضب



فقدت فتي قد كان للارض زينة

كما زينت وجه السماء الكواكب



لعمري لئن كان الردي بك فاتني

و كل امرء يوما الي الله ذاهب



لقد أخذت من النوائب حكمها

فما تركت حقا علي النوائب



ولا تركتني أرهب الدهر بعده

لقد كل عني نابه و المخاطب



سق جدثا أمسي الكريم ابن صالح

يحل به دان من المزن ساكب 10



اذا بشر الرواد بالغيث برقه

مرته الصبا واستجلته الجائب



فأبصر نور الارض تأثير صوبه

بصوب زهت منه الربا والمذانب [8] .



1. با كدام دست بر روزگار چيره شوم پس از آنكه دستم را شمشير لب تيز بران و قاطع جدا ساخته است.

2. و حادثه بزرگ و ناگواري بال و پرم را شكسته و راهها را براي شكيبايي از هر سو به رويم بسته است.

3. شيوه روزگار بر اين است كه در تحويل و تحولات آن اگر پيش آمدي انسان را خوشحال كند پيش آمد ديگري موجب ناراحتي او گردد.

4. به جانم سوگند كه شكيبايي را از كفم ربود، چون به راستي ما تو را از دست داديم، مانند از دست دادن باران در خشكسالي.

5. روزها را جز نكوهيده و مذموم نشناسم و روزگار را جز خونخواه ندانم.

6.براي من جز برادراني كه تنها هنگام خوشي برادرند كه گاهي خشنود مي نمايند و گاه ديگر بر من خشمگين اند.

7. جوانمردي را از دست دادم كه زيور زمين بود، همچنان كه ستارگان زيور آسمان اند.

8. به جان خودم اگر هلاكت تو را از دستم ربود - و هر شخصي بالاخره روزي به سوي خدا بازگردد.

9. مصيبت هاي اندوهبار حق خود را از من بازستانيد و ديگر حقي به گردن من ندارد.

10. و ديگر مصيبتي براي من به جاي نگذارده كه از اين پس از آن مصيبت واهمه و ترس داشته باشم و به راستي كه چنگالش نسبت به من كند شده.

11. قبري را سيراب كرده، و پسر صالح روز خود را به شام برد، در وضعي كه ابرهاي سرگردان نزديك قبرش فرود آمده، اشك مي ريزند.

12. اگر طالبان آب را رعد و برق ابرهاي عطاء او بشارت باران دهد بادهاي شرقي و جنوب آن را سخت بدوشند. يعني عطايش همه جا را فراگيرد.

13. تأثير عطايش بر نور خورشيد فزوني گيرد به قسمي كه همه پستي و بلنديها را عطايش فروگيرد.


پاورقي

[1] اين شعر در ضمن اشعاري ديگر با ترجمه اش در صفحه 570 گذشت.

[2] تمامي قصيده با ترجمه اش در صفحه 582 مي آيد.

[3] ابوالساج اشروسني يکي از سرلشکران معتمد عباسي است.

[4] در اغاني لتؤنس لي نارا بليل توقدت و در معجم البلدان حموي نارا بتثليث اوقت مي باشد و تثليث نام موضعي است نزديک مکه. مصحح.

[5] در اغاني دون الارقاب بالنصب الوافر مي باشد.

[6] در اغاني عين الساهر است.

[7] لابد از آن جناياتي که نسبت به اولاد زهرا کرد و يا رفتاري که نسبت به قبر حضرت سيدالشهداء روحي فداه انجام داد مستحق چنين مدح و ستايشي گشته بود و چنين مقام ارجمندي به دست آورده بود...!! نعوذ بالله.

[8] در اغاني چنين است:



فغادر باني الدهر تاثير صوبه

ربيعا زهت منه الربا والمذانب.