بازگشت

كساني كه از آل ابيطالب در دوران خلافت متوكل خروج كرده و كشته شدند


قبلا بايد دانست كه متوكل نسبت به فرزندان ابوطالب خيلي بدرفتار بود و با آنها با خشونت و تندي رفتار مي كرد و كينه سختي از آنها به دل گرفته بود و نسبت بدانها بدگمان بود. و چيزي كه به اين بدرفتاري كمك مي كرد سعايتهايي بود كه وزير او عبيدالله بن يحيي بن خاقان از آنها در نزد وي مي كرد و كار بدسلوكي او با آنها به حدي رسيد كه هيچ يك از خلفاي بني عباس با آنها چنان رفتار نكرده بودند، و از جمله كارهاي ناشايست او آن بود كه قبر حسين عليه السلام را با خاك يكسان كرده و روي آن زراعت كردند. در راهها پاسگاهها و سربازاني گماشت تا هر كس را كه به زيارت قبر آن حضرت مي رود دستگير كرده و به نزد وي ببرند و سپس او دستور قتل يا شكنجه آنها را صادر مي كرد.

و احمد بن جعد وشاء براي من حديث كرد كه سبب اين كار متوكل آن شد كه پيش از آنكه وي به خلافت رسد يكي از زنان مغنيه، كنيزكان خود را براي او مي فرستاد كه هرگاه شراب مي آشامد آن كنيزكان برايش خوانندگي كنند، چون به خلافت رسيد كسي را به نزد آن زن مغنيه فرستاد تا آن كنيزكان را به نزد او بفرستد، آن زن در خانه نبود و به زيارت قبر حسين عليه السلام رفته بود، چون خبر يافت كه متوكل به سراغ او فرستاده به شتاب بازگشت و يكي از كنيزكان مورد علاقه متوكل را به نزدش فرستاد، متوكل از آن كنيزك پرسيد: كجا رفته بودي؟ پاسخ داد: بانوي ما به حج رفته بود و ما را نيز با خود برده بود و چون اين جريان در ماه شعبان اتفاق افتاده بود متوكل پرسيد: شما در ماه شعبان كجا به حج رفته بوديد؟ كنيزك پاسخ داد: به زيارت قبر حسين عليه السلام.

متوكل از اين سخن سخت خشمناك شد و دستور داد آن زن مغنيه را كه بانوي آن كنيزك بود، به زندان افكندند و املاك و داراييش را ضبط كردند، آنگاه مردي از نزديكان خود را به نام ديزج كه قبلا يهودي بوده و چندي بود كه مسلمان شده بود براي خرابي قبر امام حسين عليه السلام روانه كرد و بدو دستور داد آنجا را با خاك يكسان كند و آثار آن را به كلي محو سازد و خانه هاي اطراف آن را نيز يكسره ويران كند.

ديزج طبق دستور متوكل به كربلا آمد و آن قبر مطهر و اطراف آن را تا حدود دويست جريب از چهار طرف ويران كرد، و همين دستور سبب شد كه كسي بدان قبر نزديك نشود، سپس ديزج جمعي از يهوديان را بدانجا برد و بدانها دستور داد تا در آن زمينها زراعت كنند و آب در آن حوالي روان كرد، پاسگاهها و سربازان مسلحي آن اطراف گماشت كه فاصله بين هر كدام يك ميل راه نبود و بدانها دستور داد هر كه به زيارت آن قبر آمد او را دستگير ساخته به نزد وي ببرند.

محمد بن حسين اُشناني گويد: مدتي گذشت كه من از ترس مأمورين متوكل نتوانستم به زيارت آن قبر مطهر بروم تا سرانجام جان خود را به مخاطره انداختم و تصميم گرفتم به هر ترتيب كه شده خود را بدان قبر مطهر برسانم، يكي از عطرفروشان نيز همراه من شد و هر دو به قصد زيارت قبر آن حضرت به راه افتاديم، شبها راه مي رفتيم و روزها پنهان مي شديم تا چون به نواحي غاضريه رسيديم صبر كرديم تا نيمي از شب گذشت، آنگاه برخاسته و آهسته از ميان دو تن از سربازان متوكل كه هر دو خواب بودند، گذشتيم و خود را بر سر قبر رسانديم، ولي در اثر خرابي جاي قبر براي ما معلوم نبود. شروع كرديم خاكهاي آن زمين را بوييدن و پيش رفتن و همچنان مشت مشت بو كرديم، و پيش رفتيم تا چون به قبر مطهر رسيديم [1] ديديم صندوق و ضريح را برداشته و سوزانده اند و جاي آن را نيز آب بسته اند و آبها فرورفته و آنجا همچون گودالي شده بود، ما همانجا را زيارت كرديم و خود را به روي آن خاكها افكنديم و بوي خوشي استشمام كرديم كه تاكنون از هيچ عطري چنان بويي به مشامم نخورده بود، بدان عطرفروش ‍ كه همراهم بود گفتم: اين بوي چه عطري است؟ در پاسخم گفت: به خدا سوگند من تا كنون بويي نظير بوي اين عطر به مشامم نخورده است.

ما با آن قبر وداع كرده و نشانه هايي در اطراف آن قبر مطهر نصب كرديم، و چون متوكل كشته شد با جماعتي از فرزندان ابوطالب و شيعيان حركت كرديم و به نزد آن قبر مطهر رفتيم و آن نشانه ها را پيدا كرده و قبر را بنا كرديم

و ديگر از كارهاي متوكل آن بود كه عمر بن فرج رخجي را بر مكه و مدينه حاكم ساخت، و او از تماس ابوطالب با مردم جلوگيري كرد، و همچنين مانع كمك و احسان مردم بدانها شد و اگر مي شنيد كسي بدانها كمكي كرده است، هر اندازه هم كه آن كمك اندك بود، آن شخص را شكنجه و آزار مي داد و جريمه سنگيني برايش تعيين مي كرد، همين سبب شد كه كار تنگدستي زنهاي علويه مدينه به جايي رسيد كه چند تن از آنها يك پيراهن بيشتر نداشتند و ناچار بودند هنگام نماز آن پيراهن را روي نوبت بپوشند و نماز بخوانند و بقيه ساعات روز را در اتاقهاي خود برهنه به سر برند، و به همين وضع روزگار خود را به سر بردند تا متوكل به قتل رسيد. پس از او، منتصر كه روي كار آمد به وضع رقت بار آنها رسيدگي كرد و مالي فرستاد ميان آنها تقسيم كردند و ساير كارهاي ناهنجار پدر را نيز از ميان برداشت.


پاورقي

[1] مترجم گويد: در اينجا اشعار ذيل به نظرم رسيد که ذکر آنها بي مناسبت نيست:



شنيدستم که مجنون دل افکار

چو شد از مردن ليلي خبردار



گريبان چاک زد با آه و افغان

به سوي تربت ليلي شتابان



در آنجا کودکي ديد ايستاده

به سر عمامه اي مشکين نهاده



نشان تربت ليلي از او جست

پس آن کودک برآشفت بدو گفت



که اي مجنون تو را گر عشق بودي

ز من کي اين تمنا مي نمودي



زهر خاکي که بوي عشق برخاست

يقين دان تربت ليلي همانجاست.