بازگشت

علي بن موسي بن جعفر


و از جمله حضرت رضا عليه السلام ابن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام است.

كنيه آن حضرت ابوالحسن بوده، و برخي آن را ابوبكر ذكر كرده اند.

مادرش كنيز بوده.

حسن بن علي خفاف از عيسي بن مهران از أباصلت هروي [1] روايت كرده كه گفت: روزي مأمون مسئله اي از من پرسيد و من در پاسخش گفتم: ابوبكر در اين مسئله چنين گفته است: مأمون گفت ابوبكر كيست؟ آيا ابوبكر ما، يا ابوبكر عامه (اهل سنت)؟ گفتم: ابوبكر ما.

عيسي بن مهران - رواي حديث - گويد: به أباصلت گفتم: ابوبكر شما كيست؟ پاسخ داد: علي بن موسي الرضا عليه السلام كه كنيه اش ابوبكر و مادرش كنيز بود.

و مأمون آن حضرت را به وليعهدي خود برگزيد. ولي به شرحي كه ذكر مي شود او را مسموم ساخت و از اين جهان رفت.

شرح اين ماجرا

برطبق آنچه علي بن حسين بن علي بن حمزه از عمويش ‍ محمد بن علي بن حمزه علوي - و احمد بن محمد بن سعيد از يحيي بن حسن علوي - كه هر كدام قسمتي از آن را نقل كرده و من آن را با هم آميخته ام آن است كه:

مأمون به سراغ گروهي از فرزندان ابوطالب - كه در مدينه سكونت داشتند - فرستاد و آنها از جمله علي بن موسي الرضا عليه السلام را به نزد خود خواند.

كسي كه مأمور اين كار بود، شخصي بود معروف به جلودي [2] از اهل خراسان. وي آنان را از راه بصره به خراسان آورد و مأمون دستور داد براي علي بن موسي الرضا خانه اي جداگانه ترتيب دادند و مابقي همه را در يك خانه جا داد.

آنگاه به نزد فضل بن سهل (وزير خود) فرستاد و به اطلاع او رسانيد كه قصد دارد علي بن موسي را به وليعهدي خود انتخاب كند و به او دستور داد كه خود و برادرش حسن بن سهل براي اين كار نزد مأمون بروند، و چون آن دو به نزد وي حاضر شدند، حسن بن سهل زبان گشود و خواست مأمون را از اين كار منصرف كند و بدو گوشزد ساخت كه با اين عمل منصب خلافت را از اين خاندان بيرون خواهي برد.

مأمون در جواب حسن بن سهل گفت: من با خداوند عهد كرده ام كه اگر بر امين ظفر يافتم، خلافت را به بهترين فرزندان ابوطالب بسپارم و كسي را در ميان ايشان داناتر از اين مرد سراغ ندارم.

آن دو كه مأمون را مصمم بدين كار ديدند، موافقت خود را در اين مورد اعلام داشتند و مأمون به همين منظور آن دو را به نزد علي بن موسي الرضا عليه السلام فرستاد و آن دو جريان را به اطلاع آن حضرت رساندند. حضرت در آغاز از قبول اين كار امتناع ورزيد، آن دو اصرار كردند ولي آن جناب همچنان امتناع مي كرد تا سرانجام يكي از آن دو نفر گفت: اگر پذيرفتي كه هيچ وگرنه ما چنين و چنان خواهيم كرد و سخناني تهديدآميز بر زبان جاري كرد، و آن ديگري آشكارا گفت: به خدا سوگند مأمون به من دستور داده كه اگر با اين كار مخالفت كني گردنت را بزنم.

پس از اين جريان خود مأمون آن جناب را طلبيد و موضوع را اظهار كرد و آن حضرت امتناع ورزيد، مأمون سخني تهديدآميز گفته و ادامه داد كه: عمر - هنگام مرگش - دستور داد شورايي شش نفري تشكيل دهند كه يكي از آنها جد تو بود، و فرمان داد كه هر كدام آنها مخالفت ورزيد گردنش را بزنيد، و تو ناچاري كه وليعهدي مرا بپذيري!

علي بن موسي كه چنان ديد وليعهدي او را پذيرفت و مأمون در يك روز پنجشنبه جلوس رسمي كرد و فضل بن سهل در آن مجلس تصميم خليفه را به اطلاع عامه مردم رسانيد و لقب آن حضرت را رضا نهادند و به مردم دستور دادند جامه سبز بپوشند و روز پنجشنبه آينده بار دوم براي تجديد بيعت به نزد او بروند و مخارج و روزي يك سال خود را به خاطر آن روز فرخنده از دست خليفه دريافت كنند.

چون روز پنجشنبه موعود فرارسيد، صاحب منصبان و سرلشكران و قاضيان و ساير مردم جامه هاي سبز پوشيده و رو به قصر سلطنتي مأمون به راه افتادند، مأمون نيز دستور داد دو عدد تشك و پشتي بزرگ گذاشتند، به طوري كه به تخت مخصوص و جاي نشستن او متصل مي شد، و حضرت رضا عليه السلام را كه لباس سبزي بر تن داشت و عمامه اي بر سر و شمشيري حمايل كرده بود، روي آن تشك نشانيد. آنگاه به پسرش عباس بن مأمون دستور داد كه پيش از همه مردم با آن حضرت بيعت كند، و حضرت رضا دستش را بلند كرد و به طوري كه پشت دست به طرف خود آن حضرت و روي آن به طرف بود. مأمون گفت: دستت را براي بيعت باز كن!

حضرت رضا عليه السلام فرمود: رسول خدا صلي الله عليه و آله اين چنين با مردم بيعت كرد و بدين ترتيب مردم با آن حضرت بيعت كردند، سپس كيسه هايي پر از طلا را آوردند، و خطبا و شعرا به پا خواستند و هر يك در فضيلت علي بن موسي الرضا اشعار و سخنهايي گفتند، آنگاه ابوعباد (كه ظاهرا خزينه دار مأمون بوده) عباس بن مأمون را براي دريافت جايزه اش صدا زد و او برخاست و به نزديك پدرش رفت و دست او را بوسيد و همانجا نشست، سپس ‍ محمد بن جعفر بن محمد را كه عموي حضرت رضا عليه السلام بود كه شرح حالش پيش از اين گذشت صدا زدند، فضل بن سهل بدو گفت: برخيز، محمد بن جعفر برخاست و همچنان تا نزديك مأمون رفت ولي دست او را نبوسيد و از جلوي او گذشت تا پيش خزينه دار رفت و جايزه خود را دريافت كرد، مأمون صدا زد: اي اباجعفر به جايگاه خود بازگرد.

آنگاه ابوعباد يك يك علويان و عباسيان را صدا مي زد و هر كدام برخاسته و جايزه خود را مي گرفتند و تا اينكه پولها و اموال به پايان رسيد، آنگاه مأمون رو به حضرت رضا عليه السلام كرده گفت: اكنون برخيز و براي مردم خطبه اي بخوان و با آنان سخن بگوي.

حضرت رضا عليه السلام برخاست و پس از حمد و ثناي الهي فرمود:

ان لنا عليكم حقا برسول الله عليه السلام، و لكم علينا حق به، فاذا اديتم الينا ذلك وجب علينا الحق لكم

(همانا ما را به واسطه - رسول خدا صلي الله عليه و آله بر شما حقي است، و شما را نيز به خاطر همان حضرت بر ما حقي است، و هر گاه شما حق ما را پرداختيد بر ما نيز واجب است حق شما را بدهيم.)

و بيش از اين مقدار در آن مجلس، سخني از آن حضرت نقل نشده است.

چون جريان وليعهدي آن حضرت انجام شد، مأمون دستور داد سكه ها را به نام آن حضرت زدند.

و از كارهاي ديگري كه در آن سال انجام داد اين بود كه دختر اسحاق بن جعفر بن محمد را به همسري عموزاده وي اسحاق بن موسي بن جعفر درآورد و بدو دستور داد در آن سال با مردم حج بگذارد (و به اصطلاح او را اميرالحاج مردم كرد) و در تمام شهرها به وليعهدي علي بن موسي الرضا خطبه خوانده شد.

احمد بن محمد بن سعيد از يحيي بن حسن علوي روايت كرده كه او از كسي كه در مدينه پاي منبر عبدالجبار بن سعيد (والي مدينه) بوده شنيده است كه او گفت: من از عبدالجبار شنيدم كه در مدينه بالاي منبر رسول خدا صلي الله عليه و آله خطبه خواند و هنگام دعا گفت:

خدايا، براي ما شايسته گردان وليعهد مسلمانان: علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي عليه السلام را.



ستة آباءهم ما هم

هم خير من يشرب صوب الغمام



(شش تن پدراني چه پدراني! پدراني كه بهترين آشامندگان آب باران اند (يعني بهترين خلق خدا هستند).

و حسن بن طبيب بلخي نيز مانند همين حديث را از محمد بن ابي عمر عدني روايت كرده كه او خود پاي منبر عبدالجبار اين سخنان را از او شنيده است.

و از جمله كارهاي مأمون به دنبال وليعهدي آن حضرت اين بود كه دخترش ام الفضل را به عقد (حضرت جواد) محمد بن علي بن موسي عليه السلام درآورد، با اينكه آن جناب گندمگون و سياه چهره بود. و ام الفضل را همراه او كرد و همچنان تا پايان عمر نزد او به سر برد.


پاورقي

[1] عبدالسلام بن صالح بن سليمان عبشمي وي از وابستگان بني عبدالشمس بوده و در سال 236 از دنيا رفته است. مصحح.

[2] وي عيسي بن يزيد جلودي است.