بازگشت

نام كساني كه به همراه محمد بن ابراهيم و ابوالسرايا خروج كردند


محمد بن حسين اُشناني از پدرش براي من روايت كرده كه گفت: بيشتر مردم كوفه جز آنانكه فضيلت و يا ثروتي نداشتند - و آنها معدودي انگشت شمار بودند - با ابوالسرايا خروج كردند، و گفت كساني كه به طرفداري او قيام كردند متجاوز از دويست هزار نفر بودند.

من به اُشناني گفتم: احمد بن عبيدالله به سند خود از يحيي بن عبدالحميد حماني روايت كند كه او گفت: من در آن وقت ابوبكر و عثمان [1] پسران ابي شيبه را ديدم كه با ابوالسرايا خروج كرده بودند، و يكي از آنها عمامه زرد و ديگري عمامه قرمز به سر داشتند و مي گفتند: چون خروج كنيم مردم از ما پيروي خواهند كرد؟

اُشناني گفت: آن دو نفر در آن وقت چنين موقعيتي در كوفه نداشتند، ولي بزرگان ديگري مانند يحيي بن آدم [2] كه پسران ابي شيبه از او حديث نقل كرده اند با محمد بن ابراهيم بيعت كردند، و محمد شروطي براي يحيي - در وقت بيعت كردن با او - ذكر مي كند و يحيي پي در پي مي گفت: تا جايي كه بتوانم، تا جايي كه بتوانم!

محمد بدو مي گفت: اين كه تو مي گويي مطلبي است كه قرآن نيز آن را استثنا كرده است، خداي تعالي مي فرمايد: از خدا بترسيد به هر اندازه كه بتوانيد [3] .

آنگاه اُشناني از احمد بن حازم غفاري روايت كرده كه گويد: از كساني كه با ابوالسرايا خروج كردند: مخول بن ابراهيم و عاصم بن عامر، و عامر بن كثير سراج و ابونعيم بن دكين، و عبدربه بن علقمه، و يحيي بن حسن بن فرات [4] و مرداني نظير اينها بودند.

و احمد بن محمد بن سعيد به سندش از حسين بن علي بن اخي ليث و موسي بن احمد قطواني روايت كرده كه گفته اند: هنگامي كه يحيي بن آدم با محمد بن ابراهيم بيعت كرد ما حاضر بوديم و همان كلماتي را كه اُشناني نقل كرده آن دو نيز نقل كرده اند.

(و به سندش از ابن نمير روايت كرده كه گفت: چون يحيي بن عيسي [5] به كوفه آمد من خوشحال شدم و گفتم: الحمدلله كه يحيي آمد و من احاديث اعمش را از او مي گيرم - چون بسياري از احاديث اعمش كه ابومعاويه از او نقل كرده بود از ابن نمير فوت شده بود - ولي چون ابوالسرايا خروج كرد، يحيي بن عيسي نيز با او خروج كرد من كه چنان ديدم تأسف خورده گفتم: انا لله... ما دلمان را به يحيي خوش كرده بوديم كه احاديث اعمش را از او خواهيم شنيد، يحيي هم بدين ترتيب از دست ما خارج شد).

و نيز از مصفي بن عاصم روايت كرده كه گفت: من از ابوالسرايا شنيدم كه مي گفت: من هرگز به يكي از معاصي خداي عزوجل - از فواحش - دست نزدم. و نيز شنيدم كه مي گفت: هيچ گاه هيبت و بيم كسي مانند هيبت محمد بن ابراهيم در دل من جايگير نشد.

و ابوعبيد صيرفي از پدرش روايت كرده كه گفت: من ديدم كه دو پيمانه جو نزد ابوالسرايا آوردند، يكي را پيش روي او ريختند و ديگري را جلوي اسبش و او پيش از اسب جوها را تمام كرد.

و اُشناني از ابراهيم بن سليمان مقري روايت كرده كه گفت: من به سر پل نزد ابوالسرايا بودم، و محمد بن محمد نيز در صحراي اثير بود، در اين وقت مردي كه بعدها معلوم شد هرثمه طبق نقشه اي كه طرح كرده بود او را مأمور اين كار كرده بود - به نزد او آمد و گفت: لشكريان دشمن از يك طرف جسر وارد شهر شده محمد بن محمد را دستگير كرده اند!

و اين نقشه را براي آن طرح كرده بودند كه با اين خبر جعلي ابوالسرايا را از جاي خود حركت دهند و راهها را براي حمله به شهر كوفه باز كنند.

ابوالسرايا كه اين خبر را شنيد عنان اسب خود را به سوي صحراي اثير كشيد و از آنجا دور شد، هرثمه نيز با لشكريانش به شهر كوفه حمله بردند و تا جايي به نام دارالحسن پيش رفتند، ابوالسرايا به صحراي اثير رفت و ديد محمد بر فراز منبر ايستاده و براي مردم خطبه مي خواند، دانست كه اين نقشه اي بوده تا او را از جايگاه خود دور كنند، ابوالسرايا كه چنان ديد با مردي كه همراهش بود به نام مسافر طائي - كه از قبيله بني شيبان بود ولي چون در قبيله طي ورود كرده بود او را بدان قبيله منسوب مي داشتند - بازگشت و به لشكريان هرثمه حمله افكنده و آنها را به جاي اولشان بازگردانيد.

در اين هنگام مردي به نزد او آمد و گفت: گروهي از آنها در خرابه اي در اين نزديكي كمين كرده اند؟ ابوالسرايا گفت: آنها را به من نشان بده.

آن مرد خرابه مزبور را بدو نشان داد، ابوالسرايا به ميان خرابه رفت و زماني دراز در آنجا ماند، سپس بيرون آمد و شمشيرش را پاك مي كرد و لخته هاي خون را از بدنش مي كند و همچنان به جلوي هرثمه و لشكريانش رفت.

راوي مي گويد: پس از آنكه ابوالسرايا از خرابه بيرون آمد، پشت سر او من وارد خرابه شدم، ديدم همه آن جمعيت كشته روي زمين افتاده اند و اسبهايشان رم كرده از سر و دم يكديگر بالا مي روند چون آن كشتگان را شمردم ديدم صد نفر يا نود و نه نفر تمام بودند!

احمد بن سعيد از محمد بن منصور روايت كرده كه گفت: ما با قاسم بن ابراهيم در منزل حسينيين در جايي به نام ورينه بوديم و از او شنيدم كه مي گفت: ما در مغرب بوديم كه خبر مرگ برادرم محمد به من رسيد، من از شنيدن آن خبر ناگوار به سختي گريستم و به اندازه يك يا دو اشك ريختم، آنگاه در ضمن قصيده اي او را مرثيه گفتم، ولي عقيده او همچون عقيده كساني بود كه خدا را به مخلوق تشبيه كند، آنگاه آن را از روي كاغذي براي من خواند و من نوشتم و آن قصيده اين طور است:



يا دار دار غرور لا وفاء لها

حيث الحواث بالمكروه تستبق



أبرحت أهلك من كد و من أسف

بمشرع شربه التصدير و الرنق



فان يكن فيك للاذان مستمع

يصبي مرأي تسامي نحوه الحدق



فاي عيشك الا و هو منتقل

و اي شك الا و هو مفترق



من سره أن يري الدنيا معطلة

بعين من لم يخنه الخدع والملق



فليأت دارا جفاها الانس موحشة

مأهولة حشوها الاشلاء و الخرق



قل للقبور أذا ما جئت زائرها

و هل يزار تراب البلقع الخق



ماذا تضمنت يا ذا اللحد من ملك

لم يجمعه منك عقيان و لا ورق



بل ايها الناز المرموس يصحبه

وجد و يصحبه الترجيع و الحرق



يهدي لدار البلي عن غير مقلية

قد خط في عرصة منها له نفق



وبات فردا و بطن الارض مضجعه

و من ثراها له ثوب و مرتفق



نائي المحل بعيد الانس أسلمه

برالشفيق فحبل الوصل منخرق



قد أعقب الوصل منك اليأس فانقطعت

منك القرائن و الاسباب و العلق



يا شخص من لو تكون الارض فديته

ما ضاق مني بها ذرع و لا خلق



بينا ارجيك تاميلا و اُشفق أن

يغبر منك جبين واضح يقق



أصبحت يحثي عليك الترب في جدث

حتي عليك بما يحثي به طبق



ان فجعتني بك الايام مسرعة

فقل مني عليك الحزن و الارق



فايما حدث تخشي غوائله

من بعد هلكك يغنيني به الشفق



1. اي دنيا تو فريبنده اي هستي كه وفايي در آن نيست زيرا كه پيش آمدها را به ناخوشايند افتتاح مي كني.

2. اهل خويش را از نظر رنج و تأسف به آبشخوري برده اي كه آشاميدنش جز گرفتاري تشنگي و يا بيرون راندن و آبي آلوده به گل و خاشاك نيست.

3. اگر در تو براي گوشهاي شنوا حرفي كه مجذوب مي ساخت و چراگاهي كه چشمها بدو دوخته مي شد مي بوده.

4. پس كدامين عيش و خوشي تو بود كه به ديگري منتقل نشد؟ و كدام اجتماع محفل تو بود كه سرانجام جدايي نداشت؟

5 و 6. كسي كه خوش دارد وضع دنيا را آن طور كه هست با ديده اي كه خدعه و تملق از ديدن ناتوانش كرده باشد، ببيند، پس بايد به خانه اي بيايد كه اُنس از آن دور گشته و وحشتزا شده است، ساكناني داشته و اكنون محتوايش مشتي استخوان پوسيد و كهنه پاره است.

7. و چون براي زيارت گورها رفتي - اگر چه خاك خشك بي آب و كهنه زيارت ندارد - ولي اگر رفتي بدانها بگو:

8. به راستي كه چه سلطاني را در بر گرفته اي كه او را از تو طلا و پول حفظ نكرده.

9- بلكه اي دور از نظر مدفوني كه همدمش حزن و سوزش و كلمه انا لله و انا اليه راجعون است.

10. به دار فنا بدون هيچ كرامتي اهدا شد و در سرزميني كه براي او مدفن معين شده بود، آرميد.

11. تك و تنها خوابيده و زير زمين خوابگاه اوست و خاك زمين جامه و بالش و متكاي اوست.

12. جايگاهش دور، و بعيد از انس، كسي كه دوست نزديك خوش رفتارش او را واگذارده، و رشته وصلش پاره گشته.

13. وصل از تو يأس را به يادگار گذاشته، و رشته هر دوست و قرين و به طور كلي هر سبب و علاقه اي از تو منقطع گشته.

14. اي كسي كه اگر همه زمين فديه او بود. نه عرصه بر من تنگ مي شد و نه اخلاقم دگرگون مي گشت.

15 و 16. در اين ميان كه من اميد به تو داشتم و ترس آن را كه پيشاني زيبا و روشن تو به خاك زمين گرد آلود گردد، در ميان گور قرار گرفتي و خاك بر روي تو ريخته شد، آن هم نه اندك بلكه توده هايي از خاك.

17. اگر چه روزگار به شتاب مرا به مرگ تو داغدار كرد ولي به هر صورت اندوه و بيداري من در مرگ تو اندك است.

18. ترس مرگ تو هر حادثه ناگوار و ترسناكي را پس از اين بر من آسان كرد. و احمد بن سعيد از محمد بن منصور روايت كرده كه گفت: شنيدم از قاسم بن ابراهيم كه مي گفت: مردي را مي شناسم كه يك شب در خانه اي به درگاه خداوند دعا كرد و گفت: خدايا از تو مي خواهم به حق آن نامي كه سليمان تو را بدان نام خواند و تخت براي او حاضر شد و بلافاصله از سقف براي او خوشه رطبي آويزان شد.

و نيز گويد: شنيدم از قاسم كه مي گفت: مردي را مي شناسم كه خدا را در جاي تاريكي خواند و گفت: خدايا تو را مي خوانم به حق آن نامي كه هر كه تو را بدان خواند دعايش را به اجابت برساني. و ناگهان خانه پر از نور شد.

محمد بن منصور گويد: مقصودش خود او بود.

و قاسم بن ابراهيم يك بار خواست تا قيام كند و مردم هم گرد او را گرفتند ولي در ميان لشكرش آواز طنبوري شنيده گفت: اين مردم هرگز روي صلاح را نخواهند ديد، از ميان آنها گريخت و آنها را رها كرد.

يحيي بن عبدالرحمن گويد: هيثم بن عبدالله خثعمي در مرثيه ابوالسرايا اشعار زير را سروده، ولي ابن عمار گويد: سراينده اين اشعار معلوم نيست، كه گويد:



و سل عن الظاعنين ما فعلوا

و أين بعد ارتجحالهم نزلوا



يا ليت شعري والليت عصمة من

يأمل ما حال دونه الاجل



اين استقرت نوي الاحبة أم

يامل ما حال دونه اجل



اين استقرت نوي الاحبة ام

هل يرتجي للاحبة القفل



ركب ألحت يد الزمان علي

ازعاجهم في البلاد فنتقوا



بني البشير النذير الطاهر الطهر

الذي أقرت بفضله الرسل



خانهم الدهر بعد عزهم

والدهر بالناس خائن ختل



باتوا فظلت عيون شيعتهم

بئس لعمري بالمبدل البدل



يا عسكرا اقل ناصره

لم تشفه من عدوه الدول



فبكهم بالدماء ان نفد الدمع

فقد خان فيهم الامل



لا تبك من بعدهم علي احد

فكل خطب سواهم جلل



أخوهم يفتدي صفوفهم

زحفا اليهم و ما بها خلل



في فيلق يملاء الفضاء به

كانما فيه عارض و بل



رماهم الشيخ من كنانته

والشيخ لا عاجز و لا وكل



بالخيل تردي وهن ساهمة

تحت رجال كانها الابل



والسابقات الجياد فوقهم

والبيض والبيض والقنا الذبل



وارجيل يمشون في أظلتها

كما تمشي المصاعب البزل



واليزنيات في أكفهم

كانما في رؤوسها الشعل



حتي اذا ماالتقوا علي قدر

والقوم في هؤة لهم زجل



شدوا علي عترة الرسول و لم

تثنيهم رهبة و لا وهل



فما رعوا حقه و حرمته

و لا استرابوا في نفس من قتلوا



والله أملي و أمهلهم

والله في أمره له مهل



بل ايها الراكب المخب اوالنا

عي ابن لي لامك الهبل



ما فعال الفارس المحامي اذا ما الحرب

بدت انيابها العصل



أأنت أبصرته علي شرف

لله عيناك أيها الرجل



في فوق جذع أناف شائلة

ترمي أليها بلحظها المقل



ان كنت أبصرته كذاك فما

أسلمه ضعفه و لا الفشل



و لو تراه عليه شكته

والموت دان و الحرب تشتعل



في موطن و الحتوف مشرعة

فيها قسي المنون تنتضل



و فائظ نفسه و ذور رم

يطمع فيه الضباع و احجل



في صدره كالوجار من يده

يغيب فيها السنان والفتل



يميل منها و الموت يحفزه

كما يميل المرنح الثمل



في كفه عضبة مضاربها

و ذابل كالرشاء معتدل



لخلت أن القضاء من يده

و للمنايا من كفه رسل



يا رب يوم حمي فوارسه

و هو مرهق و لا عجل



كانه آمن ميته

في الروع لما تشاجر الاسل



في موطن لا يقال عاثره

يغص فيه بريقه البطل



أبا اسرايا نفسي مفجعة

عليك والعين دمعها خضل



من كان يغضي عليك مصطبرا

فان صبير عليك مختزل



هلا وقاك الردي الجبان اذا

ضاقت عليه بنفسه الحيل



أم كيف لم تخشك المنون و لم

يرهبك اذحان يومك الاجل



فاذهب حميدا فكل ذي أجل

يموت اذا نقضي الاجل



والموت مبسوطة حبائله

والناس ناج منهم و محتبل



من تعتلقه تفت به أبدا

و من نجا يومه فلايئل



1. بپرس از مسافران من كه چه كردند؟ و پس از كوچ كردنشان در كجا فرود آمدند.

2. اي كاش مي دانستم و همين لفظ كاش نگهدارنده كسي است كه اميد دارد مرگ به سراغش نيايد.

3. كه دوستان من در كجا منزل كردند و آيا اميد بازگشت آن حبيبان هست؟

4. آن سواراني كه دست غدار روزگار پافشاري در آوارگي آنها در شهرها داشت و آنها نيز از خانه و كاشانه خود آواره شدند.

5. فرزندان پيامبر بشير و نذير و پاك و پاكيزه اي كه همه پيامبران به فضيلتش اقرار كردند.

6. روزگار پس از عزت آنها به ايشان خيانت كرد، و رسم روزگار چنين است كه با مردم خيانت و خدعه كند.

7. در جايگاه هميشگي خود مسكن گرفتند ولي ديدگان شيعيانشان پيوسته بر آنها اشك مي ريزد.

8. و پس از آنها دشمنانشان جاي ايشان را گرفتند و به جان خودم كه چه بد كساني به جاي ايشان قرار گرفتند.

9. اي سپاهي كه چه بسيار ياوريش اندك بود و غلبه ها نتوانست تشفي دلشان را از دشمن بگيرد.

10. براي اينها خون گريه كن اگر اشك چشمت تمام شد زيرا كه اينان آرزو و اميدشان بر باد رفت.

11. و پس از ايشان بر أحدي گريه مكن كه هر پيش آمد ناگوار و بزرگ و ديگري در مقابل فقدان آنها سهل است.

12. برادر ايشان صفوفشان را به حمله خود به دشمن حمايت كرد، همان صفوفي كه در آن هيچ خللي نبود.

13. در معركه و هنگامه اي كه فضا را پر كرده بود، گويا مانند ابري بود كه به شدت باران بريزد.

14. آن پيربزرگ كه عاجر و ناتوان بود، تيري از تيردان خود بدانها پرتاب كرد.

15. با اسبان مي تاختند ولي آنها مركبهاي ميان باريك بودند كه در زير پاي مردان قوي چون اشتر قرار داشتند.

16. و اسبان تندرو و سبك خيز بالاي سرشان بود، با شمشيرها و كلاهخود و نيزه هاي نازك و كاري.

17. و پيادگان در سايه آن سواركاران مي رفتند مانند شيران نر قوي هيكل و بيابان چريده آزادي كه دندان ناب درآورده اند.

18. و شمشيرها يا نيزه هاي منسوب به يزن (كه بطني از حميراست) در دست آنها چنان بود كه گويا در سر آنها آتشي شعله ور است.

19. تا وقتي كه آنها در كمال هماوردي به دشمن كه در قسمت پست زمين قرار داشتند و سروصداشان به گوش ‍ مي خورد رو به رو شدند.

20. آنها به عترت پيامبر حمله كردند و ترس و بيمي جلوگيرشان از اين حمله نگشت.

21. حق رسول خدا و حرمت آن حضرت را درباره اينها مراعات نكردند و هيچ فكر نكردند كه چه كسي را كشتند.

22. و خدا بدانها مهلت داد، و اساسا كارهاي خدا روي مهلت است.

23. اي سوار سرگران يا كسي كه خبر مرگ پسرم را آورده اي، مادرت در سوگت بميرد.

24. چه كرد آن سوار مدافع در آن هنگامي كه جنگ دندان نيش كج خود را ظاهر مي كند.

25. آيا تو او را در حال بزرگواري ديده اي؟ اي خدا ديده ات را نگاه دارد، اي مرد.

26. در بالاي مركب جوان بلند بالا كه چشمها بدان دوخته شده بود.

27. اگر او را در چنين حالي ديده باشي مسلما ديده اي كه سستي و ناتواني او را نگرفته بود.

28. و اگر ببيني او را كه سلاح جنگ بر تن كرده در وقتي كه مرگ نزديك شده و آتش جنگ شعله ور گشته بود.

29. در جايگاهي كه مرگ كام خود را باز كرده و شمشيرهاي مرگبار تيز قسي به هم مي خورد.

30. و مردم دسته اي به خون آغشته شده و دسته اي به ريسمان بسته و گروهي به خاك افتاده بودند.

31 و آن دگري جان از تنش بيرون رفته و آن يك نيمه رمقي داشت كه كفتارها و زنبورها (يا سوسمارها) در او طمع بسته و انتظار مرگ او را مي كشند.

32. كه از ضرب دست ابي السرايا در سينه اش شكاف و گودالي چون لانه كفتار پديد آمده و در آن نيزه ها و فتيله ها ناپديد شوند.

33. از شدت ضربات فرار مي كرد و مرگ او را به سوي خود مي كشيد همچنان كه شخص مست به اين سو و آن سو كج مي شود. يعني از مرگ مي گريخت و مرگ او را كشيد.

34. در دستش شمشير تيز و برنده اي بود و نيزه باريك و يكساني چون طناب.

35. مي پنداشتي كه قضا از دستش و مرگ از كفش مي ريزد.

36. چه بسا روزي كه سوارانش خشمناك شده بودند، و او نه در تنگنا دچار شده بود و نه شتاب مي كرد.

37. گويا او در هنگامه جنگ آنگاه كه نيزه ها به هم مي خورد از مرگ بيم نداشت.

38. در همان زماني كه لغزش هيچ كس جبران پذير نبود و مرد شجاع از شدت و سختي آب دهانش خشك مي شد و راه گلويش مي گرفت.

39. اي ابوالسرايا به راستي كه جان من بر مرگ تو داغدار گشته و ديده ام از اشك ريزان خشك نمي شود.

40. هر كس در غم مرگ تو شكيبايي كند ولي صبر من بر تو بريده شده (و تاب شكيبايي ندارم).

41. چرا آن مرد پست ترسو تو را حفظ نكرد آنگاه كه راههاي چاره بر او تنگ گشته بود.

42. يا چه شد كه مرگ از تو نترسيد در آن وقتي كه روز عمرت به سر آمده بود.

43. برو كه در همه حال ستوده اي و هر كسي چون عمرش به سر آيد، سرانجام روزي خواهد مرد.

44. و مرگ دامهاي خود را گسترده است، و مردم دسته اي به دامش افتند و دسته اي از دامش روزي چند بگريزند.

45. آن كه به دامش افتد براي هميشه از اين جهان رفته و آن كس كه از دامش گريخته باز هم از مرگ رهايي نخواهد داشت.


پاورقي

[1] عثمان بن محمد بن ابراهيم معروف به ابن ابي شيبه است وي از ثقاة و بزرگان اهل حديث کوفه شمرده شده به مکه و ري مسافرت کرده و در آخر عمر به بغداد منزل گزيده و به نشر حديث پرداخته و در همان جا در سال 239 بدرود حيات گفته است. خطيب در تاريخ بغداد، ج 11، صفحه 288-283 به ترجمه حال او پرداخته و نيز برادرش ابوبکر ابن شبيه اسمش عبدالله بن محمد بن ابراهيم است. وي نيز در تقريب عنوان شده است. مصحح.

[2] وي يحيي بن آدم بن سليمان از وابستگان امويان است. کنيه اش ابوزکريا و از اهل کوفه است. ابن سعد گويد وي در 203 از دنيا رفته.

[3] فاتقوا الله مااستطعتم سوره تغابن، آيه 16.

[4] عامر بن کثير سراج از زيديه است و نجاشي او را عنوان کرده. و فضل بن دکين نامش عمرو بن حماد است که لقبش دکين بوده، از روات عامه است ابن حجر او را در تهذيب و تقريب عنوان کرده است و از فضل نقل نموده که پدرش عمرو بن حماد را مردي به نام فروه جعفي دکين لقب داد و اما ديگران را در کتب رجال نيافتم. مصحح.

[5] وي يحيي بن عيسي بن عبدالرحمان النهشلي ابوزکريا الکوفي الفاخوزي الجرار است که عسقلاني او را عنوان کرده و گويد در 201 از دنيا رفته. مصحح.