بازگشت

دنباله داستان ابوالسرايا


باري هرثمه در قسمت شرقي نهر صرصر اردو زد، و ابوالسرايا درغريبه.

از آن سو حسن بن سهل - علي بن ابي سعيد و حماد تركي را با لشكري براي فتح مدائن فرستاد و آنها به جنگ محمد بن اسماعيل آمده و او را منهزم ساخته بر شهر مدائن استيلا يافتند.

ابوالسرايا كه از اين جريان اطلاع پيدا كرد، بي درنگ شبانه بدون آنكه هرثمه بفهمد به سوي مدائن حركت كرد - پل صرصر ميان آنها فاصله بود - و چون به نزديكي مدائن رسيد به ياران خود برخورد كه مدائن را تخيله كرده و بيرون آمده بودند و طرفداران بني عباس بر آنجا استيلا يافته بودند، بدو گفتند كه غلامش ابوالهرماس نيز در آن واقعه در اثر اصابت سنگي كه با عراده پرتاب كرده بودند به قتل رسيده، ابوالسرايا بدن ابوالهرماس را به خاك سپرد و به سوي قصر رهسپار گشت و چون به رحب رسيد، هرثمه كه از حركت او اطلاع يافته بود خود را بدو رسانيد و جنگ سختي با ابوالسرايا كرد كه وي مجبور به فرار شد و برادرش نيز در آن واقعه به قتل رسيد، ابوالسرايا تا جازيه برفت و هرثمه نيز به تعقيب او پرداخت تا اينكه هرثمه تصميم گرفت آب فرات را از كوفه بگرداند و در بيابانها و جنگلهاي اطراف كوفه بيندازد و اين كار را نيز كرد. اين امر بر مردم كوفه سخت آمد و كار بر آنها مشكل شد به حدي كه خواستند با هرثمه مصالحه كنند، در اين ميان شكافي در آن سدي كه مأمورين در جلوي آب بسته بودند، پيدا شد و آب به سوي كوفه سرازير شد و مردم كوفه از جهت اين موهبت الهي خوشحال شده، صداها را به تكبير بلند كردند.

هرثمه خود را به مقابل رصافه رسانيد و در آنجا اردو زد، و ابوالسرايا نيز تجهيز لشكر كرده ميمنه را به حسن بن هذيل و ميسره را به جرير بن حصين سپرد و خود در قلب لشكر جاي گرفت، هرثمه به عده اي از سواران خود دستور داد به سمت بيابان بروند، و ابوالسرايا را به شماره آنها از لشكريان خود مأمور كرد كه به مقابله با آنها بروند كه مبادا كمين كنند.

ابوالسرايا به ناگاه حمله كرد و لشكريان او نيز حمله كردند، لشكريان هرثمه قدري عقب نشيني كردند، آنگاه سر اسبان را برگرداندند، ابوالسرايا فرياد زد: آنها را تعقيب نكنيد كه اين خدعه و نقشه است، لشكريان توقف كردند، ابوكتله (غلام ابوالسرايا) به تعقيب آنها رفت و پس از ساعتي بازگشت و به ابوالسرايا اطلاع داد كه آنها از فرات گذشتند، ابوالسرايا با لشكريانش به كوفه بازگشتند.

تا اينكه روز دوشنبه نهم ذي قعده، با لشكريانش از شهر كوفه بيرون آمدند، چون جاسوسانش بدو خبر داده بودند كه هرثمه تصميم دارد در آن روز با ابوالسرايا جنگ كند، ابوالسرايا لشكريانش را در مقابل رصافه به صف كرده و خود به زير پل رفت هنوز چندان دور نشده بود كه لشكريان هرثمه از راه رسيدند، ابوالسرايا مانند شتري خشمگين بازگشت و چنان خشم كرده بود كه نزديك بود از زين به روي مردم پرتاب شود و فرياد زد: لشكريان را مرتب كنيد و خود را آماده و صفوف خود را منظم سازيد. در اين وقت هرثمه و لشكريانش از راه رسيدند و جنگ سختي كه تاكنون نظيرش شنيده نشده بود ميان آنها درگرفت.

در اين خلال ابوالسرايا روح بن حجاج (يكي از سرلشكران خود) را ديد كه از ميدان جنگ بازگشت بدو فرياد زد: به خدا اگر اين بار برگردي گردنت را مي زنم، روح به ميدان بازگشت تا كشته شد.

و از كساني كه در آن روز به قتل رسيد: حسن بن حسين بن زيد بن علي بن الحسين و ابوكتله، غلام ابوالسرايا بود.

طرفين به سختي مشغول نبرد بودند، ابوالسرايا سر را برهنه كرد و فرياد زد: اي مردم، ساعتي شكيبائي ورزيد و اندكي استقامت و پايداري كنيد كه - به خدا سوگند - اينان در جنگ سست شده اند و چيزي نمانده كه منهزم گردند. اين سخن را گفته و به لشكر دشمن حمله كرد، در اين وقت يكي از افسران لشكر هرثمه كه زره و كلاهخود بر سر داشت پيش روي او آمد و ساعتي با هم جنگيدند تا سرانجام ابوالسرايا ضربتي به فرقش زد كه كلاهخود را دو نيم كرده و همچنان، تا زين اسب را شكافت، در اين وقت بود كه لشكريان هرثمه شكست خورده و به طور مفتضحانه اي رو به هزيمت نهادند و مردم كوفه به تعقيب آنان پرداختند، و مرد و مركب به زمين مي ريختند تا به صغب رسيدند، ابوالسرايا فرياد زد: اي مردم كوفه مواظب باشيد كه اينها ممكن است دوباره بازگردند و حمله كنند زيرا قوم عجم حيله گرند، ولي كوفيان به سخن ابوالسرايا توجهي نكرده و همچنان به تعقيب آنان پرداختند.

در اين گيرودار نيز به دست غلامي از اهل سند اسير شده بود ولي ابوالسرايا اطلاعي نداشت، و هرثمه پيش از اين جريان پنج هزار نفر از سواران خود را در پشت جبهه در كمين گذارده بود و بدانها گفته بود كه اگر لشكريانش ‍شكست خوردند آنها از پشت سر به كمك بيايند، و شخصي را به نام عبدالله بن وضاح نيز بر آنها فرمانده و امير ساخته بود و هنگامي كه ابوالسرايا به اهل كوفه فرياد زد: آنها را تعقيب نكنيد، عبدالله بن وضاح سر را برهنه كرد، ديد يارانش مي گويند امير (يعني هرثمه) كشته شد! امير كشته شد! عبدالله صدا زد: مگر امير كه كشته شد چه مي شود؟ اي مردم خراسان من عبدالله بن وضاح هستم، پايداري كنيد كه به خدا سوگند اينها مردمي بي شخصيت و هوچي هستند و هياهويي بيش ندارند، گروهي كه اين سخنان را شنيدند دور عبدالله را گرفتند و عبدالله از پشت سر به مردم كوفه حمله كرد و جمع زيادي از آنها را كشت و به دنبال آنها آمد تا به صغب رسيد و در اين خلال چشمانش به هرثمه افتاد كه به دست غلام سياه اسير شده است، آنها بي درنگ غلام را كشته و هرثمه را آزاد ساختند و او را به لشكرگاه بازگرداند و سروصداي جنگ خوابيد.

از آن پس تا چندي جنگ ميان هرثمه و مردم كوفه ادامه داشت و گاهي هرثمه و گاهي مردم كوفه پيروز مي شدند تا اينكه ابوالسرايا علي بن محمد بن جعفر، معروف به بصري را با جمعي از سواران لشكر مأمور كرد كه از پشت سر لشكريان هرثمه برود و ناگهان حمله كند، بصري طبق دستور ابوالسرايا خود را به پشت سر هرثمه و لشكريانش رسانيد و ناگاه حمله افكند، و ابوالسرايا نيز از پيش رو حمله كرد، هرثمه (كه خود را در تنگنا ديد) فرياد زد: اي مردم كوفه تا چند خون ما و خون خود را مي ريزيد، اگر اين جنگ تنها به خاطر آن است كه به خلافت مأمون رضايت نداريد، اين منصور بن مهدي است كه موردپسند و رضايت ما و شما هر دوست، و اگر به طور كلي با خلافت فرزندان عباس مخالف هستيد و مي خواهيد خلافت را از آنان به ديگري منتقل كنيد، پس شما امام خود را تعيين كنيد و چون روز دوشنبه شد بياييد تا همديگر در اين مورد گفتگو كنيم و بي جهت ما و خودمان را به كشتن ندهيم!

مردم كوفه كه اين سخنان را از هرثمه شنيدند واپس كشيده از حمله دست برداشتند، ابوالسرايا فرياد زد: واي بر شما، اين نيرنگي است كه اين عجمها زده اند چون يقين به هلاكت و نابودي خود پيدا كرده اند، حمله كنيد!

كوفيان گفتند: وقتي كه اينها با ما هم عقيده شده اند، ديگر جنگ با آنها براي ما جايز نيست. ابوالسرايا خشمگين شد به شهر بازگشت و مردم نيز به همراه او به شهر آمدند. ابوالسرايا پيش از اين جريان در نظر گرفته بود كه از هرثمه براي خود و محمد بن محمد بن زيد امان بخواهد و با او مصالحه كند ولي دوباره ترسيد كه هرثمه به عهد و امانش وفا نكند و او را فريب دهد و بدين جهت از اين كار منصرف شده بود، و پس از اينكه رفتار مردم كوفه را مشاهده كرد و ديد كه چگونه فريب سخنان هرثمه را خوردند تا روز جمعه در كوفه ماند و آن روز بر منبر رفته خطبه اي خواند پس از حمد و ثناي الهي گفت:

اي مردم كوفه! اي كشندگان علي! و اي كساني كه دست از ياري حسين برداشته و او را به دشمن سپرديد! به راستي كه گول خورده آن كسي است كه گول شما را بخورد، و بي ياور كسي است كه دل به ياري شما ببندد، و حقا كه شخص خوار آن كس است كه شما عزيزش گردانيد، و به خدا سوگند علي عليه السلام كار شما را نپسنديد كه اكنون ما بپسنديم و به راه و روش شما راضي نبود كه ما راضي شويم، او شما را حاكم ساخت (و حكميت را به دست شما داد) و همين شما بوديد كه برضد او حكم داديد، شما را امين خود دانست به او خيانت كرديد، و به شما اعتماد و اطمينان كرد اما شما با او دورويي نموديد، و همچنان پيوسته با او طريق دورويي و اختلاف را پيموديد و از فرمانبريش سرباز زديد، اگر قيام مي كرد شما همراهيش نمي كرديد، و اگر او سكوت مي نمود، آن وقت شما قيام مي كرديد، اگر پيش مي رفت شما واپس مي كشيديد، اگر پس مي كشيد شما پيش مي رانديد، همه براي آن بود كه نمي خواستيد فرمان او را ببريد، و راه مخالفت با او را مي پيموديد، تا اينكه از اين جهان رفت، و به همان جهت كه شما دست از اطاعت و ياري او برداشتيد خدا نيز شما را ياري نكرده و خوارتان ساخت، آخر چه عذري براي فرار از جلوي دشمنتان داريد، و با اينكه از خندق اطراف شهر گذشته و وارد كوفه شده اند، و بر قبايل و عشاير پيروز گشته، و اموالتان را به غارت برده، عذري جز زبوني و بزدلي نداريد، و جز آنكه به كوچكي و پستي تن داده ايد، شما جز (اشباح و) سايه هايي بيش نيستيد كه آواز طبلها شما را گريزان مي كند، و سياهي ابرها دلهاي شما را از ترس پر مي كند، به خدا سوگند كه من به جاي شما مردم ديگر را مي گمارم كه خدا را آن طور كه بايد بشناسند، و حرمت محمد صلي الله عليه و آله را درباره عترتش مراعات كنند.

و پس از اين خطابه شورانگيز اشعار زير را خواند:



و مارست اقطار البلاد فم اجد

لكم شبها فيما وطئت من الارض



خلافا و جهلا و انتشار عزيمة

و وهنا و عجزا في الشدائد والخفض



لقد سبقت فيكم الي الحشر دعوة

فلا عنكم راض و لا فيكم مرضي



سأبعد داري من قلي عن دياركم

فذوقوا اذا وليت عاقبة البغض



1. من به شهرهاي زيادي رفته ام و در تمام جاهايي كه گام نهاده ام مردي همانند شما نديده ام.

2. در نافرماني و ناداني و بي ارادگي و سستي و ناتواني، و چه در سختيها و چه در راحتي.

3. شخصيتي نيز از ميان شما به سوي حشر رفته است كه نه از شما راضي بود و نه در ميان شما كسي بود كه او را راضي نگه دارد.

4. به همين زودي به خاطر ناراحتي و خشمي كه من نسبت به شما دارم خانه ام را از اين ديار شما دور خواهم كرد، پس از رفتن من نتيجه خشم مرا خواهيد چشيد!

در اين وقت جماعتي از مردم كوفه به غيرت آمده، از جا برخاستند و اظهار داشتند:

تو در اين سخنان منصف نبودي، تو خود در كجا پيش رفتي و ما واپس كشيده باشيم، و كجا حمله افكندي كه ما گريخته باشيم، و در كجا پيماني بستي كه پيمان شكني كرده باشيم. ما در ركاب تو بدانجا پايداري كرديم كه جنگها يكسره ما را نابود كرده و ريشه كنمان ساخت و جز مرگ ديگر كاري نمانده، و اكنون باز هم دست خود را پيش آور تا ما با تو بر مرگ بيعت كنيم، و به خدا سوگند از جنگ بازنگرديم تا اينكه خدا فتح و پيروزي را نصيب ما گرداند يا هر چه مي خواهد درباره ما انجام دهد!

ابوالسرايا به سخن آنان توجهي نكرد و دستور داد مردم براي حفر خندق به خارج شهر بروند. روز ديگر مردم براي حفر خندق از شهر خارج شدند و خود نيز تا پايان روز با آنها به حفر خندق مشغول بود و چون شب شد و مردم دست از كار كشيدند ابوالسرايا صبر كرد تا چون ثلثي از شب گذشت، استر سواري خود را آماده كرد، و اسبها را زين كرده و با محمد بن محمد بن زيد و گروهي از علويين و جمعي ديگر از همراهان خود و مردم كوفه از شهر خارج شد، و آن شب مصادف با شب يكشنبه سيزدهم محرم بود، ابوالسرايا از آنجا به قادسيه آمد و سه روز در آنجا درنگ كرد تا يارانش به او رسيدند، آنگاه راه خفان را پيش گرفته از سمت پايين فرات رفت تا به بيابان رسيد.

و پس از رفتن ابوالسرايا، اشعث بن عبدالرحمن اشعثي در كوفه به راه افتاد و مردم را به فرمانبرداي از هرثمه دعوت كرد و بزرگان كوفه نيز به نزد هرثمه رفته از وي امان خواستند و او نيز بدانها امان داد و موجبات دلگرمي آنان را فراهم ساخت.

از آن سو منصور بن مهدي وارد كوفه شد، و هرثمه نيز در خارج شهر توقف كرد لشكريان خود را به اطراف خندق و راهي كه از آن به سوي شهر باز كرده بودند گماشت تا مبادا مردم دست به حيله اي زده باشند و او غافلگير شود. منصور بن مهدي براي مردم خطبه اي خواند و با آنان نماز خواند.

هرثمه، غسان بن فرج را بر كوفه گماشت، و چند روز ديگر در بيرون شهر توقف كرد تا اوضاع كاملا آرام شد و وحشت جنگ از ميان مردم برطرف گرديد، آنگاه به سوي بغداد حركت كرد.

و اما ابوالسرايا به قصد بصره راه خود را پيش گرفت و در راه به مردي از اهل بصره برخورد و از او احوال شهر را جويا شد، آن مرد بدو اطلاع داد كه شهر به دست طرفداران بني عباس افتاده و گماشتگان ابوالسرايا از شهر بيرون كرده اند، و عباسيان نيز در آنجا بسيارند كه ابوالسرايا تاب مقاومت آنها را ندارد.

ابوالسرايا از رفتن به بصره منصرف شد و خواست به واسط رود، آن مرد عرب بدو خبر داد كه اوضاع واسط نيز مانند بصره است. ابوالسرايا از آن مرد پرسيد، پس به نظر تو به كجا برويم؟ مرد عرب گفت: نظر من اين است كه از دجله بگذري و در مابين جوخي [1] و كوهستان بماني تا اكراد آن ناحيه اطرافت را بگيرند، و همچنين ساير اعراب و كردهايي كه مايل اند به تو ملحق شوند و مردمان ديگري كه با تو هم عقيده هستند و با حكومت وقت سر مخالفت دارند و در شهرهاي نواحي ديگر سكونت دارند، همگي گرد تو جمع شدند. ابوالسرايا رأي او را پسنديد و راه جوخي را پيش گرفت، و به هر جا كه مي رسيد خراج آن شهر را مي گرفت و غلات آن را مي فروخت و خرج راه مي كرد.

تا اينكه به خوزستان رسيد و پشت دروازه شوش آمد، مردم آن شهر دروازه ها را به روي او بستند، ابوالسرايا داد زد: دروازه ها را باز كنيد، مردم دروازه ها را باز كرده ابوالسرايا وارد شد.

والي خوزستان در آن وقت، حسن بن علي مأموني بود و او كسي را به نزد ابوالسرايا فرستاد كه من خوش ندارم به جنگ با تو اقدام كنم و از اين رو خوب است از اين حدود به جاي ديگر بروي. ابوالسرايا در ماندن آنجا و حتي به جنگ با مأموني پافشاري كرد و به همين جهت مأموني با لشكري به جنگ او آمد، و جنگ سختي كرد.

زيديه كه همراه ابوالسرايا و تحت فرمان محمد بن محمد بن زيد بودند با ساير علويين پافشاري كرده و عده اي از آنها را كشتند، در اين وقت مردم شوش به طرفداري مأموني از شهر بيرون آمده و از پشت سر او حمله افكندند، غلام ابوالسرايا كه چنان ديد عنان مركب را به عقب بازگرداند كه مردم شوش را دفع كند، لشكريان ابوالسرايا گمان كردند كه او فرار كرده از اين رو آنها هزيمت كردند و لشكريان مأموني هم به تعقيب آنها پرداخته جمع بسيار را كشتند تا تاريكي شب آنها را فراگرفت و مركبها خسته شدند، آنگاه دست از جنگ كشيدند.

ابوالسرايا از آن حدود دور شد و راه خراسان را پيش ‍ گرفت و همچنان برفت تا به دهي رسيد به نام برقانا در آنجا حماد كندغوش كه والي آن نواحي بود از نزدشان آمد و امانشان داد كه تسليم شوند تا آنها را به نزد حسن بن سهل - والي بغداد - بفرستد و كندغوش بدان كسي كه خبر ورودشان را بدان ناحيه به اطلاع او رسانيده بود، هزار درهم مژدگاني داد. ابوالسرايا و همراهان پذيرفتند و او بدين ترتيب آنها را به نزد حسن بن سهل روانه كرد.

محمد بن محمد بن زيد نامه اي به حسن بن سهل نوشت و با لحني تضرع آميز از او خواست تا او را امان دهد، حسن بن سهل گفت: چاره اي نيست جز آنكه گردنش را بزنم، برخي از نزديكان او از روي خيرانديشي به حسن بن سهل گفتند: اي امير اين كار را نكن زيرا وقتي هارون به برامكه خشم كرد، كشتن ابن افطس يعني عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن حسين را دستاويز كرده آنها را به جرم قتل او (كه بي اجازه هارون انجام داده بودند) [2] به قتل رسانيد، ولي بهتر آن است كه او را به نزد مأمون بفرستي. حسن بن سهل پذيرفت ولي قسم خورد كه ابوالسرايا را به قتل رساند.

و چون به نزد حسن بن سهل كه در مدائن اردو زده بود، بردند از او پرسيد: تو كيستي؟ ابوالسرايا پاسخ داد: سري بن منصور

حسن گفت: نه، بلكه تو نذل بن نذل و مخذول بن مخذول [3] هستي. آنگاه به هارون به ابي خالد گفت: برخيز و به انتقام خون برادرت عبدوس بن عبدالصمد [4] گردنش را بزن. هارون برخاست و گردن ابوالسرايا را زد. حسن بن سهل دستور داد سرش را در قسمت شرقي شهر و بدنش را در قسمت غربي شهر به دار آويختند.

و نيز غلامش ابوالشوك را به قتل رساندند و با او به دار آويختند.

و محمد بن محمد را نيز به خراسان فرستادند، و همچنان كه مأمون در غرفه اش نشسته بود، او را پيش روي وي واداشتند. فضل بن سهل فرياد زد: سرش را برهنه كنيد و چون سرش را برهنه كردند مأمون از جواني او در شگفت شد، آنگاه دستور داد او را به خانه اي بردند و فرشي و خادمي براي او فرستاد و او در آنجا تحت نظر بود، و پس از گذشتن مدت كمي كه به گفته برخي چهل روز بيش طول نكشيد، شربت زهري بدو خورانيدند و همان سبب شد كه جگر و احشاء او دفع شده و از دنيا رفت.

و احمد بن محمد بن سعيد به سندش از محمد بن جعفر روايت كرده كه محمد بن محمد را در مرو مسموم ساختند در همانجا از دنيا رفت، و در اثر زهري كه خورده بود تمامي جگرش تدريجا دفع شد.

و هم او گفته است: چون در دفاتر نگاه كردند در جنگهاي ابوالسرايا تنها از لشكريان بني عباس دويست هزار نفر كشته شده بود.


پاورقي

[1] جوخي نام جايي در قسمت شرقي بغداد بوده و مابين خانقين و خوزستان قرار داشته است.

[2] به شرحي که سابقا گذشت.

[3] سري در لغت به معناي شخص باسخاوت، و نذل به معناي آدم خسيس آمده. و منصور و مخذول هم معنايش روشن است.

[4] عبدوس بن عبدالصمد در شهر جامع به دست ابوالسرايا به قتل رسيده بود، به شرحي که گذشت.