بازگشت

و اما داستان قتل عبدالله


احمد بن عبيدالله بن عمار از نوفلي از پدرش روايت كرده، گويد: هارون حرص عجيبي داشت كه از وضع خاندان ابوطالب و افراد سرشناس آنها باخبر باشد تا اينكه روزي از فضل بن يحيي پرسيد: آيا در خراسان نامي از فرزندان ابوطالب به گوش تو خورده است؟

گفت: نه به خدا، با كوششي كه در اين مورد كرده ام نام كسي از آنها را نشنيده ام جز آنكه از مردي شنيدم كه نام جايي را مي برد و مي گفت: عبدالله بن حسن بن علي در آنجا وارد مي شود و بيش از اين هم چيزي نگفت.

هارون فورا كسي را به مدينه فرستاد و او را دستگير ساخته و به نزد وي آوردند، و چون به دربار رسيد، رو به او كرده گفت: شنيده ام تو زيديه را جمع مي كني و آنها را به خروج و ياري خودت دعوت مي كني؟

عبدالله گفت: اي اميرالمؤمنين تو را به خدا سوگند مي دهم كه خون مرا نريزي زيرا من از اين طبقه نيستم و اصلا نامي هم از من در ميان آنها نيست، و به طور كلي آنان كه اين افكار را در سر دارند رفتارشان مخالف با رفتار من است، من از جواني در مدينه و بيابانهاي آن نشو و نما كرده و روي پاي خودم راه رفته ام، و كارم شكار مرغ قرقي است و جز اين فكر ديگري در سر نداشته ام.

هارون گفت: راست مي گويي ولي من تو را در خانه اي زنداني مي كنم و مردي را هم بر تو مي گمارم كه مراقب كار تو باشد و اگر كسي هم بخواهد نزد تو بيايد مانع نشود و چنان چه بخواهي كبوتر بازي هم بكني مانعي نيست.

عبدالله گفت: اي اميرالمؤمنين تو را به خدا سوگند مي دهم كه خون مرا به گردن نگيري زيرا اگر چنين كاري بكني من اختلال حواس پيدا خواهم كرد.

هارون نپذيرفت و سرانجام او را در خانه اي زنداني كرد، عبدالله در پي فرصتي مي گشت تا نامه اي بنويسد و آن را به دست هارون برساند. سرانجام چنين فرصتي پيدا كرد و نامه اي سراسر فحش و دشنام نوشت و سر آن را مهر كرد و آن را براي هارون فرستاد، هارون آن نامه را قرائت كرد و آن را به يك سو افكند و گفت: سينه اين جوان تنگ شده كه حاضر شده خود را به كشتن بدهد ولي اين كار موجب نمي شود كه من او را به قتل برسانم، آنگاه جعفر برمكي را خواست و بدو دستور داد تا عبدالله را به خانه خود ببرد و در زندانش توسعه بيشتري بدهد.

روز بعد - كه روز نوروز بود - جعفر برمكي عبدالله را به خانه برد و دستور داد گردنش را زدند و سر او شسته در پارچه اي پيچيد و به عنوان هديه با هداياي ديگري براي هارون آورد. هارون هداياي او را پذيرفت و چون در ميان آنها نگاهش به سر عبدالله افتاد، يكه خورد و چنان ناراحت شد كه نتوانست خودداري كند، و با تندي به جعفر گفت: واي بر تو چرا چنين كردي؟

جعفر پاسخ داد: چون به نوشتن آن نامه براي اميرالمؤمنين اقدام كرد و دست و زبانش را به كاري كه نبايد بگشايد گشود، لذا من چنين كردم.

هارون گفت: واي بر تو اين كاري كه تو كردي و او را بدون دستور من به قتل رساندي بزرگتر از كار او بود! آنگاه دستور داد او را غسل داده كفن كردند و به خاك سپردند.

اين جريان گذشت تا وقتي كه هارون تصميم به نابودي برمكيان گرفت و مسرور را مأمور كشتن جعفر نمود، بدو گفت: هنگامي كه خواستي او را بكشي بدو بگو اين كشتن تو به جاي كشتن عبدالله بن حسن، عموزاده من است كه او را بي اجازه من به قتل رساندي، و مسرور نيز هنگام كشتن جعفر اين جمله را بدو گفت.