بازگشت

ادريس بن عبدالله


و از جمله مقتولين آل ابيطالب ادريس بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علي ابن ابيطالب عليه السلام است.

مادرش عاتكه دختر عبدالملك بن حارث (شاعر) ابن خالد بن عاص بن هشام ابن مغيره مخزومي است. و خالد بن عاص همان كسي است كه شاعر درباره اش گويد:



لعمرك ان المجد ما عاش خالد

علي الغمر من ذي كندة [1] لمقيم



يمر بك العصران يوم و ليلة

فما أحدثا الا و انت كريم



و تبدي البطاح البيض من جود خالد

و تخصب حتي نبتهن عميم



1. به جان تو سوگند تا خالد زنده است مجد و شوكت در غمر ذي كنده برقرار است.

2. شب و روز بر تو مي گذرد و دوباره پيدا نمي شوند جز آنكه تو پيوسته مرد كريم و بزرگواري هستي.

3. و سرزمين بطاح بيض از جود و سخاي خالد سرسبز و خرم است و حتي گياهانش بسيار و زياد است.

احمد بن عبيدالله از علي بن محمد بن سليمان نوفلي از پدرش و ديگران روايت كرده، و نيز علي بن ابراهيم علوي به سندش از محمد بن يوسف نقل كرده كه: ادريس بن عبدالله از كساني بود كه در جنگ فخ حاضر بود ولي كشته نشد و با غلامش راشد خود را به مكه رسانيد و از آنجا به همراه كاروان حاجيان مصر و افريقا خود را به مصر رسانيد و در راه (براي آنكه شناخته نشود) خدمتكاري راشد را مي كرد و فرمانبردار او بود و بدين ترتيب به مصر وارد شدند، و چون بدانجا رسيدند شب بود و بر در خانه مردي كه از هواخواهان بني عباس بود منزل كردند، آن مرد چون گفتگوي آن دو را شنيد از طرز تكلم آنها دانست كه آن دو از مردم حجاز هستند. از اين رو به نزد آنها آمده گفت: گمان مي كنم شما دو نفر از نژاد عرب باشيد؟ گفتند: آري، پرسيد: اهل حجاز نيستيد؟ گفتند: چرا.

در اين وقت راشد بدو گفت: من مي خواهم وضع خود را به تو بگويم به شرط آنكه با خداي متعال پيمان ببندي كه پس از شنيدن سرگذشت ما يكي از دو خدمت را نسبت به ما انجام دهي يا اينكه ما را پناه داده و در امان خود قرار دهي، و ديگر آنكه كسي را از حال ما باخبر نسازي تا ما از اين شهر خارج شويم.

مرد مصري گفت: انجام مي دهم، راشد خود و ادريس بن عبدالله را بدو معرفي كرد و آن مرد آن دو را به خانه برد و پناهشان داده مخفيشان كرد، تا اينكه كارواني براي رفتن به افريقا آماده شد در اين هنگام آن مرد مصري راشد را همراه آن كاروان روانه كرد و ادريس را همراه خود برداشته به راشد گفت: در سر راه كاروان پاسگاهها و نگهباناني هستند كه مسافرين را تفتيش مي كنند و من مي ترسم كه اگر ادريس را با تو همراه اين كاروان بفرستم او را بشناسند، و از اين رو من او را با خود از بي راهه مي برم و پس از چند روز به تو مي رسانم، و بدين ترتيب ادريس را همراه خود برداشته و نزديكي هاي افريقا بود كه او را به كاروان رسانيد، ادريس به همراه راشد به شهرهاي فاس و طنجه رفت و در آنجا سكونت گزيد و مردم بربر (الجزائر فعلي) با او بيعت كردند.

و چون اين خبر به گوش هارون رسيد خاطرش سخت پريشان شد.

علي بن محمد نوفلي دنباله داستان را چنين نقل مي كند كه: هارون در اين باره به يحيي بن خالد (برمكي) متوسل شد، و يحيي بدو اطمينان داد كه من خيال تو را از او آسوده خواهم ساخت و به همين منظور سليمان بن جرير جزري را كه يكي از سخنوران زيديه بتريه و بزرگان ايشان بود، خواست و وعده هر گونه جايزه اي از جانب هارون بدو داد كه به هر ترتيبي مي داند نقشه اي ترتيب دهد و ادريس را به قتل رساند و براي انجام اين كار عطري زهر آگين نيز بدو داد.

سليمان از نزد يحيي بيرون آمد و با يك همراه راه افريقا را پيش گرفت و همچنان بيامد تا خود را به ادريس رسانيد و اظهار اشتياق بدو و هدفي كه در پيش داشت كرد. وي ادامه داد كه چون خليفه از حال من و طرفداري من از تو اطلاع يافته درصدد دستگير ساختن من برآمده است و از اين رو من خود را به تو رسانده ام.

ادريس (كه از نقشه او بي اطلاع بود) مقدمش را گرامي داشته نزد خود جايش داد، و چون سليمان مرد سخنوري بود در انجمنهايي كه مردم آن سامان به طرفداري ادريس ترتيب مي دادند حاضر مي شد و به طرفداري از زيديه و دعوت از آنها براي بيعت با خاندان پيغمبر سخنها مي گفت و همين سبب شد كه مقام خاصي در نزد ادريس به دست آورد و جزء محرمان درگاه او گردد. سليمان كم كم تصميم گرفت تا فرصتي به دست آورد و نقشه خود را عملي سازد، از اين رو به نزد ادريس آمده گفت: قربانت گردم من عطري از عراق برايت آورده ام كه در اين سامان چنين عطري يافت نمي شود، آن را به نزد شما مي آورم تا ببويي و سر و ريش خود را بدان معطر سازي. و به دنبال اين سخنان شيشه عطر را به دست او داد، و فورا از نزد ادريس خارج شد و با رفتن خود طبق قرار قبلي با دو اسب تندرو كه آماده حركت بود به سرعت از شهر بيرون رفته و راه عراق را پيش گرفتند.

ادريس سر آن شيشه را باز كرده برابر بيني گرفت و قدري استشمام كرد ولي طولي نكشيد كه از شدت زهري كه در آن بود بيهوش روي زمين افتاد، حاضران در مجلس ‍ نتوانستند بفهمند كه سبب چه بود و از اين رو فورا به نزد راشد، غلامش فرستادند و چون او از راه رسيد ساعتي به معالجه او پرداخت ولي ادريس از آن حال به هوش نيامد و تا غروب بيهوش بود و چون شب فرارسيد از دنيا رفت.

راشد پس از تحقيقاتي سبب آن را دانست و از نقشه سليمان اطلاع يافت و از اين رو با چند سوار به تعقيب سليمان پرداخت و به سرعت آنها را دنبال كردند ولي جز راشد ديگران نتوانستند خود را به سليمان برسانند، چون اسبانشان از پاي درآمد. راشد همين كه خود را به سليمان رسانيد چند ضربه به سر و صورت و دست او زد كه در اثر يكي از ضربات، انگشتان هر دو دست سليمان بخشكيد و پس از اين جريان نيز تا آخر عمر انگشتانش به همان حال ماند. (اين بود دنباله حديث نوفلي).

ولي علي بن ابراهيم در روايتي كه از محمد بن موسي نقل كرده، دنباله داستان را چنين روايت كرده كه: هارون براي دفع ادريس شماخ را كه از دوستان مهدي (عباسي) و مردي طبيب بود براي قتل ادريس روانه فاس و طنجه كرد، و او به نزد ادريس آمد و خود را جزء پيروان او قلمداد كرد و بدو گفت: من مردي طبيب هستم، تا اينكه ادريس از او دارويي خواست و شماخ دارويي براي مسواك كردن دندانها براي ادريس ساخت و در آن زهري ريخت و آن را به نزد وي برد.

چون ادريس با آن دارو دندانهاي خود را مسواك كرد تمام گوشتهاي لثه اش ريخت. شماخ پس از اين كار به مصر گريخت، و ابن اغلب داستان او را براي هارون نگاشت و هارون منصب رياست پست مصر را به شماخ واگذار كرد.

احمد بن محمد بن سعيد به سندش از داود بن قاسم جعفري روايت كرده كه سليمان ابن جرير يك ماهي بريان زهرآگين براي ادريس هديه برد و بدان وسيله او را مسموم كرده، به قتل رسانيد - رضوان الله و رحمه عليه.

و مردي از بني عباس درباره قتل ادريس بن عبدالله گويد:



اتظن يا ادريس انك مفلت

كيد الخليفة أويقيك فرار



فليدركنك او تحل ببلدة

لا يهتدي فيها اليها نهار



ان السيوف اذا انتضاها سخطه

طالت و تقصر دونها الاعمار



ملك كان الموت يتبع أمره

حتي يقال تطيعد الاقدار



1. آيا گمان كردي، اي ادريس كه مي تواني از نقشه هاي زيركانه خليفه بگريزي يا اينكه فرار كردن مي تواند تو را نجات دهد؟

2. ولي اين را بدان كه تو را درخواهد يافت اگر چه به شهري بروي كه آفتاب به تو نرسد.

3. هرگاه شمشيرها به خشم او از نيام كشيده شود پيش روند و عمرها در برابر آنها كوتاه گردد.

4. پادشاهي است كه گويا مرگ خود پيرو دستور اوست، تا جايي كه مي توان گفت قضا و قدر هم مطيع اوست.

ابن عمار گفته: اين اشعار به نظر من شباهت به اشعار اشجع بن عمرو سلمي دارد و گمانم آن است كه از او باشد. [2] .

باري گفته اند: راشد بازگشت و خود را بر سر جنازه ادريس رسانيد و ترتيب دفن او را داد [3] سپس كار سرپرستي همسر او را كه حامله بود به عهده گرفت تا چون فرزند ادريس به دنيا آمد او را نيز مانند پدرش ادريس نام نهد و آن فرزند تحت كفالت او بزرگ شد و براي رهبر مردم آن سامان قيام كرد و به خوبي از عهده آن كار برآمد. او جنگجويي شجاع و بخشنده بود و همچنين شعر نيز مي گفت كه ما ان شاء الله شرح حالش را در جاي خود در همين باب ذكر خواهيم كرد.


پاورقي

[1] و مقصود از غمر ذي کنده همان جايي است که خالد در آنجا زندگي مي کرد و عمر بن ابي ربيعه در شعر خود آن را يادآور شده که گويد:



اذا سلکت غمر ذي کندة

مع الصبح قصدا لها الفرقد



عمر بن ابي ربيعه کنيه اش ابوالخطاب است که شاعري است که سخت مفتون زن ها بوده و در غزلياتش هميشه آنها را وصف و مدح مي کرده و بيشتر به زن هاي اشراف و امرا مي پرداخته. ابن خلکان او را جزء شعرا عنوان کرده است. مصحح.

[2] اين اشعار از مروان بن ابي حفصه است که علي بن سليمان اخفش براي من انشاء کرد. مؤلف.

[3] ابن خلدون در تاريخ خود گفته است که او را در وليلي (که شهري است نزديک طنجه) به سال 175 دفن نمودند. مصحح.