بازگشت

مناظره يحيي بن عبدالله با عبدالله بن مصعب زبيري


عبدالله بن مصعب زبيري [1] (كه يكي از دشمنان علي عليه السلام بود) به هارون گزارش داد كه يحيي بن عبدالله از او خواسته تا ضد هارون با وي براي خلافت بيعت كند، هارون يحيي را براي مناظره با عبدالله طلبيد و آنها را رو به راه كرد، عبدالله در حضور هارون همان سخنان را تكرار كرده گفت: آري اي اميرالمؤمنين همين مرد مرا به بيعت با خويش دعوت كرد.

يحيي گفت: اي اميرالمؤمنين آيا سخن اين مرد را باور مي كني و او را خيرخواه خود مي داني با اينكه او فرزند عبدالله زبير است و او همان كسي است كه پدرت و فرزندانش را در شعب حبس كرد و آنها را به آتش كشيد تا سرانجام ابوعبدالله جدلي، دوست علي بن ابيطالب، آنها را از مهلكه نجات داد. او همان كسي است كه چهل هفته تمام روزهاي جمعه هنگام ايراد خطبه رسول خدا صلي الله عليه و آله درود نمي فرستاد تا اينكه مردم بر او شورش كردند و او در پاسخ مردم گفت: رسول خدا خاندان بدي دارد كه هرگاه من نام او را ببرم و بر او درود بفرستم گردنهاي خود را مي كشند و سرفرازي مي كنند و شادمان مي شوند و من دوست نمي دارم كه ديده هاي آنها را با ذكر نام آن حضرت روشن سازم.

و او همان كسي است كه با عبدالله بن عباس آن رفتار را كرد كه بر كسي پوشيده نيست، تا آنجا كه روزي گاوي را سر بريدند و جگر آن گاو را ديدند كه پاره پاره شده، علي بن عبدالله بن عباس به پدرش گفت: پدرجان جگر اين گاو را ببين چگونه است!

ابن عباس رو به فرزندش كرده گفت: پسرجان! عبدالله بن زبير جگر پدرت را اين گونه پاره پاره كرد، و پس از اين جريان همان ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد و در همانجا مرگش فرارسيد و هنگام مرگ به فرزندش علي گفت: پسرجان! پس از من خود را به نزد قوم خود - فرزندان عبدمناف - به شام برسان، و در شهري كه ابن زبير حكومت مي كند توقف نكن. و با اين ترتيب مصاحبت يزيد بن معاويه را براي پسرش بر مصاحبت عبدالله بن زبير ترجيح داد.

و به خدا سوگند، اي اميرالمؤمنين، دشمني اين مرد با همگي ما يكسان است. ولي اكنون با اين سخنان به پشتيباني تو بر من نيرو گرفته و مرا پيش تو ناتوان كرده و بدين وسيله به درگاه تو تقرب جسته تا به دستياري تو به مقصود خود برسد، چون با پشتيباني تو كسي را بر او نيرويي نيست، و براي تو شايسته نيست كه سخن او را درباره من بپذيري، زيرا معاوية بن ابي سفيان كه نسبش با ما دورتر از تو بود روزي نام حسن بن علي را بر زبان جاري كرد و او را به سفاهت و بي خردي نسب داد، عبدالله بن زبير كه در مجلس حاضر بود، سخنان معاويه را تأييد كرد، معاويه او را پرخاش كرد، ابن زبير در پاسخ معاويه گفت: اي اميرالمؤمنين من به طرفداري تو سخن گفتم.

معاويه بدو گفت: بدان كه حسن گوشت تن من است، من او را مي خورم ولي به كسي نمي دهم كه آن را بخورد.

عبدالله بن مصعب - كه تا اينجا سكوت كرده بود - در اين وقت لب گشوده گفت: عبدالله بن زبير به طلبكاري قيام كرد و بدان رسيد، ولي حسن كسي بود كه خلافت را به چند درهم به معاويه فروخت، آيا در حق عبدالله چنين سخناني بر زبان مي راني با اين كه فرزند صفيه دختر عبدالمطلب است؟!

يحيي گفت: اي اميرالمؤمنين اين مرد با ما از روي انصاف سخن نگفت، او با ذكر نام يكي از زنان ما به خود افتخار مي كند، و چرا به زنان خودشان از زنان نوبيه و اساميه و حمديه چنين افتخاري نمي كند!

عبدالله بن مصعب، كه سخت به خشم آمده بود، گفت: شما هيچ گاه از ستيزه جويي با ما و مخالفت با سلطنت ما دست بر نمي داريد!

يحيي كه تا آن وقت در پاسخ سخنان هارون همواره هارون را مخاطب مي ساخت و نگاه به صورت عبدالله نمي كرد در اينجا رو به عبدالله كرده گفت: آيا ما با سلطنت شما مخالفت مي كنيم، مگر شما كه هستيد، خواهشمندم خود را معرفي كنيد چون شما را نمي شناسم!

هارون كه به سختي خنده اش گرفت براي اينكه از خنده خود جلوگيري كند ديده اش را به سقف تالار انداخت و همچنان سقف را مي نگريست، ولي سرانجام خنده بر او غلبه كرد و مدتي خنديد و ابن مصعب به سختي شرمنده شد.

يحيي دنباله سخنان خود را گرفته ادامه داد و گفت:

اي اميرالمؤمنين از اينها همه كه بگذريم، اين مرد همان كسي است كه به همراه برادر من (محمد بن عبدالله) بر پدرت (منصور) خروج كرد و اين اشعار از اين مرد است كه آنها را در تشويق برادرم به خروج سروده است:



ان الحمامة يوم الشعب من دثن

هاجت فؤاد محب دائم الحزن



انا لنأمل ان ترتد الفتنا

بعد التدابر و البغضاء والاحن



حتي يثاب علي الاحسان محسننا

و يأمن الخائف المأخوذ بالدمن



و تنقضي دولة احكام قادتها

فينا كأحكام قوم عابدي وثن



فطالما قد بروا بالجور اعظمنا

بر الصناع قداح النبع بالسفن



قوموا ببيعتكم [2] ننهض بطاعتنا

ان الخلافة فيكم يا بين الحسن



لا عز ركنا نزار عند سطوتها

ان اسلمتك و لا ركنا ذوي يمن



ألست أكرمهم عودا اذا انتسبوا

يوما و أطهرهم ثوبا من الدرن



و أعظم الناس عندالناس منزلة

و أبعد الناس من عيب و من وهن



1. كبوتري كه در روز شعب از برخاستن و افتادنش بر زمين دل دوستداري را كه هميشه در حال اندوه به سر مي برد برانگيخت.

2. ما در اين آرزو به سر مي بريم كه تو ما را پس از اختلاف و دشمني و كينه اي كه نسبت به هم پيدا كرده ايم به همان دوستي و ائتلاف سابق بازگرداني.

3. تا نيكوكاران از ما پاداش نيك بينند، و آنان كه به جرم كينه ديرينه گرفتار و ترسانند، امنيت يابند.

4. و (در نتيجه با كمك ما نسبت به يكديگر) دوران اين حكومت و دولت سپري شود، حكومتي كه فرامين زمامدار آن براي ما مانند فرامين مردمان بت پرست است.

5. دير زماني است كه اينها استخوانهاي ما را به ناخن ستم خويش مي خراشند همانند كسي كه براي ساختن تير، چوب محكم نبع را با تيشه و رنده مي تراشد.

6. شما به كار بيعت گرفتن از مردم براي خود قيام كنيد كه ما هم سر به فرمان شماييم، و به راستي اي فرزندان حسن، كه خلافت پيغمبر حق شما خاندان است.

7. ارجمند مباد دو ركن نزار يعني ربيعه و مضر و همچنين دو ركن يماني يعني حمير و قحطان اگر دست از ياريت برداشته و تو را تسليم دشمن كنند.

8. آيا تو نيستي كه هنگام افتخار مردم به نسب از همگان نسبتت گراميتر و دامنت از آلودگي (شرك و بت پرستي و كارهاي زشت جاهليت) پاكتر است.

9- و مقامت از همگان در نزد مردم بزرگتر، و از عيب و سستي از همه مردم پاكتري؟!

هارون كه اين اشعار را شنيد رنگش از شدت خشم دگرگون شد، ابن مصعب كه چنان ديد به خداي يگانه و ساير مقدسات سوگندها خورد كه اين شعر از او نيست و از سديف است.

يحيي گفت: اي اميرالمؤمنين، به خدا اين اشعار را كسي جز خود اين مرد نگفته است و من تاكنون، جز در اين مورد، سوگند به خدا نخورده ام، نه سوگند راست و نه دروغ. و خداي متعال شيوه اش چنان است كه اگر بنده اي (در مورد سوگند دروغ) هنگام قسم خوردن به نام او وي را تمجيد و ستايش كند و اوصافي مانند: الرحمن، الرحيم، الطالب، الغالب... دنبال نامش ذكر كند، از شكنجه عذاب او شرم مي كند، اكنون اجازه بده تا من او را به الفاظي سوگند دهم كه هرگاه كسي به دروغ بدان الفاظ سوگند ياد كند در عقابش شتاب شود.

هارون بدو گفت: به همان الفاظ كه مي داني سوگندش بده.

يحيي رو به عبدالله بن مصعب كرده گفت: بگو:

برئت من حول الله و قوته، و اعتصمت بحولي و قوتي و تلدت الحول والقوة من دون الله استكبارا علي الله، و استغناء عنه، و استعلاء عليه ان كنت قلت هذا الشعر

(از جنبش و نيروي خدا بيرون مي روم و به جنبش و نيروي خود تكيه مي زنم، و از روي گردن كشي بر خدا و بي نيازي از او و گردنفرازي بر او قلاده جنبش و نيروي غير خدا را به گردن مي اندازم اگر من اين شعر را گفته باشم!)

عبدالله از سوگند خوردن بدان الفاظ خودداري كرد، هارون در خشم شده رو به فضل بن ربيع كرد گفت: اي عباسي، اگر اين مرد راست مي گويد چرا قسم نمي خورد، اگر يحيي مرا به همين الفاظ قسم دهد كه من بگويم اين ردا و اين جامه ها كه بر تن من است از خودم است، من سوگند مي خورم.

فضل بن ربيع كه در باطن از عبدالله طرفداري مي كرد، با نوك پا به عبدالله زد و بر سرش فرياد زد: واي بر تو! قسم بخور.

عبدالله - با رنگي پريده و اندامي لرزان - شروع به قسم خوردن كرد، يحيي دستي به ميان دو كتف او زده گفت: اي پسر مصعب به خدا سوگند رشته عمر خود را گسستي و به خدا قسم پس از اين سوگند ديگر روي رستگاري را نخواهي ديد.

عبدالله سوگند را خورد ولي هنوز از جا برنخاسته بود كه آثاري در خود احساس كرد و به جذام (خوره) مبتلا شد و روز سوم مرد، چون از اين جهان رفت، فضل بن ربيع در تشييع جنازه اش شركت كرد و او را تا پاي گور بردند و چون او را در گور نهادند و خشت روي او گذاردند ناگهان ديدند كه قبر او چنان فرو رفت كه در قعر زمين از ديده مردم ناپديد گشت و اثري از قبر به جاي نماند و گرد و غبار غليظي از آن چاه هولناكي كه ايجاد شده بود برخاست.

فضل مرتبا فرياد مي زد: خاك بياوريد! خاك بياوريد، و هر چه خاك در آن مي ريختند فرومي رفت، و چون ديدند هر چه خاك مي ريزند معلوم نيست به كجا فرومي رود، دستور دادند بارهايي از هيزم در آن ريختند، هيزمها نيز فرورفت. ناچار شدند سقفي چوبي بر روي آن قبر زدند و روي آن را با زمين يكسان كردند، و فضل دل شكسته از سر قبر عبدالله بازگشت، و پس از اين جريان بارها هارون به فضل گفت: اي عباسي ديدي چگونه انتقام يحيي از ابن مصعب به سرعت گرفته شد. [3] .

و ابن عماره به سندش از عبدالرحمن بن عبدالله روايت كرده كه گويد: من همراه اسماعيل بن ابراهيم بن عبدالرحمن مخزومي بودم و او به من گفت: مي خواهي آن مردي را كه (نطفه) عبدالله بن مصعب را در شكم مادرش ريخت به تو نشان دهم؟ گفتم: آري. اسماعيل مردي از اهل سند [4] كه بر الاغي سوار بود و كارش اين بود كه در شهر مدينه الاغ كرايه مي داد به من نشان داده گفت: پيوسته مصعب، مادر عبدالله را - كه او نيز از اهل سند و نامش تحفه بود - از خانه اين مرد بيرون مي آورد و چون عبدالله به دنيا آمد از همه مردم به وردان شبيه تر بود، مصعب (كه چنان ديد) او را از خود نفي كرد و منكر نسبت فرزندي او به خود گرديد، و مدتي نيز بر اين منوال بود تا پس از چندي او را به خود ملحق ساخت و فرزند خود دانست.

و يكي از شعرا در هجو مصعب و برادرش بكار و عبدالله بن مصعب اين ابيات را سروده است:



تدعي حواري الرسول تكذبا

و أنت لوردان الحمير سليل



و لو لا سعايات بآل محمد

لا لفي أبوك العبد و هو ذليل



و لكنه باع القليل بدينه

فطال له وسط الجحيم عويل



فنال به مالا و جاها و منكحا

و ذلك خزي في المعاد طويل



1. به دروغ ادعاي قرابت رسول خدا را براي خود مي كني كه تو از فرزندان وردان هستي كه خر كرايه مي داد.

2. و اگر سعايتهاي شما نسبت به خاندان محمد صلي الله عليه و آله در كار نبود، پدرت (عبدالله) به صورت بنده اي خوار زندگي مي كرد.

3. ولي او در برابر اندكي جيفه دنيا دين خود را بفروخت و براي اين كار بانگ فغان و فريادش در وسط دوزخ طولاني خواهد بود.

در اين وقت ابوالبختري كاردي را به دست گرفت و در حالي كه دستش مي لرزيد آن را از هم دريد و چند پاره كرد كه هر كدام به صورت تسمه و بندي دراز درآمد، و به دنبال اين كار مسرور دست او را گرفت و با پاره هاي همان امان نامه كه در دستش بود به نزد هارون برد، هارون از جا برخاست و با خوشحالي آنها را از دستش گرفت و چند بار پي در پي بدو گفت: يا مبارك، يا مبارك،... و (در ازاي اين خدمت ناجوانمردانه كه ابوالبختري بدو كرد به اميد رسيدن به مقام و يا پستي بي ارزش و يا چند درم پول سياه) يك ميليون و ششصد هزار (درهم يا دينار) [5] بدو داد، و منصب قضا را بدو واگذارد و ديگران را بي بهره بازگرداند، و مدتي دراز از فتوا دادن محمد بن حسن (كه حاضر نشده بود به بطلان امان نامه گواهي دهد) جلوگيري كرد، و از آن پس براي قتل يحيي بن عبدالله تصميم گرفت. [6] .

جعفر بن احمد وراق به سند خود از مردي كه در سلولها و زندانهاي زيرزميني هارون همبند يحيي بود، نقل مي كند كه گفت: من در يكي از تاريكترين زندانها و تنگترين آنها در نزديكي يحيي بودم، در يكي از شبها پس از آنكه پاسي از شب گذشته بود صداي (باز شدن) قفلهاي در زندان به گوش ما خورد ناگاه هارون را ديدم كه بر استري سوار است و پيش آمد و چون به نزد سلول ما رسيد ايستاد و گفت: او (يعني يحيي بن عبدالله) كجاست؟ گفتند: در اين سلول است، گفت: او را به نزد من آريد.

يحيي را از زندان انفرادي خارج كرده به نزد هارون بردند، هارون سخناني با او گفت كه من نفهميدم و پس از آن شنيدم كه هارون گفت: او را بگيريد، و به دستور او يحيي را گرفتند و با عصا صد چوب بر او زدند: يحيي هارون را به خدا و رحم و خويشي با رسول خدا صلي الله عليه و آله سوگند مي داد و پيوسته مي گفت: خويشي و قرابتي را كه من با تو دارم مراعات كن، و هارون در پاسخش مي گفت: من با تو قرابتي ندارم. و پس از اين جريان او را به زندانش بازگرداندند، آنگاه هارون رو به متصديان زندان كرده گفت: چه اندازه آب و نان به او مي دهيد؟ گفتند: چهار قرص نان و هشت رطل آب. هارون گفت: آن را نصف كنيد.

اين دستور را داد و رفت، و چند شبي گذشت دوباره صدايي شنيديم و به دنبال آن هارون را ديديم كه بيامد و باز در همانجا ايستاد و گفت: يحيي را پيش من آريد چون او را به نزد هارون آوردند همان سخنان تكرار شد، دنبالش ‍ همان صد مرتبه چوب را به او زدند و يحيي او را سوگند مي داد و هارون نيز اعتنايي نكرده و تا چون او را به زندان بازگرداندند، هارون پرسيد: چه مقدار آب و نان به او مي دهيد؟ گفتند: دو قرص نان و چهار رطل آب. هارون گفت: آن را نصف كنيد. اين دستور را داد و رفت، و پس از چند شب براي سومين بار آمد و آن وقتي بود كه يحيي سخت بيمار شده بود و قدرت حركت نداشت.

چون هارون آمد دستور داد وي را به نزدش برند، متصديان زندان بدو گفتند او به سختي بيمار است و قادر به حركت نيست. هارون پرسيد: جيره اش چقدر است؟ پاسخ دادند: يك قرص نان و دو رطل آب. هارون گفت: آن را نصف كنيد. پس از اين دستور رفت. چيزي نگذشت كه يحيي بن عبدالله از دنيا رفت و جنازه اش را از زندان بيرون برده و دفن كردند، رضي الله عنه.

و ابن عمار در روايتي كه از ابراهيم بن رياح نقل كرده كه گويد: او را در شهر رافقة [7] زنده زير ستوني گذاردند و ستون را روي او بنا كردند.

و در خبري كه از علي بن محمد بن سليمان روايت كرده گويد: شبانه فردي را فرستاد كه او را خفه كند.

و پاره اي گفته اند: او را مسموم ساختند.

و علي بن ابراهيم علوي به سندش از محمد بن ابي الخنساء روايت كرده كه گويد: درندگان را چند روز گرسنه نگاه داشتند آنگاه يحيي را پيش آنها انداختند و آنها او را خوردند.

و احمد بن سعيد به سندش از عبدالرحمن بن عبدالله روايت كرده كه گويد: ما را روزي براي گواه در محضر هارون طلبيدند كه شاهد مناظره او با يحيي بن عبدالله باشيم، و هارون بدو مي گفت: از خدا بترس و آن هفتاد نفر ياران خود را معرفي كن تا امان تو به هم نخورد! آنگاه رو به ما كرده گفت: اين مرد ياران خود را نام نمي برد و هر گاه نام مردي را مي شنوم كه كارهاي خلافي انجام داده و قصد دستگير كردن او را مي كنم مي گويد: اين از مرداني است كه تو بدانها امان داده اي. (و جزء هفتاد نفر امان داده شده است.) [8] .

يحيي در پاسخ هارون گفت: اي اميرالمؤمنين من يك تن از آن هفتاد نفر هستم، اين امان نامه تو چه سودي براي من داشت اگر من نام مردم ديگري را هم ببرم، تو آنها را نيز با من به قتل رساني، اين كار براي من روا نيست.

عبدالرحمن گويد: آن روز گذشت و ما از نزد هارون بيرون رفتيم، پس از چندي دوباره ما را طلبيدند و چون حضور يافتيم يحيي را با رنگي زرد و دگرگون ديدم كه هارون با او سخن مي گفت ولي او پاسخش را نمي داد، هارون رو به ما كرده گفت: شاهد باشيد كه اين مرد پاسخ مرا نمي دهد، در اين وقت يحيي زبان خود را كه چون زغال سياه شده بود بيرون آورد و به ما نشان داد كه قادر به تكلم نيست، هارون كه اين جريان را ديد خشمگين شده گفت: او مي خواهد به شما نشان دهد كه من او را زهر خورانيده ام و به خدا سوگند اگر او را مستحق قتل بدانم دست بسته گردنش را مي زنم. [9] .

عبدالرحمن گويد: ما برخاستيم ولي هنوز به ميان سراي نرسيده بوديم كه يحيي بي حركت به رو افتاد (و از دنيا رفت.)

و احمد بن سعيد به سندش از يحيي بن حسن روايت كرده كه گويد: ادريس، فرزند محمد بن يحيي بن عبدالله، مي گفت: جدم يحيي را به گرسنگي و تشنگي در زندان كشتند.

اما حرمي بن ابي العلاء از زبير بن بكار از عمويش روايت كرده كه گويد: يحيي آن دويست هزار دينار پولي را كه هارون بدو داد همه را براي قرضهاي حسين بن علي - صاحب فخ - مصرف كرد، چون حسين بن علي هنگامي كه از دنيا رفت دويست هزار دينار بدهكار و مديون بود.


پاورقي

[1] ابن نديم در فهرست پسرش مصعب بن عبدالله را عنوان کرده و وي را ستوده و سپس گويد پدرش عبدالله بن مصعب از اشرار الناس بود، با اولاد علي بن ابيطالب دشمن بوده و جسارت مي کرد آنگاه اشاره بدين داستان نموده و گويد اين خبر معروف است. مصحح.

[2] در تاريخ بغداد قوموا بامرکم است.

[3] نظير اين را خطيب در تاريخ بغداد، ج 14، صفحه 112 نقل کرده است. مصحح.

[4] از دنباله حديث روشن شود که نام اين مرد وردان بوده.

[5] واحد پول در خبر ذکر نشده است.

[6] در کيفيت قتل او اختلاف است. مؤلف.

[7] رافقة از شهرهاي عراق بوده که در کنار فرات در قسمت شمال غربي عراق کنوني قرار داشته و چنان که گويند: اين شهر را نيز مانند شهر بغداد منصور دوانيقي بنا کرد.

[8] از اين سؤال و جواب به دست مي آيد که يکي از شروط امان نامه که يحيي آن را تنظيم کرده بود اين بوده که يحيي و يارانش که جمعا هفتاد نفر مي شدند در امان باشند و از طرف هارون کسي حق تعرض بدانها نداشته باشد و هارون نيز پذيرفته بود ولي نام آن هفتاد نفر را يحيي ذکر نکرده بود، بلکه همچنان به نحو اجمال در امان نامه قيد شده بوده است.

[9] يعني من باکي از کشتن او ندارم که بخواهم به زهر او را مسموم کنم.