بازگشت

جريان قتل آن بزرگوار


گروهي از راويان مانند احمد بن عبيدالله و علي بن ابراهيم علوي و ابوزيد و ديگران به سندهاي مختلف با اندك تفاوت از عبدالعزيز بن عبدالملك هاشم و عبدالله ابن ابراهيم جعفري روايت كرده اند كه: سبب خروج حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب عليه السلام صاحب فخ - آن بود كه هادي عباسي، عيسي بن علي [1] را والي مدينه نمود و پس از او مردي از اولاد عمر بن خطاب را كه نامش عبدالعزيز بن عبدالله بود، به حكومت مدينه برگزيد. [2] .

عبدالعزيز از همان ابتداي كار به بدسلوكي و آزار فرزندان ابوطالب پرداخت و اذيت را از حد گذرانيد و از جمله آنكه از آنها خواست هر روز در دارالحكومه حاضر شوند، و آنها نيز هر روزه در مقصوره مي رفتند و خود را معرفي مي كردند، و هر يك از آنها كفالت حضور يك يا چند تن از بستگان خود را نيز به عهده داشت.

و حسين بن علي و يحيي بن عبدالله بن حسن از كساني بودند كه حضور حسن ابن محمد بن عبدالله بن حسن را به عهده گرفته بودند، اين جريان همچنان بود تا ايام حج شد و گروهي از شيعيان در حدود هفتاد نفر براي رفتن به حج به مدينه آمدند، و در بقيع در خانه ابن افلح منزل كردند و به ديدن حسين بن علي و ديگران رفتند، اين خبر كه به گوش آن مرد عمري (فرماندار مدينه) رسيد ناراحت شد.

پيش از اين جريان نيز اتفاقي افتاده بود كه سبب كدورت طالبين از آن مرد عمري گشته بود و آن اين بود كه حسن بن محمد بن عبدالله و ابن جندب هذلي شاعر و يكي از بستگان خاندان عمر بن خطاب [3] را كه هر سه در محلي اجتماع كرده بودند دستگير ساختند و شايع كردند كه آنها را در حال نوشيدن شراب دستگير ساخته، حاكم عمري دستور داد حسن بن محمد را هشتاد تازيانه و ابن جندب را پانزده تازيانه و آن وابسته به آل عمر بن خطاب را هفت تازيانه زدند، و به دنبال اين كار دستور داد آنها را در حالي كه از پشت برهنه باشند در مدينه بگردانند تا رسوايي بيشتري براي آنها به بار آورده باشد.

هاشميه - كه پرچم سياه بني عباس در مدينه در زمان محمد بن عبدالله در دست او بود - از اين جريان مطلع شد و كسي را نزد آن مرد عمري فرستاد و پيغام داد: كه خوب نيست و تو حق نداري مردي از بني هاشم را بدين ترتيب رسوا سازي و از روي ستم بدانها اهانت كني! اين پيغام كه به آن مرد عمري رسيد از اين كار صرفنظر كرد و آنها را رها ساخت.

و بالجمله وقتي آن عمري از ورود شيعيان در خانه ابن افلح مطلع شد، كار حضور در مقصوره را بر بني هاشم سخت گرفت، و شخصي به نام ابي بكر بن عيسي حائك را مأمور حضور و غياب آنها در مقصوره كرد.

وي چون روز جمعه شد و آنها در مقصوره حاضر شدند، نگذاشت هيچ كدام از آنجا بيرون بروند. و سپس نزديك ظهر كه مردم به مسجد مي رفتند آنها را آزاد كرد و وقت آنها همين قدر بود كه لقمه ناني بخورند و وضو گرفته به مسجد بروند، و پس از نماز جمعه نيز دوباره آنها را در مقصوره زنداني كرد، آنگاه به حضور و غياب پرداخت، و متوجه شد كه حسن بن محمد حضور ندارد. با تندي رو به يحيي و حسين بن علي - صاحب فخ - كرده گفت: يا بايد اكنون او را حاضر كنيد و يا شما دو نفر را به زندان خواهم افكند زيرا سه روز است كه او حضور نيافته است و معلوم نيست كه از شهر بيرون رفته يا بي جهت غيبت كرده!

برخي از حاضرين (كه پيش از آن ناراحت شده بودند با شنيدن اين سخنان لب گشوده و) پاسخ تندي به او دادند و يحيي نيز او را دشنام گفته از مقصوره خارج شد.

ابوبكر بن عيسي خائك كه چنان ديد برخاسته به نزد حاكم - يعني همان مرد عمري - رفت و جريان را گزارش داد، حاكم يحيي و حسين بن علي را پيش خود خوانده و سرزنش كرد و در پايان سخنان تهديدآميزي نيز بدانها گفت.

حسين به روي او خنديده گفت: اي اباحفص تو اكنون خشمناك هستي.

مرد عمري گفت: آيا مرا مسخره مي كني و به كنيه مرا مخاطب قرار مي دهي؟

حسين گفت: ابوبكر و عمر از تو بهتر و بالاتر بودند و مردم آن دو را به كنيه مخاطب مي ساختند و آنها ناراحت نمي شدند، ولي تو از اينكه كنيه ات را ببرند ناراحت مي شوي و دلت مي خواهند تو را امير مخاطب كنند؟

عمري گفت: پايان سخنت بدتر از آغازش بود و (عذر بدتر از گناه آوردي) گويا آرزوي امارت در سر داري؟

حسين گفت: پناه به خدا، خدا براي من چنين چيزي نخواسته و من هم اهل آن نيستم!

حاكم عمري گفت: مگر من تو را خواسته بودم كه به من فخر ورزي و مرا آزرده خاطر سازي؟

در اين وقت يحيي خشمگين شده رو بدان مرد عمري كرده گفت: پس از ما چه مي خواهي؟

عمري گفت: مي خواهم كه حسن بن محمد را پيش من بياوريد!

يحيي جواب داد: نمي توانيم اين كار را انجام دهيم، او سر كار خودش هست و تو (همچنان كه مجلس حضور و غياب براي ما ترتيب داده اي) خاندان عمر بن خطاب را نيز جمع آوري كن و يك يك آنها را بخوان و اگر ديدي در ميان آنها كسي نيست كه غيبتش به اندازه حسن بن محمد طول كشيده باشد، آن وقت هر چه بگويي حق داري تو از روي انصاف با ما رفتار كرده اي؟!

عمري كه چنان ديد، رو به حسين بن علي كرده و به طلاق همسر و آزادي بردگانش قسم خود كه دست از او برندارد و تا اينكه حسن را تا پايان روز در نزد او بماند حاضر كند، و اگر او را حاضر نكرد، خود آن مرد عمري به سوي سويقه [4] برود و آنجا را ويران كرده و بسوزاند، و هزار تازيانه نيز به حسين بن علي بزد و نيز سوگند خورد كه اگر چشمش به حسن بن محمد بيفتد همان دم او را به قتل برساند!

يحيي كه اين سوگند را از او شنيد خشمناك شد و از جا برخاسته گفت: من هم با خدا عهد و پيماني مي بندم كه هر برده اي كه دارم آزاد شود و اگر امشب خواب به چشمم بيايد جز اينكه حسن بن محمد را نزد تو حاضر كنم و اگر او را نيافتم به در خانه ات بيايم و در را بكوبم كه بداني من به نزد تو آمده ام.!

يحيي اين سخن را گفت و با حسين بن علي كه او هم خشمگين شده بود، بيرون آمدند، و چون از آنجا خارج گشتند، حسين رو به يحيي كرده گفت: به خدا سوگند بدكاري كردي كه قسم خوردي حسن را به نزد او ببري! و چگونه تو حسن را پيدا مي كني!

يحيي گفت: سوگند به خدا كه من نمي خواستم حسن را نزد او حاضر كنم و گرنه من فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام نيستم، بلكه من مي خواستم امشب كه مي شود با شمشير به در خانه او بروم و اگر توانستم او را به قتل برسانم.

حسين گفت: تو بدكاري مي كني چونكه با اين عمل جلوي كار ما يعني قيامي را كه در نظر داريم مي گيري!؟ يحيي بدو پاسخ داد: چگونه من جلوي كار تو را مي گيرم در صورتي كه فاصله تو با مكه (و اقدام به كار انقلاب عليه خليفه) ده روز است، [5] در اين وقت حسين بن علي كسي را به نزد حسن بن محمد فرستاد و بدو پيغام داد: اي عموزاده لابد جرياناتي كه ميان من و اين مرد فاسق اتفاق افتاده مي داني، اكنون به هر كجا كه مي خواهي برو!

حسن جواب داد: نه به خدا اي عموزاده من هم اكنون به نزد شما مي آيم تا مرا به نزد او ببريد و دستم را در دست او بگذاريد.

حسين بدو گفت: هيچ گاه چنين نخواهد شد كه خداي تعالي مرا در حالي مشاهده كند كه به نزد محمد صلي الله عليه و آله بروم و (خون تو به گردن من باشد و) و درباره خون تو به خصومت و احتجاج با من برخيزد، و من به هر نحو كه باشد تو را محافظت خواهم كرد، شايد همين سبب گردد كه خداوند مرا از آتش محافظت كند.

و پس از اين مذاكره به نزد بزرگان از خويشان خود فرستاد، و آنها هم كه عبارت بودند: از يحيي، سليمان، ادريس - فرزندان عبدالله بن حسن - و عبدالله بن حسن أفطس، و ابراهيم بن اسماعيل طباطبا، و عمر بن حسن بن علي بن حسن و عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم. و عبدالله بن جعفر بن محمد عليه السلام به نزد او آمدند، و همچنين جوانها و وابستگان را نيز اطلاع داده آنها آمدند. در مجموع بيست و شش نفر از فرزندان علي عليه السلام و ده نفر از حاجيان، با چند تن از وابستگان به مسجد رفتند و شعار أحد، أحد را بلند كردند، و عبدالله بن حسن افطس بالاي مناره نزد مؤذن رفت و همچنان كه شمشير در دست داشت به مؤذن گفت: در اذان جمله حي علي خيرالعمل را هم بايد بگويي، مؤذن نيز كه چشمش به شمشير افتاد به ناچار آن جمله را نيز در اذان گفت.

آن مرد عمري كه حي علي خيرالعمل را از مؤذن شنيد احساس خطر كرد و دانست كه خبري شده و (بني الحسن قيام كرده اند) از اين رو وحشت او را گرفت و چنان پريشان شد كه فرياد زد: اغلقوا البغلقة الباب و أطعموني حبتي ماء (استر را به در ببنديد و دو دانه آب براي خوردن من بياوريد!) [6] .

و علي بن ابراهيم در حديث خود گفته است: كه فرزندان اين مرد اكنون در مدينه به پسران حبتي ماء (دو دانه آب) معروف اند.

و بالجمله اين مرد عمري خود را به سرعت به خانه جدش عمر بن خطاب رسانيد و از آنجا به كوچه اي كه به كوچه عاصم بن عمر معروف بود برفت و همچنان ضرطه مي داد و مي دويد تا فرار كرده و خود را نجات داد.

آن روز نماز صبح را حسين - صاحب فخ - با مردم خواند، و گواهاني را كه آن مرد عمري گرفته بود كه بايد حسين بن علي، حسن بن محمد را حاضر كند خواسته و حسن بن محمد را نيز خواست و به گواهان گفت: اين حسن بن محمد است كه من او را حاضر كردم؛ شما اكنون آن مرد عمري را بياوريد و گرنه به خدا سوگند من از سوگندي كه در اين باره خورده ام بيرون رفته و آزادم.

و از طالبين (كه در مدينه بودند) هيچ يك از بيعت با حسين بن علي خودداري نكرد جز حسن بن جعفر بن حسن بن حسن كه از بيعت با او معذرت خواست و او نيز عذرش را پذيرفت و مجبورش نساخت، و ديگر موسي بن جعفر عليه السلام بود كه او نيز با حسين - صاحب فخ - بيعت نكرد.

علي بن ابراهيم به سندش از عنيزه قصباني روايت كرده كه گفت: من موسي بن جعفر عليه السلام را در آن روز ديدم كه به نزد حسين - صاحب فخ - آمده و در برابرش احترام كرد و گفت: من دوست دارم كه مرا معذور داري و به حال خودم واگذاري! حسين مدتي سر خود را به زير انداخت و پاسخش را نداد آنگاه سرش را بلند كرده گفت: تو آزادي!

و احمد بن عبيدالله در حديث خود گويد: هنگامي كه حسين بن علي به موسي ابن جعفر تكليف كرد كه با او خروج و قيام كند موسي بن جعفر عليه السلام بدو فرمود: بدانكه تو كشته خواهي شد پس حواست را جمع كن و آماده باش و به كسي اعتماد مكن زيرا اين مردم فاسقاني هستند كه اظهار ايمان مي كنند ولي در دل منافق و مشرك اند - و انا لله و انا اليه راجعون - و در مصيبت شما گروه فاميل من پاداش خود را نزد خداي عزوجل مي جويم.

و در آن روز حسين بن علي پس از فراغت از نماز صبح خطبه اي خواند و در آن خطبه پس از حمد و ثناي خداي تعالي چنين گفت: أنا ابن رسول الله، علي منبر رسول الله، و في حرم رسول الله، ادعوكم الي سنة رسول الله صلي الله عليه و آله. ايهاالناس اتطلبون آثار رسول الله في الحجر و العود و تتمسحون بذلك و تضيعون بضعة منه.

منم فرزند رسول خدا كه بر فرار منبر رسول خدا هستم، و در حرم رسول خدايم و شما را به سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله دعوت مي كنم.

مردم آيا شما آثار و نشانه هاي رسول خدا را در سنگ و چوب مي جوييد و براي تبرك دست بدان مي ماليد (و به سنگ و چوبي كه منتسب به رسول خدا صلي الله عليه و آله است تبرك مي جوييد) [7] ولي پاره تنش و فرزندش را ضايع مي كنيد.

رواي حديث گويد: من آهسته با خود گفتم: انا لله.. چه بلايي بر سر خودش آورد! پيرزني از اهل مدينه كه كنار من نشسته بود و سخن من را شنيد رو به من كرده گفت: واي بر تو، خموش باش، آيا درباره پسر رسول خدا چنين مي گويي؟ گفتم خدايت رحمت كند، به خدا اين سخن را از روي دلسوزي به حال او گفتم.

در اين وقت خالد بربري [8] كه سركرده سربازان پاسگاه دولتي در مدينه بود با سربازان به سوي مسجد آمدند و به در جبرئيل رسيدند، يحيي بن عبدالله، براي دفع او با شمشير آخته از مسجد بيرون آمد، خالد خواست از مركب به زير آيد، يحيي شمشيرش را حواله پيشاني او كرد، شمشير يحيي كلاه خود و زره زير آن و كلاهي كه در زير آن دو بر سر خالد بود همه را بريد و جمجمه سر خالد را به يك سو پرانيد و وي از روي مركب به زمين افتاد و به دنبال كشته شدن خالد به سربازان او حمله افكند و همه را منهزم و پراكنده ساخت.

و در همان سال مبارك تركي (يكي از طرفداران بني عباس) به حج مي رفت و قصد داشت سر راه، مدينه را زيارت كند و چون به حوالي مدينه رسيد، خبر قيام حسين بن علي را بر ضد خليفه شنيد، از اين رو به حسين بن علي پيغام داد كه به خدا سوگند من خوش ندارم تو دچار من شوي و نه آنكه من دچار تو گردم (و براي رفع اين محذور بهانه تراشي من در نزد بني عباس) تو امشب دسته اي از ياران خود را گرچه ده نفر باشند به عنوان شبيخون زدن به سوي سربازان من روانه كن تا من از اين حدود فرار كنم و همين جريان را بهانه عدم تعرض به شما قرار دهم!

حسين بن علي نيز همين كار را كرد و ده تن از ياران خود را شبانه به سوي لشكريان مبارك فرستاد و بر آنها حمله كردند، مبارك با لشكريان خود فرار كرده و دليل و راهنمايي گرفت و خود را با لشكريانش از بي راهه به مكه رسانيد.

و در همان سال نيز عباس بن محمد و سليمان بن ابي جعفر و موسي بن عيسي (كه جزء خاندان بني عباس و فاميل آنها بودند) به حج آمدند و مبارك تركي نيز در مكه بدانها پيوست و جريان شبيخون زدن ياران حسين بن علي را به لشكريان خود براي آنها ذكر كرد و همان را بهانه عدم تعرض بدانها قرار داد.

از آن سو حسين بن علي صاحب فخ با ياران خود كه حدود سيصد تن مي شدند به قصد مكه از مدينه بيرون آمد، و دينار خزاعي را به جاي خويش در مدينه منصوب كرد، و چون به نزديكي مكه در وادي فخ و بلاح [9] رسيدند لشكريان بني عباس به جنگ ايشان دست گشودند و در نخستين برخورد عباس بن محمد (يكي از سران لشكر بني عباس و عموزادگان هادي عباسي) به حسين بن علي امان داد و وعده صله و جايزه و عفو از كارهاي گذشته اش را نيز داد ولي حسين بن علي به سختي امان او را رد كرد و از پذيرفتن آن خودداري كرد.

و حسن بن محمد از سليمان بن عباد نقل كرده كه گفت: هنگامي كه حسين بن علي چشمش به لشكريان مزبور افتاد به مردي از ياران خود دستور داد بر شتري سوار شود و شمشير خود را در دست بگرداند و سخنان وي را جمله جمله به گوش آنها برساند و بدو گفت بدانها بگو:

اي گروه مردم! اي سياه پوشان! [10] اين حسين بن علي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و پسرعموي اوست كه شما را به سوي كتاب خدا و سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله دعوت مي كند.

و از أرطاة حديث كند كه چون حسين بن علي خواست از ياران خود بيعت بگيرد بدانها گفت: من با شما بيعت مي كنم بر كتاب خدا و سنت رسول خدا، و بر اينكه از او فرمانبرداري شود و نافرمانيش انجام نگردد، و شما را به رضا از آل محمد دعوت مي كنم، و بر اينكه در ميان شما به كتاب خدا و سنت پيامبرش صلي الله عليه و آله رفتار كنيم، و در ميان رعيتت از روي عدل عمل نماييم، و بيت المال را به طور مساوي (ميان مردم) تقسيم كنيم، و شما در همراهي ما ثابت قدم باشيد و با دشمنانمان بجنگيد پس اگر ديديد ما به وعده هاي خويش عمل مي كنيم، شما هم به پيمان خود وفادار باشيد، و اگر ديديد ما عمل به وعده هاي خود نكرديم، بيعتي از ما در گردن شما نخواهد بود.

و حسن بن محمد در حديث خود از اسحاق بن ابراهيم روايت كرده گويد: ما شب را به بطن مر [11] رسيديم و در آنجا به عبيد بن يقطين و مفضل و صيف برخورديم كه با هفتاد سوار بودند، و من از حسين بن علي كه سوار بر الاغ ادريس بن عبدالله بود شنيدم كه بدانها مي گفت: اي مردم عراق! به راستي آن دو چيزي كه يكي از آنها بهشت باشد شريف است، به خدا سوگند اگر با من كسي جز خودم نباشد با شما به درگاه خداي عزوجل به محاكمه برخيزم تا به گذشتگان خويش ملحق شويم.

و بالجمله چون به فخ رسيد، لشكر از چهارسو به جنگ او آمدند و سرلشكرها عبارت بودند: از عباس بن محمد، موسي بن عيسي و جعفر و محمد، فرزندان سليمان و مبارك تركي، منارة، حسن حاجب، و حسين بن يقطين و آنها در روز هشتم ذي حجه با حسين بن علي هنگام نماز صبح برخورد كردند، موسي بن عيسي كه حسين و همراهانش را ديد، دستور داد لشكر خود را به صف كردند و ميمنه را به محمد بن سليمان سپردند و خود موسي در ميسره قرار گرفت و سليمان بن ابي جعفر و عباس ابن محمد نيز در قلب لشكر بودند.

و نخستين كسي كه بر حسين و يارانش حمله كرد موسي بن عيسي بود كه با حمله دفاعي آنها مواجه گرديد، موسي براي آنكه آنها را به ميان دره بكشاند شروع به عقب نشيني كرد و آنها نيز همگي سرازير ميان دره شدند. در اين وقت محمد بن سليمان از پشت سر بدانها حمله افكند، و اين حمله چنان سخت بود كه بيشتر ياران حسين در اين حمله كشته شدند، در اين وقت سران لشكر بني عباس مرتبا فرياد مي زدند: اي حسين تو در اماني! و حسين نيز در پاسخ آنان فرياد مي زد: من امان نمي خواهم و همچنان جنگيد تا كشته شد.

و از كساني كه با او كشته شدند: سليمان بن عبدالله بن حسن و عبدالله بن اسحاق بن ابراهيم بن حسن بود.

و حسن بن محمد (كه جزء ياران حسين بن علي و عموزاده او بود و جريان قتل او در اول اين باب احتمالا ذكر شد) تيري به چشمش خورد ولي اعتنا نكرده آن را به حال خود واگذارد و به سختي شروع به كارزار نمود، محمد بن سليمان كه چنان ديد فرياد زد: اي دايي زاده از خدا درباره جان خويش بترس (و بيهوده خود را به كشتن مده) تو در اماني.

حسن گفت: به خدا به امان شما اعتمادي نيست ولي من پذيرفته و (به عنوان تسليم شدن) به سوي شما مي آيم. آنگاه شمشير هندي خود را كه در دست داشت شكست و به سوي آنان به راه افتاد، در اين وقت عباس بن محمد بر سر فرزندش فرياد زد: خدايت بكشد اگر او را نكشي، آيا پس از نه زخم (كه بر او رسيده) انتظار اين را مي كشي؟

موسي بن عيسي گفت: آري به خدا در كشتنش بشتابيد، عبدالله بدو حمله كرد و نيزه اي نيز بر او زد، خود عباس بن محمد پيش رفته و در همان حالي كه حسن بن محمد بي دفاع ايستاده بود گردنش را زد، محمد بن سليمان كه اين جريان را مشاهده كرد با عباس بن محمد به نزاع برخاسته و گفت: من دايي زاده خود را امان دادم ولي شما به امان من اعتنا نكرده او را كشتيد! آنان در پاسخش گفتند: ما يك تن از افراد قبيله خود را به تو مي سپارم تا به جاي او بكشي.

و احمد بن حارث در حديث خود گويد: حسن بن محمد را موسي بن عيسي خود به قتل رسانيد.

و نيز از يزيد بن عبدالله فارسي روايت كرده كه حماد تركي از كساني بود كه در جنگ فخ حضور داشت و چون جنگ شروع شد به همراهانش گفت: حسين را به من نشان دهيد، چون او را نشان حماد دادند، تيري به سويش رها كردند و همان تير سبب قتلش گرديد. و محمد بن سليمان به پاداش اين خدمت صد هزار درهم پول و صد دست جامه بدو بخشيد.

گويند: (پس از وقعه فخ) موسي هادي (خليفه عباسي) بر مبارك تركي به خاطر آنكه از جنگ با حسين بن علي (به بهانه شبيخون زدن) [12] خودداري نمود و فرار كرد، خشم گرفت، و قسم خورد كه او را به جرم اين كار به كار تعليم و تربيت اسبان و شتران بگمارد (و سمت ميرآخوري بدو بدهند). و همچنين بر موسي بن عيسي خشم گرفت به خاطر آنكه حسن بن محمد را پس از اينكه تسليم شده بود، بي آنكه از خود دفاع كند به قتل رسانيد و سپس اموال هر دوي آنها را ضبط و مصادره كرد.

و پيوسته مي گفت: فاطمه خواهر حسين بن علي چه وقت درمي رسد؟ به خدا سوگند من او را در زير دست و پاي ميرآخور اصطبل خواهم افكند، ولي (خدا مهلتش نداد و) پيش از آنكه به اين سوگند خود عمل كند و به فاطمه دست يابد از اين جهان رخت به دوزخ كشيد.

و علي بن ابراهيم علوي به سند خود روايت كرده كه مردي گفت: حسين بن علي را در ميدان جنگ مشاهده كردم كه چيزي را در زمين دفن كرد، من خيال كردم چيز قيمتي همراه داشته و (چون از زندگي خود مأيوس گشته) آن را در آن زمين دفن نموده است، از اين رو (صبر كردم تا) چون جنگ به پايان رسيد و حسين كشته شد، بدان محل رفتم و پس از كاوش معلوم شد آن چيزي را كه دفن كرده بود، پاره اي از گوشت صورتش بود كه در حال جنگ قطع شده بود او آن را در آنجا دفن كرده و دوباره برخاسته بر آن مردم حمله افكنده است.

و حسن بن محمد به سندش از ابوالعرجاء شتردار حديث كرده كه گفت: موسي ابن عيسي مرا طلبيد و گفت: شترانت را حاضر كن. گويد: من رفتم و آنها را كه صد شتر بود نزدش حاضر كردم، موسي دستور داد گردنهاي شتران را مهر كردند و به من گفت: اگر مويي از آنها كم شود گردنت را مي زنم، آنگاه آماده حركت براي جنگ با حسين بن علي - صاحب فخ - گرديد، و همچنان با او بوديم تا به باغهاي بني عامر رسيديم، در آنجا فرود آمد و به من گفت: برو از وضع حسين بن علي و لشكريانش اطلاعاتي به دست آور و به من گزارش ده، من رفتم و اطراف سپاه حسين گردش كردم و هيچ گونه تشويش خاطر و سستي در ميان همراهان حسين نديدم و از هر قسمت كه گذشتم مرداني ديدم كه مشغول نماز و يا سرگرم راز و نياز و زاري به درگاه خداي بي نياز بودند و يا اشخاصي را ديدم كه قرآن را پيش روي خود باز كرده و بدان نظر مي كردند و برخي هم اسلحه خود را اصلاح و آماده مي ساختند.

من كه آن منظره را ديدم به نزد موسي بازگشته و بدو گفتم: اين مردمي كه من ديدم پيروزند! وي با تندي به من گفت: اي زنازاده مگر آنها را چگونه ديدي؟ من آنچه ديده بودم براي او شرح دادم، ديدم دست روي دست زد و گريست به حدي كه من گمان كردم از جنگ با آنها منصرف خواهد شد، آنگاه رو به من كرده گفت: به خدا سوگند اينها در پيشگاه خداوند گرامي تر از ما هستند، و بدانچه دست ماست (يعني به حكومت و خلافت) از ما سزاوارتر و شايسته ترند، ولي چه بايد كرد كه سلطنت عقيم است:

ولو ان صاحب هذا القبر - يعني النبي عليه السلام - نازعنا الملك لضربنا خيشومه بالسيف

(آري اگر صاحب اين قبر يعني پيغمبر صلي الله عليه و آله درباره سلطنت و حكومت با ما به نزاع و مخالفت برخيزد بينيش را با شمشير خواهيم زد!)

در آن زمان گفت: اي غلام، طبل جنگ را بزن. و به دنبال اين دستور به سوي آنها حركت كرد، آري به خدا از جنگ با آنها منصرف نشد.

و بالجمله پس از آنكه حسين و يارانش به شهادت رسيدند، لشكريان سرهاي ايشان را به نزد موسي و عباس ‍ بردند [13] و در آن وقت گروهي از اولاد امام حسن و امام حسين عليه السلام نزد آن دو نشسته بودند، و هيچ يك از آنها سخني نگفت جز موسي بن جعفر عليه السلام كه وقتي موسي به حضرت گفت: اين سر حسين است!

آن جناب فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون! مضي والله مسلما، صالحا، صواما، آمرا بالمعروف، ناهيا عن المنكر، ما كان في اهل بيته مثله

(آري به خدا وقتي كه از اين جهان درگذشت مردي بود مسلمان و شايسته، روزها را به روزه و شبها را به شب زنده داري مي گذرانيد، امر به معروف و نهي از منكر مي نمود، و در ميان خاندان خود مانندش نبود).

حاضران سخنان آن جناب را شنيدند و هيچ يك پاسخي بدان حضرت ندادند. پس از شهادت حسين بن علي عده اي را كه اسير شده بودند به نزد موسي قلانسي [14] و مردي از فرزندان حاجب بن زراره... و چون آنها را به نزد هادي آوردند دستور داد گردنش را زدند، مرد ديگري از اسيران كه شاهد اين منظره بود صدا زد: من دوست شمايم اي اميرالمؤمنين!

هادي - كه خنجري در دست داشت - گفت: دوست من ضد من قيام مي كند؟ به خدا هم اكنون با اين خنجر بند بندت را جدا مي كنم!

ولي در همان حال دردي كه داشت او را گرفت و همچنان گرفتار آن بود تا پس از ساعتي از اين جهان رخت بربست و آن مرد از قتل رهايي يافت و از مجلس بيرونش بردند.

و احمد بن عبيدالله به سندش روايت كرده كه مردي از طالبين گويد: هنگامي كه اصحاب فخ كشته شدند، موسي بن عيسي به مدينه رفت و مجلسي تشكيل داده، مردم را فراخواند و بدانها دستور داد به خاندان ابوطالب دشنام دهند. مردم شروع كردند بدانها دشنام دادن تا جايي كه ديگر كسي به جاي نماند، موسي پرسيد: كسي به جاي مانده؟ گفتند: آري موسي بن عبدالله.

در همين حال موسي بن عبدالله كه جبه و لنگي به تن داشت و نعليني از پوست شتر به پا كرده بود، گردآلود و ژوليده مو از راه رسيد و بي آنكه بر موسي بن عيسي سلام كند در ميان مردم بنشست، و در كنارش سري بن عبدالله كه از فرزندان حارث بن عباس بن عبدالمطلب بود، نشسته بود.

سري بن عبدالله رو به موسي بن عيسي كرده گفت: اجازه بده تا من وضع او را روشن كنم و او را به خودش بشناسانم. موسي بن عيسي گفت: من از او بر تو بيمناكم! سري بار دوم اجازه خواست. موسي بن عيسي اجازه اش داد و او رو به موسي بن عبدالله كرده وي را صدا زد! موسي بن عبدالله گفت چه مي گويي؟ سري پرسيد: جايگاه و ميدان نبرد و عاقبت دشمني و عداوتي را كه پيوسته با عموزادگان خود (بني عباس) داريد، همان عموزادگاني كه بر شما نعمت بخشند، چگونه ديدي؟

موسي بن عبدالله گفت: من در اين باره مي گويم:



بني عمنا! ردوا فضول دمائنا

ينم ليلكم أو لا يلمنا اللوائم [15] .



فانا و اياكم و ما كان بيننا

كذي الدين يقضي دينه و هو راغم [16] .



سري كه از اين پاسخ ناراحت شده بود گفت: به خدا دشمني براي شما جز خواري چيزي به بار نياورد و اگر شما هم مانند عموزادگان خود - يعني موسي بن جعفر - بوديد سالم مي مانديد و اگر همانند او بوديد كه حق عموزادگان و فضيلت آنها را بر خويشتن مي شناخت و هيچ گاه به دنبال چيزي كه حق او نبود نرفت!

موسي در پاسخ اين گفتارش نيز دو بيت زير را خواند:



فان الاولي تثني عليهم تعيبني

أولاك بنو عمي و عمهم أبي [17] .



فانك ان تمدحهم بمدحة

تصدق و ان تمدح أباك تكذب [18] .



گويند: و آن مرد عمري (كه قبل از قيام حسين بن علي حكومت مدينه را داشت و فرار كرده، پنهان شده بود) چون خبر شهادت حسين بن علي را شنيد دستور داد خانه آن جناب و خانه خاندانش را سوزاندند و اموال و نخلستانهاي آنها را ضبط و مصادره كردند، و همانند زمينها و اموالي كه صاحب و مالك ندارند و به دست مسلمانان مي افتد با آنها رفتار كردند.


پاورقي

[1] اسحاق بن علي السجاد العباسي در سنه 167 حاکم مدينه شد و چون مهدي مرد و موسي به خلافت نشست وي استعفا داد و سوي بغداد آمد، و خليفه، عمر بن عبدالعزيز بن عبدالله بن عبدالله بن عمر بن خطاب را به جاي خطاب به جاي او برگزيد، و اين در سال 169 بود. مصحح.

[2] نسخه کتاب بدون ترديد سقط دارد و در تاريخ طبري و غير آن همه عمر بن عبدالعزيز را ذکر کرده اند، و ابن حزم اندلسي در جمهرة انساب العرب، صفحه 153 که ذراري عمر بن خطاب را ذکر مي کند. عمر بن عبدالعزيز بن عبدالله بن عبدالله بن عمر را نام برده و گويد: و عليه قام الحسين بن علي بن الحسن المقتول بفخ. يعني او همان است که حسين بن علي صاحب فخ در زمان او قيام کرد. مصحح.

[3] در تاريخ طبري گويد اين مرد نامش عمر بن سلام بود.

[4] سويقه چنان که پيش از اين گفته شد، نام جايي در نزديکي مدينه بوده که هميشه مرکز سکونت فرزندان حسن بن علي عليه السلام بوده و پيوسته بني الحسن در آنجا بودند تا در زمان متوکل که محمد بن صالح بن موسي بن عبدالله بن حسن از آنجا برضد او قيام کرد و متوکل شخصي را به نام ابوالساج با لشکري زياد براي سرکوبي محمد بن صالح به سويقه فرستاد و پس از آنکه وي را دستگير ساخت سويقه را يکسره ويران کرده و نخله هاي آنجا را بريد و از آن پس ديگر سويقه آباد نشد.

[5] گويند حسين بن علي با ياران خود قرار گذارده بود که در مکه در ايام حج قيام نمايند.

[6] يعني از ترس و خودباختگي، اسقوني ماء را نتوانست بگويد و بدتر از سخن گفتن بعضي عوام عجم تکلم کرد. مصحح.

[7] گويند منصور دوانيقي يک قطعه چوب را که معروف بود رسول خدا صلي الله عليه و آله آن را در دست گرفته، به قيمت گزافي خريد و آن را چهار قسمت کرد، سه قسمت را در خزينه جزء جواهرات سلطنتي نهاد و يک قسمت آن را گاهي در دست مي گرفت و افتخار مي کرد که عصاي رسول خدا صلي الله عليه و آله را در دست گرفته ام ولي چنان که در صفحات پيش خوانديد فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله را دسته دسته مي کشت و يا در سياه چالهاي زندان مي انداخت و سقف زندان را بر سرشان خراب مي کرد و زنده زنده زير آوار سقف زندان دفن مي کرد، زهي بي شرمي! و عوام فريبي!

مصحح گويد: محمد بن هندو شاه نخجواني که در قرن هشتم مي زيسته در دستور الکاتب خود صفحه 236 چاپ مسکو حکايتي از منصور دوانيقي آورده است که ذکر آن در اينجا بي مناسبت نيست، گويد: منصور در مراجعت از حج به دير سمعان رسيد، او را گفتند که پيراهن اميرالمؤمنين عمر بن عبدالعزيز را که اعدل و ازهد ملوک بني اميه بود اينجاست و او آن پيراهن را از رئيس دير طلب کرد، رئيس ‍ گفت: اين پيرآهن را از ما چرا مي ستاني؟ منصور گفت جهت آنکه پيراهن پسرعم من است و من به نگاه داشتن آن از شما سزاوارترم، راهب گفت: او مدفن خود را بدين پيراهن از ما خريده است و مدفن او اينجاست، منصور گفت: من به وزن آن به شما زر مي دهم، راهبان ديگر گفتند: ما آن زر را نمي خواهيم، منصور گفت: شما اين پيراهن را چه مي کنيد؟ ايشان گفتند: چون باران از ما منقطع شود و در قحط سالي مي افتيم اين پيراهن را به حضرت رب العالمين جل جلاله شفيع مي بريم، به برکت آن حق تعالي به فرياد ما مي رسد و ما را باران مي فرستد و آب مي دهد، منصور گفت: من نيز جهت اين مصلحت مي خواهم که چون باران از شهرهاي من منقطع گردد استسقاء بدين پيراهن کنم، راهب که رئيس دير بود امان خواست تا دو کلمه عرضه دارد، منصور امان او را داد، راهب گفت: يا اميرالمؤمنين تو خليفه روي زمين و مملکت دنيا از آن توست و عمر بن عبدالعزيز نيز چون تو خليفه روي زمين بود و خلافت و مملکت او را از طلب آخرت بازنداشت و از اطاعت حق تعالي مانع نشد، تو نيز طريقه او را مسلوک دار تا همچنان که در وقت انقطاع باران و قحط سال به پيراهن او استسقاء مي کنند بعد از تو به پيراهن تو نيز استسقاء کنند و تو از پيراهن عمر بن عبدالعزيز مستغني شوي. اين سخن در منصور اثر کرد پيراهن را برايشان مسلم داشت و روانه شد انتهي، و البته راهب اشتباه کرد و گمان کرد که منصور به راستي پيراهن را براي استسقاء مي خواهد. ولي پرواضح است که براي عوام فريبي و سياستي ديگر بوده.

[8] در تاريخ طبري حماد بربري ثبت شده و ظاهرا چنان که بعدا هم نام او بيايد حماد صحيح باشد و وي از امراي لشکر بني عباس بوده. که در آن ايام با دويست تن سرباز در مدينه ساخلو بود. مصحح.

[9] فخ و همچنين بلاح نام دو وادي است در قسمت غربي شهر مکه.

[10] سياه پوشان لقب خلفاي بني عباس و طرفداران آنها بود، چون شعار آنها لباس سياه بود.

[11] بطن مر - به تشديد راء - جايي است در نواحي مکه.

[12] شرحش در چند صفحه پيش از اين گذشت.

[13] طبري نقل کرده که سرها را بريده و عدد آنها از صد متجاوز بود و در ميان آنها سر سليمان بن عبدالله بن حسن نيز بود، و آن روز روز ترويه بود. مصحح.

[14] در تاريخ طبري، علي بن السابق الفلاس الکوفي ثبت شده. مصحح.

[15] اي پسرعموهاي ما باقيمانده خون ما را رها کنيد تا شب راحت بخوابد والا کسي حق ملامت کردن را به ما ندارد.

[16] حکايت ما و شما و اين اختلافي که ميان ماست همانند بدهکاري است که با ناراحتي بدهي خود را مي پردازد.

[17] آنان که تو مدحشان گويي که مرا عيب کني آنها خود پسرعموي من اند و پدرم عموي ايشان است.

[18] تو اگر ايشان را به مدحي بستايي راستگويت دانند ولي اگر پدرت را بستايي دروغگويت شمارند.