بازگشت

مقدمه مصحح


اين كتاب چنان كه از نامش پيداست در ذكر حالات آن دسته از سادات و آل ابيطالب تدوين شده است كه در راه عقيده خود قرباني شده اند و يا در زندانها عمرشان به سر رسيده است. لكن مؤلف چون بنا بر تحقيق، زيدي مذهب بوده، مي توان گفت هدف اصليش ذكر تاريخ ائمه و بزرگان زيده است و گويا كتاب را براي طرفداري از مذهبش تاليف كرده، زيرا ديده مي شود كه گاهي در تمجيد و تعظيم و مدح بزرگان زيديه مبالغه نموده و پاره اي از آنها بر امام صادق و موسي بن جعفر عليه السلام برتري داده و اين كار با عقيده اماميه سازگار نيست.

از آن جمله درباره عبدالله به گونه اي افراطي اظهار نظر كرده و با وجود امام باقر و حضرت صادق عليه السلام عبدالله را از بزرگان خاندان بني هاشم خوانده و او را بر همه فرزندان ابوطالب چه از نظر علم و چه از نظر فضيلت اخلاقي و چه از جهات ديگر مقدم شمرده است. و نيز درباره محمد بن عبدالله (نفس زكيه) اظهار نظر كرده و گفته است:

محمد بن عبدالله كان من افضل اهل بيته و اكبر اهله زمانه في زمانه في علمه بكتاب الله، و حفظ له، و فقه في الدين، و شجاعته وجوده و باسه... الخ

و مطالبي از اين و آن نقل كرده كه حاصلش اين است كه نظر محمد بن عبدالله در مسائل (العياذبالله) از امام صادق عليه السلام دقيقتر است. با اينكه مشهود همه علماي اسلام است كه آنچه از امام صادق عليه السلام در جميع فنون علوم دين از مباحث الهيات و معارف اسلام و تفسير قرآن و فقه و احكام از باب طهارت تا ديات، و مسائل اخلاقي و رواني به ظهور پيوسته، يك هزارم آن از محمد بلكه نه تنها از محمد از همه سادات زيدي و حسني نرسيده است.

در اينجا تذكر دو مطلب ضروري است:

مطلب اول: اينكه بايد دانست در ميان رهبران زيديه چه سادات حسني و چه زيدي كه در اين كتاب ذكرشان آمده است - آن دسته كه هواي امارت و خلافت در سر نداشته و تنها جهت جلوگيري از ظلم و جور خلفا قيام كرده اند و به امامت ائمه منصوب از جانب خدا و پيغمبر قائل بودند امثال زيد بن علي، و پسرش يحيي و حسين بن علي قتيل فخ و شهداي زندان هاشميه و چندين تن ديگر، حسابشان از ديگران جداست زيرا اينان براي نهي از منكر و امر به معروف قيام مي كردند و از اين رو مدحشان در بسياري از اخبار رسيده است. [1] لكن جماعتي از آنها علاوه بر اينكه ممدوح اهل بيت عصمت عليه السلام نيستند، اعمال و كردار و گفتاري داشته اند كه دلالت بر انحراف فكري و عقيده اي از آنان مي كند و مي رساند؟ آنها علاوه بر اينكه از امام زمان خود پيروي نمي كردند، اساسا او را امام نمي دانستند و گاهي با وي مخالفت مي كردند و براي خويش از مردم به امامت بيعت مي گرفتند، و چون حضرات اهل سنت تعيين امام را وابسته به شوراي مسلمين مي دانستند، نه به نص و نصب، و تنها فرقشان اين بوده كه مي گفتند بايد از نسل فاطمه عليه السلام باشد و از پاره اي از اخبار چنين استفاده مي شود كه مي گفتند:

كل فاطمي عالم زاهد شجاع سخي خرج بالامامة يكون اماما واجب الطاعة سواء كان من اولاد الحسن ام من اولاد الحسين.

و عموما درباره شيخين نظر مخالفي نداشتند و يا ساكت بودند، و چون غالبا مردماني ظاهرالصلاح و خوش سيما و عابد، بلكه قائم الليل و صائم النهار و يا دائم الذكر بودند و مردم را به مبارزه با حكام جور مي خواندند، مردم اطراف ايشان را گرفته و به امامتشان معتقد مي شدند. و از اينان گاهي اعتراضات و جساراتي به ساحت قدس ائمه معصومين عليه السلام در كتب حديث و تواريخ به چشم مي خورد كه اگر دوست باشد، موجب بسي تعجب و شگفتي است و ما در اينجا براي نمونه چند مورد را ذكر مي كنيم و داوري را به عهده خواننده محترم مي گذاريم، اما خود در حق آنان جز خير نگوييم و جز نيك نينديشيم.

1. كليني رحمة الله در روضه كافي، ص 363، مسندا از علي بن جعفر نقل كرده، گويد معتب يا ديگري برايم گفت: عبدالله بن حسن به امام صادق عليه السلام پيام فرستاد كه انا اشجع منك و انا اسخي منك و انا اعلم منك. امام عليه السلام فرستاده را فرمود تا بدو بگويد: اما شجاعت، به خدا سوگند موردي پيش نيامده كه معلوم گردد تو شجاعي يا ترسو. و اما سخاء آن است كه مالي از راه صحيح به دست آيد و در موردي مكه خداوند فرموده مصرف شود (مرحوم مجلسي قدس سره در بيان اين جمله فرموده: يعني، تو چنين نيستي و اموال امام را تصرف كرده و در مورد خلافت جور پسرت محمد خرج مي نمايي) و اما علم كه تو خود را اعمل مي پنداري، پدرت هزار بنده آزاد كرد، تو نام پنج تن از آنان را بگو. عبدالله چون اين جواب را شنيد پيام فرستاد كه انت رجل صحفي يعني تو علمت از روي كتاب است و استاد نديده اي و هر چه مي داني از مطالعه كتاب است. حضرت فرمود: آري به خدا سوگند علم من از روي كتب است اما چه كتبي؛ صحف ابراهيم و موسي و عيسي.

2. ابوالفرج در همين كتاب و مفيد (ره) در ارشاد نقل كرده اند كه عبدالله بن حسن، مجلسي ترتيب داد و بني هاشم را براي بيعت با فرزندش محمد دعوت كرد و در آن مجلس سفاح و منصور دوانيقي حضور داشتند، بعد گويند امام صادق عليه السلام وارد شد و عبدالله احترام گذاشت و او را كنار خويش جاي داد و اظهار كرد: همه با فرزندم محمد با امامت بيعت كرده اند شما نيز بيعت كنيد، حضرت فرمود اين كار را نكنيد زيرا اي عبدالله اگر تو پنداشته اي كه مهدي موعود اين امت، فرزند توست اشتباه كرده اي. بعد كلماتي فرمود تا اينكه عبدالله برآشفته گفت: لقد علمت خلافت ما تقول و والله ما اطلعك علي غيبه، و لكن يحملك علي هذا الحسد لابني. يعني تو به خوبي مي داني كه مطلب تو غير از اين است و به خدا سوگند تو را خدا از غيب آگاه نساخته، ولي حسدت نسبت به فرزندم تو را بر اين سخنان واداشته است.

مفيد، عيله الرحمه، پس از نقل اين خبر، خبر ديگري نقل كرده، و سپس مي گويد: و هذا حديث مشهور كالذي قبله لا تخلف العلماء بالآثار في صحتهما.

3. در كافي، ج 1، ص 363، داستاني بسيار طولاني از عبدالله بن ابراهيم جعفري نقل كرده و در ضمن گويد كه محمد بن عبدالله در اولين روزي كه خروج كرد با عيسي بن زيد درباره بيعت بقيه بني هاشم مشورت نمود. عيسي صلاح آن ديد كه نخست جعفر بن محمد را احضار كنند. از او بيعت گيرند تا ديگران ناچار شوند. و چون حضرت را حاضر ساختند عيسي با تندي گفت اسلم تسلم تسليم شو تا جانت به سلامت ماند. حضرت فرمود: مگر چه خبر است، مگر رسولي پس از محمد مبعوث شده؟ محمد گفت: نه لكن بيعت كن تا جان و مال و فرزندانت در امان باشند و سخناني رد و بدل شد، تا اينكه عيسي بن زيد رو به حضرت كرد و گفت: ولو تكلمت لكسرت فمك اگر باز سخن گويي دهانت را مي شكنم. و بالاخره گماشته محمد برخاست و بر پشت حضرت كوبيد و او را بيرون راند و به زندان افكند و تمام اموال آن حضرت و بستگانش را كه با محمد بيعت نكرده بودند، مصادره كردند.

4. باز كليني (رحمة الله، در كافي، ج 1، ص 366، نامه اي از يحيي بن عبدالله بن حسن به امام كاظم عليه السلام نقل مي كند كه صورتش چنين است: خبر ني من ورد علي من اعوان الله علي دينه و نشر طاعة بما كان من تخننك مع خذلانك، و قد شاورت في الدعوة للرضا من آل محمد و قد احتجبتها و احتجبها ابوك بن قبلك، و قديما ادعيتم ما ليس لكم و بسطتم آمالك الي مالم يعطكم الله، فاستهويتم و اضللتم و انان محذرك ما حذرك الله من نفسه. الخ. يعني: يكي از ياران دين حق و ناشرين طاعت خدا بر من وارد شد و آن دلسوزي كه براي ما كرده اي و نيز عدم موافقتت را با ما پيام آورده، آري من در اين دعوت با ديگران مشورت كردم، لكن تو خود را پنهان نمودي چنان كه پدرت نيز هنگام دعوت محمد (نفس زكيه) همين كار را كرد و حاضر به بيعت با او نشد و اين مطلب تازه اي نيست، شما از قديم الايام ادعاي مقامي را داشتيد كه خدا براي شما نخواسته بود و شما همواره آمال و آرزوي خود را به سوي چيزي كشيده ايد كه خداوند نصيبتان نفرموده، لذا دنبال هوا و هوس رفتيد و مردم را گمراه نموديد و من اكنون تو را مي ترسانم و زنهار مي دهم از آن چيزي كه خداوند نسبت به خود تو را زنهار داده است....

با اينكه يحيي از علاقه مندان به حضرت صادق عليه السلام بوده و رواياتي از آن حضرت نقل مي كند و هميشه از وي تعبير به حبيب مي كرده است. [2] .

باري، اين گونه اعتراضات، اگر روايات مذكوره را صحيح بدانيم، تمامي از آن جهت بوده كه ائمه عليه السلام حاضر نبودند با آنها همكاري كنند و عموما اين قيامها را بي ثمر بلكه مضر مي شمردند و وظيفه خود را در اين موقعيت چيز ديگري مي دانستند، همان موقعيتي كه در اثر ضعف خليفه اموي و انتقال حكومت از دودمان بني اميه به دودمان بني عباس به وجود آمده بود. آنها در اين فرصت خود را از جانب خدا مامور مي دانستند كه بساط علم را بگسترند و از خلافت ظاهري، با اينكه حق ثابت و مسلم آنها بود چشم بپوشند، چنان كه جدشان چشم پوشيد و هم خود را مصروف تعليم و تربيت و آموختن راه صحيح دين و معارف قرآن و بيان احكام الهي نمايند، و اسلام حقيقي را براي مردم جهان و نسلهاي آينده معرفي كنند و از فرصتي كه در اثر زد و خورد اموي ها و عباسي ها به دست آمده و موانع تبليغ اسلام صحيح تا حدودي برطرف شده، كمال استقبال را بنمايند. و همچنين جبهه هاي جديدي در ميان مسلمانان براي مبارزه به وجود آمده است كه سابقه نداشته است و فرقه هاي مختلف با افكار خطرناكي پيدا شده بودند كه با اساس اسلام بازي مي كردند، ابن ابي العوجاها و ابن مقفع ها و زنادقه ديگر روي كار آمده بودند كه خطرشان هزاربار از خطر خلفا بيشتر بود زيرا اينان مي كوشيدند كه عقايد مردم را نسبت به اسلام و قرآن سست كنند و اعتقاد به خدا و توحيد را در قلوب مردم متزلزل سازند. و اساس ديانت و يكتا پرستي را ريشه كن نمايند. و همزمان با اينان فرقه هاي معتزله و مرجئه و قدريه پيدا شده بودند، و با افكار خرافي خود مردم را گمراه مي ساختند، ائمه ما در اين زمان كاملا به اوضاع آگاه بودند و اين خطر عجيب را مي ديدند و نتايج سوء اين پديده ها را كه مثل سيل بنيان كن، سازمان اسلام را تهديد مي كرد بلكه به نابودي مي كشانيد، پيش بيني مي كردند. لذا آنها از جانب خدا مامور بودند كه فعاليت و مبارزه خود را تا حدي متوجه اين جبهه ها كنند و تا ماده اين عقايد خرافي و الحادي و شيطاني در ميان مردم رسوخ پيدا نكرده، آن را در نطفه خفه كنند. لكن سادات حسني و زيدي ابدا متوجه اين وضع نبودند و در اين موقعيت حساس وظيفه خود را نمي شناختند. و از آن جهت كه تقيه را بر خود حرام مي دانستند و مي گفتند كه امام بايد قائم به سيف باشد، پيوسته علم مخالفت را با خلفاي عباسي برمي افراشتند و آنان هم براي حفظ مقام خود به قلع و قمع آنها مي پرداختند و از هر نوع فعاليتي كه مي شد، به صرف احتمال خطر، سخت جلوگيري مي كردند. در نتيجه عرصه تبليغي، مذهبي و ميدان مبارزه را براي امام عليه السلام تنگ مي كردند و امام مجبور مي شد كه در بيان احكام هم راه تقيه را بپيمايد و گاهي ناچار بود براي حفظ خون اصحاب و شاگردان مبرزش امثال زراه و بريد عجلي و هشامين و محمد بن مسلم آنها را در حضور مردم لعن يا نفرين نمايد. چنان كه كشي و كليني و ديگران نقل كرده اند. [3] .

حتي اگر بگوييم بيشتر احكامي كه در اين زمانها از روي تقيه از ائمه اطهار عليه السلام صادر شده سببش اين قيامهاي بي مورد بوده، چندان دور نرفته ايم. زيرا خلفاي عباسي با اينكه مردمي ظالم و هتاك بودند، اگر مطمئن مي شدند كه اولاد ابي طالب در مساله خلافت مزاحم آنها نيستند با ايشان كاري نداشتند بلكه نيكي هم مي كردند و آنها را در مرام خود آزاد مي گذاشتند. [4] .

باري اينان قطع نظر از اينكه نتوانستند كاري از پيش برند و خلافت را حتي در يك منطقه به دست گيرند با دادن صدها هزار تن كشته، در به در و زنداني عاقبت سوء استفاده بازيگران و مذهب سازان هم واقع شدند و فرقه هاي مختلفي بين آنها شد و هر فرقه اي با فرقه ديگر به دشمني پرداخت و ما ذيلا پنج فرقه از آنها را براي مزيد اطلاع يادآور مي شويم:

1. جاروديه: پيروان زياد بن منذر همداني خارقي حوفي اعمي مكني بابي الجارود بودند. و مي گويند: وي اولين كسي كه زيديه را به دور هم گرده آورده و براي آنها تشكيلاتي ايجاد كرد. و چنان كه كشي در رجال خود آورده، امام باقر عليه السلام وي را سرحوب نام نهاد و سرحوب نام شيطاني است كه در دريا مسكن دارد. و اين ابوالجارود كور بود؛ هم در ظاهر و هم در باطن. [5] .

ابوالجارود و پيروانش مي گفتند: رسول خدا صلي الله عليه و آله خليفه خود را به وصف معرفي نمود، نه به اسم. يعني تنها گفت: امام و خليفه پس از من كسي است كه وصفش ‍چنين و چنان باشد، نه آنكه علي عليه السلام را بردن اسم تعيين نمايد، ولي آن وصف تنها با علي عليه السلام تطبيق مي شد و صحابه پيغمبر كه علي را نپذيرفتند كافر شدند. و مي گفتند: پس از حسن و حسين عليه السلام امر امامت به شوراي واگذار شده و از اولاد آن دو، هر كس عالم و شجاع باشد و خروج به سيف بنمايد، او امام است و طاعتش بر ديگران فرض و واجب.

2. سليمانيه: فرقه دوم زيديه، پيروان سليمان بن جرير هستند و معتقدند كه امامت در ميان مردم بسته به شوري است و همين كه دو تن از خيار امت بر كسي راي دادند، امامت وي منعقد مي شود اگر چه شخصي بي مايه بوده و افضل از وي موجود باشد. و بدين لحاظ امامت ابي بكر و عمر را صحيح مي دانند و مي گويند: هر چند مردم با بودن علي عليه السلام در انتخاب شيخين راه غلط پيمودند، لكن اين خطا كفر و فسق نيست ولي عثمان و طلحه و زبير و عايشه را به خاطر خلافكاريها يا خروجي كه بر امام زمان خود كردند، كافر مي دانند. [6] .

3. صالحيه: فرقه سوم از زيديه ياران حسن بن صالح بن حي [7] هستند و گويد: پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله علي عليه السلام فاضل ترين مردم بود و امامت حق او بود و چون خود ترك نمودت امامت به شيخين رسيد و صحابه در اين مورد به خطا نرفته اند. و نيز در خصوص عثمان قدح و ذمي نگويند و نير قائل به رجعت هستند و گويند قبل از قيامت كبري امواتي به دنيا رجعت كنند. به طور خلاصه اين طايفه در اصول پيرو فرقه معتزله و در فروع پيرو ابوحنيفه نعمان بن ثابت اند و در پاره اي مسائل هم با شيعه اثني عشري موافق اند. [8] .

4. بتريه. فرقه بتريه اصحاب كثيرالنواء، شاعر معروف ملقب به ابتر هستند، و عقايد ايشان نزديك به عقايد صالحيه است و اينان نيز علي عليه السلام را افضل امت مي دانند و بيعت مسلمانان را با ابوبكر و عمر خلاف حق مي دانند و در خصوص عثمان و حكم قتل او درنگ كنند و او را كافر نشمارند و در ستايش يا نكوهش او چيزي نگويند. از اين رو روش آنان نزد اهل سنت بهتر از شيوه سليمانيه است. [9] .

ابومنصور عبدالقاهر بغدادي در كتاب الفرق بين الفرق گويد: بتريه، و سليمانيه از فرق زيديه، جاروديه را كافر دانند زيرا كه ابوبكر و عمر را كافر دانستند و جاروديه نيز سليمانيه و بتريه را كافر شمارند بدان جهت كه آن را كافر نشمردند.

5. گروهي از زيديه را يعقوبيه گويند و آنها پيروان مردي به نام يعقوب بن علي كوفي هستند و اين طايفه عمر و ابوبكر را دوست مي داشتند ولي از كساني كه از آنها تبري مي جستند اجتناب نمي كردند و نيز امامت مفضول را بر فاضل جايز مي دانستند. و از قائلين به رجعت دوري مي گزيدند. [10] .

بجز اين چند فرقه كه ذكر شد فرق ديگري از زيديه به نامهاي قاسميه، حسنيه، نعيميه، ذكيريه، خشيبيه يا سرخابيه هستند كه بعدا پيدا شدند و ارباب ملل و نحل از آنها نام برده اند. [11] .

باري، كشي در رجال خود مسندا از عمر بن زيد نقل كرده كه به امام صادق عليه السلام عرض كردم آيا به ناصبي و زيدي مي توان صدقه داد؟ فرمودن لا تصدق عليهم بشي و لا تسقهم من الماء ان استطعت و قال لي: الزيديه هم النصاب. يعني بديشان صدقه مده و اگر توانستي آب هم ندهي مده، و نيز فرمود زيديه خود ناصبي هستند.

و نيز در حديث ديگري از امام دهم عليه السلام نقل كرده كه فرموده: ان الزيديه و الواقفه والنصاب بمنزلة عنده سواء. يعني زيدي و واقفي و ناصبي در يك رديف اند.

احاديث ديگري نيز در دم آنها نقل شده است. [12] .

مطلب دوم: اينكه قيام ائمه زيديه را نبايد با قيام امام حسين عليه السلام مقايسه كرد، و اگر كسي چنين قياسي را انجام دهد سخت اشتباه كرده و از حقيقت دور شده، و راه ضلالت را پيموده است. اينان جز آن دسته اي كه استثنا كرديم، عموما به هواي امامت و خلافت قيام مي كردند، هر چند عنوانشان مبارزه با ظلم و جور بود؛ البته هر كس عليه حكومتي قيام كند در آغاز امر از اين گونه سخنان مي گويد، اما مقصود و منظورش شايد چيز ديگري باشد و در صورت به دست آوردن قدرت معلوم مي شود كه چه خواهد كرد.

اين عيسي بن زيد و محمد نفس زكيه بودند كه - بنا بر حديث كافي - در نخستين روز به دست گرفتن قدرت با حضرت صادق عليه السلام آن طور رفتار كردند، با آن همه قداستي كه داشتند و ذكر خدا از دهانشان نمي افتاد. و همين عيسي بن زيد است كه با ابراهيم قتيل باخمري در مورد امامت و جانشيني محمد نفس زكيه در بصره به نزاع پرداخته. [13] .

لكن حسين بن علي عليه السلام مانند جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله هواي خلافت - العياذ بالله - در سر نداشت، بلكه هدفش احياي سنت نبوي صلي الله عليه و آله كه آن روز به نابودي و اضمحلال مي رفت و بدعتهايي جايگزين آن شده بودند كه مردم را از صراط مستقيم دين منحرف مي كردند و آنها را به راه ضلالت مي كشاندند، بود. قيام و نهضت او براي امر به معروف و نهي از منكر و اتمام حجت و ايجاد انقلاب و تحول فكري و بيداري امت بود. او مي خواست تا بندگان خدا را از چنگال خونين اهريمن جهل و ناداني، بلكه كفر نجات بخشد و از سرگرداني و گمراهي در دين برهاند ليستنقذ عبدالله من الجهالة و حيرة الضلالة [14] يعني همان كاري كه شان تمام انبياء و اوصياء آنها عليه السلام است. چنان كه خود در وصيت نامه اش به محمد بن حنفيه چنين نگاشت:

اني لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما، انما خرجت لطلب الاصلاح في امة جدي صلي الله عليه و آله اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر و اسير بسيرة جدي صلي الله عليه و آله و ابي علي بن ابي طالب، فمن قبلني بقبول الحق فالله اولي بالحق، و من رد علي هذا اصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم و هو خيرالحاكمين. [15] .

من براي هوس و پيروي از هواي نفس و يا سركشي و طغيان و يا فساد و ظلم قيام نكردم، بلكه همه هدف و منظورم اصلاح امت جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و مي خواهم امر به معروف و نهي از منكر كنم و به سيره جد و پدرم رفتار كنم. هر كس از من پذيرفت اين حق را پس خداوند به حق سزاوارتر است و هر كس نپذيرفت صبر مي كنم تا خدا خود ميان من و مخالفين حكم كند و او بهترين داور است.

در آخر نهضتش - به قول استاد - [16] براي اين بود كه مي خواست مردم به متابعت دين دعوت كند و زبان دنيا پرستي و شهوتراني را بنماياند تا بندگان خدا بدانند كه دين خدا براي آن نيامده است كه بني اميه آن را وسيله سلطنت و قدرت و خوشگذراني كنند، اگر مردم از او پذيرفتند فهوالمطلوب و اگر نپذيرفتند و به شهادت نائل شد، باز مردم بدانند كه دين آن نيست كه دنيا طلبان بني اميه دارند و بدانند پسر پيغمبر كه صاحب اين دين است، آن اعمال را بر خلاف دين مي دانست و در اين راه كشته شد و آن نفرت كه در دل مردم از رفتار بني اميه بود موجب نفرت از دين نگردد. و او بهتر از بني عباس و ابن زبير و و محمد بن حنفيه مي دانست كه كوفيان به عهد خود وفا نخواهند كرد. و سرانجام شهادت نصيب او خواهد شد. [17] .

قطع نظر از اين، دو فرق بزرگ بين نهضت حضرت سيدالشهداء و قيام ائمه زيديه بود،: يكي از اينكه نهضت حسين بن علي عليه السلام قيام به سيف نبود و در نظر نداشت با احدي بجنگد، لذا در مدينه كه خويشان و اصحاب پدر و جدش همه در آنجا بودند نماند و با زن و فرزند و اطفال شير خوار خارج شد و در مكه نيز در پي جمع آوري سپاه و لشكر نبود و اسلحه و نيرو تهيه نكرد. و بيعتي هم كه مسلم بن عقيل براي او از اهل كوفه مي گرفت براي جنگ و نبرد با دشمن نبود بلكه براي ياري او در مرام و هدفش بود و در نامه اي هم كه به رؤساي اخماس بصره نوشت، جز دعوت به احياي سنت نبوي و از بين بردن بدعتها چيز ديگري نبود. بلكه تنها مقصود و منظورش تحول فكري و بيداري افكار مردم بود و مي خواست توجه آنها را به نابودي اسلام در حكومت يزيد جلب كند.

ديگر اينكه حسين عليه السلام به خلافت ائمه زيديه، از ابتداي قيام برنامه اش منظم بود و به تمام حوادثي كه پيش ‍ مي آمد آگاه بود و كاملا مي دانست سرانجام به كجا خواهد كشيد و همه را از جانب خدا آگاه بود و مي دانست؛ نهايت اينكه مامور بود و طبق ماموريت الهي خويش قيام كرد و هدفش چنان كه بايد شايد رسيد و چنان كه در حديث صحيح اعلايي در كتاب شريف باب ان الائمة لم يفعلوا شيئا الا به عهد من الله و امر منه، حديث سوم آمده، قيام و نهضتش به اذن و اراده خدا بود و مي دانست كه در اين ماموريت كشته خواهد شد.

پاره اي از ناصبي مسلكان چون شيخ محمد خضري (صاحب كتاب محاضرات تاريخ الامم) پنداشته اند كه وي به هواي رسيدن به سلطنت و حكومت قيام كرد. [18] اين كلامي است بسيار نادرست و مغرضانه، زيرا حسين عليه السلام ابدا در انديشه سلطنت نيفتاد و بدين قصد قدمي برنداشت و اينكه طبري نقل كرده كه به حر و يارانش گفت: نحن اولي بولاية هذا الامر من هولاء المدعين حقيقتي بود كه بيان كرد، چنان كه از ائمه ديگر كه كاملا در تقيه بودند، نظيريش بسيار است و دلالت بر مدعاي خضري نمي كند، و تنها چيزي كه مي توان گفت آن است كه با حكومت يزيد كاملا مخالف بود و بيعت با او را خلاف دين مقدس اسلام مي دانست و براي برانداختن اساس ‍ حكومت سفياني كه با زوال دين جدش دوشادوش مي رفت كوشش مي كرد، گواه بر اين مطلب در تواريخ بيش از آن است كه احتياج به ذكر داشته باشد. و همچنين بعضي از فضلاي معاصر پنداشته اند كه حسين عليه السلام در ابتدا در اين عزم نبود و چون مطمئن شد صدر هزار شمشير زن در كوفه و بصره پشتيبان دارد و از نظر ظاهر اسباب براي او مهيا شده است، براي گرفتن خلافت قيام كرد. اين نظر اشتباه است. زيرا قطع نظر از مقام امامت و ولايت الهي، سيدالشهداء عقلش دوربين تر و فكرش بلندتر از اين بود كه به ابراز احساسات مردم كوفه كه به چشم خويش ديده بود با پدر و برادرش چگونه رفتار كردند كوچكترين ترتيب اثري بدهد و به صرف اظهار علاقه مردمي كه به خوبي آنان را مي شناخت - العياذ بالله - مغرور شود. هرگز چنين گماني درباره مردي مانند حسين عليه السلام سزاوار نيست او بالاتر و برتر از آن است كه ماننده پاره اي از سادات حسني، گول تظاهرات و احساسات زودگذر مردم كوفه را بخورد.

شايد منشا اين توهمات اين باشد كه اگر حسين عليه السلام در انديشه خلافت نبود چرا به نامه كوفيان پاسخ داد؟ و چرا مسلم بن عقيل را به كوفه فرستاد، و چرا در انتظار نامه او نشست و پس از رسيدن نامه مسلم به سوي كوفه حركت كرد؟

در پاسخ مي گوييم: حسين عليه السلام كه خود هدفش ‍ انقلاب عليه دستگاه حكومت يزيد بود چگونه زماني كه مردم كوفه تا حدي آگاه شده و به هيجان و جنبش آمده بودند و ابراز هماهنگي مي كردند و با فرستادن دوازده هزار نامه و اعزام بزرگترين شخصيتهاي كوفه مانند قيس بن مسهر صيداوي و رفقايش كه همه از برجستگان عراق بودند و او را به ياري دعوت مي كردند و آن همه اصرار داشتند، مي توانست عذر آورد و از نصرت و ياري ايشان دريغ نمايد. او با اينكه مي دانست به عهد خود وفا نخواهد كرد يا نمي توانند بكنند، اما ناگزير بود دعوتشان را بپذيرد و راه عذر آنان را در پيشگاه خدا ببندد و حجتش را بر آنها تمام گرداند، و نمي توانست به امثال مسلم بن عوسجه و حبيب بن مظاهر و سليمان بن صرد بگويد شما دروغ مي گوييد و به عهد خود وفا نخواهيد نمود و يا اشتباه كرده و از قدرت دشمن آگاه نيستند. و در خطبه اي كه در آن شب كه فردايش از مكه حركت كرد، چنان كه ابن نما و سيد بن طاووس و علي بن عيسي اربلي كه همه از بزرگان اند نقل كرده اند [19] ، گفت: ما به طرف مرگ مي رويم. و فرمود: كاني باوصالي تتقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلا، فيملان مني اكراشا جوفا و اجرية سغبا لا محيص عن يوم خط بالقلم. [20] .

و نيز در بين راه، قبل از رسيدن خبر شهادت مسلم بن عقيل، افرادي مرتب او را از رفتن به كوفه منع مي كردند و صريحا مي گفتن كشته خواهي شد؛ همه را تصديق مي كرد ولي هر كدام را به جوابي رد مي نمود. و همين طور پس از رسيدن خبر شهادت مسلم در ثعلبيه به مردي از اهل كوفه (كه ظاهرا او را از رفتن باز مي داشت) فرمود:

لولقيتك بالمدينه لاريتك اثر جبرئيل في دارنا و نزوله بالوحي علي جدي يا اخا اهل الكوفه من عندنا مستق العلم افعلموا و جهلنا هذا مما لا يكون [21] .

در خزيمه كه خواهرش گفت شنيدم هاتفي بر ما نوحه سرايي مي كرد، فرمود:

كل الذي قضي فهو كائن [22] .

و بازنگشت، همچنين در بطن عقبه بنا بر نقل مفيد عليه الرحمه به پيرمردي كه او را از رفتن به كوفه با اصرار منع مي كرد و مي گفت كه به كوفه مرو كه جز سرنيزه و شمشير چيزي در پيش نداري فرمود:

يا عبدالله يال يخفي علي الراي و ان الله يغلب علي امره

يعني اي بنده خدا راه صواب بر من پوشيده نيست و لكن از فرمان خدا گريزي نداريم.

سپس فرمود:

ان الله لا يدعوني حتي يستخرجوا هذه العلقة من جوفي

به خدا قسم از من دست برندارند تا خون مرا بريزند.

از همه اينها آشكار است كه حسين عليه السلام به اميد ياري كوفيان، حركت نكرد، چه در اين صورت مي بايست تا راه بر او بسته شد بازگردد، بلكه ماموريت داشت و طبق ماموريتش انجام وظيفه نمود. فسلام عليه يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا. [23] .

علي اكبر غفاري

9ع 1/91 مطابق با 15/2/50.


پاورقي

[1] صدوق عليه الرحمه در کتاب عيون خود بابي در مدح زيد باز کرده و احاديثي نقل نموده: از جمله از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت کرده که به فرزندش عليه السلام فرمود: يخرح من صلبک رجل يقال له: زيد، يتخطا هو و اصابه و رقاب الناس، يدخلون الجنة بغير حساب. يعني از صلب تو فرزندي آيد که او و يارانش ‍ برگردن مردم پا نهند و بدون حساب داخل بهشت گردند.

و نيز نقل کرده که رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: يخرج و يقتل بالکوفه و يصلب بالکناسة، يخرج من قبره نبشا و تفتح لروحه ابواب اسماء تبتهج به اهل السموات والارض ‍ يعني در کوفه خروج کند و کشته شود و در کنار کوفه به دار آويخته گردد و پس از دفن، قبر او را بشکافند و جنازه اش را بيرون کشند و در حالي که روحش به آسمان رود و درهاي آسمان به روي او گشوده شود و اهل آسمانها و زمين بر او ببالند.

و شيخ کشي (ره) در رجال خود از امام صادق عليه السلام نقل فرموده که درباره زيد فرمود: رحمة الله انه کان مومنا. و کان علما. و کان صدوقا. اما انه لو ظفر لوفي. اما انه لو ملک العرف کيف يضعها يعني خدا رحمت کند زيد را به راستي که او مؤمن بود و امام خويش را مي شناخت و بينا و دانا و راستگو بود و چنان چه موفق مي شد و بر دشمن چيره مي گشت، مي دانست که کار را به دست چه کسي دهد.

و شيخ الطائفه ابوجعفر طوسي در تکمله فهرست، درباره زيد مي فرمايد: قد اتفق علماء الاسلام علي جلالته و تثقته و ورعه و علمه و فضله، و قد روي في ذلک اخبار کثيرة حتي عقد ابن بابويه في العيون بابا بذلک يعني علماي اسلام جملگي اتفاق نموده اند بر جلالت و وثاقت و ورع و فضيلت جناب زيد و در اين موضوع رواياتي بسيار وارد شده، حتي صدوق در عيون بابي را مخصوص اين موضوع قرار داده است.

و نيز مفيد عليه الرحمه در ارشاد مي فرمايد: و کان زيد بن علي بن الحسين عليه السلام عني اخوته بعد ابي جعفر عليه السلام و افضلهم، و کان عبدا، ورعا، سخيا، شجاعا، و ظهر بالسيف بالمعروف و ينهي عن المنکر و يطلب بثارات الحسين عليه السلام يعني پس از حضرت باقر عليه السلام، زيد شريفترين و آقاترين برادرانش بود و فضلش ‍ از همه بيشتر و مردي عابد و متقي و فقيه و سخي و شجاع بود و با شمشير براي امر به معروف و نهي از منکر و خونخواهي حسين عليه السلام قيام کرد.

و همچنين کليني - رحمة الله - در جايي روايت کرده که حضرت صادق عليه السلام فرمود: لاتقتلوا خرج زيد فان زيدا کان عالما، و کان صدوقا و لم يدعکم الي نفسه و انما دعکام الي الرضا من آل محمد ولو ظفر لوفي بما دعاکم اليه. و انما خرج الي سلطان مجمتمع ليفضه. يعني نگوييد که زيد خروج کرد زيرا زيد عالم و راستگو بود و شما را به امامت خويش دعوت نمي کرد بلکه به سوي رضاي آل محمد صلي الله عليه و آله مي خواند و چنانچه غالب مي شد حق را به صاحب حق مي داد.

جز اينکه بر عليه حاکم جائري که اسباب قدرتش ‍ فراهم شده بود و ظلم مي کرد قيام نمود تا قدرتش را درهم شکند.

و پسرش يحيي بن زيد نيز درباره پدر خود همين عقيده را داشت و به متوکل بن هارون فرمود: ان لم يکن بامام ولکن من سادات الکرام و زهادهم و کان من المجاهدين في سبيل الله. يعني پدرم زيد امام نبود بلکه از سادات بزرگوار و زهاد آنها و از مجاهدين در راه خدا بود.

و در ضمن سند صحيفه سجاديه است که متوکل بن هارون گويد: وقتي خبر ملاقات خود را با يحيي بن زيد به امام صادق عليه السلام گفتم، گريست و بسيار غمگين شد و فرمود رحم الله ابن عمي و الحقه بآبائه و اجداده.

همچنين در مدح حسين بن علي قتيل فخ رواياتي رسيده است که در همين کتاب ص ‍ 422 به بعد خواهيم ديد.

و مدح اينکه جملگي به خاطر اين است که هواي خلافت در سر نداشتند بلکه در مقابل فشار ظلم فراواني که از طرف حکومت بدانها مي شد نتوانستند صبر کنند، لذا عليه آنها قيام نمودند و خون پاکشان ريخته شد، به خلافت ديگران که هواي امارت در سر نداشتند.

[2] سيد بن طاووس، اعلي الله مقامه، در اقبال اعمال و همچنين قاضي نورالله تستري، رحمة الله، در مجالس روايات ذم را حمل بر تقيه کرده اند. و سيد فرموده که آنچه در کتب حديث ديده مي شود که ايشان از طريق ائمه مفارق بوده اند، محمول بر تقيه بوده است، به جهت آنکه مبادا خروجشان را که براي نهي از منکر بوده به ائمه طاهرين عليه السلام نسبت دهند. و سپس اخباري از بعضي کتب در جلالت ايشان و عدم مخالفتشان با حضرت صادق عليه السلام نقل نموده. و نيز مرحوم علامه اميني در کتاب الغدير، ج 3، از ايشان سخت دفاع کرده.

[3] کشي باسناده عن مسمع کردين قال: سمعت اباعبدالله يقول: لعن الله بريدا و لعن الله زرارة.

[4] به صص 202 و 356 اين کتاب مراجعه فرماييد.

[5] رجال کشي، چاپ دانشگاه مشهد، ص ‍ 229.

[6] الفرق بين الفرق بغدادي، و الملل و انحل شهرستاني، و خاندان نوبختي، ص ‍ 253.

[7] به ترجمه کنوني آن با عنوان عيسي بن زيد مراجعه فرماييد.

[8] الفرق بين الفرق و الملل و النحل.

[9] همان.

[10] الملل والنحل.

[11] به خاندان نوبختي تاليف مرحوم عباس ‍ اقبال مراجعه شود.

[12] به رجال کشي، چاپ دانشگاه مشهد، ص 229، بحارالانوار، ج 16، چاپ کمپاني، ص 16 مراجعه کنيد.

[13] خاندان نوبختي، ص 342.

[14] اقتباس از زيارت اربعين، تهذيب، ج 2، طبع سنگي، ص 39.

[15] سيد بن طاووس، لهوف، ص 51.

[16] مراد جناب آقاي سمله الله تعالي است که در ترجمه نفس المهموم مطالبي بسيار مفيد و آموزنده دارند و اين قسمت را ما از آنجا نقل کرده ايم.

[17] البته نبايد پنداشت که امام حسين عليه السلام براي کشته شدن قيام کرد زيرا اين گمان و پنداري غلط است، چون کشته شدن قيام و نهضت نمي خواهد، ممکن بود در مدينه يا مکه بماند و زير بار بيعت يزيد نرود و کشته و يا ترور شود.

[18] وي گويد: ان الرحل طلب امرا لي يهياله و لم يعدله عدته، فحيل بينه و بين ما يشتهي و قتل دونه و قبل ذلک قتل ابوه.

[19] مثيرالاحزان، ص 29، ص 53 کشف الغمة، ج 2، ص 241، و پوشيده نماند که خوارزمي اشتباها اين خطبه را به اختلاف در وقايع روز عاشورا نقل کرده و سند را با افرد مهمل و يا مجهولي به امام سجاد عليه السلام رسانيده و نظرش هيچ گونه قابل اعتماد نيست.

[20] يعني گويي من مي بينم بند بند مرا گرگان بيابانها از يکديگر جدا مي کنند، ميان نواويس ‍ و کربلا و شکمهاي گرسنه و انبانهاي تهي خود را بدان انباشته و پر مي سازند، آري گريزي نيست از آن روز که به قلم قضا نوشته بود، هر آن چيز که خدا پسندد ما اهل بيت همان پسنديم، بر بلاي الهي شکيب کنيم و خداوند مزد صابران را تمام عطا کند.

[21] بصائرالدرجات، ص 3، کافي ج 1، ص ‍ 399.

[22] مثيرالاحزان، ص 30.

[23] راجع به قيام حضرت سيدالشهدا مفصلا در مقدمه بررسي تاريخ عاشوار بحث کرده ايم، بدانجا مراجعه فرماييد.