بازگشت

پيرامون امور پس از شهادت حسين


گويد: عمربن سعد لعنةاللَّه عليه، عصر همان روزِ عاشوراء سرِ انورِ امام حسين عليه السلام را به وسيله خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي [1] ، لعنةاللَّه عليهما به نزد عبيداللَّه بن زياد عليه لعائن اللَّه فرستاد، و فرمان داد تا سرهاي مطهّر بقيه شهداء را چه از ياران يا اهل بيتش قطع كرده با شمربن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج بفرستد و آنان با رؤوس مطهّره حركت كردند تا به كوفه رسيدند.

عمربن سعد مانده آن روز و فردايش را تا وقت ظهر در كربلا توقف كرد، بعد با بازماندگان خاندان حسين عليه السلام از كربلا حركت كرد، و اهل البيت را كه سپرده هاي خيرالانبياء بودند بر پلاس پالانهاي شتران در حالي كه پوشش چهره هاي آنان مكشّفه بود بين دشمنان برنشاند، و آنان را آن چنان كه اسرار ترك و روم رانده مي شدند با آن همه رنج و مصائب همي راندند.

وه چه زيبا گفت آن كه گفت:



يُصلّي عَلَي الْمَبْعُوثِ مِنْ آلِ هاشِمِ

وَ يُغْزي بَنُوه اِنْ ذا لَعَجيبٌ



از شگفتيها اين كه بر پيامبر صلوات فرستاده با فرزندان او مي جنگند

در روايت آمده: شمار سرهاي اصحاب حسين عليه السلام هفتاد و هشت بوده كه قبايل براي تقرّب نزد ابن زياد و يزيد بن معاويه، عليهما لعائن اللَّه سرها را بين خود تقسيم و حمل كردند.

1 - كنده به رياست قيس بن اشعث با سيزده سر

2 - هوازن به رياست شمربن ذي الجوشن با دوازده سر

3 - بني تميم با هفده سر

4 - بنو اسد با شانزده سر

5 - قبيله مذحج با هفت سر

6 - ساير قبايل و مردم سيزده سر

راوي گويد: چون عمربن سعد از كربلاء دور شد، گروهي از بني اسد آمده بر آن پيكرهاي پاك خون آلود نماز گزارده به همان صورت كنوني دفنشان كردند. چون ابن سعد با اسيران به كوفه نزديك شدند مردم براي تماشاي آنان آمدند.

راوي گويد: زني از كوفيان بر اسيرانِ اشراف يافته و گفت: شما از اسيران كجاييد؟

گفتند: ما اسيران از آلِ محمّديم صلي الله عليه وآله.

آن زن از بام فرود آمده و ملاحف و شلوارها و مقنعه هايي فراهم آورده به اسراء داد تا خود را بپوشانند.

راوي گويد: همراه زنان، عليّ بن الحسين عليهما السلام نيز بود كه بيماري لاغرش كرده بود، و حسن [2] بن حسن المثنّي كه در صحنه نبرد عاشورا با عمو و امامش در صبر بر سختيها و تيرها شكيب ورزيده بود و جراحت شديد داشت همراه بود.

و زيد بن حسن [3] و عمرو [4] بن الحسن عليه السلام نيز همراه بودند. كوفيان نوحه سروده مي گريستند.

زين العابدين عليه السلام فرمود: «براي ما نوحه كرده مي گرييد؟!! مگر ما را چه كساني كشتند؟!!»

بشيربن خزيم اسدي گويد: زينب دخت عليّ عليه السلام در آن روز كه به سخن پرداخت ديدم و نديدم زني با حيا و عفيفه اي را كه سخنورتر ازو باشد، گوئيا از لِسانِ اميرالمؤمنين عليه السلام است كه سخن مي گويد، آن زن اشارتي به مردم كرد و فرمود: خاموش باشيد، نَفَسهاي مردم در سينه ها حبس و جَرَسها از صدا افتادند، بعد فرمود:

حمد و ستايش مر خداي راست و درود بر جدّم محمّد و آل اخيار و طيبين او.

امّا بعد. اي اهل كوفه! اي اهل نيرنگ و بيوفائي! آيا مي گرييد؟! هرگز اشك شما پايان نپذيرفته ناله تان فرو ننشيند، همانا مَثَلِ شما مَثَلِ آن زني است كه تافته خود را واتابيده، كه همواره سوگندهايتان را وسيله درآمدِ بين خود قرار مي دهيد.

آيا در شما جز چاپلوسي و آلودگي به تباهي، و ارتجاع و كينه توزي، و تملّقي چون تملّق كنيزان، و رنج و درد دشمنان است؟! يا در ميان شما چراگاهي به گستره يك خرابه يا قطعه نقره اي كه در لحد گوري نهفته مي باشيد؟ چه چيز بدي نفسِ شما از پيش فرستاده كه خشم خدا را بر شما فرود آورده و جاودانه در عذاب خواهيد بود.

آيا مي گرييد و ناله از جگر برمي آوريد؟! آري به خدا كه بايد بسيار بگرييد و كم بخنديد، حقا كه همه عار و ننگها را با خود برديد (براي خود جمع كرديد) كه هرگز تكّه هاي اين عار و ننگ را شستشو نتوانيد داد، چگونه مي توانيد خونِ زاده خاتمِ نبوّت و معدن رسالت و سيّد جوانان بهشت، و پناهِ نيكان، و فرياد رس محرومان، و منار حجت بر شما و جريان بخش سنّت خود را بشوييد.

چه گناه سنگيني را به دوش گرفتيد، دوري و تباهي از آنِ شما باد، تلاش شما زيانبار، دستهايتان بريده، و كالايتان قرين خسران باد، به خشم خدا بازگشت نموده، و داغ ذلّت و بيچارگي بر شما نهاده شد.

واي بر شما اي كوفيان، آيا مي دانيد كه چه جگري از رسول اللَّه را پاره پاره كرديد؟ و چه زنان گرامي از پيامبر را از پرده بيرون كشيديد، و چه خوني از پيامبر را ريخته، و چه حرمت او را دريديد؟! حقّا كه چه بلاها و سختيِ سياه و ناگواري را دامن زديد!

در روايتي آمده: به زشتي و حماقتي به پهناي برجستگيهاي زمين و آسمان روي آورديد. آيا به شگفت آمديد از اين كه آسمان خون باريد، و هر آينه عذاب آخرت خواركننده تر است و شما ياري نمي شويد، اين مهلتِ (اندك) را خفيف مي پنداريد، خونخواهي دستخوش از دست رفتن نشود و خدا و پروردگارتان در كمينگاه است.

راوي گويد: به خدا سوگند، مردم را مي ديدم كه چون سرگشتگان مي گريستند و دستها را بر دهانهايشان نهاده بودند.

پيرمردي را ديدم كه در كنارم ايستاده مي گريست و ريش وي از اشكش خيس شده بود و مي گفت: پدر و مادرم فدايتان، پيران شما بهترين پيران، جوانانتان بهترين جوانان و زنانتان بهترين زنان، و نسل شما بهترين نسلهايند، و هرگز خوار نگرديده كسي را توانِ برابري با شما نيست.

زيد بن موسي [5] آورده از پدر و جدّش عليه السلام كه فرمود: فاطمه صغري عليها السلام بعد از آن كه از كربلا وارد شد و فرمود:

حمد مر خداي راست به عدد ريگ و سنگريزه ها، و به وزن عرش تا خاك و فرش، او را مي ستايم و بدو ايمان دارم و بر او توكّل مي نمايم، و شهادت مي دهم كه معبودي جز او نيست و اين كه محمّد عبد و رسول اوست، و اين كه ذرّيه او در كنار شط فرات مذبوح شدند بدون آن كه كينه توز يا خواهان خاك باشند.

خداوندا! به تو پناه مي برم از اين كه با دروغي بر تو افتراء بندم، و چيزي بگويم كه خلافِ آنچه باشد كه از گرفتن عهدها در امرِ وصايت عليّ بن ابي طالب نازل فرمودي، آن كه حقش را ربودند و بدون گناهي به قتل رسيد - آن گونه كه فرزندش ديروز به شهادت رسيد - و شهادت علي در خانه اي از خانه هاي خدا، كه جمعي از مسلمانان (كه تنها با زبان مسلمان بودند) حضور داشتند، سرهايشان نابود باد، آنان كه در حيات و مماتش ستمي را از او نراندند، تا آن جا كه او را به سوي خود بردي، او كه ستوده سرشت و معروف المناقب، مشهور در هدايتگري بود، خداوندا! هرگز در راه تو سرزنش سرزنشگري او را از هدف بازنداشته و نه نكوهش نكوهش گري، پروردگارا! او را در كودكي به اسلام هدايت فرموده، در بزرگي مناقب او را ستودي، او كه همواره ناصح و دلسوز براي تو (دين تو) و پيامبرت بود - صلوات اللَّه عليه و آله - تا آن كه او را كه زاهد در دنيا، بي اعتنا بر آن و راغبِ در آخرت، و مجاهد در راهت بود به سويت قبض جان فرمودي، او - علي - را پسنديدي و برگزيدي و به صراط مستقيمش هدايت كردي.

امّا بعد، اي اهل كوفه، اي اهل نيرنگ و بيوفايي و تكبّر، همانا ما اهل بيتي هستيم كه خدا ما را به شما و شما را به ما مبتلا كرده، و آزمايش ما را نيكو قرار داده، و علم خود و فهم را نزد ما نهاده است، پس ما ظرفِ علم و فهم و حكمت و حجّت او بر اهل زمين در بلاد او بر عباد اوييم، چنان كه ما را به كرامت خود مكرم داشته، و به پيامبرش محمّدصلي الله عليه وآله بر بسياري از بندگانش تفضيلي آشكار داده است.

پس شما در پيِ تكذيب و تكفير ما برآمده، جنگ با ما را حلال دانسته تاراج اموال ما را روا پنداشتيد، كه گوئيا ما از فرزندان تُرك يا كابليم، همان گونه كه ديروز جدّ ما را كشتيد، و از شمشيرهاي شما خون جوانان ما اهل البيت مي چكد، همه اينها از كينه پيشين شما باشد، كه با اين جنايت چشمهايتان روشن و دلهايتان شادمان گرديد، عجب افترايي است بر خدا و مكري كه بكار برديد، واللَّه خير الماكرين.

مبادا از عملكرد خود در ريختن خونهاي ما و تاراج اموال ما شاد باشيد، زيرا آنچه از مصائب سخت و رزاياي بزرگ به ما رسيده، در كتابي است پيش از برخورد ما با آن مصائب و اين براي خدا آسان است، تا مبادا بر آنچه از دست داديد متأسف، و بدانچه بدان دست يافتيد شادمان باشيد، و خدا متكبّر فخرفروش را دوست ندارد.

هلاكت باد شما را، به انتظار لعنت و عذاب باشيد، كه بر شما وارد آيد، و نقمات است كه از آسمان بر شما پياپي ببارد، و عذاب شما را فرو گرفته، و بعضي از شما را سختي بعضِ دگر رسد، و آنگاه براي ستمهايي كه در حقّ ما روا داشتيد در عذاب دردناك جاودانه قرار گيريد، آگاه باشيد كه لعنت خدا بر ستمكاران است.

واي بر شما، آيا مي دانيد چه دستهايي از شما ما را با نيزه خسته، يا چه جانهايي از شما به جنگ با ما رغبت يافته، يا با كدام پاي به سوي ما شتافته و خواستار جنگ با ما شديد؟! به خدا كه دلهايتان گرفتارِ قساوت و جگرهاتان ضمختي يافته، و بر دلهايتان و گوشهايتان و چشمهايتان مُهر خورده، و شيطان اين (جنايتتان) را برايتان آراسته و بر چشمهايتان پرده سيه فرو افكنده، پس هرگز هدايت نخواهيد يافت.

هلاك باديد، اي كوفيان، كدام ميراث رسول اللَّه صلي الله عليه وآله پيش شما بوده يا براساس كدام كينه جويي كه با برادرش علي بن ابي طالب عليه السلام جدّ من و دو فرزندش (حسن و حسين) عترتِ اخيار پيامبر صلوات اللَّه و سلامه عليهم اين همه عناد ورزيديد، كه مباهاتگرِ شما بدان افتخار ورزيده و بگويد:



نَحْنُ قَتَلْنَا عَليّاً وبَني عليٍّ

بِسُيُوفٍ هِنْدِيّةٍ وَرِماح



ما با شمشيرهاي هندي و نيزه ها علي و فرزندان او را كشتيم



وَ سَبَيْنا نِساءَهُمْ سبي ترك

وَ نَطَحْناهُمْ فَايّ نِطاحٍ



و زنانشان را چون اسيران ترك اسير كرده، با آنان جنگ كرديم چه جنگي!

به دهانت اي گوينده شن و سنگ و خاك بادا، به كشتن گروهي كه خدا آنان را تزكيه فرموده و پليدي را از آنان برده، چه زيبا پاكشان كرده افتخار مي كني، خويشتن بدار و بر سرگين خود چون سگي بنشين آن چنان كه پدرت بود، همانا براي هر مرد همان چيزي خواهد بود كه به دست آورده و دستهايش از پيش فرستاده است.

واي بر شما! آيا بر آنچه خدا از فضيلت به ما داده حسادت ورزيديد؟!



فَما ذَنْبُنا اِنْ جاشَ دَهْراً بُحُورُنا

وَبَحْرُكَ ساج لايُوارِي الدَّعامِصا



گناه ما چيست اگر درياي (فضائل) ما به تلاطم درآمده، و درياي شما كوچكترين جنبنده ندارد

اين فضل خداست كه به هر كس بخواهد دهد و خدا صاحب فضل عظيم است، و آن كس كه خدا براي او نوري قرار ندهد مر او را نوري نخواهد بود.

گويد: ناله ها به گريه بلند شد در حالي كه مي گفتند: اي دختر پاكان بس است، دلهاي ما را به آتش كشيده، و گردنهاي ما را داغ، و درون ما را سوزاندي، و او خاموش شد.

گويد: امّ كلثوم دخت عليّ در همان روز از وراي پوشش جهاز محمل به سخن پرداخته در حالي كه صدايش به گريه بلند بود فرمود:

اي اهل كوفه! بدا به حالتان، چه شد شما را كه از ياري حسين عليه السلام دست شستيد و او را كشتيد، و دست به تاراج اموالش گشوده آنها را به ارث برديد، و زنانش را اسير كرده، به مصيبتش كشانديد، نابود باديد.

واي بر شما، چه جناياتي را مرتكب شده، چه گناهي را بر دوش خود بار كرده، چه خونها ريخته، چه زنانِ مكرّمه را خورد كرده (اسير نموده) چه جامگاني را از دختران به يغما برديد و چه اموالي را به غارت برديد؟ بهترين مردان بعد از پيامبر را كشتيد. رحمت از دلهايتان رخت بربسته است، هان، حزب خدا غالب و حزب شيطان زيانكارند.

بعد فرمود:



قَتَلْتُمْ اَخي صَبْراً فَويْلٌ لِاُمّكم

سَتُجْزَوْنَ نَاراً حَرُّهَا يَتَوَقَّدُ



برادرم را گرفتيد و كشتيد واي بر مادرتان، زودا به آتشي كيفر داده شويد كه حرارتش شعله گيرد



سَفَكْتُمْ دِماءً حَرَّمَ اللَّهُ سَفْكَها

وَحَرَّمَها القُرآنُ ثُمَّ مُحَمَّدٌ



خونهايي را ريختيد كه خدا و قرآن و محمّد ريختن آن را حرام كردند



اَلا فابشِرُوا بِالنَّارِ اِنَّكُمْ غَداً

لَفي قَعْرِ نارٍ حرّهَا يَتَصَعّد



الا، در فرداي قيامت در قعر جهنم به شعله هاي بالنده بشارتتان باد



وَاِنّي لَاَبْكي فِي حَياتِي عَلي أخي

عَلي خَيْر مِنْ بَعْدِ النَّبِيِّ سَيُولد



و من هماره در زندگيم بر برادرم مي گريم، بر كسي كه بهتر از همه بعد از پيامبر بود



بِدَمعٍ غَزير مُسْتَهَلٍّ مُكَفْكَفٍ

عَلَي الْخَدِّمِنِّي دَائِب لَيْسَ يَجْمُدُ



اشك جوشان چون باران كه همواره بر گونه اي جاري است و خشكي نگيرد

راوي گويد: (فضجّ الناس بالبكاء والنحيب و النوح، ونشر النساء شعورهنّ، وحثين التراب علي رؤوسهنّ، و خمشن وجوههنّ، ولطمن خدودهنّ، و دعون بالويل و الثبور، وبكي الرجال ونتفوا لحاهم، فلم يُر باكية وباكٍ أكثر من ذلك اليوم)؛ «ضجّه مردم با بانگ گريه بلند شد، زنان موي پريشان كرده، خاك بر سر ريخته، چهره ها را خراشيده، تپانچه بر گونه ها زده، و ناله ها را به واويلا برداشتند، مردان نيز سخت گريسته ريش خود را مي كندند، و چنان آن روز جمعيتي گريان از زن و مرد ديده نشد».

و آنگاه زين العابدين عليه السلام فرمان سكوت داد. همگان سكوت كردند، امام بايستاد و بعد از حمد و ثناي خداوند و ياد از پيامبر و تجليل ازو آن گونه كه سزاوار بود و پس از درود بر حضرتش فرمود:

مردم! آن كو كه مرا شناخته شناخت، و آن كس كه مرا نشناخت خود را معرّفي مي كنم، من عليّ بن الحسين بن عليّ بن ابي طالبم، من فرزند مذبوح در كرانه شط فراتم بدون آن كه خوني يا ارثي از وي طلبكار باشند، من فرزندِ آنم كه هتك حريمِ حرمتِ وي شده، مال و نعمت وي به يغما رفته، عيالش به اسارت گرفته شده، من فرزند كسي هستم كه او را بگرفته كشتند و همين افتخار مرا بس.

مردم! شما را به خدا سوگند مي دهم، آيا مي دانيد كه به پدرم نامه نگاشتيد، و با وي نيرنگ باختيد و بدو عهد و پيمان سپرديد و بيعتش را به گردن گرفتيد، و آنگاه رهايش كرده كمر به قتلش بستيد؟! نابود باديد بدانچه براي خود از پيش فرستاديد، و بدا به آراي شما، با كدام ديده مي توانيد به رسول اللَّه صلي الله عليه وآله بنگريد آن گاه كه اين سخن را پيش كشد: عترتم را كُشتيد و حرمتم را هتك كرديد، شما از امّت من نيستيد؟!

راوي گويد: از هر سو صداها بلند شد، در حالي كه به يكديگر مي گفتند: هلاك شديد و نمي دانيد؟

امام فرمود: خدا رحمت كند آن را كه نصيحتم را پذيرفته وصيّتم را امرِ خدا و درباره پيامبر و اهل بيتش حفظ كند، چه او الگوي نيكوي ماست.

همگان گفتند: اي فرزند رسول اللَّه! همه ما سامع و مطيع و حافظ ذمّه شمائيم. (در خطّ تسليم و اطاعت فرمان توايم) و از شما روي برنمي تابيم، فرمان ده رحمت خدا بر تو باد، ما با دشمن تو در جنگ و با هر كه سازش كني در خط سازشيم ما يزيد را دستگير مي كنيم، از ستمكاران به شما و ما برائت مي جوييم.

امام عليه السلام فرمود: هيهات، هيهات، اي نيرنگ بازان بي وفا، چه حيله ها كه بين شما و شهواتتان نيست! آيا مي خواهيد با من آن كنيد كه از پيش با پدرم كرديد؟! نه سوگند به پروردگار را قصات، زيرا آن جراحات هنوز التيام نيافته، اين ديروز بود كه پدرم صلوات اللَّه عليه با اهل بيتش به شهادت رسيدند، و فراموشم نمي شود مصيبت گم كردن رسول اللَّه صلي الله عليه وآله و مصيبت از دست دادن پدرم و فرزندانش، دردش در كامم، و تلخيِ آن بين حنجره و گلويم جا گرفته، غصّه هايش سينه ام را مي فشارد.

خواسته ام از شما اين است كه: به نفع ما و به زيان ما مباشيد.



لَاغَرْوَ اِنْ قُتِلَ الْحُسَيْنُ وَشيخُهُ

قَدْ كانَ خَيْراً مِنْ حُسين وَاَكْرَما



شگفتي نباشد اگر حسين شهيد شد، پدرش از حسين بهتر و گراميتر بود



فَلاتَفْرَحُوا يا اَهْلَ كُوفانِ بِالَّذي

اَصابَ حُسَيناً كانَ ذلِكَ اعْظَماً



اي كوفيان بدانچه به حسين رسيد شادمان مباشيد كه اين مصيبت بسي بزرگتر باشد



قَتيلٌ بِشَطّ النَّهْرِ رُوحي فِداؤُه

جَزاءُ الَّذي اَرداهُ نارُ جَهَنَّما



شهيدِ در كرانه نهر كه جانم فدايش باد، و كيفر آن كس كه با او چنين كرد آتش جهنّم است

بعد فرمود: از شما همين قدر بسنده كنيم كه له و عليه ما مباشيد.

راوي گويد: بعد ابن زياد در كاخش جلوس كرده بارِ عام داد، رأس مبارك حسين عليه السلام در پيشش نهاده شد، و زنان و كودكان او نيز وارد شدند.

زينب دخت گرامي علي عليه السلام به صورت ناشناخته و متنكّرةً بنشست، ابن زياد لعين پرسيد كه كيست؟ گفته شد: زينب دختر عليّ، ابن زياد رو بدو كرد و گفت:

حمد مر خداي را كه رسوايتان كرده بافته تان را باطل نمود.

زينب فرمود: همانا فاسق رسوا و فاجر مكذوب گردد و آن هم غير ماست.

ابن زياد: كارِ خدا را با برادر و اهل بيتت چه ديدي؟

زينب عليها السلام فرمود: جز زيبا نديدم، آنان (حسين و يارانش) گروهي بودند كه خدا بر آنان شهادت را مقرّر داشته، و آنان به سوي قتلگاه خود شتافتند و زودا كه خدا بين تو و آنان جمع فرموده، بعد تو محاجّه و مخاصمه شوي، بنگر پيروزي از آنِ چه كسي خواهد بود، مادرت به عزايت بنشيند اي پسر مرجانه.

راوي گويد: ابن زياد به غضب درآمد و گويا قصدِ قتل زينب را كرد.

عمروبن حريث [6] گفت: اي امير، او زن است و زن به گفته اش مؤاخذه نگردد.

ابن زياد: براستي كه خدا با قتلِ برادر طاغي تو و عاصيان از اهل بيتت قلبم را شفا بخشيد!!!

زينب عليها السلام: بزرگ مرا كُشتي، شاخه هايم را قطع كردي، و بنيادم را از بُن برآوردي، اگر شفاي تو اين بود كه بدان رسيدي.

ابن زياد لعنةاللَّه عليه: اين زن سجع پرداز است (با آرايه سخن مي گويد) سوگند به جانم پدرِ تو نيز شاعر بود.

زينب عليها السلام: اي ابن زياد، زن را با سجع چه كار؟

بعد ابن زياد عليه اللّعنة به عليّ بن الحسين توجّه كرد و گفت: اين كيست؟

گفته شد: عليّ بن الحسين.

ابن زياد: مگر عليّ بن الحسين را خدا نكُشت؟!

زين العابدين عليه السلام: برادري به نام علي بن الحسين داشتم كه مردم او را كشتند.

ابن زياد لعنةاللَّه عليه: بلكه خدا او را كشت.

سجّادعليه السلام: «خداوند به گاه مرگ جانها را مي گيرد». [7] .

ابن زياد عليه لعائن اللَّه: تو را آن جرأت است كه جوابم را بگويي، ببريدش و گردنش را بزنيد.

زينب سلام اللَّه عليها سخن آن پليد را بشنيد و فرمود: اي ابن زياد، كسي از ما را باقي نگذاردي اگر بر قتل او عزم كردي مرا نيز با وي بكُش.

سجادعليه السلام به عمّه اش فرمود: «عمّه، خاموش باش تا با وي سخن بگويم».

بعد امام رو به ابن زياد كرد و فرمود: «آيا به كشته شدن تهديدم مي كني، مگر ندانستي كه كشته شدن عادتِ ما و شهادت كرامت ماست».

بعد ابن زياد عليه لعائن اللَّه فرمان داد تا علي بن الحسين عليهما السلام و اهل البيت را در خانه اي كنار مسجد اعظم اسكان دهند.

زينب عليها السلام فرمود: نزدِ ما زن عربيّه نيايد فقط اُمُّهات ولد يا كنيزان آيند چه آنان اسير بودند آن گونه كه ما اسيريم.

بعد ابن زياد عليه لعائن اللَّه فرمان داد تا رأس انور حسين عليه السلام را در بازار و كوي و برزن كوفه بگردانند.

چه زيبا و سزاوار است كه اشعار يكي از ديده وران را كه در سوگ شهيدي از آل رسول اللَّه صلي الله عليه وآله سروده بياورم و بدان تمثّل جويم:



رَأْسُ ابْن بِنْتِ مُحَمَّدٍ وَوَصيّهِ

لِلنَّاظِرينَ عَلي قَناةٍ يُرْفَعُ



رأس دخترزاده محمّد و وصيّ او، براي تماشاگران بالاي نيزه مي رود



وَالْمُسْلِمُونَ بِمَنْظرٍ وَبمسع

لامُنْكَرٍ مِنْهُمْ وَلامُتَفَجِّعٌ



و مسلمانان مي ديدند و مي شنيدند، هيچ كس را حالت انكار يا دردِ فاجعه نبود



كَحَلَتْ بِمَنْظِرِكَ الْعُيُون عِمايةً

وَاَصَمَّ رَزْؤُكَ كُلَّ اُذنٍ تَسْمَعُ



منظر روي تو ديده ها را سرمه كوري كشيد، و مصيبت تو هر گوش شنوا را كر كرد



اَيْقَظْتُ أَجْفاناً وَكُنْتَ لَها كَري

وَاَ نَمْتَ عيناً لم تَكُنْ بِكَ تَهْجَعُ



ديدگاني كه تو مايه آرامش آنها بودي اكنون بيدار، و آنها را كه از ترس تو خواب نداشتند به خواب بردي



ما رَوضَةٌ اِلاَّ تَمنّتْ اَ نَّها

لَكَ حُفْرَةٌ وَلِخَطِّ قَبْرِكَ مَضْجَعُ



روضه اي در روي زمين نيست جز آن كه آرزوي مرقد تو شدن را دارد

راوي گويد: سپس ابن زياد لعنةاللَّه عليه، بر فراز منبر قرار گرفت حمد و ثناي خدا را بگفت و در پاره اي از سخنانش گفت: حمد مر خداي را كه حقّ را ظاهر كرده، و اميرالمؤمنين و پيروانش را پيروزي داد و ياري رساند، و كذّاب فرزند كذّاب را بكُشت!!!

هنوز اين سخن را به پايان نبرده بود كه عبداللَّه بن عفيف ازدي به پاي خاست او از زهّاد و نيكان شيعه بود، و چشم چپش را در جنگ جمل و راست را در جنگ صفين از دست داده بود و ملازمت مسجد اعظم كوفه را برگزيده و هر روز تا شب در آن به نماز و عبادت مي پرداخت گفت: اي پسر مرجانه، كذّاب فرزند كذاب تو و پدر توست، و آن كه تو را حكومت داد و پدر او (يزيد و معاويه) اي دشمن خدا، فرزندان پيامبران را مي كشيد و بر منابر مسلمانان چنين سخن مي گوييد.

راوي گويد: ابن زياد عليه اللعنة در خشم شد و گفت: اين سخنگو كيست؟

عبداللَّه: اي دشمن خدا منم متكلّم، آيا ذريّه طاهره اي كه خداوند رِجس و پليدي را از آنان برده مي كشي و گمان داري كه بر دين اسلام مي باشي؟

واغوثاه، فرزندان مهاجران و انصار كجايند كه از توي سركش، لعين فرزند لعين (يزيد و معاويه) كه از زبان محمّد رسول پروردگار چنين توصيف شده ايد انتقام گيرند.

راوي گويد: بر خشم ابن زياد پليد افزوده شد تا آن جا كه رگهاي گردنش باد كرده و گفت: نزدم آوريدش، جلاّدان و پيشمرگان و پاسبانان از هر سوي جنبيده تا دستگيرش كنند اشراف اَزْد و عموزادگانش برخاسته و او را از دست مأموران نجات داده و از باب مسجد خارج و به خانه اش روانه كردند.

ابن زياد گفت: در پيِ اين اعمي - اعماي ازد - كه خدا دلش را چون چشمش كور كرده برويد و او را نزدم آوريد.

نيرو به جانب او روانه شدند، و اين خبر به قبيله ازد رسيد، آنان با همكاري قبائل يمن اجتماع كردند تا عبداللَّه را حفظ كنند.

اين خبر به ابن زياد رسيد، او هم قبائل مضرَ را به اتفاق محمّد بن اشعث جمع كرده فرمان جنگ را بداد.

راوي گويد: جنگي سخت در گرفت و جمعي از عرب كشته شدند.

اصحاب ابن زياد لعنه اللَّه به درِ خانه عبداللَّه بن عفيف رسيده و در را شكسته و بر وي هجوم بردند.

دخترش گفت: همان كساني آمدند كه از آنها برحذر بودي.

عبداللَّه گفت: به زيان تو نيست، شمشيرم را به من بده، شمشير را گرفته و از خود دفاع مي كرد در حالي كه مي گفت:



اَ نَابن ذِي الْفَضْلِ عَفيفِ الطّاهر

عَفيف شَيخي و ابن امّ عامِر



من فرزند عفيف طاهر صاحب فضلم، پدرم عفيف و مادرم ام عامر است



كَمْ دارعٍ مِنْ جَمْعِكُم وَحاسرٍ

وَبَطَلٍ جَدَلْته مُغاوِرٍ



چه بسيار قهرمانان زره پوش و بي زره شما را در ميدان جدال در تنگناي مرگ فروافكندم

و دخترش همواره مي گفت: پدرم كاش من مردي بودم و در پيشت با اين قوم تبهكار كه كشندگان عترت ابرارند مي جنگيدم.

دشمن دور عبداللَّه را از هر طرف بگرفته بود او از خويشتن دفاع مي كرد، و هيچ كس را توانِ چيرگيِ بر وي نبود، از هر سوي كه بدو حمله مي شد، دختر جهتِ حمله را به پدر مي گفت، تا آن جا كه همگان يورش برده و احاطه اش نمودند.

دخترش مي گفت: امان از خواري، پدرم محاصره شد و ياوري ندارد كه ياريش رساند.

عبداللَّه شمشيرش را مي چرخانيد و مي گفت:



اُقْسِم لَو يَفْسح لي عَنْ بصري

ضاقَ عَلَيْكُمْ موردي وَ مَصْدَري



سوگند مي خورم اگر چشمم بينا بود، ورود و خروجم كار را بر شما تنگ مي كرد

راوي گويد: عبداللَّه در پرده محاصره بود تا دستگير شد و به نزد ابن زيادش بردند.

ابن زياد چون بديدش گفت: حمد مر خداي را كه خوارت كرد.

عبداللَّه بن عفيف: اي دشمن خدا، به چه چيز خوارم كرد.

به خدا كه اگر چشمم بينا بود بدون ترديد عرصه را بر شما تنگ مي كردم.

ابن زياد: اي عبداللَّه، رأي تو درباره عثمان بن عفان چيست؟

عبداللَّه: اي بنده بني علاج، اي پسرِ مرجانه - ناسزايش گفت - تو را با عثمان چه كار بد كرد يا خوب، اصلاح نمود يا اِفساد، خدا وليّ بندگانش است، بين مردم و عثمان به حقّ و عدل داوري مي كند، و ليكن از تو و پدرت و از يزيد و پدرش بپرس.

ابن زياد: نه به خدا هيچ از تو نمي پرسم تا مرگ را جرعه، جرعه بنوشي.

عبداللَّه بن عفيف: الحمدللَّه ربّ العالمين، پيش از آن كه مادرت تو را بزايد، از خدا مسألتِ شهادت را نمودم، و خواسته بودم كه شهادتم را به دست منفورترين و مبغوضترين خلقش قرار دهد، چون نابينا شدم، از شهادت نوميد شدم، امّا هم اكنون الحمدللَّه كه بعد از نوميدي بدين سعادت دست يافتم، و دعاي پيشين مرا به اجابت رسانيد.

ابن زياد پليد گفت: تا گردنش را زده در سبخه كوفه به دارش آويزند.

راوي گويد: عبيداللَّه بن زياد عليه اللعنة به يزيد بن معاويه، عليهمااللعنة و عمرو بن سعيد بن عاص [8] واليِ مدينه داستان كربلا و شهادت حسين عليه السلام و يارانش و اسارت اهل البيت را گزارش داد.

امّا عمرو بن سعيد، با دريافت خبر به منبر رفت و خطبه خواند و خبر را به مردم اعلان داشت اين خبر و مصيبت بر بني هاشم سخت ناگوار آمد، و آنان آدابِ عزاداري را برپا داشتند و زينب دختِ عقيل بن ابي طالب [9] بر حسين عليه السلام نوح مي سرود و مي گفت:



مَا ذَا تَقُولُونَ اِذْ قالَ النَّبيّ لَكُمْ

مَا ذَا فَعَلْتُم وَاَنْتُمْ آخر الأُمَمْ



چه خواهيد گفت آنگاه كه پيامبر از شما بپرسد: شما كه آخر امّتهاييد چه كرديد؟



بِعِتْرَتي وَبِأهْلي بَعْدَ مُفْتَقَدي

مِنْهُمْ اُساري وَمِنْهُمْ ضُرّجوا بدمٍ



با عترت و اهلم بعد از رحلتم، بعضي اسير و برخي ديگر بخونشان آغشته شدند



ما كانَ هذا جَزائي اِذْ نَصَحْتُ لَكُمْ

اِنْ تَخْلِفُوني بِسُوء فِي ذَوي رَحِمي



و اگر به شما توصيه مي كردم كه با اهل بيتم بدي كنيد هرگز بدين قدر كه كرديد نمي رسيد

گويد: چون شب فرا رسيد مردم مدينه شنيدند كه هاتفي ندا در داد و مي گفت:



اَيُّهَا الْقاتِلُونَ ظُلْماً حُسيْناً

اَبْشِرُوا بِالْعَذابِ وَالتَّنْكيلِ



اي آناني كه حسين را از سر ستم كشتيد، شما را به عذاب و كيفر بشارت باد



كُلُّ مَنْ فِي السَّماءِ يَبكي عَلَيْهِ

مِنْ نَبيِّ وَشاهِدِ وَرَسُولٍ



ر آن كه در آسمان است و هر پيامبر و رسول و شاهدي بر او بگريست



قَدْ لُعِنْتُمْ عَلي لِسانِ بْنِ داوُودِ

وَمُوسي وَصاحِبِ الْإنْجيلِ



شما بر زبان سليمان و موسي و عيسي لعنت شده ايد

چون نامه ابن زياد به يزيدبن معاويه، رسيد و بر داستان وقوف يافت. پاسخي نوشت و فرمان داد تا سرهاي حسين عليه السلام و شهداء و زنان و عيال و بار و بُنه امام را به نزدش فرستد.

ابن زياد محفّربن ثعلبه عائذي را فراخواند، و سرها و اسيران و زنان را بدو تسليم كرد.

محفّر پليد، اسيران را چون اسراي كفّار به سوي شام برد كه مردم چهره هاي آنان را مي نگريستند. ابن لهيعه [10] حديثي را آورده كه ما به قدر ضرورت از آن گرفتيم، گويد: به طواف كعبه بودم كه به مردي برخوردم كه مي گفت: خداوندا مرا بيامرز و نمي بينم كه بيامرزيَم. بدو گفتم: اي بنده خدا از خدا بترس و چنين مگو، چه اگر گناهانت چون قطرات باران يا برگ بر درختان زياد باشد، و از خدا آمرزش بخواهي خدا مي آمرزيدت، زيرا او غفور و رحيم است.

به من گفت: نزديك بيا تا قصه ام را به تو بگويم، نزدش رفتم، گفت: بدان كه ما پنجاه نفر بوديم كه با رأس مبارك حسين به شام رفتيم، شب كه مي شد سر را در ميان تابوتي مي نهاديم، و در پيرامون آن به ميگساري مي پرداختيم، شبي يارانم ميگساري كرده مست شدند و من آن شب نخوردم، چون پرده سياهي شب فرو افتاد رعد و برقي برخاست كه ديدم درهاي آسمان گشوده گشت، و آدم و نوح و ابراهيم و اسحاق و اسماعيل و پيامبر ما محمّد صلّي اللَّه عليه و آله و عليهم أجمعين به همراه جبرئيل و جمعي از فرشتگان فرود آمدند.

جبرئيل به تابوت نزديك شد و سرِ انور را از تابوت بدر آورده و به سينه گرفته و بوسيدش، و تمام انبياء نيز چنان كردند، و پيامبر بر سرِ حسين گريست و انبياء وي را تعزيت و تسليت گفتند.

جبرئيل عرضه داشت: اي محمّد، خداي متعال فرمانم داد كه درباره امّتت از تو پيروي كنم، اگر امر كني زمين را به لرزه درآورده و بالايش را به پايين فرو برم آن گونه كه با قوم لوط كردم.

پيامبرصلي الله عليه وآله فرمود: نه اي جبرئيل، چه مرا با اينان موقفي است در نزد خدا [11] .

راوي گويد: چون كاروان اسيران به دمشق نزديك شد، امّ كلثوم به شمر نزديك شد و فرمود: مرا با تو حاجتي است.

گفت: حاجتت چيست؟

فرمود: وقتي كه مي خواهي ما را وارد شهر كني از دروازه اي وارد كن كه تماشاگران كمي دارند، و دستور ده تا سرهاي شهداء را از بين محملها بيرون برده و از ما دور كنند، چه ما از نگاههاي بسيار خوار شده ايم.

شمر - بر مبناي خُبثِ باطني خود - در قبال خواسته امّ كلثوم، فرمان داد تا سرهاي بر روي نيزه ها را در ميانه محملها قرار داده با همين وضع آنان را تا دروازه دمشق و دم درِ مسجد جامع در جايگاه اسيران بازداشت.

در روايت آمده: يكي از تابعين چون رأس حسين عليه السلام را مشاهده كرد، يك ماه در شام از جميع مردم خود را پنهان كرد، بعد از آن كه پيدايش كردند و از علّت اختفايش پرسيدند، گفت: مگر نمي بينيد كه بر ما چه فرود آمده، بعد اشعار زير را سرود:



جاؤُا بِرَأْسِكَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّد

مُتزمّلاً بِدِمائِهِ تَزميلاً



اي فرزند دخت محمّد سر آغشته به خونت را آوردند



وَكانَّما بِكَ يَابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ

قَتَلُوا جهاراً عامِدينَ رَسُولاً



گوئيا با قتلت اي دخترزاده محمّد آشكارا و به عمد پيامبر را كشتند



قَتَلُوكَ عَطْشاناً وَلَمَّا يَرْقَبُوا

فِي قَتْلِكَ التَّنْزيلِ وَالتّأويلا



تو را تشنه كشتند و در قتل تو رعايت تنزيل و تأويل قرآن را ننمودند



وَ يكبّرون بِأن قُتلت وَإنَّما

قَتَلُوا بِكَ التَّكْبيرِ وَالتَّهْليلا



با كشتنت اللَّه اكبر گفتند، همانا با كشتنت تكبير و تهليل را كشتند

راوي گويد: پيري آمد و خود را به زنان و عيال حسين عليه السلام نزديك كرد - در حالي كه در همان مكان بودند - و گفت: حمد مر خداي را كه شما را كُشت و به هلاكت رسانيد و شهرها را از مردان شما راحت كرد، و اميرالمؤمنين را بر شما تسلّط داد!!!

علي بن الحسين عليهما السلام بدو فرمود: «اي شيخ آيا قرآن خواندي؟».

گفت: آري.

فرمود: اين را دانستي: «بگو از شما مزدي جز دوستي ذوي القربي را نمي خواهيم؟ [12]

گفت: اين آيه را خوانده ام.

فرمود: «مائيم قُربي (خويشاوندان پيامبر)، اي شيخ، آيا در بني اسرائيل خوانده اي: «حقّ ذوي القربي را بده [13] .»؟

گفت: خواندمش.

فرمود: «ماييم قربي اي شيخ، آيا اين آيه را خواندي: «و بدانيد آنچه غنيمت گرفتيد از هر چيز، پس براستي خمسِ آن براي خدا و رسول و ذي القربي است؟» [14] .

گفت: آري.

فرمود: مائيم قربي اي شيخ، آيا اين آيه را خواندي: «همانا خدا اراده فرمود كه رجس و پليدي را از شما اهل البيت ببرد، و تطهيرتان كند در كمال تطهير؟» [15] .

گفت: خواندمش.

فرمود: اي شيخ، ماييم اهل البيت كه خدا ما را به آيه تطهير مخصوص داشت.

راوي گويد: شيخ ساكت باقي ماند در حالي كه نادم بود از آنچه گفته و گفت: شما را به خدا شما آنانيد؟!

سجّادعليه السلام فرمود: سوگند به خدا كه ما هم ايشان هستيم، سوگند به حقّ جدّمان رسول اللَّه صلي الله عليه وآله كه بي هيچ ترديدي ما همانانيم.

راوي گويد: شيخ گريست و عمّامه بر زمين زد، بعد سر را به آسمان برداشت و گفت: خداوندا من از دشمنانِ آل محمّد از جنّ گرفته تا انس بيزارم.

بعد عرض كرد: آيا برايم جاي توبه هست؟

فرمود: «آري، اگر توبه كني خدا توبه ات را مي پذيرد و تو با ما خواهي بود».

عرض كرد: من تائبم.

داستان پيرمرد به اطّلاع يزيد رسيد، دستور داد تا او را كُشتند.

راوي گويد: پس از آن خانواده و زنان حسين عليه السلام و بازماندگانش را طناب بسته بر يزيد وارد كردند.

چون آنها با اين وضع نزد يزيد ايستادند، عليّ بن الحسين عليهما السلام فرمود: «اي يزيد! تو را به خدا سوگند مي دهم، گمانت به پيامبر چيست اگر ما را بدين حال ببيند».

يزيد دستور داد تا طنابها و ريسمانها را قطع كردند.

بعد سرِ انور را پيش رويش نهاد و زنان را پشت سرش نشانيد تا وي را ننگرند، زين العابدين سر را بديد و ديگر هرگز از كلّه اي نخورد.

امّا زينب، چون سرِ برادر را بديد، دست بُرد و گريبانش دريد و با صدايي حزين كه دلها را جريحه دار مي كرد فرمود: يا حُسينا، اي حبيب رسول اللَّه، اي فرزند مكّه و مني اي فرزند فاطمة الزهراء سيّده زنان، اي فرزند دختِ مصطفي.

راوي گويد: به خدا قسم هر كس كه در مجلس حضور داشت بگريست، و يزيد ساكت بود.

زني از بني هاشم كه در كاخ يزيد بود شروع به نوحه نمود و مي گفت:

- يا حسيناه، يا حبيباه، يا سيّداه، يا سيّد اهل بيتاه، يابن محمّداه.

اي بهار و اميد زنان بي سرپرست و اطفال يتيم، اي كشته زنازادگان.

گريه از همگان به بانگ برخاست.

راوي گويد: بعد يزيد تازيانه خيزران را بخواست، و با آن به دندانهاي پيشين حسين عليه السلام مي زد.

ابوبرزة الأسلمي [16] رو به يزيد كرد و گفت: واي بر تو اي يزيد، آيا بر لب و دندانِ حسين بن فاطمه عليه السلام تازيانه مي زني؟! گواهي مي دهم كه ديدم پيامبرصلي الله عليه وآله لب و دندان حسين عليه السلام و برادرش حسن عليه السلام را مي ليسيد و مي بوسيد در حالي كه مي فرمود: شما دو سيّد جوانان بهشتيانيد، خدا قاتل شما را بكُشَد و لعنت فرمايد، و جهنم را برايشان مهيا كند و چه بد فرجامي است!

راوي گويد: يزيد پليد به خشم آمد و امر كرد او را كشان كشان بيرون برند.

راوي مي گويد: بعد يزيد خواندن اشعار ابن الزبعري [17] را آغازيد.



لَيْتَ اَشْياخي بِبَدْرٍ شَهِدُوا

جزع الخَزْرج مِنْ وَقع الأسَل



كاش اشياخ (اجداد) من كه در بدر كشته شدند. ناله خزرج را از درد نيزه شاهد بودند



فَأهَلّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرِحاً

ثُمَّ قالُوا: يا يَزيدُ لاَتُشَلْ



پس برخيزند و پايكوبي كنند و بگويند: اي يزيد دست مريزاد



قَدْ قَتَلْنا القرم مِنْ ساداتِهِمْ

وَعَدَلناه بِبَدْرٍ فَاعْتَدَل



ارباب و سادات آنان را كشتيم و انتقام بدر را گرفتيم



لَعبت هاشِم بِالْمُلْكِ فَلا

خَبَرٌ جاءَ وَلاوَحْيٌ نَزَل



هاشم با سلطنت بازي كرد، زيرا نه خبري آمده است و نه وحيي نازل شده است



لَسْتُ مِنْ خُنْدُفٍ إنْ لَمْ اَنْتقم

مِنْ بَني أحمد ما كانَ فَعَل



من از خندف نباشم اگر از فرزندان احمد در برابر آنچه كرده انتقام نگيرم

راوي گويد: زينب دخت عليّ عليهما السلام برخاست و فرمود:

(الحمدللَّه ربّ العالمين، و صلّي اللَّهُ علي محمّد و آله أجمعين، صدق اللَّه كذلك يقول: «ثمّ كان عاقبة الَّذِينَ أساؤا السؤي أن كذّبوا بآيات اللَّه و كانوا بها يستهزؤون»)؛ «حمد مر خداي پروردگار جهانيان را سزاست، و درود خدا بر محمّد و بر همه آل او باد، خدا راست فرموده كه فرمود: «سپس پايان كارِ آنان كه بد كردند اين است كه آياتِ خدا را تكذيب كرده و بدانها استهزا كنند [18] .».

اي يزيد، آيا گمان برده اي حال كه جاي جاي زمين و آفاقِ آسمان را بر ما گرفتي و بستي و ما چونان كنيزان رانده شديم، مايه خواري ما و موجب كرامت توست!! و حكايت از عظمت مكانت تو دارد كه اين چنين باد دربيني انداخته اي، و برقِ شادي و سرور از ديدگانت مي جهد، حال كه دنيا را براي خود مرتّب و امور را برايت منظم مي بيني، و مُلك و سلطنت ما برايت صافي گرديده لختي آرام گير، مگر سخن خداي را فراموش كرده اي كه فرمود: «گمان مبرند آنان كه كافر شدند و ما آنان را مهلت داديم (اين مهلت) براي آنان خير است، ما همانا مهلت داديم آنان را كه بر گناه خود بيفزايند و براي آنان عذاب خواركننده خواهد بود [19] .».

آيا اين از عدل است اي فرزندِ آزاد شده ها كه زنان و كنيزان تو در پسِ پرده باشند و دختران رسول اللَّه اسير؟! پرده هايشان را دريدي، و چهره هايشان را آشكار كردي، آنان را چونان دشمنان از شهري به شهري كوچانيده، ساكنان منازل و مناهل بر آنان اِشراف يافتند، و مردم دور و نزديك و پست و فرومايه و شريف چهره هايشان را نگريستند، در حالي كه از مردان آنان حامي و سرپرستي همراهشان نبود.

چگونه اميد مي رود از فرزند كسي كه جگرهاي پاكان را به دهان گرفته و گوشت وي از خون شهداء پرورش يافته است؟!

و چه سان در عداوتِ ما اهل البيت كُندي ورزد آن كه نظرش به ما نظر دشمني و كينه توزي است؟! آن گاه بدون احساس چنين گناه بزرگي بگويي: (اجداد تو) برخيزند و پايكوبي كنند و به تو بگويند: اي يزيد دست مريزاد، در حالي كه با تازيانه و عصايت بر دندانهاي پيشين ابي عبداللَّه عليه السلام بزني.

چرا چنين نگويي، و حال آن كه از قرحه و جراحت پوست برداشتي و با ريختن خون ذرّيه محمّدصلي الله عليه وآله كه ستارگان زمين از آل عبدالمطلب اند خاندان او را مستأصل كردي و نياكان خود را مي خواني، و به گمان خود آنها را ندا در مي دهي.

(اي يزيد) زودا كه به آنان بپيوندي و در آن روز آرزو مي كردي كه اي كاش شل بودي و لال و نمي گفتي آنچه را كه گفتي و نمي كردي آنچه را كه كردي.

خداوندا حقّ ما را بگير، و از آن كه به ما ستم كرد انتقام ستان، و غضبِ خود را بر آن كه خونهاي ما را ريخته، حاميان ما را كشته فرو فرست.

(اي يزيد) به خدا سوگند جز پوست خود را ندريدي و جز گوشتت را نبريدي، بي ترديد بر رسول اللَّه صلي الله عليه وآله وارد مي شوي در حالي كه خون ذرّيّه اش را ريختي و پرده حرمت فرزندانش را دريدي و اين جايي است كه خدا پراكندگي هايشان را جمع و پريشانيهايشان را دفع، و حقوق آنان را بگيرد «آنان را كه در راه خدا به شهادت رسيدند مرده مپندار، بل زندگاني هستند كه در نزد پروردگارشان مرزوق اند [20] .».

(اي يزيد) همين قدر تو را بس است كه خداي داور، و محمّدصلي الله عليه وآله دشمنت و صاحب خون، و جبرئيل پشت و پشتوان باشد، و زودا بداند آن كس كه فريبت داد و تو را بر گرده مسلمانان سوار كرد، چه بد جانشيني برگزيده، و كدام يك مكانتي بدتر داشته نيرويي اندكتر دارد.

يزيد، گرچه دواهي و بلاهاي زياد از تو بر من فرود آمد ولي هماره قدرِ تو را ناچيز دانسته فاجعه ات را بزرگ، و نكوهشت را بزرگ مي شمرم، چه كنم كه ديدگان، اشكبار و سينه ها سوزان است.

شگفتا و بس شگفتا كشته شدن حزب اللَّه نجيبان به دستِ حزب شيطان طلقاء است، از دستهاي پليدشان خونهاي ما مي چكد، و دهانهاي ناپاكشان از گوشت ما مي خورد، و آن جسدهاي پاك و پاكيزه با يورش گرگهاي درنده روبروست، و آثارشان را كَفتارها محو مي كند، و اگر ما را غنيمت گرفتي، زودا دريابي غنيمت نه كه غرامت بوده است، آن روز كه جز آنچه دستهايت از پيش فرستاده نيابي، و پروردگارت ستمگرِ بر بندگانش نيست، و شكايتها به سوي خداست.

هر كَيد و مكر، و هر سعي و تلاش كه داري به كار بند، سوگند به خداي كه هرگز نمي تواني، ياد و نام ما را محو و وحي ما را بميراني، چه دوران ما را درك نكرده، اين عار و ننگ از تو زدوده نگردد. آيا جز اين است كه رأي توست و باطل، و روزگارت محدود و اندك، و جمعيت تو پراكنده گردد، آري، آن روز كه ندا رسد: الا لعنة اللَّه علي الظالمين.

پس حمد مر خداي راست كه براي اوّل ما سعادت و مغفرت، و براي آخرِ ما شهادت و رحمت مقرر فرمود.

از خدا مسألت مي كنيم ثواب آنان را تكميل فرموده و موجبات فزوني آن را فراهم آورد، و خلافت را بر ما نيكو گرداند، چه او رحيم و ودود است، خداي ما را بس است چه نيكو وكيلي است.

يزيد لعنةاللَّه عليه گفت:



يا صيحةً تحمد مِنْ صَوائِح

ما أهون الْمَوت عَلَي النَّوائِحْ



صيحه از زنان صيحه كننده زيبا، و مرگ بر زنان نوحه گر چه ناچيز است

راوي گويد: يزيد با شاميان در امر اهل البيت مشورت كرد كه چه كند. شاميان (عليهم لعائن اللَّه) گفتند: از سگ بد بچّه مخواه.

نعمان بن بشير گفت: آن گونه كه پيامبر با آنان رفتار مي كرد عمل كن.

مردي از شاميان به فاطمه دخت حسين عليه السلام نظري افكند و گفت:

- اي امير اين دختر را به من ببخش.

فاطمه به عمّه اش گفت: عمّه جان! يتيم گشتم و اكنون كنيزي؟

فرمود: نه و كرامتي مر اين فاسق را نيست.

شامي گفت: اين، دخترك كيست؟

يزيد عليه اللعنة گفت: اين فاطمه دختر حسين، و آن هم زينب دختر علي است.

شامي: حسين فرزند فاطمه و عليّ بن ابي طالب!!

يزيد: آري.

شامي: خدا لعنتت كند اي يزيد، عترت پيامبر را مي كشي و ذرّيه اش را به اسارت مي گيري، به خدا كه جز اين گمانم نبود كه اينان از اسيران روم اند.

يزيد: به خدا تو را به آنان ملحق مي كنم، فرمان داد تا گردنش زده شد.

راوي گويد: بعد يزيد خطيب را فراخواندن و دستور داد تا بر فراز منبر رَوَد و از حسين و پدرش صلوات اللَّه عليهما به بدي ياد كند، خطيب به منبر رفت، و در مذمّت اميرالمؤمنين و حسين الشهيدعليهما السلام، و مدح معاويه و يزيد ياوه سرائي را به نهايت برد.

عليّ بن الحسين عليهما السلام بانگ زد و فرمود: «اي خطيب! رضايت مخلوق را به سخط و خشم خالق خريدي، حقا كه جايگاهت در آتش خواهد بود.»

حقّا كه ابن سنان خفاجي [21] در وصف اميرالمؤمنين عليه الصّلوه والسّلام و فرزندانش زيبا سروده و مي گويد:



اَعْلَي الْمَنابِرِ تُعْلِنُونَ بِسَبِّهِ

وَبِسَيْفِهِ نُصِبَتْ لَكُمْ أعوادُها



آيا بر فراز منبرها عليّ را بد مي گوييد با آن كه با شمشير او ستون همين منبرها برافراشته شد

راوي گويد: در آن روز بود كه يزيد لعنةاللَّه عليه به عليّ بن الحسين عليهما السلام وعده داد كه سه حاجتش را برآورد.

بعد يزيد فرمان داد تا اهل البيت را در منزل و جايگاهي كه آنان را از سرما و گرما حفظ نمي كرد منزل دهند. ايشان آن قدر در آن جا ماندند كه پوست چهره هاي مباركه آنان تركيده، و همچنان در طول مدت اقامت در دمشق بر حسين عليه السلام نوحه و عزاداري مي كردند.

سكينه گويد: روز چهارم توقّفِ ما بود كه در رؤيا ديدم: - رؤيايي طولاني را بيان مي كند و در آخرش مي گويد - زني در هودجي دستش را بر سر نهاده بود، از وضعش پرسيدم، گفته شد: فاطمه دخت محمّد مادر پدرت، صلوات اللَّه عليهم. با خود گفتم، نزدش مي روم، و آنچه بر ما گذشت گزارشش مي دهم، به سويش دويدم تا بدو پيوستم و در نزدش ايستادم و گريستم و گفتم:

- مادرم به خدا حقّ ما را انكار كردند و جمع ما را از هم پاشيدند، مادرم، حريم ما را بر خود مباح دانستند، مادرم به خدا پدرم حسين را كُشتند.

فرمود: سكينه، دم فروبند، بندِ دلم را گسستي، جگرم را جريحه دار كردي (سوزاندي)، اين پيراهن پدر تو حسين است كه از من جدا نشود تا خداي را ملاقات كنم.

ابن لهيعه از ابي الاسود [22] محمّد بن عبدالرحمن روايت كرد كه مي گفت: به رأس الجالوت برخوردم، به من گفت: من به هفتاد پشت به داودعليه السلام مي رسم، لذا يهود مرا بزرگ مي داند و احترامم مي كنند. بين شما و پيامبرتان جز يك پدر فاصله نيست و شما فرزند او را كشتيد.

از زين العابدين عليه السلام روايت شده كه فرمود: هنگامي كه رأس انورِ حسين عليه السلام را نزد يزيد لعنةاللَّه عليه آوردند، او بساطِ شراب مي گسترد و سرِ مبارك را مي آورد و پيش رويش مي نهاد و ميگساري مي كرد.

روزي سفير روم كه از اشراف و بزرگان روم بود، به يزيد گفت: اي پادشاه عرب، اين سرِ كيست؟

يزيد گفت: تو را با آن چه كار؟

سفير گفت: چون به نزد پادشاه بازگشتم، او از همه چيز پرسشم مي كند، دوست دارم قصّه اين سر و صاحبش را گزارش دهم تا در شادماني تو شريك باشد.

يزيد: اين سرِ حسين بن علي بن ابي طالب است.

سفير: مادرش كيست؟

يزيد: فاطمه دخت رسول اللَّه.

سفير: تفو بر تو و دين تو، دينِ من از دينِ تو نيكوتر است، چه پدرم از احفاد و نسل داودعليه السلام است، و بين من و داود پدران زيادي فاصله است، و لذا نصاري بزرگم داشته براي تبرّك از خاك قدمم برمي دارند چرا كه فقط از احفاد داودم، و شما فرزند دخترِ پيامبرتان را مي كشيد در حالي كه فاصله بين او و پيامبرتان فقط يك مادر است، اين دين شما چه ديني است؟!

بعد به يزيد گفت: ماجراي كليساي حافر را شنيده اي؟

يزيد: بگوي تا بشنوم.

سفير: همانا بين عمان و چين دريايي است كه مسافتش شش ماه راه است، در آن هيچ آبادي نيست مگر شهري در وسط دريا كه طولش هشتاد فرسخ در عرضِ هشتاد فرسخ بوده كه بر گستره زمين شهري بدين بزرگي نيست از آن جا كه كافور و ياقوت صادر مي گردد، درختانش عود و عنبر است، و آن شهر در دست مسيحيان است و پادشاهش هم مسيحي است. در آن شهر كليساهاي فراواني هست، و بزرگترين كليسا، كليساي حافر مي باشد. در محراب آن حقه اي طلايي آويزان است و در آن جاي سُمي مي باشد كه مي گويند: آن جاي سُمِ خرِ عيسي است كه بر آن سوار مي شد، و اطراف حقّه را به طلا و ديبا آراسته اند، در هر سال جمعيت انبوهِ نصاري به زيارتش رفته و طوافش نموده و آن را بوسيده در بارگاهش حوائج خود را از خداي تعالي مي طلبند، اين شأن و رسمِ آنها به سُمِ خر عيسي است كه به زعمِ آنان جاي سمِ خري است كه پيامبرشان عيسي بر آن سوار مي شد، و شما فرزندِ دختِ پيامبرتان را مي كشيد، خدا بركت را در شما و در دين شما قرار ندهاد.

يزيد عنيد گفت: اين نصراني را بكُشيد تا در كشورش ما را رسوا نكند.

نصراني چون اين را احساس كرد گفت: آيا اراده كشتنم را داري؟

يزيد: آري.

نصراني: بدان كه ديشب پيامبرتان را در خواب ديدم كه فرمود: اي نصراني تو اهل بهشتي، از سخنش به شگفت درآمدم، و اكنون: اشهد ان لا اله الّا اللَّه و اَنَّ محمّداً رسول اللَّه. و آن گه به سوي رأس حسين جهيد و به سينه چسبانيد و شروع ببوسيدن آن كرد و همي ببوسيدش تا به شهادت رسيد.

گويد: زين العابدين عليه السلام در دمشق روزي در بازار دمشق مي رفت كه منهال بن عمرو [23] به استقبالش شتافت و عرض كرد: يابن رسول اللَّه چگونه شب كردي؟

فرمود: چون بني اسرائيل در دست فرعونيان كه پسران آنان را كشته، دختران را زنده مي داشتند.

اي منهال، عرب همواره بر عجم فخر مي كرد كه محمّد از عرب است، و قريش مباهات بر ديگر عرب مي كرد كه محمّد از ماست، و امّا ما اهل البيت پيامبر مغضوب و مقتول و آواره ايم؛ پس انا للَّه و انّا اليه راجعون از آنچه بر ما وارد آمد اي منهال.

مهيار چه زيبا سرود و گفت:



يُعَظِّمُونَ لَه اَعْواد مَنْبره

وَ تَحتَ أقْدامِهِم أولادُهُ وُضِعُوا



چوبهاي منبر پيامبر را تكريم مي كردند در حالي كه فرزندانش زير گامهاي ايشان نهاده شده بودند



بِايّ حكمٍ بَنُوه يَتْبَعُونكم

وَفَخْرَكُمْ أنّكُمْ صخبٌ لَهُ تبّع



به چه حكمي بايد فرزندان پيامبر از شما پيروي كنند، با آن كه افتخارتان اين است كه از اصحاب و پيرو اوييد

روزي يزيد زين العابدين عليه السلام و عمرو بن حسن [24] را كه كودكي حدوداً يازده ساله بود فراخواند و به عمرو گفت: با فرزندم خالد كُشتي مي گيري؟

عمرو گفت: نه، و ليكن كاردي به من و كاردي بدو ده تا بجنگم:

يزيد پليد گفت:



شِنْشِنَةٌ أَعْرَفُهَا مِن أَخْزَم

هَلْ تَلِد الحَيّة اِلّا الْحَيّة



اين خوي و سرشت را از اخزم مي شناسم آيا از مار جز مار زائيده شود

يزيد به عليّ بن الحسين عليهما السلام گفت: حاجات سه گانه ات را بگو كه وعده بر آوردنش را داده بودم.

امام سجادعليه السلام فرمود:

اول آن كه چهره مبارك پدرم را نشانم دهي تا با زيارتش توشه برگرفته و وداعش كنم.

دوم: آنچه از ما به غارت رفته به ما برگرداني.

سوم آن كه: اگر اراده كشتنم را داري، كسي را با اين زنان گسيل دار كه آنان را به حَرَمِ جدّشان صلي الله عليه وآله برساند.

يزيد عنيد گفت: امّا رويِ پدرت را هرگز نخواهي ديد، و امّا از كُشتنت درگذشتم و امّا زنان را جز تو كسي به مدينه نمي برد، و امّا به جاي اموال به يغما رفته، چند برابر آن را تاوان دهم.

امام عليه السلام فرمود: امّا مال تو را نمي خواهم، آن براي تو مهم است، از تو آنچه از ما به تاراج رفته مي خواهم زيرا در آن بافته هاي فاطمه دختر محمّد و مقنعه و پيراهن و دست بند تافته اوست.

يزيد دستور داد اموال به يغما رفته اهل البيت را به اضافه دويست دينار به امام سجاد برگردانند. امام آن را بستد و بين فقراء و مساكين پخش كرد.

بعد يزيد فرمان داد اسيران از شام به مدينةالرسول، وطن خود بازگردند.

روايت شده كه رأس انور حسين عليه السلام به كربلا عودت داده شد و با جسدِ شريف امام دفن گرديد، و عمل طائفه اماميّه براساس همين روايت است.

روايات ديگري نيز جز آنچه ذكر كرديم آمده كه از آنها چشم مي پوشيم، زيرا شرط كرده ايم اين كتاب را به اختصار بنگاريم.

راوي گويد: چون زنان و عيال حسين عليه السلام از شام بازگشته به عراق رسيدند به رهنما گفتند: ما را از راه كربلا ببر.

چون اهل البيت به مرقد مطهّر حسين عليه السلام رسيدند جابر بن عبداللَّه انصاري [25] و جمعي از بني هاشم و مرداني از آنها را يافتند كه براي زيارت قبر حسين عليه السلام فرا رسيده بودند، (فوافوا في وقت واحد، و تلاقوا بالبكاء والحزن واللطم، وأقاموا المآتم المقرحة للأكباد، و اجتمعت إليهم نساء ذلك السواد، وأقاموا علي ذلك أيّاماً)؛» همگان در يك زمان به عزاداري و نوحه سرايي پرداختند و سوگواري جگرسوزي برپا نمودند، و زنان آن آبادي نيز با ايشان به عزاداري پرداختند و چند روز در كربلا اقامت كردند».

از ابي جناب كلبي [26] روايت شده كه گچكاران بدو حديث كردند و گفتند: ما شبها به جِبّانة [27] نزد قتلگاه حسين عليه السلام مي رفتيم و نوحه جنّيان را مي شنيديم كه نوحه مي كردند و مي گفتند:



مَسَحَ الرَّسُولُ جَبينَه

فَلَه بَريقٌ فِي الْخُدُودِ



پيامبر به جبينش دست مي كشد، مر او را چهره اي درخشان بود



اَبَواه مِنْ عُلْيا قريش

جَدّه خير الْجُدُودِ



والدينش از طبقه بالاي قريش بودند، و جدّش بهترين اجداد بود

راوي گويد: و آن گاه اهل البيت از كربلا به سوي مدينه كوچيدند.

بشير بن جذلم [28] گويد: نزديكي مدينه عليّ بن الحسين عليهما السلام فرود آمد و زنان را فرود آورد و خيمه ها را برپا داشت، و فرمود: «اي بشر (بشير) پدرت كه خدايش رحمت كناد شاعر بود، آيا تو را نيز توانِ سرودن شعر هست؟»

گفتم: آري يابن رسول اللَّه، من شاعرم.

فرمود: «واردِ مدينه شو و شهادت اباعبداللَّه عليه السلام را اعلان نما».

بِشر مي گويد: بر اسبم برنشسته آن را برجهانده تا داخلِ مدينه شدم، چون به مسجد پيامبر رسيدم، صدايم را به گريه بلند كرده چنين سرودم:



يا أهْلَ يَثْرِبَ لَامُقامَ لَكُمْ بِها

قُتِلَ الْحُسينُ فَادْمَعي مدرارُ



اي اهل مدينه ديگر مدينه جاي اقامت شما نيست، حسين كشته شد كه من همواره مي گريم



الجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلاء مُضَرَّجٌ

وَالرَّأْسُ مِنْهُ عَلَي الْقَناةُ يُدار



جسم مطهرش در كربلا خون آلوده، و سرِ انورش بر روي نيزه ها گردانده شد

سپس گفتم: اين علي بن الحسين عليهما السلام است كه با عمّه ها و خواهران به ساحتِ شما در مدينه نزديك شده است و من پيك اويم كه جاي آنان را به شما بگويم و نشانتان دهم.

راوي گويد: در مدينه مخدّره و محجّبه اي نماند جز آن كه از پرده بدر آمده، با سر برهنه چهره ها را مي خراشيدند و بر گونه ها تپانچه مي نواختند، و ناله را به واويلا بلند مي كردند. هرگز چون آن روز مرد و زنِ گريان، و چونان روزي تلختر بر مسلمانان بعد از وفات رسول اللَّه صلي الله عليه وآله نديدم.

دختركي را ديدم كه بر حسين عليه السلام نوحه مي كرد و مي سرود:



نَعي سيّدي ناعٍ نَعاهُ نَاوَجَعا

فَامْرَضَني ناعٍ نَعاهُ فَافْجَعا



ناعي [29] مرگ سيدم را خبر داد كه دردآور بود و اين خبر فجيع ناعي بيمارم كرد



اَعَينيّ جُودا بِالمَدامِعِ وَاسْكُبا

وُجُودا بِدمعٍ بَعْدَ دَمْعِكُما مَعا



اي چشمهايم اشكهايتان را جاري كنيد و اين اشك پياپي ببارد



عَلي مَنْ دَهي عَرشُ الجَلِيلَ فَزعْزَعا

وَأصْبَحَ اَنْفَ الدِّين والمَجْد أجدعا



گريه بر عزيزي كه داعيه اش عرش را جنبانده، و بينيِ دين و مجد قطع گرديد



عَلَي ابن نبيّ اللَّهِ وَابْنَ وَصِيّه

وَاِنْ كانَ عَنَّا شاحِطِ الدّارِ اشْسَعا



گريه كنيد بر فرزند پيامبر و فرزند وصي او، گرچه از ما به غايت دور بود

بعد به من گفت: اي ناعي، حزن ما را با خبر شهادت ابي عبداللَّه عليه السلام تجديد كردي و بر جراحاتي كه هنوز درمان نشده بود نمك پاشيدي، تو كه هستي خدايت رحمت كند؟

گفتمش: من بشير بن حذلم هستم، مولايم علي بن الحسين مرا فرستاده، و او با اهل البيت در فلان جايند.

گويد: مردم مرا رها كرده به سوي بيرون مدينه شتافتند، من اسبم را رانده تا به آنان رسيدم و ديدم كه مردم راهها و مواضع را پُر كرده و گرفته اند، از اسبم فرود آمده پياده جمعيت را شكافته تا به درِ خيمه ها رسيدم. هنوز امام سجاد در درون خيمه بود، بعد بيرون آمد در حالي كه دستمالي در دست داشت و بدان اشك خود را پاك مي كرد، و خادمي هم پشت سرش با كرسي بود، كرسي را بر زمين نهاد و امام بر آن نشست و نمي توانست از اشك خودداري كند، صداي گريه مردم و ناله دختران و زنان بلند شد، و مردم از هر سوي امام را تعزيت مي گفتند، گوئيا آن قطعه زمين يك پارچه صداي ضجّه شده بود.

امام سجاد با دست فرمان سكوت داد، همگان از ناله بازايستادند.

امام سجادعليه السلام فرمود: حمد مر خداي رب العالمين راست، خداي رحمان و رحيم مالك روز جزا، آفريننده همه آفريدگان، او كه دور مي گردد و اوجش از آسمانهاي بالا درمي گذرد، و نزديك مي گردد تا جايي كه زمزمه از او پنهان نماند، او را بر عظائم امور و بر فجائع دهر، و درد فاجعه ها، و تلخيهاي سرزنشها، و مصائب بزرگ و فراگير و دشوار و درهم كوبنده مي ستاييم.

اي مردم! همانا خدا كه حمد مر او را باد ما را به مصائبي گران، و شكافي بزرگ در اسلام مبتلا فرمود. ابوعبداللَّه عليه السلام و عترت و يارانش به شهادت رسيدند، و زنان و دخترانش به اسارت رفتند، رأس مبارك او را بر نيزه ها در شهرها گردانيدند، و اين آن رزيّه و مصيبتي است كه مانند ندارد.

ايّها النّاس! كدام مرد از شماست كه بعد از اين شادماني كند، يا كدام چشم است كه از ريزش اشك خويشتن بدارد و از گريه بخل ورزد.

به تحقيق كه براي شهادت او هفت آسمان گريست، درياها با خروش امواج بر او گريسته آسمانها با اركان خود، و زمين با نواحي خود، و اشجار با شاخه هايشان، ماهيان در اعماق بحار و همه فرشتگان مقرّب و سماواتيان براي او آب در ديده گرداندند.

ايّها النّاس! كدام قلب است كه در قتل او شكافته نشده، يا كدام دل كه به سويش مايل نگرديده يا كدام گوش كه اين ثلمه وارده بر اسلام را بشنود و كر نگردد؟

ايّها النّاس! صبح كرديم در حالي كه مطرود و پراكنده و رانده و دور افتاده از شهر و ديار گرديديم، گوئيا از فرزندان تُرك يا كابليم، آن هم بي هيچ گناهي يا ناروايي كه مرتكب شده باشيم يا رخنه اي به اسلام وارد كرده باشيم، چنين چيزي را در پيشينيان نشنيده ايم. اين چيزي جز دروغ بافي نيست.

به خدا كه اگر پيامبرصلي الله عليه وآله به جاي سفارش درباره ما دستور جنگ مي داد، افزون از اين جنايتها كه به ما شد نمي گرديد، انّا للَّه و انّا اليه راجعون، از مصيبتي چنين عظيم، و اوجع و افجع و افظع و امرّ، نزد خدا شكوه مي بريم، حقّا كه او قدرتمند صاحب انتقام است.

راوي گويد: صوحان [30] به صعصعة بن صوحان كه مفلوج و زمين گير بود از امام به دليلِ بيماري فلج از عدم حضورِ در كربلا پوزش خواست، امام عذرش را پذيرفته از حسن نيتِ او سپاس گزارد و براي پدرش طلب رحمت فرمود.

مؤلف و جامع اين كتاب عليّ بن موسي بن جعفر بن محمّد بن طاووس مي گويد: پس از آن امام سجاد صلوات اللَّه عليه با اهل و عيال به مدينه كوچيد، و به خانه هاي قوم و رجال خود نظر افكند، دريافت كه آن منازل با زبانِ حالِ نوحه مي كنند، و راز درون خود را با جاري كردن قطرات اشك براي از دست دادن مردان و حاميان خود آشكار مي سازند، و چون زنانِ بچه مرده ناله سر مي دهند، و بر مصارع شهداء خويش اندوهشان را دامن مي زنند و براي عزيزانش ناله واويلا و واثكلاه سر داده و مي گويند:

اي قوم! مرا بر نوحه سرايي ياري رسانيد و بر اين مصيبتهاي گران ياوريم كنيد چه، آن گروه كه من براي فراقِ آنان ندبه كرده دلم در گروِ مكارم اخلاق آنان قرار گرفته، افسانه شبانه روز منند، و انوارِ تاريكيهايم و سحرگاهان من و ريسمان شرف و افتخارم، و مايه نيرو و كاميابيم، و جانشين آفتابها و ماهتابهاي منند.

چه بسا (آن بزرگواران) با اِكرام خود سايه وحشت را از من رهانيده، چقدر با اِنعام خود بنيان حرمتم را سخت پي ريخته، و چه شبهاي فراموش ناشدني در سحرگاهان گوشهايم مناجات آنان را شنيده، و با نهادن اسرارشان در نزد من بهره ورم كرده اند.

چه روزهاي زيبا كه با آراستن محافل سرايم را معمور و آباد داشته، با فضائل خود سرشتم را خوشبو، چوبِ خشك مرا با آب عهود و پيمانهايشان سرسبز كرده، نحوست را از من با جمال سعد خود زدودند. چه نهالهاي مناقبي برايم نشاندند، و جايگاهم را از حادثه ها حراست فرمودند.

چقدر در خدمت آنان شب را به صبح رساندم در حالي كه بر كوشكها فخر مي كردم، جامه سرور و شادماني بر تن مي كشيدم؟

چه بسيار روزگارهاي گذشته اي را كه در وجود من زنده كردند، و چه انسانهايي را كه ريزه خوار سفره من گرداندند!

پس تيرهاي قضا و قدر قصدِ من نموده و گردش روزگار بر من رشك برد، آن عزيزان در لباسِ غرباء در ميان دشمنان درآمده هدف تيرهاي عداوت قرار گرفته اند، و با قطعِ انگشتان آن عزيزان مكارم قطعه قطعه شده، و مناقب براي فقدان چهره هاي تابان آنان شكوه ها سرداده، محاسن با زوال اعضاء آنان زوال پذير گرديده، و از ترس لرزه احكام به ناله درآمدند.

پس از ترس خدا بپرهيزيد از خون او كه در آن جنگها ريخته شده، و از آن كمال كه با آن حوادث پرچمش سرنگون گرديد.

اگر من مساعدت خردمندان را از كف داده، نابخردي خردها در برخورد با مصيبت زده ترك و رهايم كردند، پس مرا راه سعادتي است از سُنَنِ فرسوده و اَعلام فروافتاده، كه چون من ندبه كنند، و درد و رنج آنها چون درد و رنج من باشد.

پس اگر مي شنيديد كه چه سان زبانِ حالِ نمازها بر آنان نوحه مي كند، و چگونه انسان گوشه گير بر آنان ناله دارد و رازها و نياتِ مكارم مشتاق آنان، و باد زمين كرامتها بر آنان وزيده محرابهاي مساجد بر آنان گريسته، ناودانها بر آنان ندبه كرده اند، هر آينه شنيدن آن داعيه نازله شما را دردمند كرده، و تقصيرتان را در اين مصيبت فراگير مي دانستيد.

بلكه اگر درد و درهم شكستنم و خالي بودن مجالس و آثارم را مي ديديد، مي ديديد آنچه را كه قلب صبور را به درد آورده، اندوهها را در سينه ها به هيجان درآورده است. آن كه بر من رشك برده شماتتم كرده و پنجه هاي خطرها بر من چيره گرديد.

واشوقاه به سوي منزلي كه آنان مسكن گزيده، و اقامتگاهي كه در آن اقامت كرده و وطن خودساختند، ايكاش من انساني بودم كه آنان را از شمشيرها حفظ كرده از آنان حرارت نيزه ها و تيرها را دور مي كردم، و ميان آن عزيزان و فرومايگان مانع مي شدم، و تيرهاي دشمنان را از آنان دفع مي كردم.

و هلّا اكنون كه شرفِ اين همياري واجب از دستم رفت، جايگاه اين اجسام خون چكانم، و سزاوار حفظ شمائل آن عزيزان از بلايايم، و مصون از وحشت هجران دشمنان.

پس آه و آه، اگر من جايگاه آن اجساد اين جوانمردان و بخشندگان شوم، تمامِ توان خود را براي حفظ آنان به كار مي گيرم، و به پيمانهاي ديرين وفا مي نمايم، و بعضي از حقوق اوّليه آنان را ادا كرده، با توانم آنان را از وقايع، وقايه باشم، و چون بنده فرمانبر در خدمت آنان بوده، چون مستطيع و توانمند جهدم را به كار مي گيرم، و براي آن چهره ها و حلقه هاي پيوند فرشِ اِكرام و اِجلال مي گسترم، ديگر به آرزويم كه معانقه با آنان است رسيده، و تاريكي خود را با اشراقشان منوّر مي سازم.

شوق دستيابي بدين آرزوها از وجودم زبانه كشيده، اضطراب و قلق براي غيبت اهل و ساكنانم روحم را رنج مي دهد، پس هيچ ناله اي آن گونه كه مي خواهم رسانيمت، و هر دوايي جز آنان شفايم نخواهد داد، و اين منم كه براي فقدان آن عزيزان لباس حزن به تن كرده و بعد از آنان اُنسِ من به جلباب اندوه است، و نوميدم از اين كه شكيب و صبر بتواند وضعم را به اصلاح آورد و از اين روست كه مي گويم: اي اميد و تسليت روزگار و ايّام وعده گاهِ با تو روز رستخيز.

و چه زيبا سرود ابن قتّه [31] عليه الرحمة آن گاه كه بر آن منازل مشرّفه گذشت.



مَرَرتُ عَلي أبياتِ آل مُحَمَّدٍ

فَلَمْ اَرَها اَمْثالها يَوْمَ حَلّت



بر منازل آل محمّد گذشتم و آن را چون ديگر منازل نديدم



فَلا يَبْعَدُ اللَّهُ الدِّيارَ وَأهْلها

وَاِنْ أصبحت مِنْهُمْ بِرَغمي تَخَلَّتِ



خدا خانه ها و ساكنان آن را دور مدارد، گرچه خلافِ خواسته ام هم اكنون خالي ماند



ألا اِنَّ قَتْلَي الطَّفِّ مِنْ آلِ هاشِمٍ

اَذَلَّت رِقابَ الْمُسْلِمينَ فَذَلَّتِ



همانا شهداي كربلا از آل هاشم، گردنها را فرود آورده بودند، ولي خود خوار شدند



وَكانُوا غِياثاً ثُمَّ اَضْحوا رزيّةً

لَقَدْ عَظُمت تلك الرَّزايا وَجَلَّتِ



و آن بزرگان پناه ديگران بودند و اكنون صاحب مصيبت و آن مصيبتها بزرگ و جليل اند



اَلَمْ تَرَ أَنَّ الشَّمْسَ اَضْحَتْ مَريضَةً

لِفَقْدِ حُسينٍ وَالْبِلادُ اقْشَعَرّتِ



مگر نديدي كه آفتاب بيمار است براي فقدان حسين و شهرها مي لرزند

و تو اي شنونده راهِ پيشوايانِ حاملان كتاب را در اين مصيبت در پيش گير.

از مولانا زين العابدين عليه السلام - او كه صاحب حلمي است كه توصيف به كُنه اش راه ندارد - رسيده كه او براي اين مصيبت، بسيار مي گريست و شكوا بسيار مي كرد.

از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: براستي كه زين العابدين عليه السلام چهل سال بر پدر گريست، روزها صائم و شبها را به عبادت قيام فرمود، چون خادم افطاري وي را از آب و غذا مي آورد و نزدش مي نهاد و عرض مي كرد: مولايم تناول فرماييد.

مي فرمود: فرزندِ رسول را گرسنه كشتند، فرزند رسول اللَّه را با لب تشنه كشتند، و مرتباً تكرار مي كرد و مي گريست تا غذايش از اشك چشم تَر مي شد، و با آب امتزاج مي يافت. اين برنامه هميشگي امام بود تا به رفيق اعلي پيوست.

خادمي به نقل از امام مي گفت: روزي امام به صحرا رفت و من در پيِ وي بودم، دريافتمش كه بر بستر سنگي خشن به سجده رفت، من ايستادم و بانگِ گريه اش را مي شنيدم و شمردم كه هزار بار در سجده گفت:

«لا اله الَّا اللَّه حقّاً حقّاً لا اله الّا اللَّه تعبّداً ورقّاً لا اله الّا اللَّه ايماناً و تصديقاً».

بعد سر از سجده برداشت در حالي كه چهره و محاسن وي غرقه در اشك بود.

گفتمش: مولاي من، آيا زمان آن نرسيده كه اندوهت پايان گرفته اشكت رو به نقصان نهد!

به من فرمود: واي بر تو، يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم عليهم السلام پيامبر بود و پيامبرزاده و نوه پيامبر و داراي دوازده پسر، خداي سبحان يك پسر را از ديد او پنهان كرد، موي سرش از اندوه سپيد و پشتش از غم و همّ خميده و از گريه نابينا گرديد، با آن كه پسرش زنده بود، و من با چشم خود ديدم كه پدر و برادرم و هفده نفر از اهل بيتم به شهادت رسيدند، پس چگونه اندوهم پايان پذيرفته و اشكم رو به كاهش نهد!

من با اشارتِ به آنان صلوات اللَّه عليهم تمثّل به اشعار زير جُسته و مي گويم:



مَنْ مُخْبِرِ المُلبسينا بِاِنتِزاحهم

ثَوباً مِنَ الْحُزْنِ لايُبْلي وَيُبْلينَا



آن كه از ما خواست تا لباس حزن و اندوه كه هرگز كهنه نمي گردد از تن دور كنيم



اِنَّ الزَّمانَ الَّذي قَدْ كانَ يضحَكَنا

بِقُرْبِهِمْ صارَ بِالتَّفْريقِ يُبْكينا



آن زمان كه قربِ آنان ما را مي خندانيد، اكنون جدايي آنان ما را مي گرياند



حالَتْ لِفُقْدانِهِمْ اَيَّامَنا فَغَدَتْ

سوداً وَكانَتْ بِهِمْ بيضاً لَيالينا



آنان كه فقدانشان روزهاي ما را سياه كرده، روزي هم شبهاي ما به وجودشان روز روشن بود

اين پايان هر آن چيزي بود كه آهنگ تأليفش را كرديم، و هر كس كه بر ترتيب و سامان آن آگاه گردد درمي يابد كه اين كتاب با همه اختصار و كوچكي حجم بر كتب مشابه امتياز دارد والحمدللَّه رب العالمين و صلاته و سلامه علي محمّد و آله الطيّبين الطاهرين.

خداي را بر اين توفيق سپاس كه تحت توجّهات خاصّه حضرت ولي اللَّه الاعظم مولانا صاحب الامر عجّل اللَّه فرجه الشريف ترجمه كتابِ الملهوف ساعت پنج (به نام پنج تنِ آل عبا صلوات اللَّه عليهم اجمعين) بعدازظهر روز سه شنبه چهارم ربيع الثاني 1417 قمري صورت اختتام پذيرفت، و آخر دعوانا ان الحمدللَّه ربّ العالمين.

ابن السيّد حسين، العبد سيّد ابوالحسن مير ابوطالب الحسيني

30 / 5 / 1375 شمسي


پاورقي

[1] در تنقيح المقال 380 / 1 آمده است: آگاهي از وي نيافتم جز آن که رجال شيخ او را از اصحاب سجّادعليه السلام شمرده، که ظاهراً بايد امامي باشد ولي کاملاً مشخص نيست.

در مستدرکات علم الرجال 289 / 3 آمده است: حميدبن مسلم کوفي، از ناشناخته‏هاي اصحاب سجادعليه السلام است و از ناقلان اخبار کربلا، آن گونه که برمي‏آيد در کربلا بوده... و از لشکريان سليمان‏بن صرد از سوي مختار در واقعه عين‏الوردة در جنگ با شاميان براي خونخواهي امام بوده است.

مي‏گويم: احتمال مي‏رود که دو نفر به نام حميد بن مسلم باشند، يکي در لشکر عمر بن سعد بوده که بعضي از روايات کربلا را روايت کرده و همراه رأس مبارک امام نزد ابن زياد با ديگران بوده بنابراين او بايد از ياران عمربن سعد باشد، و دوم امامي است از اصحاب امام سجادعليه السلام و از لشکريان سليمان‏ بن صرد.

[2] حسن‏ بن حسن ‏بن اميرالمؤمنين عليّ ‏بن أبي طالب، معروف به مثنّي و پسرش معروف به حسن مثلث بود او جليل و فاضل و ورع بود، در زمانش متولّي صدقات اميرالمؤمنين‏صلي الله عليه وآله بود، با دختر عمويش فاطمه دخت حسين ازدواج نمود، در واقعه کربلا همراه عمويش بود، و جنگيد و مجروح گرديد و خدا شفايش داد، مادرش خوله دخت منظور فرازي بود، وفات حسن در سال 90 ه در مدينه اتفاق افتاد. نه خود مدّعيِ امامت بود و نه کسي قائلِ به امامت او بود برخلاف فرزندش حسن مثلث.

تسمية من قتل مع الحسين: 157؛ تهذيب ابن عساکر 162 / 4؛ الاعلام 187 / 2؛ معجم رجال الحديث 301 / 4.

مصنف کتاب المصابيح آورده که: حسن ‏بن حسن المثني در عاشورا در رکاب عمويش هفده نفر را به قتل رسانيد و خود او نيز هيجده زخم خورد، و افتاد، اسماء بن خارجه دائي او وي را به کوفه برد و مداوايش کرد تا بهبود يافت و بعد به مدينه‏اش فرستاد.

[3] زيد بن الحسن، ابوالحسن هاشمي، از اصحاب امام سجادعليه السلام، جليل‏القدر، کريم ‏الطبع، بزرگوار و بسيار نيکوکار و متولّي صدقات رسول اللَّه ‏صلي الله عليه وآله بوده است. بعضي از مورّخان آورده‏اند که او از عمويش حسين تخلّف ورزيد و به عراق نيامد. وفاتش در سال 120 ه بود، نه خود ادعاي امامت کرد و نه ديگري از شيعه و غير آن ادعاي امامت را براي او نمود.

معجم رجال الحديث 339 / 7 به نقل از رجال الشيخ و ارشاد مفيد و العمدة سيّد مهنا، البحار 329 / 46.

[4] عمرو بن حسن، با عمويش حسين به عراق آمد و با عليّ ‏بن الحسين به دمشق رفت، تنها يک پسر به نام محمّد داشت، او مردي عابد و اهل صلاح و دين بود.

[5] زيد بن موسي‏ بن جعفر بن محمّد بن عليّ‏ بن الحسين علوي طالبي، خونخواه، با ابوالسريا خروج کرد. وفات او حدود سال 250 ق. اتفاق افتاد.

[6] عمروبن حريث‏ بن عمرو بن عثمان ‏بن عبداللَّه المخزومي، از ابي بکر و ابن مسعود روايت کرده، و ازو پسرش جعفر و حسن عرني و مغيرة بن سبيع و ديگران روايت کرده‏اند، خانه او پايگاه دشمنان اهل‏البيت بوده، از سوي زياد بن ابيه و فرزندش عبيداللَّه ولايت کوفه يافت، هلاکتش سال 85 ه بود. سير اعلام النبلاء 419 - 417 / 3؛ الاعلام 76 / 5.

[7] زمر 42: 39؛ اللَّه يتوفّي الانْفُس حينَ موتِها.

[8] عمرو بن سعيد والي مکه و مدينه از سوي معاويه و يزيد بود، به شام رفت، با مروان ‏بن حکم براي احراز خلافت همکاري نمود و مروان بعد از عبدالملک ولايتعهدي را براي او قرار داد، و در خلافت عبدالملک اراده خلع عمر از ولايتعهدي نمود، عمرو گريخت و عبدالملک در کمينش بود تا بر وي دست يافت و در سال 70 ق. وي را بکشت.

الإصابة ش 6850، الاعلام 78 / 4.

[9] در انساب الاشراف، ص221 آمده است: زينب نزد علي‏ بن يزيد از بني مطلب‏ بن عبد مناف بود که برايش فرزنداني آورد از جمله عبدة بود که والده وهب‏ بن وهب ابوالبختري قاضي است.

[10] ابن لهيعه: عبداللَّه‏ بن لهيعة بن مرغان الحضرمي مصري، ابوعبدالرحمن، محدث مصر و قاضيِ آن، و از نويسندگان و جمع‏کنندگان علم و از کوچندگان در راه علم بود وفات سال 174 ه. ق. الولاة والقضات: 368.

[11] در نسخه «ب» آمده: بعد بر سر مطهّر نماز گزاردند، بعد گروهي از فرشتگان آمدند و گفتند: خدا ما را مأمور کشتنِ اين پنجاه نفر کرده است، پيامبر فرمود: مأموريت خود را انجام دهيد، با حربه به پنجاه نفر زدند، يکي از آنان قصدِ من کرد تا حربه‏اي بر من بنوازد، گفتم: يا رسول‏اللَّه الاَمان، فرمود: برو خدايت نيامرزد، صبح که شد ديدم همه همراهيانم خاکستر گشته‏اند.

و در نسخه «ع» بعد از اين قصه آمده:

در پاورقي محمّد بن النجّار شيخ المحدثين بغداد در شرح حال علي‏ بن نصر شبوکي زيادتي ديدم که به اسنادش در اين حديث آورده: چون سرِ حسين‏عليه السلام را مي‏بردند، به ميگساري نشستند و يکي سر را آورد که ناگاه، دستي نمايان شد و با قلم آهنين بر ديوار نوشت:



اَترَجُو أمّة قَتَلت حُسَيناً

شِفاعَةَ جَدِّهِ يَوْمَ الْحِسابِ



قوم چون اين را شنيدند سر را گذاشتند و به هزيمت رفتند.

[12] شوري 23 / 42؛ قل لا أسألکم عليه أجراً اِلّا المودّة في القربي.

[13] اسراء 26 / 17؛ وات ذاالقربي حقَّه.

[14] انفال 41 / 8؛ اِعْلموا انما غَنِمْتُمْ مِنْ شَي‏ءٍ فإنّ للَّه خُمُسَه وَ لِلرَّسُول وَلِذِي الْقُربي.

[15] احزاب 33 / 33؛ انّما يريدُ اللَّه لِيُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اهلَ البيتِ و يطهِّرکم تطهيراً.

[16] نام ابوبرزه فضلة بن عبيد بن حارثِ اسلمي است که کنيه‏اش بر نامش غلبه دارد. در اسمش اختلاف است. صحابي است ساکن مدينه و سپس بصره، در نهروان با علي‏عليه السلام بود، در خراسان سال 65 ه درگذشت.

تهذيب التهذيب 446 / 10؛ الاصابة ترجمه ش 8718؛ الاعلام 33 / 8.

[17] عبداللَّه ‏بن الزِّبَعْري‏ بن قيس سهمي قريشي،ابوسعد، شاعر قريش در جاهليت بود. او بسيار بدخواه مسلمانان بود تا آن که هنگام گشودن مکّه به نجران گريخت. در سال 15 ه مرد. الاعلام 87 / 4.

[18] روم 10 / 30؛ ثمّ کان عاقبةُ الَّذِينَ اساؤ السؤي اَن کذّبوا بِآياتِ اللَّه وکانوا بها يستهزؤون.

[19] آل عمران 178 / 3؛ ولايحسبنَّ الَّذِينَ کَفَرُوا انَّما نُملي لَهُمْ خير لانفسهم انّما نُملي لَهُمْ ليزدادوا اثماً و لَهُمْ عذابٌ مهينٌ.

[20] آل عمران / 157؛ ولاتحسبنَّ الَّذِينَ قُتلوا في سبيل‏اللَّهِ امواتاً بل احياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرزَقُونَ.

[21] عبداللَّه ‏بن محمّد بن سعيد بن سنان، ابومحمّد خفاجي حلبي، شاعر، ادبيّات را از ابي‏العلاء و ديگران فراگرفته ‏در سال 466 ه با زهر کشته شد.

الاعلام 122 / 4؛ فوات الوفيات 233 / 1؛ النجوم الزاهرة 96 / 5.

[22] او ابوالاسود محمّد بن عبدالرحمن ‏بن نوفل ‏بن الاسود بن نوفل القرشي الاسدي است، در مصر بود و کتاب مغازي عروة بن زبير را حديث مي‏کرد، از امام سجاد و النعمان ‏بن عياش و گروهي ديگر روايت کرده و گروهي چون حبوة بن شريح و... از او روايت کرده‏اند وفات او در سال سيصد و سي و چند بود. سير اعلام النبلاء 150 / 6، ش 62.

[23] او منهال ‏بن عمرو الاسدي است، شيخ او را با همين عنوان گاهي در اصحاب حسين‏ عليه السلام و گاهي از اصحاب علي‏ بن الحسين به شمار آورده، و با زيادت «مولاهم» در اصحاب باقر و صادق‏ عليهما السلام آورده با بيان «منهال‏ بن عمرو اسدي مولاهم کوفي»، از سجاد و باقر و صادق عليهم السلام روايت کرده، برقي او را از اصحاب سجاد مي‏داند و از اصبغ روايت است که عليّ‏ بن عباس از او روايت کرده است. معجم رجال الحديث 8 / 19.

[24] مهيار ابن مرزويه، ابوالحسن يا ابوالحسين ديلمي، شاعري بزرگ است. او را در معاني اشعارش نوآوري و در اسلوب قوتي است. مهيار ايراني‏الاصل، و اهل بغداد بوده است، به دست شريف رضي اسلام آورد، و او شيخ و استادش بود، وفات او به سال 428 ه در بغداد بوده است.

الاعلام 317 / 7؛ تاريخ بغداد 276 / 13؛ المنتظم 94 / 8؛ البداية و النهاية 41 / 12 و ديگر منابع.

[25] جابر بن عبداللَّه ‏بن عمرو بن حزام الخزرجي الأنصاريّ السلميّ متوفي سال 78، صحابي، از پيامبرصلي الله عليه وآله احاديث زيادي روايت کرده و جمعي از صحابه ازو روايت کردند، در 19 غزوه جنگيد، در اواخر عمر حلقه‏اي در مسجد پيامبر داشت که از علمش بهره گرفته مي‏شد. رجال الشيخ: 72؛ الاعلام 213 / 1؛ الاصابه 213 / 1؛ تهذيب الاسماء 142 / 1.

[26] يحيي ‏بن ابي دحية الکلبي کوفي از پدرش و شعبي و ابي اسحاق سبيعي و... روايت کرده، و عبدالرحمن محاربي ازو روايت کرده است. الاکمال 134 / 2.

[27] جِبّانة (به کسر و تشديد) نام محلاتي در کوفه است مانند: جبانه کندة مشهور، جبانة السبيع، که مختار را در آن جا روزي بود، جبانه ميمون... جبانه عرزم... و جبانه سالم و غير آن همه در کوفه است. معجم البدان 100 -99 / 2.

[28] بشر بن خديم و بشير بن جذلم نيز گفته‏اند، ولي من شرح حال يا ضبط نام او را نيافتم و آنها که نام از او برده‏اند به کتاب ملهوف تکيه داشته‏اند.

[29] کسي که خبر مرگ آورد - م.

[30] پدرش صعصعة بن صوحان است. اکثر تواريخ او را از اصحاب اميرالمؤمنين‏عليه السلام شمرده‏اند، و امّا فرزندش صوحان را در شرح حالهاي معتبر نيافتم، و هر که از او چيزي آورده به همين قسمت از کتاب ملهوف تکيه داشته است.

[31] او سليمان‏ بن قتّة العدوي تيمي وابسته بني تيم ‏بن مرّه است که به سال 126 هجري در دمشق وفات کرد و در خدمت بني‏هاشم بود.