بازگشت

در جراحات و ضربات كه بعد از شهادت آن جناب بر سر مبارك وارد آوردند


و در آن چند امراست:

اول: انس بن مالك مي گويد كه:

ديدم عبيدالله را كه با قضيب خود بر زبان حسين مي گذاشت و او را حركت مي داد و مي گفت كه حسين خوش لب و دندان بود. پس من گفتم كه: قسم به خدا چيزي مي گويم كه تو را بد آيد. هر آينه ديدم كه پيغمبر مكان چوب تو را


مي بوسيد [1] .

دوم: سعيد بن معاذ و عمر بن سهل گفته كه:

ما در نزد ابن زياد حرامزاده بوديم كه چوب خود را بر بيني و چشم امام حسين مي زد و در دهان مبارك فرو مي برد. [2] .

سوم: بنا بر روايت ارشاد:

زيد بن ارقم كه از صحابه ي پيغمبر خدا بود و پيرمرد بود در پهلوي ابن زياد نشسته بود. چون ديد كه آن پليد حرامزاده ي لعين چوب بر دندانهاي ثناياي پاره ي تن پيغمبر مي زند، زيد به او گفت كه: بردار چوب را از اين دو لب؛ كه قسم به خدائي كه به غير او خدائي نيست، هر آينه زمانهائي بسيار كه شماره اش را ندارم ديدم دو لب پيغمبر را كه اين دو لب را مي بوسيد. پس زيد صدا را به گريه بلند كرد. ابن زياد ستم بنياد گفت كه: خدا چشمهاي تو را بگرياند؛ آيا گريه مي كني براي فتح خدا؟! قسم به خدا كه اگر نه آن بود كه پيرمردي و عقل از سر تو بيرون رفت، هر آينه گردنت را مي زدم. پس زيد از پيش روي آن حرامزاده برخاست [3] .

چهارم: احمد بن محمد بن احمد حسيني نسب شافعي مذهب در كتاب تبر مذاب گفته كه:

هشام بن محمد گفته كه، چون سر مبارك حسين در پيش روي ابن زياد ملعون گذاشتند؛ زن كاهنه [اي] در آنجا حاضره بود. آن زن به ابن زياد گفت كه: برخيز پاي تو بر دهان دشمنت گذار. پس آن حرامزاده پاي نجس خود را بر دهان مبارك گذاشت. پس از آن به زيد بن ارقم گفت كه: چگونه مي بيني؟ زيد


گفت كه: قسم به خدا كه هر آينه ديدم رسول خدا را كه دهان خود را در موضع قدم تو گذاشته بود.

پنجم: بنابر روايت تبر مذاب:

عبدالله بن عمر و وراق در كتاب مقتل خود نوشته كه: چو سر انور را در پيش ابن زياد زنازاده گذاشتند، حجامي را امر كرد كه گوشتهاي زيادة گردن آن جناب را بريدند و مغز سر مبارك را بيرون كردند. پس عمرو بن حريث مخزومي برخاست و به ابن زياد ملعون گفت كه: اي امير! تو به حاجت خود رسيدي، اين گوشها و مغز سر را به من ببخش. آن حرامزاده گفت: كه مي خواهي چه كار كني؟ گفت: مي خواهم دفن كنم. گفت: بگير آنها را. پس عمرو آنها را گرفت، و جمع كرد و در پارچه ي خزي گذاشت و به خانه خود برد و آن را غسل داد و بوي خوش بر آن ريخت و كفن كرد و در خانه ي خود دفن كرد.

و بنا بر مقاتل مخنف:

آن مردي كه به امر ابن زياد گوشتهاي زيادتي را بريد و مغز سر را بيرون آورد عمر بن الحارث - لعنة الله- بود. پس دستهاي آن ملعون در همان ساعت خشك شدند. و گفته مي شود كه آكله در آن افتاد تا آن را اكل كرد. و ابن زياد امر كرد كه آن سر را پر از مشك و كافور و عنبر كردند.

و در تبر مذاب مذكور است كه:

شعبي گفت كه: قيس بن عباد در نزد ابن زياد حاضر بود؛ پس ابن زياد به او گفت كه: چه مي گوئي در حق من و در حق حسين؟ قيس گفت كه: در روز قيامت جد حسين و پدرش و مادرش مي آيند و شفاعت او مي نمايند و جد تو و پدر و مادر تو مي آيند پس شفاعت تو مي نمايند. ابن زياد ملعون در غضب شد و او را از مجلس بيرون كرد.


ششم: بنا بر روايت سهل:

چون سرهاي شهداء و اسراء پيغمبر خدا را به شام غم انجام بردند، پنج زن در روشن [4] يزيد حرامزاده نشسته بودند و در ميان ايشان زني بود كه پشتش خم شده بود و هشتاد سال از عمر او گذشته بود. پس چون سر امام حسين را به سوي در آن روشن گذرانيدند، زن عجوزه از جا برخاست و سنگي برداشت و به سر امام حسين زد. سهل گويد كه: چون حضرت امام زين العابدين آن را مشاهده نمود گفت: خداوندا! تعجيل فرما به هلاك اين زن و هلاك كساني كه با او هستند. پس دعاء آن جناب انجام نيافته بود كه آن روشن ساقط و خراب شد و آن زنان همه هلاك شدند. و در زير آن روشن خلق بسياري بودند كه همه ايشان هلاك شدند [5] .

هفتم: بنا بر روايت ملهوف:

يزيد پليد چوب خيزراني خواست. پس بر ثناياي امام حسين مي گذاشت. پس ابوبرزة اسلمي گفت: واي بر تو! اي يزيد آيا مي زني دندانهاي ثناياي حسين، پسر فاطمه را؟ شهادت مي دهم كه ديدم پيغمبر خدا را [كه] مي ليسيد ثناياي حسين و ثناياي برادرش حسن را. و مي گفت كه شما دو بزرگان جوانان اهل بهشت مي باشيد. خدا كشندگان شما را بكشد و لعنت كند و به جهنم برساند. و جهنم بد بازگشتي است. [6] .

بنا بر مناقب:

آن ملعون به چوب خود ثناياي حسين را مي زد و مي گفت: اين روزي است


بدل روز بدر. [7] .

مؤلف گويد كه: آن ملعون را در اين مقام اشعاري است كه دلالت بر كفر او مي كند [8] و اين فقير رساله [اي] در وجوب لعن بر يزيد و كفر آن ملعون و رد بر بعضي از عامه مانند غزالي كه لعن بر او را جائز نمي دانند، نوشته ام.

هشتم: در بدن سر آن بزرگوار است - العياذ بالله - كه آن كيفيت را خامه ي قاصر بر نامه نگارد و يا به زبان الكن اين ضئيل [9] ذليل، مؤلف اكليل، شطري از آن در حيز [10] تقرير در آيد. و اين فقير در كتاب حمله گفته ام.

لمؤلفه:



بيا اي هزار فرو بسته دم

كه بر چهره ي گل نشسته است غم



بيا اي رميده ز بستان، هزار

كه باد خزان آمد اندر بهار



بيا باز از نو نوا ساز كن

سوي لاله ي داغ پرواز كن



بيا همدم شام دور و دراز

به شاه حجازي نوائي نواز



بيا همدم گاه و بيگاه من

بهر آه سوزنده همراه من



بيا مر مرا بر دل اخگر گرفت

همه ما سوي يكسر آذر گرفت



جهان بر جهان بين من تار شد

رخ روز چون زلف تاتار شد



به خرگاه مه رفت بار غبار

درخشنده خورشيد گرديد تار



سري رفت اندر فراز سنان [11]

كه از بهر او شد سنان و سنان [12]






سر شاهي از پيكرش گشت دور

كه بودي درخشان ز وي ماه و هور



همان گيسواني كه پيغمبرش

همي شست از شربت كوثرش



به روي سنان سنان با شتاب

به هرگاه و بيگاه در پيچ و تاب



بيا مهدي اي شاه كيوان سرير

خداوند مهر و مه و چرخ پير



بيا زود شد خاك ما را به فرق

به خون شد نياي تو اي شاه غرق



ببين خاك غبراي [13] دون بسترش

ببين پاره پاره ز ني پيكرش



بيا مهدي اي صاحب ذوالفقار

سوي كربلا كن زماني گذار



نياي تو از باره بر خاك شد

به ني پهلوي پاك او چاك شد



بيفتاد بر خاك، تاج سرش

به خون غرقه دستار پيغمبرش



ز گردون ببارد بر او سنگ و تيغ

همي خنجر و نيزه اي بس دريغ



بيا شمر بر سينه ي شاه شد

فرا شاه را آه تا ماه شد



بيا مهدي اي پيشواي زمان

ز بزم محمد فرا شد فغان



چسان گويم اهرامني شوم و زشت

نور ديد يكسر سراي بهشت



ز روي پيمبر بپوشد چشم

در آورد دادار داور به خشم



جهان را پر آشوب ويرانه كرد

همه باغ فردوس غم خانه كرد



چو شد آخرين كار لب تشنه شاه

به گردش گرفتند يكسر سپاه



بگفتا سپهدار خونخوار شام

كه گيريد سسر از شه تشنه كام



هر آن كس كه جوياي نام آمد است

سپهر بر نيش به كام آمد است



شد اين شاه را آخرين روزگار

سرش را نمائيد بر ني سوار



بناگه زنازاده ي كج نهاد

نبود از عرب ايچ [14] او را نژاد






ز باره برآمد ابا تيز تيغ

كه مه روي شه را كند زير ميغ [15]



همان شمر ميشوم شوم پليد

پرستار خونخوار شامي يزيد



به آهنگ كشتار شه شد روان

بلرزيد يكسر بلند آسمان



بجنبيد خاك و بناليد عرش

پر از ناله شد عرش تا روي فرش



ز دريا به دريا كران تا كران

همي تا ثريا فرا شد فغان



چسان گويم اهرامن زشت خو

بينداخت لب تشنه شه را به رو



چه گويم كه آن شه چه گفت و شنيد

نه گوشي نيوشيد [16] و ني ديده ديد



نويسد چسان خامه ام كز جفا

كه شد سر جدا شاه ما از قفا



كه مهدي خداوند اين روزگار

بنالد ز سوز نيا [17] زار زار



سري را كه زيبنده تاج بود

به يكسر سرو؟ تاج تاراج بود



سري را كه جبرئيل در بر گرفت

به خاكستر و خاك بستر گرفت



سري را كه پيغمبر اندر كنار

بپرورد، شد زير شمشير خوار



اگر گويم آن سر به ني شد سوار

شود شاه مهدي از آن سوگوار



همانا بريزد بر سر خاك پاك

گريبان خود را كند چاك چاك



چو شد بر سر ني، سري ارجمند

ز لشكر شد الله اكبر بلند



همه با خداوند خود رزم جو

خداوند كشتند تكبير گو



شد از بيم روح الامين زرد چهر

ابر خاك شد از فراز سپهر



در آن دشت مي گشت ديوانه وار

بدان شاه مويه گر و سوگوار



بگفتند لشكر كه ديوانه

همانا كه بودي به ويرانه



نديدي مگر شورش كارزار

نه آئين كشتار مردان كار






كه گرديدي آسيمه سر زنان

به هر سو رواني چو ديوانگان



بگفتا ببينم پيمبر به چشم

به دندان گزيده است لبها به خشم



مباد آتش خشمش افروخته

به يك سر همه ماسوي سوخته



به دادار آن كو پناه من است

بدان پاره پيكر كه شاه من است



مرا بود آهنگ اين انجمن

كه در كشتن شاه برانم سخن



نشانم سخن را به كامي؟ بلند

كه شايد برآيد به هر جا پسند



مرا طبع يك باره بگسسته شد

چو قمري پر و بال بر بسته شد



فتاده از كفم خامه ي سحر ساز

نگرديد با نامه در ساز و باز



به ني رفتن سر ز شاه سترگ

به ما دوستان گشت سوگ بزرگ



الا لعنة الله علي القوم الظالمين.



پاورقي

[1] مثير الاحزان:91 و 92.

[2] مثير الاحزان : 92.

[3] الارشاد 114:2 و 115.

[4] روشن: اطاق روشن.

[5] مقتل ابومخنف:123 و 124.

[6] الملهوف : 214.

[7] مناقب ابن شهر آشوب 114:4.

[8] الملهوف:214 و 215.

[9] ضئيل: حقيره نزار.

[10] حيز: مکان.

[11] سنان: نيزه.

[12] سنان: سنان بن انس نخعي قاتل حسين بن علي - عليه‏السلام - در واقعه‏ي کربلا.

[13] غبرا: زمين.

[14] ايچ: هيچ

[15] ميغ: ابر، سحاب.

[16] نيوشيد: شنيد.

[17] نيا: نياکان، جد.