بازگشت

در شهادت اهل بيت امام، از بني اعمام و برادران و برادرزادگان و پسران


و در آن چند امر است:

امر اول: بنابر روايت بحار:

چون اصحاب امام حسين - عليه السلام - كشته شدند و باقي نماند مگر اهل بيت او؛ و ايشان اولاد؛ علي و جعفر طيار و اولاد عقيل و شاهزاده گان از اولاد امام حسن مجتبي - روحي فداه - و شاهزادگان از اولاد امام حسين بودند. پس جمع شدند و بعضي با بعضي وداع نمودند [1] .

مؤف گويد كه: مرادش از اولاد عقيل؛ اعم از اولاد صلب و نوادگان است؛ زيرا كه خود صاحب بحار ذكر كرده كه: اول كسي از اهل بيت كه به مبارزت رفت، عبدالله بن مسلم بن عقيل بود [2] پس معلوم مي شود كه مرادش از اولاد، اعم از احفاد [3]


است.

امر دوم: در تعداد اهل بيت [است]:

به نحو اجمال محمد بن ابي طالب موسوي گفته كه:

رؤس اصحاب حسين واهل بيت او بنابر آنچه روايت شده، هفتاد و هشت سر بوده. و قبائل آن سرها را قسمت كردند تا به نزد ابن زياد و يزيد تقرب جويند. پس كنده سيزده سر برداشتند و صاحب ايشان قيس بن اشعث بود. و هوازن دوازده سر آوردند.

بنابر روايت ابن شهر آشوب:

هوازن بيست سر برداشتند و صاحب ايشان شمر ذي الجوشن ملعون بود. و تميم هيفده سر گرفتند.

و بنابر روايت ابن شهر آشوب:

تميم نوزده سر داشتند. و بني اسد شانزده سر گرفتند.

و بنابر روايت ابن شهر آشوب:

نه سر برداشتند و مذحج هفت سر برداشتند و سائر ناس سيزده سر گرفتند.

و ابن شهر آشوب گفته كه:

سائر ناس نه سر گرفتند و مذحج را ذكر نكرده.

و ابن شهر آشوب گفته كه:

اين مجموع هفتاد سر بودند.

و اما عدد مقتولين از اهل بيت، پس در آن نيز خلاف است.


ابن شهر آشوب و صاحب مناقب و محمد بن ابي طالب گفته اند كه:

اكثر برآنند كه ايشان بيست و هفت نفر بودند. اما بنوعقيل پس هفت نفر بودند: مسلم مقتول به كوفه و جعفر و عبدالرحمن، پسران عقيل و محمد بن مسلم و عبدالله بن مسلم و جعفر بن محمد بن عقيل و محمد بن ابي سعيد بن عقيل.

و زياد كرد ابن شهر آشوب:

عون و محمد پسران عقيل را و سه نفر از اولاد جعفر بن ابي طالب بودند، محمد بن عبدالله بن جعفر و عون الاكبر بن عبدالله و عبيدالله بن عبدالله.

و از اولاد علي نه نفر بودند:

حسين و عباس و گفته مي شود كه محمد بن عباس نيز شهيد شد، و عمر بن علي و عثمان بن علي و جعفر بن علي و ابراهيم بن علي و عبدالله بن علي الاصغر و محمد بن علي الاصغر و ابوبكر - كه قتل او محل شك است. و چهار نفر از اولاد امام حسن مجتبي بودند: ابوبكر و عبدالله و قاسم و بعضي بشر را ذكر كرده اند و بعضي عمر را ذكر كرده اند، و او كودك بود. [4] .

مؤلف گويد كه: صاحب منتخب كه شيخ فخرالدين طريحي صاحب مجمع البحرين و از مشايخ اجازه و معاصر با علامه ي مجلسي است، احمد بن حسن را نيز ذكر كرده. و شش نفر از اولاد امام حسين بودند - مع اختلافي كه هست -: علي اكبر و ابراهيم و عبدالله و محمد و حمزه و علي و جعفر و عمر و زيد. و ذبح شد عبدالله در دامن آن جناب. و ذكر نكرد صاحب مناقب، مگر علي و عبدالله را. و ساقط كرد ابن ابي طالب حمزه و ابراهيم و زيد و عمر را.

و ابن شهر آشوب گفته كه:


گفته مي شود كه كشته نشد محمد اصغر، پسر علي، براي اين كه مريض بود. و گفته مي شود كه مردي از بني دارم تيري انداخت و او را كشت.

و ابوالفرج گفته كه:

همه ي آن كساني كه در كربلا كشته شدند از اولاد ابوطالب - سواي آنهائي كه اختلاف در آنها است - بيست و دو نفرند.

و ابن نما گفته كه:

رواة گفته اند كه ما هر وقت كه در نزد امام محمدباقر قتل حسين را مذكور مي ساختيم آن جناب مي فرمود كه: كشتند هيفده نفر را كه همه در شكم فاطمه حركت كرده بودند - يعني فاطمه بنت اسد كه مادر علي باشد [5] .

و شيخ طائفه در كتاب مصباح از عبدالله بن سنان خبري ذكر كرده كه:

حضرت صادق - عليه السلام - فرمود كه: سي نفر در عصر عاشورا به خاك افتاده بودند در ميان موالي خودشان، كه قتل ايشان بر پيغمبر گران بود. و اگر پيغمبر در دنيا مي بود هر آينه عزادار ايشان بود [6] .

و از حسن بصري منقول است كه:

با حسين شانزده نفر كشته شده اند كه براي ايشان بر روي زمين شبيهي نبود. و در طريق ديگر از حسن بصري: هيفده نفر نقل شده [7] .

و در زيارت حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - كه در صدر اين اكليل مذكور شد شانزده نفر ذكر كرده. پس ملاحظه كن، و در روايت ريان بن شبيب از حضرت


رضا - عليه السلام - مذكور است كه:

با آن جناب از اهل بيت او هيجده نفر مرد شهيد شدند كه در روي زمين براي ايشان شبيهي نبود [8] .

و مسعودي در كتاب مروج الذهب ذكر كرده كه:

حضرت به كربلا رسيد و هزار سوار و صد پياده به همراه او بودند [9] .

و ابن شهر آشوب گفته كه:

كساني از اصحاب حسين كه در حمله ي اولي شهيد شدند: نعيم بن عجلان و عمران بن كعب بن حارث اشجعي و حنظلة بن عمرو شيباني و قاسط بن زهير و كنانة بن عتيق و عمرو بن مشيعه و ضرغامة بن مالك و عامر بن مسلم و سيف بن مالك نميري و عبدالرحمن أرحبي و مجمع عايذي و حباب بن الحرث و عمرو جندعي و حلاس بن عمرو راسبي و سواد بن ابي عمير فهمي و عمار بن ابي سلامة الدالاني و نعمان بن عمرو راسبي و زاهر بن عمرو مولاي ابن الحمق و جبلة بن علي و مسعودي بن حجاج و عبدالله بن عروة غفاري و زهير بن بشر خثعمي و عمار بن حسان و عبدالله بن عمير و مسلم بن كثير و زهير بن سليم و عبدالله و عبيدالله پسران زيد بصري و ده نفر از موالي حسين و دو نفر از موالي اميرالمؤمنين [10] .

امر سوم: در شهادت مسلم بن عقيل است. اگر چه آن جناب در ركاب ظفر انتساب جناب شهادت مآب امام اطياب حضور نداشته، ليكن به امر آن حضرت در كوفه مردانگيها كرده و نام شجاعان روزگار را محو ساخته و از اكثر از اصحاب آن


حضرت افضليت داشته.

از بعضي از كتب، مناقب به اسناد خود از عمرو بن دينار روايت داشته - چنانكه در غير مناقب نيز ذكر شده - كه مسلم بن عقيل مانند شيري بود و چندان قوت داشت كه مردان قوي هيكل را به دست خود مي گرفت و به بالاي خانه مي افكند [11] و كيفيت آن شير بيشه ي شجاعت، طولاني است و در كتب مقاتل اندك اختلافي در آن هست. و مؤلف به نحو اجمال شهادت او را بيان مي نمايد.

اصل خروج مسلم هشتم ذي الحجه روز سه شنبه،از سال شصت هجري، و قتلش در روز نهم همين ماه [از همين سال بود]. و در همان روز كه مسلم خروج كرد، حضرت سيدالشهداء از مكه به جانب عراق آمد؛ و آن روز ترويه بود. بعد از اين كه مسلم خروج كرد و دور دار الاماره پسر زياد را گرفت. ابن زياد حرامزاده در قصر را بست. چون نزديك شام شد اشراف كوفه، مردم را ترسانيدند كه عنقريب لشكر شام مي رسند و شما را مي كشند. پس مردم يك يك متفرق مي شدند.

بنابر روايت ارشاد:

چون شام شد و مسلم نماز مغرب را اداء كرد، و حال اين كه با او نبود مگر سي نفر. چون چنين مشاهده كرد از ابواب كنده برآمد. پس هنوز به ابواب نرسيده بود كه ديده ده نفر بيشتر نمانده اند. پس از در بيرون آمد و حال اين كه هيچ كس به او نمانده بود. پس ملتفت شد ديد كه هيچ كس نيست كه راه را به او نشان دهد و او را به منزلش راهنمائي كند. پس به جانب راست و چپ نگاه مي كرد و در كوچه هاي كوفه مي رفت و نمي دانست كه به كجا مي رود. تا اين كه به خانه هاي بني جبلة از كنده رسيد. پس رفت تا به در خانه ي زني رسيد كه او را طوعه مي گفتند؛ و او ام ولد بود براي اشعث بن قيس، پس او را آزاد كرده بود
و اسيد حضرمي او را تزويج كرده بود و پسري براي او بلال نام آورد. و او هم با مردمان بيرون رفته بود و مادرش در سر ايستاده منتظر قدوم پسرش بود. پس مسلم بر آن زن سلام كرد. آن زن جواب گرفت. مسلم فرمود: اي كنيز خدا! آبي به من بده. پس آن زن آبي آورد. مسلم آب نوشيد و نشست. آن زن ظرف آب را به اندرون خانه برد و بيرون آمد. پس گفت: اي بنده ي خدا! آيا آب ننوشيدي؟ گفت: بلي. گفت:پس به اهل خود بازگرد. مسلم سكوت نمود. آن زن اعاده ي آن كلام كرد. مسلم باز سكوت نمود. آن زن در مرتبه ي سوم گفت: سبحان الله! اي بنده ي خدا! برخيز، خدا تو را عافيت دهد. به سوي اهل خود بازگرد، زيرا كه صلاح نيست براي تو نشستن بر در خانه ي من و من آن را براي تو حلال نمي كنم! پس مسلم برخاست و گفت: اي بنده ي خدا! مرا در اين شهر منزلي نيست و قبيله [اي] ندارم، آيا مي شود كه مرا منزلي دهي و براي تو مزدي باشد، و شايد پس از اينها تلافي نمايم؟! آن زن گفت: اي بنده ي خدا! تو كيستي؟ گفت: من مسلم بن عقيلم كه اين قوم با من دروغ گفتند و مرا فريب دادند و بيرون كردند. آن زن گفت تو مسلم مي باشي؟ گفت: بلي. آن زن گفت: داخل شو. پس او را به خانه منزل داد، غير آن خانه كه خود منزل داشت. و در آن فرش انداخت و براي او غذا حاضر ساخت. پس مسلم غذا تناول نفرموده به ناگاه پسر آن زن آمد ديد كه مادرش به آن خانه زياد تردد دارد. از مادرش از سبب آن سؤال كرد. مادر بروز نداد. پسر اصرار كرد. آن زن او را قسم داد كه براي كسي نگويد. پس امر را به او ظاهر كرد. آن پسر ساكت شد و خوابيد [12] .

بنابر روايت منتخب:

چون صبح طلوع كرد، آن زن به نزد مسلم آمد و آبي آورد كه وضو بسازد و گفت: اي آقاي من! امشب نديدم كه خوابيده باشي. آن بزرگوار فرمود كه بدان


كه امشب در خواب ديدم كه عموي من، اميرالمؤمنين، مي فرمود كه تند بشتاب! به گمانم آن كه امروز روز آخر من باشد از دنيا [13] .

بنابر روايت ابي مخنف:

چون صبح شد، پسر آن زن به دار الاماره آمد و پدرش را ديد و امر مسلم را به ابن زياد حرامزاه اخبار كردند. آن ملعون طوقي از طلا به گردن او انداخت و اسبي به او داد. و محمد بن اشعث ملعون را با پانصد سوار با آن پسر فرستاد و گفت كه مسلم را كشته يا اسير كرده بياوريد. پس آن زن آواز مركب و صداي اسلحه را شنيد به مسلم خبر داد. آن جناب فرمود: اي مادر! زره و اسباب جنگ مرا بياور. پس آن زنها را حاضر ساخت. پس مسلم ميان خود را بست و اسباب جنگ بر خود آراست. آن زن گفت: اي نور چشم من! مهياي مرگ مي بينم شده [اي] هرگز اين نخواهد شد. آن جناب فرمود: اي مادر! مي ترسم كه ايشان بر سر خانه هجوم آورند بر من، و حال اين كه من در خانه ي توأم و براي من وسعت نيست. پس كشته مي شوم. آن زن گفت: اي آقاي من! قسم به خدا اگر تو كشته شوي، روح مرا خواهم فداي تو ساخت! پس مسلم روي به در خانه آورد و در را از جاي بركند. و بازوهاي كلفتي داشت. و هر وقتي كه با سواران در مي آويخت موهاي بدنش از ميان جامعه برمي خواست و راست مي شد، و آنقدر مقاتله كرد كه صد و پنجاه سوار را بر خاك انداخت و بقيه گريزان شدند و آن زن از بالاي خانه او را تشجيع [14] و تحريص بر قتال مي كرد. ابن اشعث به ابن زياد [پيام] فرستاد كه لشكر بفرست. تا آنجا كه ابن زياد پانصد سوار فرستاد [15] .


بنابر روايت منتخب:

چون آن زن صداي اسبان را شنيد و به مسلم خبر داد مسلم اسباب جنگ بر خود آراست و چشم خود را مي گردانيد و به اطراف نگاه مي كرد. آن زن گفت: چرا مهياي مرگ شده [اي]؟! تا آخر حكايت [16] . بنابر روايت مناقب:

مسلم بر ايشان حمله كرد و مي گفت:



هو الموت فاصنع ويك ما انت صانع

و انت بكاس الموت لا شك جارع



فصبر الامر الله جل جلاله

فحكم قضاء الله في الخلق ذايع



بنابر روايت منتخب:

پس جنگ بسياري كرد تا اين كه خلق بسياي را كشت. پس ابن اشعث از ابن زياد، امداد خواست. پس ابن زياد در جواب فرستاد كه مادرت به عزايت بنشيند! يك مرد اين همه كشتار مي كند! پس چگونه خواهد بود كه تو را بفرستم به جنگ كسي كه از او قوت دارتر و شجاع تر باشد؟! و مرادش امام حسين بود. ابن اشعث دفعه ي ديگر پيغام فرستاد كه مگر مرا به جنگ بقالي از بقالان كوفه فرستادي؟! بلكه مرا فرستادي به سوي شمشيري از شمشيرهاي آل محمد بن عبدالله. پس ابن زياد لشكر فراوان فرستاد. چون مسلم آن حالت را مشاهده نمود، به خانه اندرون شد. و تهيه ي جنگ را ديد و بر ايشان حمله آورد، تا اين كه خلق را بسيار كشت و بدنش مانند خارپشت شد از بسياري تيرها كه به او رسيد. پس ابن اشعث بار ديگر به نزد ابن زياد فرستاد و از او جمعيت خواست.


ابن زياد حرامزاده جمعيت فرستاده و به ايشان گفت واي بر شما! او را امان دهيد. و الا شما همه را فاني مي سازد [17] .

بنابر روايت ارشاد:

مسلم با بكر بن حمران احمري ملعون حمله ور شدند. پس بكر بر دهان مسلم شمشير زد و لب بالاي او را بريد و شمشير به لب پايين رسيد و دو دندان ثنايا را جدا ساخت. مسلم ضربتي بر سرش زد و ضربت دوم بر دوش او زد كه نزديك بود كه از جوف [18] آن ملعون شمشير سر به در آورد. چون لشكر چنان ديدند، بر بالاي خانه ها مشرف شدند و او را سنگ باران كردند. و در دسته هاي ني آتش زدند و از بالاي خانه بر سر او ريختند. مجملا؛ ابن اشعث چون كار را دشوار ديد چند دفعه او را امان داد. آن جناب قبول نكرد [19] .

بنابر روايت منتخب:

با آن خستگي و زخمها بر ايشان حمله ور شد و مقاتله مي كرد. پس مكر و خدعه كردند؛ در ميان راه گودالي كندند عمق دارنده؛ و سرش به خاك و گل پوشانيدند. پس از پيش روي مسلم گريختند. مسلم در آن گودال افتاد. پس به او احاطه كردند. ابن اشعث حرامزاده بر محاسن روي مبارك او شمشيري زد كه بر بالاي بيني و مژه هاي پايين چشم فرو رفت و دندانهاي مبارك آن بزرگوار حركت مي كرد. پس او را گرفتند و بستند و اسير كردند [20] .

بنابر رايت ارشاد:


استري آوردند و او را بر آن نشانيدند و دور او را گرفتند و شمشير از دست او ربودند. پس گويا از خود مأيوس و چشمهاي او پر اشك گرديد و فرمود: اين اول فريب است. مجملا؛ عبيدالله بن عباس ملعون گفت كه مثل تو كسي طالب چنين امري است اگر به او چنين حالتي روي دهد نخواهد گريست. آن جناب فرمود كه قسم به خدا براي خود نمي گريم و نه از براي كشته شدن محزونم، اگر چه تلف نفس را راضي نيستم و ليكن گريه ي من براي اهل من است كه مي آيند. مي گريم براي حسين و آل حسين [21] .

و در كتاب كافي از حضرت صادق - عليه السلام - روايت كرد كه:

اشعث بن قيس شريك در خون اميرالمؤمنين شد، و دخترش جعده حسن را زهر خورانيد و محمد پسرش شريك در خون حسين شد. [22] . بعضي گفته اند كه: اشعث همان كندي ساكن كوفه است كه بعد از پيغمبر مرتد شد در رده اهل ياسر و ابوبكر خواهري داشت احول، او را بدو تزويج. پس محمد از او پيدا شد و از اصحاب اميرالمؤمنين بود و با آن حضرت در صفين با معاويه جنگ كرد. پس از آن مرتد و رئيس خوارج شد. پس در ميان ايشان كشته شد و دخترش جعده حسن را زهر داد و پسرش محمد با مسلم در كوفه محاربه كرد پس از آن با حسين مقاتله كرد. تا اينجا كلام كافي بود.

پس مسلم را به در قصر ابن زياد حرامزاده بردند، و حال اين كه بسيار تشنه شده بود.

بنابر روايت منتخب:

دو روز بود كه آن جناب آب ننوشيده بود [23] .


و ليكن اين روايت منافات دارد با روايت ارشاد كه در سابق مذكور شد كه: «مسلم بر سر در خانه طوعه در همان شب از طوعه شربت آبي خواست و نوشيد.» و شايد اين كه روايت ارشاد از جهت سند اصح باشد.

بنابر روايت ارشاد:

در قصر جماعتي نشسته منتظر اذن بودند. و كوزه [اي] از آب هم در آنجا بود. و از جمله ي آن كسان مسلم بن عمرو باهلي بود. پس حضرت مسلم فرمود كه شربت آبي به من دهيد. مسلم بن عمرو ملعون گفت: ببين چه قدر اين آب سرد است! نه، قسم به خدا نخواهي آن را چشيد تا در آتش جهنم از حميم بچشي. مسلم بن عقيل فرمود: واي بر تو! كيستي؟ مسلم بن عمرو حرامزاده گفت: من آن كسي هستم كه حق را شناختم در زماني كه تو انكار كرده بودي، و نصيحت براي امام خود كردم در زماني كه تو به مكر با امام خود رفتار كردي، و من اطاعت او كردم در زماني كه تو نافرماني كردي، و من مسلم بن عمرو باهلي مي باشم. جناب مسلم بن عقيل فرمود كه مادرت به عزايت بنشيند! چه قدر جفاكار و سنگدلي تو! اي پسر باهله! سزاوارتري به حميم و خلود در آتش جهنم. پس مسلم بن عقيل نشست و پشت به ديوار داد و عمرو بن حريث به غلام خود گفت كه قدحي از آب آورد و به مسلم گفت كه: بياشام. پس مسلم آن را گرفت و خواست كه بياشامد؛ آن قدح از خون دهان مباركش پر شد. نتوانست كه بياشامد. پس يك دفعه يا دو دفعه چنين كرد. چون دفعه ي سوم شد دو دندان ثناياي مسلم در آن افتاد. مسلم گفت: حمد مر خداي را! اگر براي من قسمتي از روزي بود، هر آينه مي آشاميدم. پس رسول پسر زياد حرامزاده آمد و امر كرد كه مسلم را داخل كنند. چون داخل شد بر پسر زياد، به امارت سلام نكرد [24] .


بنابر روايت منتخب:

قوم به او گفتند كه: بر امير سلام كن. آن جناب فرمود كه سلام بر آن كسي باد كه متابعت هدايت كرد و از هلاك عاقبت انديشيد و اطاعت كرد پادشاه بلند را. [يعني امام را]. ابن زياد خنديد. پس بعضي از دربانان به او گفتند كه امير در روي تو خنديد، پس چرا بر او سلام نمي كني به امارت؟! مسلم فرمود: قسم به خدا! براي من اميري غير از حسين نيست. و بر ابن زياد سلام مي كند آنكه از مرگ مي ترسد. پس ابن زياد گفت كه چه سلام كني و يا نكني تو كشته خواهي شد [25] .

بنابر روايت ارشاد:

ابن زياد گفت قسم بن عمر خودم كه تو كشته خواهي شد. مسلم گفت كه چنين است؟ ابن زياد گفت: بلي. مسلم گفت كه پس بگذار كه وصيت كنم به سوي بعضي از قوم خود. پسر زياد گفت: وصيت كن پس مسلم نظر به اطراف مجلس انداخت، در [ميان] ايشان پسر سعد حرامزاده را ديد [26] .

مؤلف گويد: از اينجا مي توان استنباط نمود كه وصيت به سوي فاسق جائز است. زيرا كه عمر سعد فاسق بود. و علم نداشتن مسلم به فسق او بعيد است. و علم نداشتن مسلم به مسأله ابعد است. و فرق ميان حالت اضطرار و اختيار به عدم قول به فصل مدفوع است. و اين قول، مختار حقير است. وفاقا لجمع من اعيان الفقهاء كاستادي و من اليه في العلوم النقلية استنادي، [و هو] السيد ابراهيم الموسوي الحائري مسكنا و مدفنا القزويني مولدا، صاحب الدلايل و الضوابط و النتايج - رضي الله عنه. و اين فقير در حواشي رياض در كتاب وصايا غواشي [27] از وجه مسأله برداشته و در تعليقه ي خودم


بر روضه نيز متعرض شده ام.

مجملا:

مسلم بن عمر بن سعد گفت كه ميان من و تو قرابتي است و مرا به سوي تو حاجتي است، آن را برآورده ساز. و آن امر پنهاني است. عمر امتناع كرد كه اجابت كند. عبيدالله حرامزاده گفت: چرا تأمل نمي كني در حاجتي ابن عم تو؟! پس عمر برخاست و با مسلم به گوشه ي مجلس رفت. ابن زياد حرامزاده به سوي ايشان نگاه مي كرد [28] .

بنابر روايت منتخب:

مسلم گفت: وصيت اولي اين كه: شهادت مي دهم كه به جز خداي تعالي خدائي نيست و اين كه محمد پيغمبر او است و اين كه علي ولي خدا و وصي پيغمبر و خليفه ي او است در امت پيغمبر. وصيت دوم اين كه: زره مرا بفروش و هفتصد درهم قرض دارم در اين شهر شما، از زماني كه در اين شهر وارد شده ام و آن را اداء كن. وصي سوم اين كه: بنويس به آقاي من حسين كه برگردد و نيايد به سوي بلد شما، پس خواهد به او رسيد آنچه مرا رسيد، پس به من رسيده است كه او با اهل و اولاد متوجه كوفه است [29] .

بنابر روايت ارشاد:

[وصيت چهارم] اين كه: در زماني كه كشته شدم پس جسد مرا از پسر زياد حرامزاده بستان و آن را دفن كن. عمر حرامزاده به ابن زياد گفت: اي امير! هيچ مي داني كه چه گفت؟ چنين و چنان گفت. ابن زياد گفت كه: امين خيانت نمي كند و ليكن خائن امين شد. اما مال تو، پس از تو است و ما منع نمي كنيم


كه به مال تو عمل كند آنچه را كه دوست داري. و اما بدنش پس باكي نداريم بعد از اين كه او را كشتيم هر چه شود. و اما حسين، پس اگر او اراده ي ما نكند، ما اراده ي او نكنيم [30] .

بنابر روايت منتخب:

عمر حرامزاده گفت كه اما آنچه ذكر كردي از امر شهادت، پس ما همه شهادت مي دهيم و اما امر زره، پس آن به دست ما است؛ اگر بخواهيم قرض تو را ادا مي كنيم و اگر نخواهيم نه. و اما امر حسين، پس ناچار است كه بايد بيايد به سوي تو ما تا بچشانيم او را مرگ را. پس پسر زياد حرامزاده چون اين را شنيد گفت: خدا قبيح كند تو را كه سر مسلم را افشاء كردي! پس بايد بيرون نرود به سوي جنگ حسين غير تو [31] .

بنابر روايت لهوف:

ابن زياد گفت: اي عاق! اي شاق! بر امام تو خروج كردي و عصاي مسلمين را شكستي و فتنه انگيختي. پس مسلم گفت كه: دروغ گفتي، اي پسر زياد! و لعنت شدي. اين است و جز اين نيست عصاي مسلمين را شكافت معاويه و يزيد. و اما فتنه؛ پس آن را برانگيختي تو و پدر تو، زياد، پسر عبيد كه عبد بني علاج از ثقيف بود، و من اميد دارم كه خدا روزي كند مرا شهادت را در دست بدترين خلق خود. ابن زياد گفت كه تو گمان داري كه در اين امر براي تو چيزي است؟! مسلم فرمود: قسم به خدا كه گمان نيست، بلكه يقين است! [32] .

بنابر روايت ارشاد:


ابن زياد لعين گفت: اي پسر عقيل! در ميان مردم آمدي و جمعيت ايشان را پريشان كردي. مسلم فرمود: نه چنين است. نه براي اين آمدم؛ و ليكن اهل اين شهر گمان كردند كه پدر تو برگزيدگان ايشان را كشت و خون ايشان را ريخت و در ميان ايشان مانند كسري و قيصر عمل مي كرد پس ما آمديم كه ايشان را به عدالت امر كنيم و به سوي حكم كتاب بخوانيم. ابن زياد گفت كه تو را به اين امر چه كار، اي فاسق؟ چرا در مدينه چنين نكردي؟! و حال اين كه شراب مي خوردي. مسلم گفت كه من شراب نخوردم. قسم به خدا كه خدا مي داند كه تو دروغ مي گوئي و تو بدون علم مي گوئي و من چنين نيستم و تو سزاوارتري به خوردن شراب از من. و سزاوارتري كه مانند سگ ولوغ [33] كني در خونهاي مسلمانان. پس مي كشتي نفسي را كه خدا حرام كرد آن را، و مي ريختي خون حرام را بر غضب و عداوت و سوءظن، و حال اين كه آن را بازيچه قرار داده بودي كه گويا كاري نكرده [اي]. پس ابن زياد گفت كه اي فاسق! نفس تو آرزو مي كرد چيزي را كه خدا در ميان تو و آن حايل شد. و تو را سزاوار آن ندانست. مسلم گفت كه اگر ما اهل آن نيستيم، پس اهل آن كيست؟ ابن زياد گفت كه اهل آن اميرالمؤمنين يزيد است. مسلم گفت كه حمد مي كنم خدا را بر هر حال، راضي شديم به خدا كه حكم كند ميان ما و شما! پس ابن زياد گفت كه خدا مرا بكشد اگر من تو را نكشم به كشتي كه در اسلام چنين كشتني واقع نشده باشد. مسلم گفت كه تو سزاوارتري به اين كه در اسلام چيزي را كه نبود به جا آوري. پس تو وا نمي گذاري بدي كشتن را، و خبث سريرت [34] را، و لئوم غلبة را. پس ابن زياد بي بنياد - و العياذ بالله - دشنام داد مسلم و حسين و علي و عقيل را [35] .


بنابر روايت لهوف:

مسلم گفت كه تو و پدر تو سزاوارتريد به دشنام. پس بكن، آنچه مي كني، اي دشمن خدا! [36] .

بنابر روايت علامه ي دربندي از بعضي حواشي:

مسلم روي خود را به جانب مدينه كرد و گفت: سلام بر تو باد، اي پسر پيغمبر خدا! آيا مي داني آنچه را كه جاري شد بر پسرعم تو يا نمي داني؟ [37] .

بنابر روايت منتخب:

پس از ابن زياد شديد العناد حرامزاده ي ملعون امر كرد كه مسلم را بر بام قصر بردند كه او را از سر به زير اندازند. در آن هنگام، مسلم بر فراق امام حسين گريست و گفت:



جزي الله عنا قومنا شر ما جزي

شرار الموالي بل أعق و أظلم



هم منعونا حقنا و تظاهروا

علينا و راموا ان نذل و نرغم



و غاروا علينا يسفكون دمائنا

فحسبهم الله العظيم المعظم



و نحن بنو المختار لا شئي مثلنا

نبي صدوق مكرم و مكرم [38] .



بنابر روايت ابي مخنف:

چون مسلم از شعرش فارغ شد، عمر بن سعد حرامزاده فرياد كرد كه واي بر شما! او را در ملكه بيندازيد. پس او را از بالاي قصر بر سرش انداختند. پس روح مقدس آن سرور به آشيان قدس پرواز نمود. پس سرش را جدا كردند و جسد مسلم و هاني در بازارها مي كشيدند. چون خبر به قبيله ي مذحج رسيد، سه


روز و سه شب جنگ كردند و بدنهاي ايشان را گرفتند و شستند و كفن كردند و بر ايشان نماز كردند و در جنب مسجد جامع مدفون ساختند [39] .

بنابر روايت ارشاد:

ابن زياد گفت كه بكر بن حمران احمري، كه مسلم بر او ضربت زده بود، برود در بام قصر و گردن او را بزند. پس آن ملعون بالا رفت و حال اين كه مسلم خدا را تكبير مي گفت و استغفار مي كرد و صلوات مي فرستاد بر پيغمبر و مي گفت: خدايا! حكم كن ميان ما و ميان قوم ما كه ما را فريب دادند و تكذيب نمودند. و ما را خوار كردند، پس سر آن جناب را بريدند [40] .

بنابر روايت لهوف:

بكر بن حمران حرامزاده سر مباركش را جدا ساخت و با ترس و لرز به زير آمد. ابن زياد گفت كه چه حالت است كه در تو مي بينم؟! آن ملعون گفت كه در ساعت قتلش مرد سياه بدروئي در برابر خود ديدم كه انگشت خود را به دندان گرفته بود - يا اين كه گفت كه لب خود را به دندان گرفته بود - پس من بسيار ترسيدم، به نحوي كه هرگز به اين قسم بر من روي نداده بود. پس ابن زياد لعين سر مسلم و هاني بن عروة را به نزد يزيد ولد الزنا فرستاد [41] .

و بنابر روايت مناقب:

بدن اين دو بزرگوار را به عكس آويخته بود. [42] .

تا اين كه قبيله مذحج در رسيدند و آن بدنها را گرفتند، چنانكه ذكر شد.


امر چهارم: اول كسي كه از اهل بيت قدم به مبارزت گذاشت، عبدالله بن مسلم بن عقيل بود. بنابر قول مهيج:

جواني بود كه به نص حديث در عالم مثل و شبيه نداشت. از خالوي بزرگوار اجازه گرفت [43] .

بنابر روايت بحار:

به معركه آمد و اين رجز مي خواند:



اليوم ألقي مسلما و هو أبي

و فتية بادواء علي دين النبي



امروز ملاقات مي كنم مسلم را و او پدر من است و از جواناني هستند كه از دنيا به آخرت شتافتند بر دين پيغمبر.



ليسوا بقوم عرفوا بالكذب

لكن خيار و كرام النسب



من هاشم السادات اهل الحسب

نيستند به قومي كه معروف به كذب باشد. ليكن برگزيدگان و كريم النسب مي باشند، از هاشمي سادات كه اهل حسب مي باشند.



بنابر روايت محمد بن ابي طالب موسوي:

او از شجاعان روزگار بوده مقاتله نمود تا نود و يك نفر را به دار البوار فرستاد در سه حمله. پس عمرو بن صبيح صيداوي حرامزاده و اسد بن مالك لعين او را به قتل آوردند [44] .

و ابوالفرج گفته كه:

عبدالله بن مسلم، مادرش رقيه، دختر علي بن ابي طالب، بوده كه او را عمرو بن صبيح به قتل آورد. و در آن چيزي كه از مدائني ذكر كرديم و از حميد بن مسلم


اين كه تير به او برخورد، و حال اين كه دست خود را بر پيشاني گذاشته بود. پس كف او را با جبين او دوخت. [45] .

بنابر روايت ارشاد:

آن شجاع نامدار دست خود را بر پيشاني نگه داشت، كه محافظت از تير كند پس آن تير عمرو بن صبيح كف او را به پيشاني او دوخت كه قدرت بر حركت دادن آن نداشت. پس از آن ديگري، نيزه [اي] در قلب مبارك او فرو برد. پس شهيد گرديد [46] .

بنابر روايت ابي مخنف:

عبدالله بن مسلم بن عقيل در مقابل امام - عليه السلام - ايستاد. پس عرض كرد: اي آقاي من! مرا رخصت فرماي تا به جهاد روم. آن جناب فرمود كه كفايت كرد تو را و اهل تو را از قتل و مصيبت. پس او عرض كرد: اي عم بزرگوار! به چه رو خدا را ملاقات كنم و حال اين كه آقاي خود را تسليم دشمنان نموده باشم؟! قسم به خدا كه اين نخواهد شد. پس اين اشعار را انشاد كرد:



نحن بنوهاشم الكرام

نحمي عن ابن السيد الامام



نسل علي الأسد الضرغام

سبط النبي المصطفي التهامي



مائيم بنوهاشم كه بزرگانيم حمايت مي كنيم از پسر آقائي كه امام است. نسل علي است كه شير است سبط پيغمبري است كه برگزيده از اهل تهامه است.

پس از آن، حمله كرد بر قوم. پس خلق بسياري را كشت. پس مردي تيري انداخت از معاندين و او را شهيد ساخت. پس چون امام حسين به او نظر كرد به جانب او رفت و لشكر را از او دور نمود، و او را بر پشت اسب خود گرفت و به خيمه گاه آورد و در آنجا او را نهاد. پس از آن به سوي اصحاب خود برگشت


و فرمود: اي قوم! حمله كنيد؛ خداي تعالي مبارك كند در شما و پيشي گيريد به بهشت. و دار الأمان بهتر است از دار خواري. [47] .

امر پنجم: بنابر روايت بحار:

محمد بن مسلم بن عقيل كه مادرش ام ولد به ميدان آمد و مقاتله كرد. بنابر روايتي كه از امام محمدباقر - عليه السلام - ابو جرهم ازدي لعين و لقيط بن اياس ملعون او را كشتند. [48] .

امر ششم: بنابر روايت صدوق در امالي:

عبيدالله بن مسلم بن عقيل به ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:



اقسمت لا اقتل الا حرا

و قد وجدت الموت شيئا مرا



قسم خوردم كه كشته نشوم مگر به جوانمردي. و حال اين كه يافتم مرگ را چيزي تلخ.



اكره ان ادعي جبانا فرا

ان الجبان من عصي و فرا



كراهت دارم اين كه خوانده شوم ترسنده ي فرار كننده. به درستي كه ترسنده آن كسي است كه نافرماني كند و فرار كند.

پس سيزده نفر را كشت تا اين كه كشته شد [49] .

امر هفتم: بنابر روايت بحار:

محمد بن ابي طالب و غير او گفته اند كه از آن پس، جعفر بن عقيل رجز خواند:



انا الغلام الأبطحي الطالبي

من معشر في هاشم و غالب




منم پسر ابطحي كه از نسل ابوطالب مي باشم از گروهي كه داخل در قبيله هاشم و غالب مي باشند.



و نحن حقا سادة الذوائب

هذا حسين أطيب الأطائب



من عترة البر التقي العاقب

و مائيم آقايان اشرف و اين حسين است كه پاكيزه ترين پاكيزگان است از عترت نيكوكار پرهيزگار عاقب. و عاقب از اسماء پيغمبر است به جهت اين كه در عقب انبياء بوده [50] .



بنابر روايت ابي مخنف مي گفت:



يا معشر الكهول و الشبان

اضربكم بالسيف و السنان



اي گروه پيران و جوانان! مي زنم شما به شمشير و نيزه.



ارضي بذاك خالق الانسان

ثم رسول الملك الديان



خشنود مي سازم به اين مقاتله آفريدگار بني آدم را پس از آن خشنود مي سازم پيغمبر ملك ديان را.

پس بر لشكر حمله كرد و چهل و پنج نفر را به خاك انداخت [51] .

بنابر روايت بحار:

پانزده سوار را به جهنم فرستاد [52] .

بنابر روايت ابن شهر آشوب:

دو مرد را كشت. پس از آن، بشر بن سوط همداني او را شهيد ساخت [53] .


و از ابي الفرج، نقل شده است كه:

مادرش ام النفر است؛ دختر عامر عامري. و او را عروة بن عبد الله خثعمي كشت. در آن چيزي كه روايت كرديم او را از حضرت باقر - عليه السلام. [54] .

امر هشتم: بنابر روايت بحار:

عبدالرحمن بن عقيل آمد و اين رجز مي خواند:



ابي عقيل فاعرفوا مكاني

من هاشم و هاشم اخواني



پدرم عقيل است پس مقام مرا بدانيد. از قبيله بني هاشم هستم و بني هاشم برادران من مي باشند.



كهول صدق سادة الاقران

هذا حسين شامخ البيان



و سيد الشيب مع الشبان

پيران راست كردارند كه آقايان هم سران و هم نبردانند اين حسين است كه مكان و مقام او و بنيان و نسب و حسب او بلند است و آقاي پيران با جوانان است. پس هيفده نفر را به قتل آورد. پس عثمان بن خالد جهني او را به قتل آورد.



[55] .

امر نهم: بنابر روايت بحار از ابوالفرج روايت كرده كه:

عبدالله بن عقيل بن ابي طالب كه مادرش ام ولد بود به ميدان رفته و او را عثمان بن خالد بن أشيم جهني و بشر بن حوط قابضي كشتند. در آنچه ذكر كرد آن را سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم [56] .

امر دهم و يازدهم:بنابر روايت بحار:

عبدالله الاكبر بن عقيل بن ابي طالب كه مادرش ام ولد بود، به ميدان آمد. و او


را بنا بر طريق مدايني: عثمان بن خالد جهني و مردي از همدان كشتند - و ذكر نكرد عبدالرحمن را اصلا - پس از آن گفته كه: محمد بن ابي سعيد بن عقيل بن ابي طالب احول مادرش ام ولد بود لقيط بن ياسر جهني تيري انداخت او را كشت در آنچه روايت كرديم از مداين از ابي مخنف از سليمان بن ابي راشد از حميد بن مسلم [57] .

امر دوازدهم: بنابر روايت بحار:

محمد بن عبدالله بن جعفر طاير قدم به ميدان جنگ گذاشت [58] .

بنابر روايت مهيج:

مادر او زينب خاتون، دختر اميرالمؤمنين، است [59] و رجز خواند:

نشكو الي الله من العدوان: شكايت مي كنيم به سوي خدا از دشمني دشمنان. فعال قوم في الردي عميان: كارهاي قومي را كه به كوري در هلاكت افتاده اند. قد تركوا معالم القران: به تحقيق كه ترك كرده اند نشانه هاي قرآن را.

و محكم التنزيل و التبيان: و ترك كردند قرآني را كه محكم و مبين است در دلالت.

و أظهروا الكفر مع الطغيان: و ظاهر كرده اند كفر و گمراهي را.

پس جهاد كرد تا اين كه ده نفر را به خاك هلاك انداخت. پس از آن عامر بن نهشل تميمي ملعون او را به درجه ي شهادت رسانيد [60] .

امر سيزدهم: بنابر روايت بحار:


عون بن عبدالله بن جعفر طيار قدم به مبارزت گذاشت [61] .

و بنابر روايت مهيج:

مادر آن بزرگوار نيز زينب خاتون، دختر علي مرتضي بود [62] .

و اين رجز را خواند:



ان تنكروني فانا ابن جعفر

شهيد صادق في الجنان أزهر



يطير فيها بجناح أخضر

كفي بهذا شرفا في المحشر



اگر مرا نمي شناسيد پس منم پسر جعفر كه از روي صدق شهيد شد در بهشت نور او رخشان است.

پرواز مي كند جعفر در بهشت به بال سبز، كافي است به همين از حيثيت شرافت در محشر.

پس آنقدر كتشار كرد سه سوار و هيجده پياده را كشت. پس عبدالله بن بطه طائي ملعون او را به درجه ي شهادت رسانيد [63] .

امر چهاردهم: بنابر روايت بحار از ابوالفرج:

از آن پس عبيدالله بن عبدالله بن جعفر بن ابي طالب به ميدان رفت و شربت شهادت نوشيد. [64] .

و بايد دانست كه: تا بني اعمام بودند نگذاشتند كه اولاد و احفاد اميرالمؤمنين به ميدان روند. اول اولاد مسلم، از آن پس، اولاد عبدالله بن جعفر به ميدان رفته و شربت شهادت نوشيدند. پس از ايشان تا اولاد امام حسن بودند،


نگذاشتند كه اعمام و اولاد امام حسين جهاد كنند پس مقاتله كردند تا كشته شدند. از آن پس تا عموها بودند نگذاشتند كه شاهزادگان از اولاد امام حسين به ميدان روند. چون كشته شدند آن وقت شاهزادگان كشته شدند. از آن پس جناب سيدالشهداء شهيد شد. بلي در شهادت عباس [بن علي] خلافي هست كه در روز تاسوعا كشته شد، چنان كه در اكاليل سابقه گذشت. و همچنين در شهادت علي اكبر. پس متفطن [65] شو.

امر پانزدهم: بنابر روايت ابي مخنف:

كه چون حضرت نداي استغاثه در داد، دو پسر از خيمه گاه آمدند كه گويا دو ماهي بودند كه از آسمان نبوت و برج وصايت و افق خلافت طلوع كردند؛ يكي اسمش احمد بود و ديگري قاسم. و هر دو از پسران حضرت امام حسن مجتبي بودند و مي گفتند: لبيك، لبيك، اي آقاي ما! آگاه باش كه ما در خدمت تو ايستاده ايم. امر كن ما را به امر تو، صلوات فرستد خدا بر تو. آن جناب در جواب فرمود كه گران است بر عموي شما اين كه بگويد به شما كه بيرون رويد و حمايت از حرم جد خود نمائيد پس قاسم به مبارزت آمد. [66] .

بنابر روايت ابي مخنف:

از عمر مباركش چهاده سال گذشته [67] .

و بنابر روايت بحار:

او صغيري بود كه به تكليف نرسيده [بود]. چون امام حسين به او نگاه كرد دست به گردن او در آورد و هر دو گريه مي كردند تا اين كه هر دو بيهوش شدند. پس از آن، قاسم از عم بزرگوار رخصت مبارزت خواست. آن جناب او را اذن


نداد. قاسم شروع كرد به بوسيدن دستهاي حسين و پاهاي حسين كه اذن بستاند [68] .

بنابر روايت منتخب:

قاسم عرض كرد كه اي عم! مرا رخصت ده تا به سوي اين كافران روم. آن جناب فرمود: اي برادرزاده! تو نشانه ي برادر من مي باشي و مي خواهم كه باقي باشي تا تسلي به تو جويم. و اجازه بدو نداد. قاسم با نهايت هم و غم نشست در حالتي كه دلگير و از چشمهايش مباركش سيلاب اشك روان بود و ديد كه عم او به برادرانش اجازه داد و به او نداد. و سر خود را بر زانو گذاشت كه ناگاه به خاطرش آمد كه پدر بزرگوارش رقعه نوشته و به شانه ي او بسته و فرموده كه: در زماني كه تو را الم و هم روي داد، اين رقعه را بگشا و بخوان و بفهم آنچه را كه در او است و بدان عمل كن. پس قاسم با خود گفت كه سالها بر من گذشت و مانند الم و درد امروز به من نرسيد. پس آن عوذه [69] را گرفت و مهر آن را شكست و به كتابت آن نگاه كرد، كه در آن نوشته بود: اي فرزندم قاسم! وصيت مي كنم تو را كه اگر عمويت را در كربلا ديدي كه دشمنان دور او را گرفته اند پس ترك مكن مبارزت و جهاد را با دشمنان خدا و دشمنان پيغمبر خدا، و بخل نكن به جان خود براي حسين؛ و هر چه او تو را نهي كند از جهاد تو معاوده [70] كن تا اين كه تو را اذن دهد در جهاد تو سعادت ابديه را ادراك كني. پس قاسم در همان ساعت برخاست و به جانب امام حسين آمد، و نوشته ي پدر را به عم مكرم خود داد. پس چون حسين آن رقعه را قرائت نمود گريست گريستن


سختي. و به ويل و ثبور ندا در داد و فرمود: اي برادرزاده! اين وصيت پدر تو است به سوي تو و در نزد من وصيت ديگر است از پدر تو. براي تو، و لابد است از به عمل آوردن آن. پس حسين دست قاسم را گرفت و به خيمه آورد و برادرانش عون و عباس را خواست و به مادر قاسم گفت آيا لباس نو در نزد تو است؟ مادر قاسم گفت كه نيست. پس به خواهرش زينب فرمود كه بياور آن صندوق را. پس زينب آن را آورد و در پيش امام حسين گذاشت. پس آن جناب سر صندوق را گشود و قباء امام حسن را بيرون آورد و به قاسم پوشانيد و عمامه حسن را بر سرش پيچيد و دست دختر خود را كه نامزد قاسم بود گرفت و او را براي قاسم عقد كرد. و خيمه عليحده براي ايشان مهيا ساخت و دست دختر خود را در دست قاسم نهاد و از آن خيمه بيرون آمد. پس قاسم به دختر عم نگاه مي كرد و گريه مي كرد تا اين كه شنيد كه دشمنان مي گويند كه آيا مبارزي هست؟ پس دست زنش انداخت و خواست كه از خيمه بيرون آيد، پس دختر عم او دامنش را گرفت و كشيد و او را از بيرون رفتن ممانعت نمود و مي گفت كه چه به خاطرت رسيد و مي خواهي چه كني؟ قاسم گفت: به ميدان كارزار مي روم؛ زيرا كه ايشان طلب مبارزت مي نمايند. و من مي خواهم با دشمنان ملاقات نمايم. پس دختر عمش او را چسبيد. قاسم به دختر عم گفت كه دامن مرا رها كن كه عروسي ما به آخرت افتاد. پس عروس فرياد زد و نوحه كرد و آه از دل كشيد با دل حزين و اشكهاي جاري مي گفت: اي قاسم! تو مي گوئي كه عروسي ما را به آخرت تأخير انداختيم و در قيامت به چه چيز تو را بشناسم؟ و در كدام مكان ببينم؟ پس قاسم دست به آستين خود زد و آن را دريد و گفت: اي دختر عم! مرا به آستين دريده بشناس. پس اهل بيت همه به گريه در آمدند براي اين كاري كه قاسم كرده بود. و ندا به: واويلا و وا ثبورا نمودند. چون حسين ديد كه قاسم اراده ميدان دارد به او فرمود كه اي فرزند من! به پاي خود به سوگ مرگ مي روي. قاسم عرض كرد كه اي عم! چگونه نروم و


حال اين كه تو را در ميان دشمنان تنها مي بينم؛ غريبي و ياوري و دوستي نداري. روح من فداي روح تو باد و جان من به قربان جان تو پس از اين حسين گريبان قاسم را دريد و عمامه ي او را دو نصف كرد و هر دو طرفش را در پيش آويخت. پس جامه هاي او را به صورت كفن در آنها پوشانيد و شمشير خود را بر كمر قاسم بست و او را به رزمگاه فرستاد. پس از آن قاسم به نزد عمر بن سعد آمد و گفت: اي عمر! آيا خدا را نمي ترسي؟ آيا خدا را محافظت نمي كني؟ اي كور دل! آيا ملاحظه نمي كني پيغمبر خدا را؟! عمر بن سعد ملعون حرامزاده گفت كه آيا كفايت نمي كند شما را تكبر؟ آيا اطاعت نمي كنيد يزيد را؟ پس قاسم فرمود كه خدا شما را جزاي خير ندهد. تو ادعا اسلام مي كني و آل پيغمبر همه تشنه كامند؛ به تحقيق كه دنيا در چشمهاي ايشان تيره شده است. پس لختي درنگ كرد پس نديد كسي را كه به مبارزت او آيد. پس به خيمه برگشت. پس شنيد صداي دختر عم خود را كه گريه مي كرد. قاسم گفت: آگاه باش كه من آمده ام. پس عروس برخاست ايستاد و گفت: خوش آمدي، اي عزيز! حمد مر خداي را كه دوباره روي تو را به من نماند پيش از مردن. پس قاسم نازل شد و به خيمه رفت و گفت: اي دختر عم! مرا صبر نيست كه با تو بنشينم و كفار طلب مبارزت مي كنند. پس عروس را وداع كرد و بيرون رفت و بر اسب خود سوار شد و در ميان ميدان به جولان در آورد. پس آمد به سوي او مردي كه با هزار سوار برابر بود. قاسم او را كشت، و آن ملعون چهار پسر داشت كه شاهزاده همه ي ايشان را به جانب نيران فرستاده پس قاسم تازيانه بر اسب زد و شروع نمود با سواران مقاتله كردن تا اين كه ضعف بر او مستولي شد. پس خواست كه به خيمه آيد كه ناگاه ازرق شامي سر راه بر او گرفت، و با او جنگ كرد. پس قاسم بر سر او شمشير زد و او را كشت. پس به نزد عم بزرگوار آمد و عرض كرد: اي عمو جان! العطش، العطش، مرا به شربت آبي درياب! پس امام حسين او را امر به صبر نمود و انگشتر خود را به او داد و


فرمود كه آن را به دهان خود گذار و بمك آن را. قاسم گويد: چون آن را در دهان گذاشتم، گويا چشمه ي آبي از آن ظاهر شد. پس سيراب شدم و به ميدان برگشتم [71] .

بنابر روايت بحار:

قاسم به ميدان آمد و حال اين كه اشكهاي چشم او بر رويش روان بود و مي فرمود:



ان تنكروني فانا ابن الحسن

سبط النبي المصطفي و المؤتمن



هذا حسين كالأسير المرتهن

بين اناس لا سقوا صوب المزن



اگر مرا نمي شناسيد، پس منم پسرامام حسن، سبط پيغمبر مختار مؤتمن.

اين است حسين كه مانند اسيري است كه گرو گذاشته شده باشد در ميان مردماني كه سيراب نشوند از ريخته شده باران [72] .

و اين كلام نفرين است.

بنابر روايت مناقب:

فرمود:



اني انا القاسم من نسل علي

نحن و بيت الله اولي بالنبي



من شمر ذي الجوشن او ابن الدعي

به درستي كه منم قاسم از نسل علي ما - قسم به خدا - كه سزاوارترم به پيغمبر از شمر ذي الجوشن و يا از آن ولد الزنا [73] .



بنابر روايت بحار:


صورت مبارك قاسم مانند پاره ي ماه بود. و چندان كشتار كرد كه سي و پنج نفر را بر خاك انداخت [74] .

بنابر روايت ابي مخنف:

شصت نفر را بر خاك انداخت [75] .

حميد بن مسلم گويد كه:

من در لشكر عمر بن سعد بودم كه قاسم بيرون آمد به سوي ما، و روي او مانند پاره ي ماه بود. پس گذشت و حال اين كه در دست او شمشيري بود، و بر او پيرهن و ازاري بود و دو نعل در پايش بود. كه بند يك پاي آن باز بود فراموش نمي كنم كه بند نعل پاي چپ بود. پس عمرو بن سعد ازدي به من گفت: قسم به خدا كه اگر مرا ضربت زند هر آينه دست بر او دراز نمي كنم. واگذار او را، كه اين گروه كفايت او را مي كنند. پس گفت: قسم به خدا كه به او حمله مي كنم. پس حمله كرد تا اين كه سرش را شكافت، قاسم بر رو افتاد [76] .

و بنابر روايت معدن البكاء:

اين كه در خبري دارد كه بعضي آن شاهزاده را با سنگ مي زدند و مي گفتند بكشيد پسر خارجي را.

بنابر روايت مخنف:

شبية بن سعد شامي نيزه بر پشتش زد كه از سينه اش بيرون آمد. پس قاسم افتاد


و در خون خود غلطان شد و فرياد كرد كه اي عم بزرگوار. مرا درياب [77] .

حميد [بن مسلم] گويد كه:

حسين مانند بازي كه از هوا به زير آيد آمد و مانند شير جنگي حمله كرد، و صفها را شكافت. پس عمر بن سعد ازدي قاتل قاسم را به شمشير زد. عمر دست خود را سپر كرد كه شمشير دستش را از مرفق جدا ساخت. پس عمر فرياد زد كه لشكر همه شنيدند و حسين از عمر، كناره كرد. و لشكر كوفه حمله آوردند كه عمر را از دست حسين نجات دهند. پس اسبان ايشان به سمهاي خود قاسم را لگدكوب كردند [78] .

بنابر روايت منتخب:

حسين آرام نگرفت تا اين كه قاتل قاسم را كشت [79] .

حميد مي گويد:

غبار نشست؛ ديدم كه حسين بر بالاي سر قاسم ايستاده و پاهاي قاسم حركت مي كرد، تا اين كه روح مباركش به آشيان قدس پرواز كرد [80] .

بنابر روايت ابي مخنف:

پس حسين گريست، گريستن شديدي. [81] .

حميد گويد كه:


حسين گفت گران است، بر عموي تو، قسم به خدا كه تو او را بخواني و او تو را اجابت نكند يا اجابت كند ليكن ياري نكند؛ يا ياري كند ليكن نفعي به حال تو نداشته باشد. دور باشد از رحمت خدا، قومي كه تو را كشتند. صداي تو صدائي است - قسم به خدا كه خونخواه او بسيار است، و ياور او كم است. پس او را برداشت. پس گويا نظر مي كنم به پاهاي قاسم كه بر زمين مي كشيد. پس سينه ي او را به سينه ي خود گذاشت. من پيش خود گفتم كه چه خواهد كرد، پس آمد تا اين كه او را در ميان كشتگان گذاشت از اهل بيت خود [82] .

بنابر روايت منتخب:

او را در خيمه گذاشت. پس قاسم چشم را گشود، ديد كه حسين او را در بغل گرفته و مي گريد و مي گويد: اي فرزند من! خدا لعنت كند كشنده ي تو را! گران است بر عموي تو، اين كه او را بخواني و تو كشته شده باشي! اي پسرك من! كشتند تو را كفار، گويا نشناختند تو را، و نشناختند جد تو را و پدر تو را. پس حسين گريست و گريستن سختي و عروس گريست. و همه ي اهل بيت گريستند و بر صورتهاي خود سيلي زدند و گريبانها دريدند و واويلا و وا بثوراء گفتند [83] .

امر شانزدهم: بنابر روايت ابي مخنف:

بعد از قاسم احمد، پسر امام حسن به ميدان آمد. و نوزده سال از عمر او گذشته بود [84] .

و ظاهر اين كه همين احمد كنيه اش ابوبكر است كه پس از اين مي آيد و اين را بعضي از حذاق اخبار گفته اند. بد سخني نيست، زيرا كه در تعداد اولاد آن جناب


احمد نام، در بحار و كتب ديگر ننوشته اند. اما ابوبكر، پس صاحب اعلام الوري آن را نوشته [85] .

مجملا:

احمد اين اشعار را انشاد فرمود:



اني انا نجل الامام بن علي

نحن و بيت الله اولي بالنبي



به درستي كه منم پسر امام حسن پسر علي، ما - قسم به خانه ي خدا - سزاوارتريم به پيغمبر.



اضربكم بالسيف حتي يلتوي

اطعنكم عن دين جدي و ابي



مي زنم شما را به شمشير تا پيچيده شود نيزه. مي زنم شما را، از دين جد من و پدر من.

و الله لا يحكم فينا ابن الدعي

قسم به خدا كه حكم نمي كند در ما پسر زنا.

پس از آن حمله كرد بر قوم و آنقدر كشتار كرد كه هشتاد نفر را به خاك هلاك انداخت و به سوي حسين برگشت و حال اين كه چشمهاي او از شدت تشنگي در ميان سرش فرو رفته بود، و نداء مي كرد كه اي عم بزرگوار! آيا شربت آبي هست كه قوت گيرم به آن بر دشمن من؟ پس امام حسين فرمود كه: اي برادرزاده! صبر كن زمان كمي، تا اين كه ملاقات كني جدت رسول خدا را پس بياشاماند تو را شربتي كه بعد از آن تشنه نشوي هرگز. پس احمد به مقام خود برگشت. و حال اين كه مي گفت:



صبرا قليلا فأملني بعد العطش

فان روحي في الجهاد تنمكش



صبر مي كنم صبر كمي كه آرزو و بعد از تشنگي است. پس به درستي كه روح من در جهاد سرعت دارد.




لا ارهب الموت اذا الموت دهش

و لم اكن عند اللقاذات رعش



نمي ترسم مرگ را در زماني كه مرگ به اضطراب آورد. و نبوده ام در نزد ملاقات مرگ، صاحب لرزه.

و در بعضي از نسخ بدل دهش، وحش دارد. يعني وحشت آورد و در بعضي از نسخ بدل او فحش دارد. يعني زيان كند. پس از آن، بر قوم حمله كرد و جماعتي را به نيران فرستاد. و مي گفت:



اليكم يا بني المختار ضربا

يشيب لوقعه رأس الرضيع



بر شما لازم است اي پسران برگزيده شده، زدني كه پير شود، براي واقع شدن آن، سر شيرخواره.



يبيد معاشر الكفار جمعا

بكل مهند عضب قطيع



هلاك كند گروه كفار همه را به هر شمشير تند برنده [اي] كه مي زنيد.

پس آنقدر جنگ كرد تا كشته شد. [86] .

امر هيفدهم: بدانكه صاحب بحار گفته كه:

ابوالفرج و محمد بن ابي طالب مي گويند كه: بعد از عبيدالله بن عبدالله بن جعفر بن ابي طالب عبدالله بن الحسن بن علي بن ابي طالب به ميدان رفت، و ليكن در اكثر روايات آن است كه: او قاسم بن حسن بود. و پس از شهادت قاسم؛ ذكر كرد كه: پس از آن عبدالله بن حسن به ميدان رفت و فرمود كه: اين همان عبدالله است، كه اولا ذكر كرديم و اصح همين است كه او بعد از شهادت قاسم به ميدان رفت و مي گفت:



ان تنكروني فانا بن حيدرة

ضرغام اجام و ليث قسورة [87] .



اكليلكم بالسيف كيل السندره

علي الأعادي مثل ريح صرصرة



اگر مرا نمي شناسيد، پس منم پسر حيدر كه شير نيزارها است. و شير صيد كننده


است و شما را بيجان مي كنم به شمشير مانند پيمان نمودن از كيل بزرگ و بر دشمنان مانند باد صرصر است. يعني باد وزنده. پس از آن چهارده نفر را كشت. پس از آن او را هاني بن ثبيت حضرمي شهيد ساخت. و در بعضي از نسخ بدل ثبيت، شبث دارد. پس روي آن ملعون سياه شد. و ابوالفرج گفته كه: امام محمدباقر فرموده كه: حرملة بن كاهل اسدي او را كشته. و از هاني بن ثبيت قايضي روايت شده كه: مردي از ايشان را كشت. تا اينجا كلام بحار بود [88] .

و عجب اين كه صاحب بحار، عبدالله بن حسن را بعد از اين در مجاهده حضرت سيدالشهداء ذكر كرده كه در دامن آن جناب شهيد شد. اگر بگوئي كه شايد پسر امام حسن دو نفر مسمي به عبدالله باشند، گوئيم كه صاحب بحار در تعداد اولاد امام حسن يك نفر عبدالله بيشتر ذكر نفرموده و گفته كه او و قاسم از يك مادرند و مادر ايشان ام ولد بود. و اگر بگوئي كه شايد صاحب بحار ذكر عبدالله را، در اينجا از بابت حكايت از كلام ديگري باشد؛ گوئيم كه: او اول از ابوالفرج ذكر كرده كه: عبدالله بن حسن در دفعه ي اولي به ميدان آمد. بعد از اين، خود گفت كه: اصح آن است كه بعد از قاسم به ميدان آمد با اين كه باز گفته كه: در دامن سيدالشهداء در زماني كه در ميدان بود، شهد شد. مجملا تهافت در كلام او ظاهر است.

امر هيجدهم: علامه ي مجلسي در كتاب مقتل بحار فرموده كه:

ذكر كرد، مدايني به سندهاي ما از او از ابي مخنف از سليمان بن ابي راشد كه ابوبكر پسر امام حسن به جهاد رفت. و مادرش ام ولد بود. و او را عبدالله بن عقبة غنوي به درجه شهادت رسانيد [89] .


و ابوالفرج نيز چنين گفته [90] و علامه ي مجلسي گفته كه:

در حديث عمرو بن شمر از جابر از ابي جعفر - عليه السلام - وارد است كه: عقبه ي غنوي قاتل آن جناب است. [91] .

و در امر پانزدهم گذشت كه ظاهر اين كه احمد بن الحسن همين ابوبكر بن الحسن است كه كنيه ي او ابوبكر و اسم او احمد است. و ليكن صاحب مناقب احمد را غير ابوبكر دانسته.

امر نوزدهم: بنابر روايت بحار:

پس از اولاد امام حسن - عليه السلام - برادران حسين - عليه السلام - عازم جهاد شدند، كه خود را در نزد آن جناب به كشتن دهند. پس اول كسي از ايشان كه پاي در ميدان گذاشت، ابوبكر بن علي بود. و اسم او عبيدالله و مادرش ليلي دختر مسعود بن خالد بن ربعي تميمي بود. اين رجز را خواند:



شيخي علي ذو الفخار الاطول

من هاشم الصدق الكريم المفضل



هذا حسين بن النبي المرسل

عنه نحامي بالحسام المصقل



تفديه نفسي من اخ مبجل

شيخ من علي است، كه صاحب فخر طولاني است از هاشم. راست كردار گرم دارنده، انعام كننده [است]. اين حسين پسر پيغمبر مرسل است. از او حمايت مي كنيم به شمشير صيقلي شده. به فداي او مي شود جان من را كه برادر با تعظيم است.



پس آنقدر مجاهده كرد، تا اين كه زحر بن بدر نخعي او را به قتل رسانيد. و در بعضي از نسخ بحر بدل بدر دارد.و بعضي گفته اند كه: عبدالله بن عقبه غنوي


او را به درجه ي شهادت رسانيد.

و ابوالفرج گفته كه:

شخصي او را كشت كه اسمش معلوم نيست.

و در بحار گفته كه:

حضرت امام محمدباقر - عليه السلام - در سندهاي ما از او كه از پيش گذشت، فرموده است كه: مردي از قبيله ي همدان او را كشت.

و مدايني ذكر كرده است كه:

آن بزرگوار مقتول يافته شد در ساقيه، و دانسته نشد كه كشنده ي او كيست [92] .

مؤلف كتاب اكليل گويد كه: رجز عمر بن علي كه پس از اين مي آيد، مؤيد و دال بر آن است كه زحر حرامزاده او را كشته باشد.

امر بيستم: بنابر روايت بحار:

بعد از ابوبكر برادرش، عمر بن علي، به ميدان آمد و اين رجز را مي خواند:



اضربكم و لا اري فيكم زحر

ذاك الشقي بالنبي قد كفر



يا زحر يا زحر تداني من عمر

لعلك اليوم تبوء من سقر



مي زنم شما را و نمي بينم زحر حرامزاده را، اين زحر شقي به پيغمبر خدا، كافر شد. اي زحر! اي زحر! نزديك عمر بيا، شايد امروز در سقر [93] مكان كني. (و ظاهرا؛ نظر به قواعد علم صرف بايد تدان به كسر نون بدون ياء مثناه تحتانيه باشد تا امر باشد از تداني، يتداني. و شايد كه كسره ي نون را اشباع كرده باشند، كه از آن يا حاصل شد. و ليكن نسخ متفق است بر اثبات يا. و احتمال مي رود، كه


مضارع از باب مفاعله باشد. و معني آن استفهام، استفهام باشد. اگر چه خالي از تكلف نيست».



شر مكان في حريق و سعر

لانك الجاحد يا شر البشر



سقر بد مكاني است. در سوزش و افروختگي است. براي اين كه تو از منكراني، اي بدترين خلق!

پس حمله كرد بر زحر قاتل برادرش. و زحر را به جهنم فرستاد. پس حمله ور شد و به شمشير خود ضرب سختي مي زد و مي گفت:



خلوا عداة الله خلوا عن عمر

خلوا عن الليث العبوس المكفهر



واگذاريد، اي دشمنان خدا! دست برداريد از عمر! يعني از پيش او بگريزيد و سر راه بر او مگيريد. دست برداريد از شير غضبناك كه ابرو ترش كرده.



يضربكم بسيفه و لا يفر

و ليس فيها كالجبان المنجحر



مي زند شما را به شمشير خود و فرار نمي كند. و نيست در حروب مانند ترسناك كه او را ملجاء [94] كرده باشند كه به سوراخ و منزل خود گريزد.

پس آنقدر جهاد كرد تا كشته شد [95] .

امر بيست و يكم: بعد از عمر، عثمان بن علي آمد و او را به اسم عثمان بن مظعون، أميرالمؤمنين ناميده بود. و عثمان بن مظعون اول صحابه ي [اي] بود كه در مدينه وفات يافت و با اميرالمؤمنين انس زياد داشت. و عثمان برادر عباس بود، از يك مادر.

بنابر روايت بحار:

مادر او ام البنين دختر حزام بن خالد بود، از قبيله ي بني كلاب و اين رجز را مي خواند:



اني انا عثمان ذو المفاخر

شيخي علي ذو الفعال الظاهر






و ابن عم للنبي الطاهر

اخي حسين خيرة الاخاير



و سيد الكبار و الاصاغر

بعد الرسول و الوصي الناصر



به درستي كه منم عثمان صاحب فخرها، شيخ من علي است كه صاحب كار ظاهر است. و علي پسر عم نبي پاكيزه است. برادرم حسين برگزيده ي است. و برادرم حسين، آقاي بزرگان و كوچكان است بعد از پيغمبر و وصي ياري كننده ي او.

پس خولي بن يزدي اصبحي تيري بر پيشاني نوراني آن شاهزاده زد. پس از اسب افتاد، و مردي از بني ابان بن حازم سر مباركش را جدا ساخت.

و ابوالفرج روايت داشته از يحيي بن حسن از علي بن ابراهيم از عبيدالله بن حسن و عبدالله بن عباس كه: عثمان بن علي بيست و يك ساله بود. و ضحاك به اسناد خود، ذكر كرده كه: خولي بن يزيد تيري بر عثمان انداخت، و او را از اسب انداخت، پس مردي از بني ابان بن دارم بر او حمله برد، و او را كشت. و سرش را جدا ساخت. و اما ابوالفرج عمر بن علي را در عداد مقتولين ذكر نكرد

[96] .

امر بيست و دوم: بنابر روايت بحار:

پس از آن، جعفر بن علي به ميدان آمد و مادر او نيز ام البنين بوده.

و بنابر خبري:

عباس؛ جعفر بن علي را در پيش روي خود به ميدان فرستاد.

بنابر روايت بحار:

اين رجز را مي خواند:



اني انا جعفر ذو المعالي

ابن علي الخير ذو النوال






حسبي بعمي شرفا و خالي

احمي حسينا ذي الندي المفضال



منم جعفر صاحب صفتهاي بلند. پسر علي كه خوب است، صاحب عطا است. كافي است؛ مرا به عم من؛ از حيثيت شرف و به خال من. حمايت مي كنم حسين را كه، صاحب عطا و كثير الافضال است.

پس از آن پس خولي بن يزيد اصبحي ملعون تيري انداخت كه بر شقيقه ي آن شاهزاده و يا چشم او برخورد، و به بهشت جاودان شتافت [97] .

امر بيست و سوم: بنابر روايت بحار:

از آن پس، برادرش شاهزاده عبدالله بن علي به ميدان آمد. و اين رجز را مي خواند:



أنا بن ذي النجدة و الافضال

ذاك علي الخير ذو الفعال



سيف رسول الله ذو النكال

في كل قوم ظاهر الاهوال



منم پسر صاحب شجاعت و فضيلت و آن علي خير است، كه صاحب فعل نيك است. علي شمشير پيغمبر خدا بود كه صاحب عقاب بود در هر قومي ظاهر شد هول و ترسي كه از او داشتند.

پس او را هاني بن ثبيت حضرمي به درجه ي شهادت رسانيد. و عبدالله بيست و پنج ساله بود و اولادي نداشت. و جعفر بن علي نوزده ساله بود. و عباس بن علي به برادرش عبدالله گفت كه در پيش روي من جهاد كن، تا من ببينم و طلب اجر كنم، و تو اولادي نداري. يعني دلبستگي به دنيا نداري، و همچنين عباس برادرش جعفر بن علي را روانه ي ميدان نمود و بعضي گفته اند كه: هاني بن ثبيت قاتل عبدالله بن علي و جعفر بن علي است [98] .

امر بيست و چهارم: بنابر روايت بحار:


محمد اصغر پسر علي بن ابي طالب به درجه ي شهادت رسيد و مادرش ام ولد بود. و قاتل او مردي از قبيله تميم از بني ابان بن دارم بود.

و بعضي گفته اند كه:

ابراهيم بن علي نيز شهيد شد. و مادرش ام ولد بود و اين را غير محمد بن علي بن حمزه نگفته؛ و در كتب انساب ذكري از ابراهيم نشده؛ پس اين خطا است. و بعضي عبيدالله بن علي را نيز ذكر كرده اند، و اين نيز خطا است [99] .

امر بيست و پنجم: در شهادت شاهزاده سپهر اساس، حضرت عباس:

مادر آن جناب و عثمان بن علي و جعفر بن علي و عبدالله بن علي ام البنين است. و اين چهار برادر از يك مادر و يك پدر بوده اند. و عباس از آن سه برادر بزرگتر بود. و شهادت عباس را بنا بر روايت شيخ مفيد كه اقرب روايات است من حيث السند، در اكاليل سابقه سمت ظهور يافت. و اختلاف در اين كه حضرت عباس در چه روز شهيد شد، آن نيز در اكاليل سابقه بيان شد. اكنون به طريق مشهور شهادت آن بزرگوار بيان مي شود.

بنابر روايت بحار:

عباس مردي بود، خوش صورت نيكورو. اگر بر اسب چاق خوب سوار مي شد، پاهاي مباركش بر زمين مي كشيد. و او را ماه بني هاشم مي گفتند. و در روز عاشورا علم امام حسين با او بود. و مادر او ام البنين روزها در قبرستان بقيع مي رفت و بر پسرانش گريه ي سختي مي كرد. و مردم جمع مي شدند، و گريه و نوحه او را مي شنيدند، و مي گريستند، زيرا كه بسيار سوزناك بود. از جمله ي كساني كه مي رفتند؛ و گريه او را مي شنيدند، و مي گريستند، مروان بود. و


عباس را سقا نيز مي گفتند. [100] .

و در احاديث معتبره وارد [است] كه:

خداي تعالي به عباس دو بال مانند جعفر طيار كرامت فرموده كه با ملائكه در بهشت پرواز مي كند. و براي او مقام و منزلتي است، كه جميع شهداء در روز قيامت غبطه مي برند [101] .

و عباس را كنيه ابوالفضل است [102] .

بنابر روايت منتخب:

چون عباس ديد كه لشكر حسين و برادران و پسر عمان كشته شدند، ناله كشيد، و به سوي خدا مشتاق شد. پس علم را برداشت، و به خدمت برادرش آمد، و عرض كرد: اي برادر! آيا رخصت است كه به جنگ روم؟ پس گريست حسين، گريستن شديدي تا اين كه ريش مباركش تر شد. پس از اين گفت: اي برادر من! تو علامت لشكر من بودي و محل جمع عدد ما بودي، پس در وقتي كه تو رفتي، جمع ما به سوي تفرقه مي افتد و عمارت ما به خراب مي انجامد. عباس عرض كرد كه فداي تو بايد روح برادر تو، اي آقاي من! به تحقيق كه تنگ شد سينه ي من از زندگاني دنيا و اراده دارم، كه خونخواهي از اين منافقين نمايم. حضرت امام حسين فرمود: حالا كه مي خواهي به جهاد بروي پس طلب كن از براي اين اطفال كمي از آب را، پس چون اجازه داد امام حسين برادر خود عباس را، براي مبارزت؛ شاهزاده عباس بيرون آمد، و حال اين كه مانند كوهي بزرگ بود و دل او مانند كوه بزرگ بود. زيرا كه سوار بسيار شجاعت دارنده


بود [103] و شيري بود در ميدان جنگ؛ چون در وسط ميدان رسيد ايستاد و گفت: اي عمر بن سعد! اين حسين پسر دختر پيغمبر خدا است كه مي گويد كشتيد اصحاب مرا و برادران و پسرعموهاي مرا. و تنها با عيال و اولاد مانده و تشنه است. و تشنگي دلهاي ايشان را سوزانيده است. پس شربتي از آب به او دهيد كه عيال و اطفال او به سر حد هلاكت رسيده اند. و آن جناب با اين احوال مي فرمايد كه واگذاريد مرا كه به جانب روم و هند روم، و واگذارم براي شما حجاز و عراق. و شرط با شما مي كنم كه در فرداي قيامت خصومت با شما در نزد خدا نكنم تا خدا آنچه خواهد به شما كند. پس چون عباس كلام را از قبل برادرش به اينجا رسانيد، پس بعضي از لشكر ساكت شدند و جوابي ندادند. و بعضي از آنها نشستند و گريستند. پس شمر شرير و شبث خبيث به جانب عباس آمدند و گفتند كه اي پسر ابوتراب! به برادرت بگو كه اگر همه ي روي زمين پر از آب شود، و در تصرف ما باشد، شما را از آن قطره [اي] نخواهم چشانيد، تا اين كه داخل در بيعت يزيد پليد شويد! پس عباس تبسم فرمود و به جانب برادرش حسين آمد و بر او آنچه گذشته بود، عرض نمود. آن جناب چون آن كيفيت را شنيد، سر خود را به زير انداخت و آنقدر گريست، كه گريبان او تر گرديد. پس به گوش امام حسين صداي العطش كودكان رسيد. چون عباس آن صدا را شنيد به گوشه ي چشم نظر به جانب آسمان نمود. و مي گفت: اي خداي من! اي آقاي من! مي خواهم كوشش خود را نمايم و براي اين اطفال مشكي را از آب پر كنم، و بياورم. پس نيزه ي خود را برداشت، و مشك را به دست خود گرفت [104] .

بنابر روايت ابي مخنف:


مي گفت:



اقاتل اليوم بقلب مهتد

اذب عن سبط النبي احمد



اضربكم بالصارم المهند

حتي تحيدوا عن قتال سيدي



اني انا العباس ذو التودد

نسل علي الطاهر المويد



جهاد مي كنم امروز با دلي هدايت يافته شده. دفع مي كنم از سبط پيغمبر احمد. مي زنم شما را به شمشير هندي تا اين كه بگريزيد از مقاتله ي آقاي من. به درستي كه منم عباس، صاحب دوستي آل پيغمبر، از نسل علي، كه طاهر و پاك و قوت داده شده از جانب خدا است [105] .

و در بعضي از نسخ المرتضي بدل الطاهر ورود يافته.

بنابر روايت منتخب:

عمر بن سعد چهارهزار خارجي را موكل آب فرات كرده بود، كه نگذارند كسي از اصحاب امام حسين از آب بياشامند. پس ايشان چون ديدند كه عباس عازم آب فرات است از هر جانب و مكان به او احاطه كردند. پس آن شاهزاده ي بزرگوار فرمود كه اي قوم! آيا شما كافريد يا مسلمان؟ آيا جايز است در مذهب شما يا در دين شما كه منع كنيد حسين و عيالش را از آشاميدن آب و حال اين كه خوكان و سگان از آن مي آشامند؟! و حسين و كودكان و اهل بيت او از تشنگي به سر حد هلاكت رسيده اند. آيا به خاطر نمي آوريد تشنگي قيامت را؟ پس؛ چون آن قوم كلام عباس را شنيدند پانصد نفر ايستادند و او را تيرباران كردند [106] .

پس آن شير بيشه ي شجاعت و پردلي بر ايشان تاخت. و مي فرمود:


لا أرهب الموت اذا الموت رقا: نمي ترسم مرگ را، در زماني كه مرگ بلند و مشرف و بسيار شود.

بنابر روايت بحار:

حتي أواري في المصاليت لقا: تا اين كه پنهان شوم در ميان شمشيرهاي برهنه، در حالتي كه انداخته شوم مانند چيزي كه به جهت خوار بودنش انداخته شود. و لقا به فتح لام، حال است و معني آن: چيزي را كه انداخته شده است به جهت خوار بودنش. و مصاليت: آن مرد ماضي در امور را گويند پس معني چنين است: پنهان شوم در ميان مردان كه گذشته اند [107] .

و در نسخه ي ابي مخنف بدل اين مصرع اين است:

حتي اواري ميتا عند اللقاء: تا پنهان شوم در حالتي كه ميت باشم، در نزد ملاقات جنگ.

نفسي لنفس الطاهر الطهر وقا: جان من براي نفس پاك، پاك كننده ي محافظت كننده است.

اني صبور شاكر للملتقي: من صبر كننده ي شكر كننده براي ملاقاتم.

و اين مصرع بنابر روايت ابي مخنف است. چنان كه ابي مخنف روايت كرده:



و لا اخاف طارقا ان طرقا

بل اضرب الهام و افري المفرق



اني انا العباس صعب باللقا

نفسي لنفس الطاهر السبط وقا



و نمي ترسم به شب در آينده را، اگر به شب در آيد. بلكه مي زنم بالاي سر را و قطع مي كنم سر را [به درستي كه] منم عباس! كه ملاقات من در جنگ بر دشمنان صعب است. جانم براي جان پاك سبط پيغمبر، حفظ كننده است [108] .


بنابر روايت بحار:



اني انا العباس اغدوا بالسقا

و لا اخاف الشر يوم الملتقي



منم عباس كه معروف به سقا هستم. و نمي ترسم شر را در روز جنگ.

پس چون از شعرش فارغ شد [109] .

بنابر نقل علامه ي دربندي:

هشتصد نفر را به خاك انداخت [110] .

و بنابر روايت بحار:

هشتاد نفر را به خاك انداخت. پس ايشان را متفرق ساخت تا اين كه اخل نهر فرات شد. پس خواست كه يك شربت از آب بخورد. به خاطرش آمد، تشنگي حسين و اهل بيت او، پس آب را از دست خود فرو ريخت [111] .

بنابر روايت منتخب فرمود:

قسم به خدا كه من آب نمي نوشم، و حال اين كه برادرم حسين و كودكان و عيال او تشنه باشند. اين هرگز نخواهد شد. پس از آن مشك را پر از آب كرد، و آن را بر شانه راست خود گرفت. [112] .

بنابر روايت ابي مخنف:

از آب بيرون تاخت و مي فرمود:



يا نفس من بعد الحسين هوني

فبعده لا كنت ان تكوني






هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد المعين



هيهات ما هذا فعال ديني

و لا فعال صادق امين



اي نفس! پس از نبودن حسين خوار باش. پس بعد از حسين تو نباشي؛ اگر بخواهي باشي. اين است حسين كه مرگ را مي آشامد. و تو مي خواهي آب سرد بخوري؟ در وراست اين خيال! اين طريقه ي دين داري من نيست، كه من سيراب و حسين تنشه باشد. و اين نيست، كار كسي كه صادق و امين باشد پس از آب فرات برگشت پس تيرها به جانب او مي آمد از هر جانب و از هر مكان تا اين كه زره بر تن او مانند خارپشت گرديد از بسياري تيرها. پس قوم حمله كرد و جنگ سختي كرد. [113] .

بنابر روايت منتخب:

پس بر ايشان تاخت، تا اين كه لشكر از او متفرق شدند و به جانب خيمه گاه روانه شد. پس سر راه را بر او گرفتند. پس با ايشان محاربه ي بزرگي نمود. تا اين كه نوفل ازرق به آن جناب برخورد و بر دست راست شهزاده ضربتي زد كه دست راستش را انداخت. پس شاهزاده عباس مشك را بر دوش چپ گرفت [114] .

بنابر روايت بحار:

زيد بن ورقاء در كمينگاه بود؛ در پشت درختي و معاونت نمود او را حكيم بن طفيل سنبسي پس دست راست او را جدا كردند [115] .

بنابر روايت ابي مخنف:


ابرص بن شيبان بر دست راست او زد، كه دست و شمشير را انداخت. پس شمشير را به دست چپ گرفت [116] .

بنابر روايت بحار:

اين رجز را خواند:



و الله ان قطعتم يميني

اني احامي ابدا عن ديني



قسم به خدا كه اگر دست راست مرا قطع كرديد، به درستي كه من هميشه حمايت مي نمايم از دين خود [117] .

بنابر روايت ابي مخنف:

مصرع دوم را بدين نحو ذكر كرده: لأحمين مجاهدا عن ديني: هر آينه حمايت مي كنم من درحالتي كه جهاد كننده ام در دين خودم [118] .

بنابر روايت بحار:



و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الامين



و از امامي كه صادق است به نحو يقين. فرزند پيغمبر پاك امين است [119] .

بنابر روايت ابي مخنف:



نبي صدق جائنا بالدين

مصدقا بالواحد الامين



كه نبي راستگوست كه آورد براي ما دين را، در حالتي كه تصديق كننده است به خداي واحد كه امين است [120] .


بنابر روايت بحار:

آنقدر جنگ كرد، تا ضعف بر او مستولي شد. پس حكم بن طفيل طائي در پشت نخله اي كمين كرد. [121] .

بنابر روايت ابي مخنف:

عبدالله بن يزيد شيباني ملعون، ضربتي بر دست چپ او زد، كه كف چپ او را از زند او جدا ساخت. آن كف و شمشير پريد. پس بر رو افتاد و شمشير را بر دهان گرفت [122] .

بنابر روايت بحار:

اين رجز را خواند:



يا نفس لا تخشي من الكفار

و ابشري برحمة الجبار



مع النبي سيد الابرار

مع جملة السادات و الابرار



اي نفس! مترس از كفار و مژده باد تو را به رحمت خداي جبار! با مصاحبت پيغمبر كه آقاي نيكان است با جمله ي سادات و نيكوكاران. و در بحار بدل سيد الابرار، السيد المختار دارد و اين آنسب است به جهت عدم تكرار قافيه.



قد قطعوا ببغيهم يساري

فاصلهم يا رب حر النار



به تحقيق كه قطع كردند، به سبب ظلم خودشان دست چپ مرا. پس داخل كن ايشان را، اي خدا، در سوزش آتش! [123] .

پس بنابر روايت منتخب:

مشك را به دندان گرفت [124] .


و بنابر روايت ابي مخنف:

حمله بر ايشان كرد و حال اين كه از دستهاي مبارك آن جناب خون مي ريخت و قوتش كم شد. پس همه بر او حمله كردند [125] .

بنابر روايت بحار:

تيري بر مشك او آمد و آب را ريخت و تير ديگري آمد و بر سينه ي بي كينه ي محبت گنجينه ي شاهزاده عباس نشست. [126] .

بنابر روايت ابي مخنف:

يك مردي عمودي از آهن بر سرش فرود آورد، كه سرش را شكافت. پس عباس بر زمين افتاد. و ندا كرد كه اي ابا عبدالله! بر تو باد سلام من! [127] .

بنابر روايت منتخب:

فرياد كرد كه مرا درياب. پس چون اين صدا به گوش امام حسين رسيد. به جانب عباس آمد. پس ديد كه عباس افتاده. پس فرياد كرد: وا اخاه، وا عتباه ساء، وا مهجة قلباه، وا قرة عيناه، وا قلة ناصراه! گران است قسم به خدا بر من جدائي تو! پس از آن گريست، گريستن سختي [128] .

بنابر روايت بحار:

چون عباس كشته شد حسين گفت كه الان پشت من شكست و چاره ي من كم شد. [129] .


بنابر روايت ابي مخنف:

پس از آن عباس را بر پشت اسبش گرفت و به خيمه برگشت و او را در خيمه گاه گذاشت - مؤلف گويد كه اين روايت در غايت ضعف است. زيرا كه عباس را در مقتلش دفن كردند. اگر در خيمه گاه مي شد؛ پس چرا با سائر شهدا دفن نمي نمودند و او را آن قدر دور [دفن] نمي نمودند - و گريست آن جناب گريستن شديدي؛ تا اين كه گريست هر كه در آن جا حاضر بود. پس از آن فرمود: خدا تو را جزاي خير دهاد اي برادر من؛ هر آينه تو جهاد كردي در راه خدا، حق جهاد او را [130] .

بنابر روايت منتخب:

حسين مي گريست، تا اين كه بيهوش شد [131] .

بنابر روايت بحار:

چون حسين او را ديد كه بر كنار نهر فرات افتاده است گريست و فرمود:



تعديتم يا شر قوم ببغيكم

و خالفتم دين النبي محمد



اما كان خير الرسل اوصاكم بنا

اما نحن من نجل النبي المسدد



اما كانت الزهراء امي دونكم

اما كان من خير البرية احمد



لعنتم و اخزيتم بما قد جنيتم

فسوف تلاقوا حر نار تقود



تجاوز كرديد، اي بدترين قوم، به سبب ظلم شما و مخالفت كرديد دين پيغمبر محمد را.

آيا كه بهترين پيغمبران، وصيت نكرد شما را به ما؟

آيا نيستيم ما از نسل پيغمبر راست كردار؟


آيا نيست اين كه زهراء مادر من است، نه مادر شما؟

آيا نيست از بهترين خلق، احمد؟

لعنت گرديده شديد و خوار شديد به آنچه جنايت كرديد شما. پس زود است كه ملاقات كنيد سوزش آتشي ارا كه برافروخته مي شود [132] .

بدان كه؛ سيد رضي الدين بن طاووس در كتاب ملهوف شهادت حضرت عباس را مانند شيخ مفيد در ارشاد ذكر كرده و ابن نما نيز مانند ايشان گفته كه: عباس و امام حسين يك دفعه به ميدان رفتند. و تفصيل آن را در فصل سيزدهم از اكليل ششم بيان كرديم.

خاتمه ي اين امر در بين بعضي از كرامات حضرت عباس است. و در آن چند امر است:

امر اول: جمعي از ارباب مقاتل معتبره ذكر كرده اند كه:

قاسم بن اصبغ بن نباته گويد كه مردي را ديدم كه از بني ابان بن دارم كه روي او سياه بود؛ و پيش از آن او را مي شناختم كه بسيار خوش صورت بود و سفيدرو بود. پس به او گفتم كه من نزديك بود، كه تو را نشناسم. گفت كه من جواني را كه هنوز موي رو بر نياورده بود و با حسين بود او را كشتم كه در ميان دو چشم او اثر سجود بود. پس هيچ شب نمي خوابم، مگر اين كه مي آيد و جامه ي مرا مي چسبد تا اين كه به جهنم مي برد. پس مرا به جهنم مي اندازد تا صبح. و در قبيله كسي نيست مگر اين كه صداي مرا مي شنود و گفت كه مقتول عباس بن علي بود. [133] .


و همين حكايت به اندك تفاوتي در كتاب تبر مذاب، كه تأليف يكي از علماي عامه است، مذكور است. و صاحب تير مذاب واقدي است. و اسمش احمد بن محمد است كه سيد حسيني نسب و شافعي مذهب است.

امر دوم: در كتاب اسرار الشهادة، علامه ي دربندي گفته كه:

جمعي از ثقات مرا اخبار نمودند كه در اين زمان مؤمني از مؤمنين اين عصر، هر روزي حضرت سيدالشهداء را سه دفعه يا هر روز وقت صبح يك دفعه زيارت مي كرد. و حضرت عباس را قريب به [هر] بيست روز [يك بار] زيارت مي كرد،پس شبي در خواب صديقه ي طاهره فاطمه را ديد. و بر او سلام كرد. فاطمه روي از او برگردانيد. پس اين شخص عرض كرد كه پدرم و مادرم فداي تو باد. به چه تقصير روي از من گردانيدي؟ فرمود: براي اين كه تو اعراض از زيارت فرزندم نمودي! آن شخص عرض كرد كه من در هر روز فرزندت را زيارت مي كنم. فاطمه فرمود كه پسرم حسين را زيارت مي كني و فرزندم عباس را زيارت نمي كني [134] .

امر سوم: علامه ي دربندي در كتاب اسرار الشهادة فرموده كه:

خبر داد مرا؛ سيد اجل، سيد احمد نجل سيد افخم علامه ي سيد نصرالله حايري مدرس به اين كه: من با جمعي از خدام، در صحن حرم حضرت عباس نشسته بوديم كه ناگاه مردي از حرم شريف به شتاب به در آمد و يك دست خود را بر خنصر [135] دست ديگر خود گرفته بود. تا از صحن بيرون آمد. ما به شتاب به جانب او رفتيم. ديديم كه خنصر دست او از بيخ بريده شده و مانند آب ناودان خون از آن جريان دارد. پس به حرم شريف رفتيم ديديم كه، انگشت خنصر او


در ميان شبكه ي ضريح آويخته و خون هيچ از آن نمي آيد. پس آن مرد بعد از شبي مرد. و اين به جهت تقصيري بود كه از او صادر شده بود، از اهانتي يا مخالفت نذري. [136] .

امر چهارم: علامه ي دربندي در سعادات ناصريه نوشته كه:

در قريب به تأليف آن كتاب، واقع شده. حاصلش اين كه: يك مرد از اهل عجم از خدام حاج ميرزا محمد خان سفير و ايلچي مي خواسته است، كه يك زن بيچاره [اي] را از عجم متهم كند. و از او تنخواهي [137] گرفته باشد.آن فقيره اطلاع يافته و به حرم عباس پناه برد. آن مرد بي حيا داخل حرم شده كه آن بيچاره را از حرم كشيده باشد. آن زن گفت: اي اباالفضل، اي عباس! دخيل تو هستم. و به دستهاي خود شبكه ضريح را گرفته آن نامرد بي حيا به دست راست او را كشيد و از حرم بيرون آورد. و بر خدام آن جناب ضعف نفس مستولي شده؛ نتوانستند كه آن بيچاره را خلاص كنند. آن ظالم، آن مظلومه را زده و آن چه خواست از او گفته. و بعد از دو سه روز حاج ميرزا محمد خان قصد نجف اشرف كرد، براي زيارت غدير از روي آب دريا. پس خود با خواص خود. به يك طراده [138] سوار مي شوند و خدام و ملازمان به طراده ي ديگر. و آن بي حيا در زمره ي نوكرها بوده. پس طراده ها چند فرسخ از روي آب رفته، اين مرد بي حيا در كنار طراده به خواب رفته و دستهايش را به آن طرف و اين طرف آويخته و يك دست از كنار طراده آويخته بود. ناگاه باد شديدي وزيد. يك طراده از طرف مقابل مانند تير شهاب آمد و به اين طراده رسيد. وبه قوت باد به همين طرف كه دست آن ظالم آويخته بود به شدت برخورد. و آن دست را از بالاتر از


مرفق و نزديك منكبش [139] برخورد و خورد كرد. و اين همان دست بود كه به آن؛ ضعيفه ي بيچاره را از حرم عباس كشيد. و از موضعي كه خورد شده بود، به يك پوست آويخته. پس به نجف رسيدند و جراحان را آوردند. ايشان گفتند كه استخوانها سوخته و به رنگ خاكستر شده است به سبب غضب الهي، و علاج پذير نيست. پس در شب همان روز مرد.

امر پنجم: از جمعي، مؤلف اين كتاب شنيده كه: «در قريب به اين سنوات شخصي از زوار از قافله دور مانده، به سبب اين كه خوابيده بود. پس بيدار شد و كسي را نديد و راه را ندانست، متحير ماند. ناگاه سواري رسيد و سلام كرد و گفت بيا بر ترك اسب من سوار شو كه تو را به زوار برسانم. آن زائر گفت: دست مرا بگير كه سوار شوم. آن سوار گفت: ببخش كه من دستي ندارم و دست هاي مرا در كربلا جدا كردند و من عباسم كه در خدمت برادرم بودم. ناگاه رنگ مباركش متغير شد. عرض كردم كه مرگ شما را واقعه [اي] روي داده؟ فرمود كه يكي از زوار تنها مانده، و راه را گم كرده. من آمدم كه تو را به قافله برسانم.»

لمؤلفه:



چو عباس از عطش گرديد بي تاب

شد از پرده سرا بيرون سوي آب



ز آه كودكان بي تاب گرديد

روان او روان آب گرديد



چو بر بالاي باره شد سواره

تو گفتي شد علي زنده دوباره



نگه بر آسمان افكند و مي گفت

زبان حالش اين اشعار مي سفت:



يتيمان حسن بي تاب گشتند،

به يك سر مرد و زن ب آب گشتند



برادرزاده گانم دل كبابند

به يك سر، تشنه ي يك قطره آبند



كنون آب آورم با تيغ خونبار

براي كودك نالان و افگار






چو شهبازي برون شد ز آشيانه

روان شد از براي آب و دانه



چو ماه هاشمي آمد به ميدان

سيه شد بر سپه، روز درخشان



چو حيدر دست خيبر گيرش افروخت

ز خون دشمنان جوها روان ساخت



از آنجا باره را افگند در آب

كفي بگرفت، پس از آب ناياب



حسين شد ناگهان بر ياد عباس

برآمد از جگر، فرياد عباس



كه پيش از شاه نوشد آب، عباس

مبادا در جهان سيراب عباس



تو اندر آب باشي با دل شاد

سكينه مي كند افغان و فرياد



علي اصغر ندارد خواب و آرام

كنون آب آورم تا تر كند كام



يتيمان حسن بر سر زنانند

براي آب در آه و فغانند



وفا نبود تو را پاينده عباس

مباد هرگز تو باشي زنده عباس



پس آنگه مشك را بنمود پر آب

كه آرد بهر شه از آب ناياب



به ناگه چرخ بازويش جدا كرد

ز دامان حسين دستش رها كرد



محمد ذاكر آن خسرو ناس بود

اميد او از جود عباس



امر بيست و ششم: در شهادت شاهزاده علي اوسط كه برخي علي اكبرش دانند و ابن ادريس كه از مشاهير علماء شيعه است، علي شهيد علي اكبر را مي داند و علي اوسط امام زين العابدين را مي داند. و اصراري در اين باب دارد. و به بسياري از كلام اهل تواريخ و غير آن استشهاد كرده و شهيد اول نيز در مزار دروس همين را اختيار كرده [140] ليكن مشهور علماء بر آن رفته اند كه: علي اكبر امام زين العابدين است و اوسط، علي مقتول است. و در اكليل اختلافات سخني در اين باب گفته شد. و قول مشهور را اقوي و منصور دانستيم. چنان كه شيخ مفيد و اكثري از ارباب مقاتل به نحو مشهور رفته اند. مجملا و اما شهرت در السنه كه مقتول علي اكبر است. پس آن شهرت


بين العوام است. و اعتباري بدان نيست و شاهزاده علي شهيد كه اكبرش عوام دانند جواني بود، كه در حسن صورت و صباحت منظر بي نظير در روزگار و در شجاعت يگانه ي دهر دوار و در صفت كرم در غايت اشتهار و شبيه ترين مردم بود به جدش، جناب رسول مختار، به نحوي كه هر وقت كه مردم را هوس ديدن پيغمبر تاجدار مي شد، به صورت علي اكبر نظاره مي كردند. [141] .

بنابر روايت محمد بن ابي طالب موسوي - رحمة الله - كه:

مشهور شده هيجده ساله بود [142] .

و بنابر روايت ابن شهر آشوب:

بيست و پنج ساله بود [143] .

و كنيه ي او ابوالحسن. و مادرش ليلي، دختر ابي مرة بن عروة بن مسعود ثقفي، بوده و اولادي و عقبي نداشت.

و روايت ابن شهر آشوب مستبعد است. چنان كه ابن شهر آشوب بعد از قاسم بن حسن و عباس گفته كه:

قاسم بن حسين به ميدان آمده و براي او رجزي ذكر كرده [144] .

و به غير از او ديگري اين را نگفته. و بنا بر بعضي از روايات علي اكبر اول از كشتگان بني هاشم بود [145] و اين روايت مويد زيارت توقيع صاحب الامر - روحي فداه


و عجل الله فرجه - مي باشد كه در اول زيارت فرموده: «السلام عليك يا اول قتيل من نسل خير سليل من سلامة ابراهيم الخليل»، چنان كه سبق ذكر يافت.

و بنابر آن چه ابوالفرج اصفهاني در تاريخ خود ذكر كرده:

اول كسي كه در واقعه كربلا كشته شد علي اكبر بود [146] .

و ليكن مشهور در ميان السنه و افواه و مشهور در ميان ارباب مقاتل اين كه آن جناب آخر شهداء بود، مگر حضرت سيدالشهداء و علي اصغر. اگر چه صاحب منتخب گفته: كه روايت شده:

كه چون عباس شهيد شد، لشكر بر اصحاب حسين كار را تنگ ساختند. پس چون آن بزرگوار چنان ديد ندا كرد كه اي قوم! آيا كسي نيست كه به ما پناه دهد؟ آيا فريادرسي نيست، كه به فرياد ما برسد؟ آيا طالب حقي، نيست كه ما را ياري كند؟ آيا ترسنده [اي] نيست كه دفع كند از ما؟ آيا كسي نيست كه شربت آبي براي طفل صغير بياورد كه طاقت تشنگي ندارد؟ پس پسر بزرگ او برخاست - و آن كودك شش ماهه بود - علي اكبر عرض كرد كه: من آب مي آورم، اي آقاي من! آن جناب فرمود: برو، خدا مبارك كند در تو! پس مشك را برداشت و داخل آب شد، و آن را پر كرد، و به نزد پدر بزرگوار آورد. پس عرض كرد: اي پدر! آب براي كسي است كه طلب كرد، براي مرا بنوشان، اگر چيزي باقي ماند پس بر من بريز كه من قسم به خدا تشنه ام. پس حسين گريست و آن كودك را بر ران خود نشانيد. و مشك را به نزديك دهان او برد. چون آن كودك خواست كه بياشامد تير زهرآلودي آمد و بر حلق كودك نشست و او را ذبح نمود، پيش از اين كه از آب بياشامد، پس حسين گريست و آن مشك را انداخت و به گوشه ي چشم به آسمان نگاه كرد. و گفت: خدايا! توئي


شاهد كه كشتند اين قوم، شبيه ترين خلق را به پيغمبر تو و حبيب تو [147] .

مجملا: علي اكبر در خلق و خلق و شجاعت همتا نداشت نظر به مضمون: الفضل ما شهد به الاعداء.

ابوالفرج از جرير از مغيره نقل كرده كه:

معاويه روزي از اهل مجلس خود پرسيد كه سزاوارترين مردمان به امر خلاف كيست؟ ايشان گفتند كه: تو سزاوارتري! آن ملعون گفت كه: سزاوارتر علي بن الحسين بن علي است كه جدش پيغمبر است و در او است شجاعت بني هاشم و سخاوت بني اميه و بزرگي و فخر و خوشرويي بني ثقيف. و ابوالفرج گفته كه: مرا معاويه از علي بن الحسين همين مقتول است [148] .

علامه دربندي در اسرار الشهادة گفته كه:

در اخبار معتبره وارد شده از كثير بن شاذان كه: يددم حسين را كه پسرش علي اكبر اشتهاي انگور كرد، و فصل انگور نبود. حسين دست به ساريه ي مسجد زد. پس بيرون آورد، براي او انگور و موز را. و فرمود كه آنچه در نزد خدا است براي دوستانش بيشتر است [149] .

و حضرت اميرالمؤمنين علي اكبر را بسيار دوست مي داشت تا اين كه او را مدح كرد. از آن جمله ابن ادريس حلي در كتاب سرائر گفته كه:

حضرت اميرالمؤمنين در شأن علي اكبر گفته: لم تر عين نظرت مثله محتف يمشي و لا ناعل: هرگز نديد چشمي كه نظر كرد مثل علي اكبر را، نه كسي كه با پاي برهنه راه مي رود و نه كسي و كفش راه مي رود.


بنابر روايت ملهوف:

شاهزاده از پدر بزرگوارش اذن جنگ خواست پس او را اذن داد، پس از آن نظر كرد به او مانند نظر كسي كه مأيوس باشد، و گريست [150] .

بنابر روايت:

حضرت حسين انگشت سبابه اش را به جانب آسمان اشاره كرد و گفت: خداوندا! شاهد باش بر اين قوم. پس به تحقيق به سوي ايشان به مبارزت رفت پسري كه شبيه ترين مردم از حيثيت خلق و خلق و سخن گفتن به پيغمبر تو. بوديم ما كه هر وقت مشتاق مي شديم، به سوي پيغمبر تو، به روي اين پسر نگاه مي كرديم پروردگارا! منع كن از ايشان بركات زمين را و ايشان را از هم جدا كن و پاره پاره كن و به راههاي مختلف وادار و واليان را از ايشان هرگز راضي مگردان، زيرا كه ايشان ما را خواندند كه ياري كنند، پس از آن تعدي بر ما كردند كه مقاتله نمودند با ما. پس از آن حضرت امام حسين فرياد به عمر بن سعد زد كه: چيست تو را؟ خدا قطع كند رحم تو را و مبارك بر تو نگرداند در امر تو، و مسلط كند بر تو كسي را كه تو را در رختخواب تو ذبح كند بعد از من؛ هم چنان كه تو رحم مرا قطع كردي و محافظت ننمودي خويشي مرا از پيغمبر خدا. پس از آن صداي مبارك را بلند كرد و اين آيه را تلاوت نمود: (ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين - ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم) [151] به درستي كه خدا اختيار كرد آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر عالميان ذريه ي هستند كه بعضي از بعضي مي باشند و خدا شنوا و دانا است. پس از آن، حضرت علي اكبر حمله كرد بر قوم و مي فرمود:



انا علي بن الحسين بن علي

من عصبة جد أبيهم النبي




منم علي پسر حسين بن علي از گروهي كه جد پدر ايشان پيغمبر است [152] .

بنابر روايت بحار:



و الله لا يحكم فينا ابن الدعي

اطعنكم بالرمح حتي ينثني



اضربكم بالسيف أحمي عن أبي

قسم به خدا كه پسر زنا در ما حكم نخواهد كرد. يعني حاكم بر ما نخواهد شد. طعن نيزه بر شما تا كه اين خم شود نيزه. مي زنم شما را به شمشير، حمايت مي كنم از پدرم [153] .



و بنابر روايت امالي صدوق:



نحن و بيت الله اولي بالنبي

ضرب غلام هاشمي علوي [154]



مائيم، قسم به خانه ي خدا، سزاوارتر به پيغمبر ما زدن پسر هاشمي كه علوي است. پس آن قدر جهاد كرد كه مردم به فرياد آمدند از كثرت كشته شدگان [155] .

و روايت شد بلكه در اكثر مقاتل مذكور است كه:

شاهزاده با آن تشنگي صد و بيست نفر را به جهنم واصل كرد. پس از آن، به جانب پدرش مراجعت كرد و حال اين كه زخمهاي بسيار به او رسيده بود. پس عرض كرد كه: اي پدر جان! عطش مرا كشته و سنگيني آهن مرا به تعب انداخت. پس آيا مرا به سوي شربتي از آب راهي است كه قوت بگيرم به آن بر دشمنان؟ پس گريست حسين، و گفت: اي پسرك من گران است بر محمد و بر علي بن ابي طالب و بر من كه بخواني ايشان را، پس اجابت نكنند و طلب


فريادرسي بكني و ايشان به فرياد تو نرسند. اي پسرك من! بده زبانت را. پس امام حسين زبان پسر را مكيد و انگشتر خود را بدو داد و فرمود كه: اين را در دهان خويش نگه دار و برگرد به سوي جهاد دشمن تو. پس به درستي كه من اميد دارم كه شام نكني تااين كه جدت بچشاند به تو كاسه اوفي را كه هرگز از آن پس تشنه نشوي [156] .

بنابر روايت ملهوف:

حسين گريست و فرمود: وا غوثاه! اي پسرك من! كمي مقاتله كن، پس نزديك است كه ملاقات كني جد تو محمد را. پس بياشاماند به تو كاسه ي اوفي را. پس به حربگاه برگشت و كشتار بزرگي كرد [157] .

بنابر بر روايت بحار:

اين رجز را مي خواند:



الحرب قد بانت لها الحقايق

و ظهرت من بعدها مصادق



جنگ ظاهر شد براي آن حقايق و ظاهر شد بعد از حرب مصادق.

(و مراد از ظاهر شدن حقيقت حرب شايد آن باشد كه در زمان جنگ حقيقت هر شخصي ظاهر مي شود؛ از جبن و جرات، وجود و شجاعت. و احتمال آن دارد كه مراد ظهور حقيقت حرب باشد. يعني اشتداد حرب ظاهر مي شود. و مصادق جمع مصدق است، مانند منبر چنان كه مي گويند فلان كس شجاعي است، صاحب مصدق يعني صادق الحمله است و صادق الجري. و احتمال مي رود كه جمع مصداق باشد و مصداق هر شيئي، آنچه را گويند كه او را تصديق كند و مراد مصداق حرب است. يعني آن چه تصديق مي كند حرب را. چنان كه مي گويند: فلان صدق القتال و الحرب؛ گويا وعده داده بود تو را به آن


حرب. پس از آن وفا كرد به آن چه وعده كرده بود.)



و الله رب العرش لانفارق

جموعكم او تغمد البوارق



قسم به پروردگار عرش كه ما مفارقت نمي كنيم جمعيت شما را تا اين كه شمشيرها را به غلاف كنيم.

پس كشتار كرد تا اين كه هشتاد نفر را كشت و مجموع كشته شدگان به دويست عدد رسيدند. [158] .

بنابر روايت ارشاد:

بر مردم پيچيد و مي گفت: انا علي بن الحسين بن علي تا آخر، پس چند دفعه چنين كرد تا اين كه منقذ بن مرة عبدي به او نگاه كرد. پس گفت: بر من باد همه گناهان عرب كه اين جوان اگر بر من بگذرذ و اين چنين كند، اگر پدرش را به عزاي او ننشانم! پس گذشت كه بر مردم مانند بار اول پيچيد. پس منقذ بن مرة نيزه بر او زد و او را انداخت [159] .

و بنابر روايت بحار:

منقذ بن مرة عبدي ملعون بر سر مبارك شاهزاده ضربتي زد و او را انداخت و مردم به شمشيرهاي خود او را زدند. پس از آن دست به گردن اسب انداخت. پس اسب او را در ميان لشكر دشمنان برد. پس او را با شمشير پاره پاره كردند. چون روح به چنبره ي گردن رسيد، صدا را بلند كرد كه: اي پدر جان! اين جد من رسول الله است كه مرا به كاس اوفي شربتي داده كه از آن پس هرگز تشنه نمي شوم. و جدم مي گويد به تو كه تعجيل كن، تعجيل كن. پس به درستي كه براي تو كاسه [اي] ذخيره گذاشته شده است تا اين ساعت بنوشي [160] .


بنابر روايت ملهوف:

ندا كرد اي پدر جان! بر تو باد سلام، اين جد من است كه به تو سلام مي رساند و مي گويد كه زود به نزد ما بيا. [161] .

بنابر روايت منتخب

حسين رو كرد به جانب شاهزاده و لشكر را از او دور ساخت. به صداي بلند فرياد كرد. پس زنان فرياد بلند كردند. حضرت امام حسين ايشان را ساكت كرد و فرمود كه: به درستي كه گريه در پيش روي شما است. پس سر فرزندش را در دامن گرفت و خون از روي او پاك مي كرد و مي فرمود: كشتند تو را، اي پسرك من! چه جرأت دار كرد ايشان را بر خوار كردن حرم پيغمبر خدا؟! بكشد خدا قومي را كه تو را كشتند، اي پسرك من! و چشمهاي مباركش پر از اشك شد [162] .

و بنابر روايت ارشاد:

پس ريخت چشمهاي او اشك را. پس از اين گفت: بعد از تو، خاك بر سر دنيا! [163] .

بنابر روايت ابي مخنف:

پس از اين حسين گفت: (انا لله و انا اليه راجعون) [164] . اما تو، اي فرزند من! پس گرديدي و استراحت كردي از هم دنيا و غم دنيا. گرديدي به سوي روح و ريحان، و باقي ماند پدر تو براي هم و غم دنيا. و چقدر زود است ملحق


شدن او به تو [165] .

بنابر روايت بحار:

حميد بن مسلم مي گويد كه: گويا نظر مي كنم به سوي زني كه بيرون آمد با شتاب كه گويا مانند آفتاب طلوع كرده ندا مي كرد به: واويلا! واثبورا! و مي گفت: اي دوست من! اي ميوه ي دل من! اي نور دو چشم من! پس من پرسيدم كه اين زن كيست؟ گفتند كه آن زينب، دختر علي، است. و آمد و خود را بر روي علي اكبر انداخت. پس امام حسين آمد و دست او را گرفت و او را به خيمه برگردانيد. [166] .

و از عمارة بن واقد حكايت شد كه:

من نگاه مي كردم كه در آن حال زني از خيمه گاه امام حسين آمد كه مانند ماه طلوع كننده بود و ندا مي كرد: وا ولداه! وا مهجة قلباه! اي پسرك من! اي ميوه ي دل من! كاش پيش از اين روز كور مي شدم يا اين كه در زير خاك پنهان مي شدم. پس آمد و خود را بر جسد علي بن الحسين انداخت. پس امام حسين آمد و عباس خود بر سر او انداخت و دست او را گرفت و به خيمه گاه برگردانيد. [167] .

بنا بر روايت بحار:

آن جناب به جوانان خود گفت كه: برادر خود را از مصرع او برداريد. پس او را آوردند تا اين كه در نزد خيمه گاه گذاشتند؛ آن خيمه [اي] كه در پيش روي آن جنگ مي كردند [168] .


بنا بر روايت شيخ مفيد، از جابر بن عبدالله اين كه:

چون علي بن الحسين كشته شد، حسين داخل خيمه شد، در حالتي كه گريه مي كرد، مأيوس از خود بود. پس سكينه عرض كرد كه: چه واقع شد كه نزديك است كه روح از بدنت پرواز كند؟! پس سكينه چشم خود را گردانيد و عرض كرد كه: برادرم علي كجاست؟ آن جناب فرمود كه: قوم لئام او را كشتند. چون سكينه شنيد، فرياد كرد: وا اخاه! وا مهجة قلباه! پس خواست كه از خيمه بيرون آيد. پس حسين آمد و فرمود: اي سكينه! از خدا بپرهيز و صبر را پيشه كن. سكينه عرض كرد كه: اي پدر جان! چگونه صبر كند كسي كه برادرش را كشتند و پدرش را غريب گذاشتند؟ پس آن جناب فرمود: (انا لله و انا اليه راجعون) [169] . ما براي خدائيم و ما به سوي خدا رجوع مي نمائيم. [170] .

الا لعنة الله علي القوم الظالمين.



پاورقي

[1] بحار الانوار 32:45.

[2] بحار الانوار 32:45.

[3] احفاد: فرزندزادگان، نبيرگان، دختران.

[4] بحار الانوار 62:45 و 63.

[5] بحارالانوار 63:45.

[6] مصباح المتهجد:724.

[7] بحارالانوار 64:45.

[8] منتخب الطريحي:57.

[9] بحارالانوار 74:45.

[10] مناقب ابن شهر آشوب 113:4.

[11] بحارالانوار 354:44.

[12] الارشاد 54:2 و 55.

[13] منتخب الطريحي:426.

[14] تشجيع: دلير کردن و قوت قلب دادن کسي را.

[15] مقتل ابومخنف:33 و34.

[16] منتخب الطريحي:426.

[17] منتخب الطريحي : 426.

[18] جوف: شکم.

[19] الارشاد 58:2.

[20] منتخب الطريحي:427.

[21] الارشاد 59:2.

[22] الکافي 617:8.

[23] منتخب الطريحي:427

[24] الارشاد 60:2 و 61.

[25] منتخب الطريحي:427.

[26] الارشاد 61:2.

[27] غواشي: پوشش.

[28] الارشاد 61:2.

[29] منتخب الطريحي:427.

[30] الارشاد 61:2 و 62.

[31] منتخب الطريحي:427 و 428.

[32] الملهوف:121.

[33] ولوغ: آب خوردن سگ به اطراف زبان از ظرف.

[34] خبث سريرت: زشتي درون، پليدي نهاد.

[35] الارشاد 62:2 و 63.

[36] الملهوف:122.

[37] اسرار الشهادة:228.

[38] منتخب الطريحي:428.

[39] بنگريد به: مقتل ابومخنف:37 و 38.

[40] الارشاد 63:2.

[41] الملهوف:122.

[42] مناقب ابن شهر آشوب 94:4.

[43] مهيج الاحزان:160.

[44] بحار الانوار 32:45.

[45] مقاتل الطالبين:98.

[46] الارشاد 107:2.

[47] مقتل ابومخنف:72 و 73.

[48] بحار الانوار 32:45.

[49] امالي الصدوق:137 و 138.

[50] بحار الانوار 32:45.

[51] مقتل ابومخنف:74.

[52] بحار الانوار 33:45.

[53] مناقب ابن شهر آشوب 105:4.

[54] مقاتل الطالبين:97.

[55] بحار الانوار 33:45.

[56] بحارالانوار 33:45.

[57] بحارالانوار 33:45.

[58] بحارالانوار 34:45.

[59] مهيج الاحزان:161.

[60] بحارالانوار 34:45.

[61] بحارالانوار 34:45.

[62] مهيج الاحزان:16.

[63] بحارالانوار 34:45.

[64] بحارالانوار 34:45.

[65] متفطن: با تدبير، با انديشه و فکر.

[66] مقتل ابي‏مخنف:79.

[67] مقتل ابي‏مخنف:79.

[68] بحارالانوار 34:45.

[69] عوذه: رقيه و تعويذي که انسان براي جلوگيري از ترس يا جنون يا نظر زدن مي‏نويسد و بر خود مي‏آويزند.

[70] معاوده: دوباره سؤال کردن از کسي مسئله را.

[71] منتخب الطريحي:373 و 374.

[72] بحارالانوار 34:45.

[73] مناقب ابن شهر آشوب 106:4.

[74] بحارالانوار 35:45.

[75] مقتل ابي‏مخنف:79.

[76] بحارالانوار 35:45.

[77] منتخب الطريحي:374.

[78] بحارالانوار 35:45.

[79] منتخب الطريحي:374.

[80] بحارالانوار 35:45.

[81] مقتل ابومخنف:80.

[82] بحارالانوار 35:45 و 36.

[83] منتخب الطريحي:374 و 375.

[84] مقتل ابومخنف:80.

[85] اعلام الوري:212.

[86] مقتل ابومخنف:80 و 81.

[87] مقتل ابومخنف:80 و 81.

[88] بحارالانوار 36 - 34 :45.

[89] بحارالانوار 36:45.

[90] مقاتل الطالبين:92.

[91] بحارالانوار 36:45.

[92] بحارالانوار 36:45 و 37.

[93] سقر: دوزخ.

[94] ملجاء: مجبور، ناچار، ناگزير.

[95] بحارالانوار 37:45.

[96] بحارالانوار 37:45 و 38.

[97] بحارالانوار 38:45.

[98] بحارالانوار 38:45.

[99] بحارالانوار 39:45.

[100] بحارالانوار 39:45 و 40.

[101] امالي صدوق:374، الخصال 68:1، بحارالانوار 298:44.

[102] بحارالانوار 39:45.

[103] اصل: شجاعت دارنده.

[104] منتخب الطريحي:312 و 313.

[105] مقتل ابومخنف:57.

[106] منتخب الطريحي:313.

[107] بحارالانوار 40:45.

[108] مقتل ابومخنف:57 و 58.

[109] بحارالانوار 40:45.

[110] اسرار الشهادة:337.

[111] بحارالانوار 41:45.

[112] منتخب الطريحي:313 و 314.

[113] مقتل ابومخنف:58.

[114] منتخب الطريحي:313 و 314.

[115] بحارالانوار 40:45.

[116] مقتل ابومخنف:58.

[117] بحارالانوار 40:45.

[118] مقتل ابومخنف:58.

[119] بحارالانوار 40:45.

[120] مقتل ابومخنف:58.

[121] بحارالانوار 40:45.

[122] مقتل ابومخنف:59.

[123] بحارالانوار:40 و 41.

[124] منتخب الطريحي:314.

[125] مقتل ابومخنف:59.

[126] بحارالانوار 42:45.

[127] مقتل ابومخنف:59.

[128] منتخب للطريح:314.

[129] بحارالانوار 42:45.

[130] مقتل ابومخنف:59.

[131] منتخب الطريحي:442.

[132] بحارالانوار 41:45.

[133] مقاتل الطالبين:117 و 118، و بنگريد به: ثواب الاعمال:259 و 260، بحارالانوار 308:45.

[134] اسرار الشهادة:341 و 342.

[135] الخنصر: انگشت کوچک که فارسي آن کالوج است.

[136] اسرار الشهادة:340.

[137] تنخواه: پول، متاع، زر و سيم.

[138] طراده: کشتي.

[139] منکب: بازو و شانه.

[140] کتاب الدروس:159.

[141] بحارالانوار 43:5.

[142] بحارالانوار 42:45.

[143] مناقب ابن شهر آشوب 109:4.

[144] مناقب ابن شهر آشوب 108:4 و 109.

[145] مقاتل الطالبين:86.

[146] مقاتل الطالبين:86.

[147] منتخب الطريحي:443.

[148] مقاتل الطالبين:86.

[149] اسرار الشهادة:376.

[150] الملهوف:166.

[151] آل عمران 33:3 و 34.

[152] بحارالانوار 42:45 و 43.

[153] بحارالانوار 43:45.

[154] گفتني است که اين مصرع متعلق به اين بيت نيست بلکه مربوط به مصرع پيش از اين بيت مي‏باشد.

[155] امالي الصدوق:138.

[156] بحارالانوار 43:45.

[157] الملهوف:166.

[158] بحارالانوار 43:45 و 44.

[159] الارشاد 106:2.

[160] بحار الانوار 44:45.

[161] الملهوف:167.

[162] منتخب الطريحي:443.

[163] الارشاد 106:2.

[164] بقره 156:2.

[165] مقتل ابومخنف:82 و 83.

[166] بحارالانوار 44:45.

[167] اسرار الشهادة:371.

[168] بحارالانوار 44:45.

[169] بقره 156:2.

[170] اسرار الشهادة:371.