بازگشت

در شهداء از اصحاب اميرالمؤمنين است در روز عاشورا


و در آن چند امر است:

امر اول: در شهادت مسلم بن عوسجه است. و او از بزرگان لشكر سيدالشهداء است و از شجاعان نامدار و از مشاهير روزگار و از اصحاب اميرالمؤمنين و در خدمت آن حضرت جهاد كرده و مردانگي ها نموده. و بعضي ذكر كرده اند كه اميرالمؤمنين او را برادر خواندي. و چند مرتبه قرآن را نزد آن حضرت خوانده بود. و شبث بن ربعي بعد از شهادتش به لشكر گفت كه مادران شما به عزاي شما بنشيند كه مي كشيد نفس هاي خود را به دستهاي شما و ذليل مي كنيد عزيزان شما را. آيا خوشحال شديد به قتل مسلم بن عوسجه. قسم به آن كه اسلام آوردم به او و بسا موقف كريم براي او در ميان مسلمانان بود. هر آينه ديدم او را در روز آذربايجان كه هنوز مسلمانان اسبان را لجام


نكرده در روز جنگ مسلم شش نفر از مشركين را كشته بود پس مسلم در روز عاشورا عازم ميدان گشت و رجز خواند أن تسئلوا عني فاني ذو لبد من فرع قوم من ذري بني اسد اگر سؤال كنيد از ما، پس به درستي كه من شيرم آن بالا مرتبه. كان قوم بني اسد فمن لغانا هائد عن الرشد و كافر بدين جبار صمد. پس هر كه بر ما ظلم كند دور است از رستگاري و كافر است بدين خداي جبار صمد. بنابر روايت ملهوف آن بزرگوار در جهاد اشرار جد و سعي بسيار نمود و صبر بر شدت بلاء نمود. بنابر روايت مهيج الاحزان مسلم مبارز خواست يك يك به مبارزت او آمدند تا پنجاه نفر را به خاك هلاكت انداخت پس جمعي بر او حله كردند شش نفر ديگر را نيز كشت پس از كثرت جراحات بر زمين افتاده و نعره كشيد كه اي پسر پيغمبر مرا درياب. پس حضرت اما حسين با حبيب بن مظاهر خود را به او رساندند او را ديدند در خاك و خون غلطيده آن جناب فرمود خدا تو را رحمت كند اي مسلم رستگار شدي به شهادت و اداء كردي آنچه را كه بر تو بود. پس بعضي به عهد خود وفا كردند و برخي انتظار مي كشند و تبديل نكردند تبديل كردني. پس حبيب پيش آمد و گفت گرانست بر من اي مسلم كه به اين حالت تو را ببينم. بشارت باد تو را به بهشت. پس مسلم به او از ضعيف گفت كه بشارت دهد خدا تو را به خير. پس حبيب گفت اگر نوه آن بود كه من هم از عقب تو مي آيم. هر آينه دوست مي داشتم كه وصيت كني به من از آنچه خواهي و ليكن مي دانم كه من هم از پي تو مي رسم پس مسلم اشاره به حسين نمود و گفت وصيت مي كنم تو را به اين شخص كه در خدمت او جهاد كني تا بميري. حبيب گفت كه هر آينه كه چشم تو را روشن مي كنم. يعني در ياري او كشته مي شوم. محمد بن ابي طالب گويد كه مسلم را كنيزي بود. چون او را كشتند گفت وا مسلما و بن عوسجه، وا سيداه! چون صداي او به گوش لشكر عمر رسيد، شاد شدند و گفتند كه مسلم را ما كشتيم.

امر دوم: در شهادت نافع بن هلال بن نافع البجلي است. بدان كه ارباب مقاتل، اكثر از متأخرين، ايشان را اضطراب است. چه مفيد در ارشاد، نافع بن هلال گفته و


مجلسي در بحار اين را از ارشاد روايت كرده ليكن از آن پس باز ذكر كرده هلال بن نافع بجلي را و اولي را مبارزت و جنگش را ذكر كرده و ليكن كشته شدنش را هيچ مذكور نساخته و معدن و صاحب اسرار الشهادة نيز به همين سبك رفته و ليكن اين اخير را ابي مخنف نقل كرده اند و نافع را از ارشاد. مجملا كلام ايشان مغشوش است در خبر ايشان هم با هم خلافت دارند و ظاهر اين كه نافع بن هلال صحيح باشد. زيرا كه در زيارت قائميه نافع بن هلال را ذكر كرد و هلال بن نافع را بيان نفرموده پس سهو از ايشان شد كه هر دو را ذكر كرده اند و ما هر دو را ذكر مي كنيم پس مي گوئيم كه شيخ مفيد در ارشاد بنابر روايت بحار [1] از او فرموده و همچنين صاحب مناقب كه:

نافع بن هلال بجلي جهاد شديد كرد و رجزش اين بود: انا ابن هلال البجلي انا علي دين علي و دينه دين النبي

منم پسر هلال بجلي، من بر دين علي مي باشم و دين علي دين پيغمبر است. پس به مبارزت او مردي از بني قطيعه آمد.

و مفيد فرموده كه:

او مزاحم بن حريث بود. پس اي حريث گفت كه من بر دين عثمان مي باشم. نافع فرمود كه تو بر دين شيطاني. پس نافع بر او حمله كرد و او را به درك فرستاد. [2] .

ديگر زياده از اين نگفته اند كه آيا كشته شد يا نه. اما از قراين معلوم است كه شهيد شد. و در دفعه ي دوم هلال بن نافع را نوشته اند، و ظاهرا سهو است يا سهو از نسخ ابومخنف شده و تغييرات در نسخ ابي مخنف بسيار است. و او گفته كه:

علي، هلال بن نافع بجلي را تربيت كرده بود. و تيرانداز بود. و بر تير اسم خود


را مي نوشت و مي انداخت. پس تير بر زه كمان گذاشت و گفت:



ارمي بها معلمة افواقها

و النفس لا ينفعها اشفاقها



مي اندازم به اين تير در حالتي كه نشان شده است سرهاي آن تير. و نفس را نفع نمي بخشد ترسيدن آن. الخ

پس حمله بر لشكر نمود و از شجاعان بسيار بر زمين انداخت، تا اين كه هفتاد سوار را كشت [3] .

بنابر روايت بحار:

آنقدر تير انداخت كه تيرهايش تمام شد. پس شمشير را گرفت و رجز ديگر خواند و سيزده نفر را كشت. پس بازوهاي او را شكستند و او را اسير كردند. پس شمر برخاست و سرش را بريد. [4] .


پاورقي

[1] بحارالانوار 20:45.

[2] الارشاد 103:2، بحارالانوار 19:45، و نيز بنگريد به: مناقب ابن شهر آشوب 104:4.

[3] مقتل ابومخنف:69.

[4] بحارالانوار 27:45.