بازگشت

در شهادت كودكان مسلم بن عقيل و زنده شدن ايشان بعد از قتل


از جمله ي كساني كه بعد از شهادت و وفات زنده گشتند كودكان مسلم بن عقيل كه در زندان بودند و يتيم بودند. اگر چه كوركان و شاهزادگان از اولاد امام حسن و امام حسين يتيم بودند، اما زينبي بود كه ايشان را پرستار و حضرت سيد سجاد غمگسار؛ و اكثر از عشاير و اقارب همه همراه بودند. و همان حضور امام عصر، خليفه ي خدا، حضرت زين العابدين، مايه تسلي بود.

اما اين دو طفل بي پدر بي مادر در شهر غربت در زندان پسر زياد ولد الزنا در جاي تنگ و تاريك نه لباسي و نه غذا.

مجملا كيفيت شهادت اين دو بزرگوار و نسبت ايشان محل خلاف است. صاحب بحار الانوار از كتاب مناقب قديم به سند خود نقل نموده است كه:


اين دو كودك از اولاد جعفر طيار بودند كه از لشكر ابن زياد گريختند و از اسراء جدا ماندند تا ميهمان عجوزي شدند و به دست حارث گرفتار شدند [1] .

ليكن مشهور آن كه از مسلم بن عقيل بودند و برادر بزرگ، اسمش محمد و كوچك اسمش ابراهيم. يكي نه ساله، ديگري يازده ساله. چون حسين را شهيد كردند، اين دو طفل را اسير كردند و به نزد ابن زياد آوردند.

مؤلف گويد: محتمل است كه مادر ايشان رقيه، دختر اميرالمؤمنين، باشد كه زوجه ي مسلم بود.

بنابر روايت صدوق در كتاب امالي:

ابن زياد زندانبان را طلبيد و گفت كه: اين دو كودك را به زندان ببر و هرگز طعام گوارا به ايشان مده و هرگز آب سرد به ايشان ننوشان و مكان ايشان را تنگ بگير. پس آن دو كودك روزها روزه مي داشتند و شبها دو قرص نان جو و يك كوزه آب به ايشان مي دادند. پس چون طول كشيد مكث ايشان در زندان تا يك سال، يكي از ايشان به ديگري گفت كه چه بسيار طول كشيد مكث ما. نزديك است كه عمرهاي ما فاني شود و بدنهاي ما كهنه شود. چون زندانبان بيايد احوال و نسب خود به او گوئيم، شايد وسعتي در مكان ما دهد و طعام و آب ما را زياد كند. چون شب در آمد زندانبان آمد. پس برادر كوچك گفت كه: اي شيخ! آيا محمد را مي شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم كه او پيغمبر ما است. گفت: آيا جعفر بن ابي طالب را مي شناسي؟ گفت: چگونه او را نشناسم كه دو بال خدا به او عطا فرمود كه در بهشت با ملائكه پرواز مي كند. گفت: آيا علي بن ابي طالب را مي شناسي؟ گفت: چگونه او را نشناسم كه پسرعم و برادر پيغمبر است. پس آن طفل گفت كه: اي شيخ! پس مائيم از عترت پيغمبر تو از پسران مسلم بن


عقيل، كه در دست تو اسيريم. به ما طعام گوارا نمي خوراني و از آب سرد به ما نمي نوشاني و جاي ما را تنگ نموده [اي]. چون آن مرد اين سخن شنيد، بسيار گريست و بر قدمهاي ايشان افتاد و مي بوسيد مي گفت: من فداي شما، به هر كجا كه خواهيد برويد. چون شب در آمد دو قرص نان و يك كوزه ي آب به همراه آن دو طفل نمود، و گفت كه: به شب راه رويد و در روز خود را پنهان كنيد. پس آن دو طفل در شب راه مي رفتند و در روز پنهان مي شدند. چون شب به آخر رسيد، در باغي فرود آمدند، پس به درختي بالا رفتند كه در آنجا پنهان باشند چون آفتاب طلوع كرد [2] .

بنابر روايت ابي مخنف:

كنيزي ايشان را ديد و از حال ايشان سؤال كرد و از براي بانوي خود خبر برد. و او از محبان اهل بيت بود. آن زن شاد شد و به پاي برهنه دويد و ايشان را به منزل خود برد و در خلوتي جاي داد و اكرام كرد [3] .

پس بنابر روايت مناقب:

طعامي براي ايشان آورد ايشان گفتند كه ما را به طعام حاجتي نيست جاي نمازي بياور تا قدري از نماز قضا بجا آوريم. [4] . پس بنابر روايت امالي:

آن دو طفل به رختخواب درآمدند، پس برادر كوچك به برادر بزرگ گفت كه: اي برادر! اميد است كه امشب شب آخر ما باشد، پس بيا تا دستها را به گردن


يكديگر در آوريم، من تو را ببويم و تو مرا ببوي پيش از اينكه مرگ در ميان ما جدائي اندازد! پس يكديگر را به بغل كشيدند و خوابيدند. ناگاه داماد ملعون آن زن مؤمنه در آمد كه ابن زياد مرا به طلب كودكان مسلم فرستاده بود. آن ضعيفه او را نصيحت كرد سودي نبخشيد. پس طعام خورد و خوابيد، چون قدري از شب گذشت [5] .

بنابر روايت ابي مخنف:

يكي از آن دو طفل ديگري را بيدار كرد گفت: اي برادر! از خواب بيدار شو كه مرگ ما نزديك شد. آن ديگر گفت كه من در خواب ديدم كه پدر ما ايستاده است و پيغمبر و علي و حسنين حاضرند، پس ايشان به پدر ما گفتند كه چرا اولاد خود را در ميان سگان و ملاعين [6] كوفه گذاشتي؟ پس پدر ما گفت كه ايشان درعقب سر من خواهند آمد. [7] .

پس بنابر روايت امالي:

آن ملعون صداي ايشان را شنيد و تجسس نمود و دستش به پهلوي طفل كوچك آمد. گفت: تو كيستي؟ آن كودك گفت: تو كيستي؟ گفت: من صاب خانه ام. شما كيانيد؟ پس برادر كوچك برادر بزرگ را حركت داد گفت: اي برادر! از آنچه ترسيديم اكنون در آن واقع شده ايم. پس آن دو كودك پس از ايمان مغلظه و امان و عهد و پيمان گرفتن گفتند كه: ما از عترت پيغمبر تو و از اولاد مسلم بن عقيل مي باشيم كه از زندان ابن زياد فرار كرديم. چون آن ملعون اين سخن را شنيد، گفت: از مرگ فرار نموديد ودر مرگ واقع شديد. و حمله مر خداي را كه شما را يافتم. پس بازوهاي ايشان را بست و در آنجا


انداخت. چون صبح دميد، ايشان را به غلام خود داد كه در كنار فرات سر ايشان را جدا كند. چون غلام ايشان را شناخت، فرار نمود و از فرات گذشت. پس پسر خود را تكليف نمود، آن پسر چون ايشان را شناخت، امتناع نمود. پس خود خواست كه ايشان را بكشد پسر مانع شد. پسر خود را كشت. چون آن دو يتيم احوال را بدان گونه ديدند، يكديگر را بغل گرفتند و با هم وداع نمودند، آن چنان وداعي كه مسلم بن عقيل را در بهشت به گريه در آوردند. پس گفتند: اي شيخ! ما را به بازار بفروش و راضي نشو كه فردا محمد خصم تو باشد. گفت: اين نخواهد شد، بلكه بايد سر شما را به نزد ابن زياد ببرم. گفتند: آيا خويشي ما را با پيغمبر رعايت نمي كني؟ گفت: شما با پيغمبر خويشي نداريد! گفتند: ما را زنده به نزد ابن زياد ببر، تا آنچه خواهد كند. گفت: بايد از خون شما به نزد ابن زياد تقرب جويم. گفتند: آيا به كوچكي ما رحم نمي نمائي؟ گفت: خدا در دل من براي شما رحمي قرار نداد. گفتند: پس ما را مهلتي ده تا چند ركعت نماز به جاي آوريم. گفت: هر قدر نماز مي خواهيد بكنيد اگر به حال شما نفعي دارد! پس آن دو طفل يتيم روي به درگاه خدا نمودند و چند ركعت نماز كردند، پس دستهاي خود را به آسمان بلند كردند و گفتند: يا حي يا حكيم يا احكم الحاكمين احكم بيننا و بينه بالحق، پس آن ملعون دست بريده ي خود را دراز كرده شمشير خود را كشيد و گردن برادر بزرگ را زد [8] .

پس بنابر روايت مناقب:

برادر كوچك گفت: تو را به خدا قسم مي دهم كه ساعتي مرا مهلت ده كه در خون برادر غوطه زنم. آن ملعون گفت: اين چه نفع دارد؟ گفت: چنين دوست دارم. پس در خون برادر غوطه زد. [9] .


پس بنابر روايت ابي مخنف:

فرياد كرد: وا اخاه، وا قلة ناصراه، وا طول حزناه، وا غربتاه! هكذا القي الله و انا متمرغ بدم اخي، واي برادر جان، واي بر كم ياوري من، واي بر درازي اندوه من، واي بر غريبي من! همچنين خواهم بود تا ملاقات كنم خدا را و حال اين كه به خون برادرم آلوده باشم. [10] .

پس بنابر روايت مناقب:

آن ملعون گفت: از جاي خود برخيز. آن طفل برنخاست. پس شمشير خود را بلند نمود و از قفا سر او را بريد، و سرهاي ايشان را در توبره گذاشت. پس بدن اولي را در آب انداخت، آن بدن بر روي آب ايستاد. پس بدن دوم را در آب انداخت پس آن بدن اول آب را شكافت و بدن دوم را در بغل گرفت و در آب فرو رفتند، و گفتند به صدائي كه آن ملعون مي شنيد: خداوندا! مي بيني و مي داني كه اين ملعون با ما چه كرد! حق ما را در قيامت از او بازستان. پس آن ملعون نزد ابن زياد آمد. چون ابن زياد اطلاع يافت. سه دفعه از جاي خود برخاست و نشست. و گفت آن دو سر را شستند و از حال ايشان از ابتداء تا انتها جويا شد و گفت: عجب مهمان نوازي كردي! چرا ايشان را زنده نياوردي كه جائزه ي بسيار به تو عطا كنم. پس گفت: كيست كه اين فاسق را بكشد؟ [11] .

بنابر روايت امالي:

مردي از اهل شام برخاست [12] .

و بنابر روايت مناقب:


غلام خود نادر نام را گفت كه او را بكشد و او را آزاد كرد [13] .

و بنابر روايت ابي مخنف:

روي به يكي از ندماي خود كرد كه محب اهل بيت بود. گفت اين ملعون را در همان مقتل كودكان بكش و مگذار كه خون او با خون هاي ايشان آميخته شود و سر اين دو كودك را در آب انداز و سر آن ملعون را براي من بياور. پس آن مرد گويد: اگر ابن زياد همه ي سلطنت خود را به من مي داد مقابل اين عطيه نبود. پس آن ملعون را بر كنار فرات برد و سر آن كودكان را در آب انداخت، پس بدنهاي ايشان از آب برآمدند و سرها به بدنها پيوست و بار ديگر در آب فرو رفتند. پس دستهاي آن ملعون را بريد، و چشمهاي او را كند، پس پاهاي او را بريد، پس از عذاب بسيار سر او را بريد و به نيزه كرد. مردم بر آن سر سنگ مي انداختند تا اينكه به نزد ابن زياد آورد [14] .


پاورقي

[1] بنگريد به: بحار الانوار 106:54.

[2] امالي الصدوق:76 و 77.

[3] منتخب الطريحي:381.

[4] بحارالانوار 106:45.

[5] امالي الصدوق:77 و 78.

[6] ملاعين: جمع ملعون، رانده و دور کرده از نيکي و رحمت.

[7] منتخب الطريحي:382.

[8] امالي صدوق:80 - 78.

[9] بحار الانوار 106:45.

[10] منتخب الطريحي:383.

[11] بحار الانوار 106:45.

[12] امالي صدوق:81.

[13] بحار الانوار 106:45.

[14] منتخب الطريحي:384 و 385.