بازگشت

در وفات فاطمه ي زهرا و زنده شدنش بعد از تكفين


و اين فصل در چند امر انجام و اختتام پذيرد:

امر اول: صدوق - رضي الله - در كتاب امالي و عيون اخبار الرضا به سندهاي خود از حضرت امام رضا - عليه السلام - روايت داشته كه:

آن جناب فرمود كه: رسول خدا فرمود كه چون مرا به آسمان بردند جبرئيل دست مرا گرفت پس مرا داخل بهشت نمود، پس از رطب بهشت به من داد و آن را خوردم و آن در صلب من منعقد به نطفه شد، پس چون به زمين نزول نمودم با خديجه مواقعه نمودم، پس او به فاطمه بارور شد. پس فاطمه حوراء انسيه است. پس هر زماني كه مشتاق رايحه ي بهشت مي شوم، دخترم فاطمه را


مي بويم [1] .

و در بعضي از اخبار ورود يافته كه:

نطفه ي فاطمه از سيب بهشت بوده [2] .

و منافاتي در ميان اين دو صنف از اخبار نيست. اما در مقام ظاهر پس ممكن است جمع به اين نحو كه از رطب و سيب هر دو خورده باشد، و انعقاد آن نطفه ي مباركه ي از هر دو باشد، و در هر خبري يكي از آنها ذكر شده باشد. و اما در مقام باطن؛ پس در موضع خود مقرر است كه درخت بهشت عنبر سرشت هر قسم ميوه را داراست. پس يك درخت همه ميوه ها را مي دهد و از هر ميوه ي آن لذت همه ي ميوه ها حاصل است، چنان كه در شجره ي منهيه ي به نهي تنزيهي كه آدم و حوا از آن خوردند در اخبار اختلاف است كه آيا گندم بوده يا انگور بوده و يا غير آن، و جمع ميان آن اخبار به نحو مذكور است. و در تفسير صافي مزبور است [3] .

امر دوم: در بيان وجه تسميه به فاطمه ي زهرا است. بدان كه؛ از اخبار بسيار مستفاد است كه:

فاطمه را به فاطمه ناميدند براي اين كه محبان خود را باز مي دارد از آتش جهنم [4] .

و در بعضي از اخبار ورود يافته كه:

مردم ميل مي نمودند به تزويج رسول خدا براي اين كه امارت و سلطنت و


امانت و نور ولايت در اولاد ايشان قرار گيرد كه از صلب پيغمبر بيرون آيد، و چون فاطمه تولد يافت، آن نور بدان صديقه ي كبري انتقال يافت. پس مردم از اين طمع مأيوس شدند [5] .

و اما وجه تسميه ي آن صديقه ي طاهره به زهرا پس چيزي است كه صدوق در كتاب علل الشرايع ذكر كرده به سندهاي خود از ابان بن تغلب كه:

به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كردم كه: چرا فاطمه را به زهرا ناميدند؟ آن جناب فرمود كه: فاطمه مي درخشيد براي اميرالمؤمنين در روز سه دفعه، و بود كه مي درخشيد نور روي مباركش در وقت نماز صبح و مردمان در رختخواب بودند پس سفيدي آن نور داخل مي شد، به سوي حجرات ايشان به مدينه. پس ديوارهاي ايشان سفيد مي شد، پس از آن تعجب مي نمودند و از پيغمبر سؤال مي كردند از سبب آن. پس ايشان را به خانه فاطمه روان مي كردند، و ايشان مي ديدند كه فاطمه در محراب عبادت نشسته است و نور از رويش ساطع است، پس مي دانستند كه آن، نور روي فاطمه است و در وقت ظهور نور روي مباركش به زردي ظاهر مي شد و در وقت شام به سرخي ظاهر مي شد، و مردمان به نحو مزبور از پيغمبر سؤال مي كردند و به همان نحو سابق معلوم مي كردند. پس آن نور در روي فاطمه بود تا حسين تولد يافت. و آن نور منقلب است در روهاي ما، تا روز قيامت در ائمه ي ما اهل بيت، امامي بعد از امامي. [6] .

امر سوم: در كتاب عيون المعجزات روايت كرده از حارثة بن قدامة گفت كه:

خبر داد مرا سلمان. گفت كه، خبر داد مرا عمار و گفت كه، خبر مي دهم تو را از امر عجب آورنده! گفتم: خبر ده مرا، اي عمار! گفت: بلي، ديدم كه علي


بن ابي طالب بر فاطمه داخل شد، پس چون فاطمه او را ديد، ندا كرد كه نزديك بيا تا خبر دهم به هر چه واقع شد و هر چه واقع شونده است و هر چه نخواهد شد تا روز قيامت، در هنگامي كه قيامت برپا مي شود. عمار گفت كه: ديدم اميرالمؤمنين را كه برگشت. پس من هم از برگشتن او برگشتم؛ كه ناگاه علي بر پيغمبر داخل شد. پس پيغمبر فرمود كه: نزديك بيا، اي ابوالحسن. پس نزديك رفت. چون مجلس به او قرار گرفت، فرمود كه: آيا تو خبر مي دهي مرا يا من خبر دهم تو را. علي عرض كرد كه: خبر از شما نيكوتر است، اي پيغمبر خدا. پس آن جناب فرمود: گويا من بودم كه داخل شدي بر فاطمه، و به تو چنين و چنين گفت پس تو برگشتي. پس فرمود كه: نور فاطمه از نور ما است، آيا نمي داني تو؟ پس علي سجده ي شكر به جاي آورد. عمار گويد علي بيرون رفت من هم با او رفتم. پس بر فاطمه داخل شد. من هم داخل شدم. پس فاطمه گفت كه: گويا مي بينم كه به سوي پدرم برگشتي و چنين به تو گفت. پس فاطمه گفت: اي اباالحسن! به درستي كه خدا خلق كرد نور مرا و بود كه تسبيح مي كرد نور من خداي - جل جلاله - را، پس از آن، آن نور را به وديعه گذاشت در درختي از درخت بهشت. پس روشنائي داد. پس چون پدرم داخل بهشت شد، خداي تعالي به او الهام فرمود كه ميوه ي آن درخت را بچيند و آن را در دهان خود گذاشته بخورد. پس پدرم چنان كرد. پس خداي تعالي مرا به وديعه در صلب پدرم گذاشت. پس پدرم مرا در خديجه، دختر خويلد، به وديعه گذاشت. پس مرا خديجه وضع نمود. و من از آن نور مي دانم آنچه را كه پس از اين واقع شد و آنچه كه واقع مي شود و آنچه را كه واقع نمي شود، اي اباالحسن! مؤمن نظر مي كند به نور خداي تعالي. امر چهارم: در مناقب فاطمه - عليهاالسلام - و فضائل آن جناب است.

و در آن چند حديث است:

حديث اول: صدول در كتاب علل الشرايع به اسناد خود روايت داشته كه:


حضرت باقر فرمودند كه: چون فاطمه تولد يافت خداي تعالي به ملكي وحي فرمود كه برو و در زبان پيغمبر بينداز كه آن را فاطمه نام كند. پس آن جناب را پيغمبر فاطمه ناميد. پس از آن خداي تعالي فرمود كه: شير دادم تو را به علم يعني از شير باز داشتن تو مقرون به علم شد و بازداشتم تو را از حيض [7] .

حديث دوم: در كتب خاصه ي چون عيون اخبار الرضا و مجالس شيخ مفيد و احتجاج طبرسي و امالي صدوق و از كتب عامه ي صحيح بخاري و جمعي ديگر از پيغمبر روايت كرده اند كه فرمود اينكه:

خداي تعالي به غضب مي آيد براي غضب فاطمه و راضي و خشنود مي شود براي رضاي فاطمه [8] .

و اسناد اين حديث را از طرق عامه در شرح الفيه امامت ذكر كردم.

حديث سوم: جمعي از عامه و خاصه به اسناد خود از پيغمبر روايت داشته اند كه:

هر كه فاطمه را اذيت و آزار رساند خداي را آزار كرده و پيغمبر را آزار كرده و هر كه خدا و پيغمبر را آزار كند نظر به نص قرآني، خدا او را لعنت كند و به عذاب جهنم او را معذب كند، چنان كه فرمود: (ان الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله في الدنيا و الاخرة و أعدلهم عذابا مهينا) [9] . [10] .


حديث چهارم: شيخ طوسي در كتاب امالي به اسناد خود از عايشه روايت داشته كه:

نديدم هيچ يك از مردمان را كه شبيه تر باشد از حديث و سخن گفتن به رسول خدا از فاطمه. بود فاطمه كه هر وقت داخل بر پيغمبر مي شد پيغمبر به او مرحبا مي گفت و دستهاي فاطمه را مي بوسيد و او را بر محل جلوس خود مي نشانيد، پس اگر پيغمبر بر فاطمه داخل مي شد فاطمه از جاي برمي خاست و به او مرحبا مي گفت و دستهاي پيغمبر را مي بوسيد [11] .

ايضا؛ در حديث است كه:

هر وقت فاطمه بر پيغمبر داخل مي شد، پيغمبر براي او از جاي برمي خاست و هرگز پيغمبر نمي خوابيد مگر اين كه ميان دو پستان فاطمه را مي بوسيد و يا دو روي فاطمه را مي بوسيد [12] .

حديث پنجم: در تألم فاطمه براي مادرش. در كتاب خرايج فرموده كه:

روايت شد كه حضرت صادق - عليه السلام - گفت كه: چون خديجه وفات يافت، فاطمه به پيغمبر پناه برده و دور پيغمبر مي گرديد و مي گفت: اي پيغمبر خدا! مادر من كجا است؟ پس پيغمبر جوابش نمي داد. پس فاطمه به دور مردم مي گرديد و سؤال مي كرد و پيغمبر نمي دانست كه چه جواب گويد، پس جبرئيل نازل شد. پس گفت كه: پروردگار تو امر مي كند تو را كه فاطمه را سلام من برساني، و او را بگوي كه: مادر تو در خانه ي از ني است، كه اطراف آن از طلا است، و ستون آن از ياقوت سرخ است، ميان آسيه- زن فرعون - و مريم - دختر عمران - است. پس فاطمه گفت كه: خدا سلام است، و از او است سلام، و به


سوي او است سلام [13] .

حديث ششم: در كتاب خرايج فرموده كه:

روايت شد كه ام ايمن گفت كه چون وفات يافت، من قسم خوردم كه در مدينه نمانم زيرا كه طاقت نداشتم كه نظر كنم به سوي مكانهاي فاطمه، پس به سوي مكه برآمدم، چون در اثناء راه رسيدم تشنگي شديد بر من عارض شد. پس دستها را برداشتم و عرض كردم: پروردگارا! من خادمه ي فاطمه ي زهرا مي باشم، تو مي خواهي از عطش مرا بكشي! پس خداي تعالي دلوي از آسمان نازل كرد، پس آب آشاميدم، و تا هفت سال محتاج به آب و طعام نبودم. و مردم در روز بسيار گرم ام ايمن را براي كاري مي فرستادند و او را تشنگي روي نمي داد [14] .

حديث هفتم: در كتاب خرايج فرموده كه:

روايت شد اين كه سلمان گفت كه: فاطمه نشسته بود، و در پيش روي او آسيائي بود كه به آن جو مي سائيد. و بر عمود آسيا خون روان بود كه از خون دست فاطمه بود. و حسين در يك كنار از خانه افتاده از گرسنگي، بي تابي مي كرد. پس من عرض كردم كه: اي دختر پيغمبر! دستهاي تو زخم شد و فضه هست به او ده تا بسايد. فرمود كه: مرا وصيت كرد كه خدمت يك روز با فضه باشد، و ديروز نوبه ي او بود. سلمان گويد كه عرض كردم كه: من غلام آزاد شده شمايم يا من آسيا مي كنم و يا حسين را ساكت مي كنم؟ آن جناب فرمود كه: من به ساكت حسين داناترم، و تو آسيا كن. پس من قدري آسيا كردم كه ناگاه، صداي اقامه ي نماز بلند شد. پس رفتم و با پيغمبر نماز گذاردم، چون از نماز فارغ شدم كيفيت احوال فاطمه را به علي گفتم. پس گريست و به خانه رفت و برگشت و حال اينكه تبسم مي نمود، پس پيغمبر از سبب تبسم آن جناب


سؤال كرد. در جواب عرض كرد كه: داخل شدم بر فاطمه و حال اين كه بر پشت خوابيده بود، و حسين بر بالاي سينه ي او خوابيده بود، و آسيا در پيش روي او مي گرديد بدون اين كه دستي آن را بگرداند! پس پيغمبر تبسم فرمود و گفت: اي علي! آيا ندانستي كه براي خدا ملائكه است كه در زمين سير مي كنند و خدمت مي كنند محمد و آل محمد را تا اين كه روز قيامت قائم شود؟ [15] .

حديث هشتم: در كتاب خرايج فرموده كه روايت شد اين كه:

علي از يهودي، قدري جو قرض خواست، پس يهودي مطالبه ي رهن نمود. آن جناب چادر فاطمه را به رهن گذاشت - و آن چادر از پشم بود - پس يهودي آن چادر را به خانه برد و در بيتي از بيوت گذاشت. پس چون شب در آمد، زوجه ي آن يهودي بدان خانه رفت كه آن چادر در آنجا بود، و شغلي داشت ديد كه آن خانه پر از نور است، پس به جانب شوهر خود برگشت و او را از آن روشنائي اخبار كرد. پس يهودي تعجب كرد - و غافل از چادر فاطمه بود - پس به زودي داخل آن خانه شد. پس ناگاه ديد كه نوري در آنجا ساطع مانند ماه مي درخشيد، پس درست نگاه كرد ديد كه آن نور از آن چادر است. پس آن يهودي بيرون آمد و اقوام خود را جمع كرد، پس هشتاد نفر يهود آن را ديدند، و مسلمان شدند [16] .

حديث نهم: در كرامت نواده ي فضه:

صاحب مناقب فرموده كه:

مالك بن دينار گفت كه: در محلي كه مردم وداع حج مي كردند، ديدم زني را بر


شتري لاغر، و مردان او را نصيحت مي كردند كه برگردد. پس چون به وسط بيابان رسيديم آن دابه [17] خسته شد پس مردم آن زن را ملامت كردند كه تو چرا آمدي؟ پس آن زن سر خود را به آسمان بلند نمود و گفت كه: نه در خانه من مرا برگذار كردي و نه به سوي خانه تو بردي، پس قسم به عزت تو، اگر غير از تو كسي اين كار را كرده بود هر آينه شكايت او را نمي نمودم مگر به سوي تو. پس ناگاه شخصي از بيابان در رسيد و مهار ناقه [اي] به دست او بود، پس به آن زن گفت كه سوار شو. پس سوار شد و آن شتر مانند برق جهنده مي رفت. پس چون به مطاف [18] رسيديم، ديديم كه آن زن طاف مي كند. پس من او را قسم دادم كه تو كيستي، گفت منم شهره دختر مسكة دختر فضه خادمه ي زهرا [19] .

حديث دهم: علامه ي دربندي - اعلي الله مقامه - در كتاب اكسير العبادات و اسرار الشهادات گفته كه:

جمعي از صلحاء اخبار نقل نمودند از زبان عالمي از علماء معاصرين كه او گفت كه خبر داد مرا مرد عادلي از طلاب علوم كه گفت: من در برخي از زمان توبيخ و سرزنش مي نمودم در پيش خود و در محضر ناس زعفر جني را، و تأسف مي خوردم كه چرا در روز عاشورا بدون ياري امام مراجعت نمود، و نفس خود را ساكت نمي نمودم كه او از جانب امام مأمور به جهاد نبود. پس شبي از شبهاي دهه ي اول محرم نشسته بودم در منزل خودم به تنهائي در مدرسه [اي] از مدارس اصفهان و بعضي از كتابهاي مقتل را مطالعه مي نمودم، در موضع آمدن زعفر جني با لشكرش به كربلا و رجوع ايشان بدون ياري فرزند پيغمبر. پس ناگاه مردي در را گشود، پس بر من سلام فرستاد. و من جواب


سلام او را گفتم و نشست و به او مرحبا گفتم و ليكن تعجب نمودم كه در را چه سان گشود، با اينكه بسته بود به حلقه [اي] كه بر آن معلق بود از آهن! پس به من گفت كه: مترس از من؛ پس من برادر تو زعفر جني مي باشم. آمدم كه تو را زيارت كنم و شكايت كنم از تو به سوي تو، پس بدان در بسياري ملامت و مذمت كردن تو مرا. پس از آن گفت: اي برادر من! تو حقيقت امر را تا به حال نفهميدي. پس بدان كه چون من به زمين كربلا رسيدم با لشكر من، در زماني بودم كه زمين كربلا پر شده بود از اطراف و جوانب آن از لشكرهائي از طوائف جن، و براي ايشان پادشاهاني بزرگ بود كه من از ايشان پست تر و لشكرم كمتر. و هوا نيز تا به آسمان از ملائكه و جن پر بودند و بعضي به بعضي اتصال داشتند و مقدم هر صفي رئيس ايشان بود از ملائكه و جن، و اهل هر صفي از نزديك يا دور در همان مكان كه جا گرفته بودند بر امام سلام مي نمودند با نهايت مراعات بزرگواري آن جناب و به سوي آن حضرت تضرع مي نمودند كه ايشان را رخصت قتال دهد و مكان من و مكان لشكر من به قدر چهار فرسخ از امام دور بود، زيرا كه در نزديكتر از آن از زمين تا آسمان مكان خالي يافت نمي شد. پس بر امام - عليه السلام - با نهايت تبجيل و تعظيم سلام كردم. پس بر ما سلام را رد نمود. پس از آن شروع فرمود در تكلم بااهل هر صف هر؟ صف؟ از صفوف ملائكه و طوائف از جن. پس همه را جزاي خير داد و در آخر كلامش براي ايشان دعا كرد. پس مرخص نكرد احدي از ملائكه و جن را در نصرت و جهاد. پس همه به مكان هاي خود برگشتند و من با آن حال در كربلا بودم، و ليكن با لشكرم در يك جانب از زمين كربلا بوديم و گريه مي كرديم، و جزع مي نموديم و بر صورت خود مي زديم. پس چون امر شهادت به وقوع پيوست، پس كفار با حرم پيغمبر مختار و سرهاي اخيار ابرار رفتند من و اصحاب من در عقب ايشان مي رفتيم و مقصود ما خدمت اهل بيت پيغمبر بود و اينكه كودكان را محافظت كنيم از اين كه از پشت شتران بيفتند؛ پس چون لشكر ابن زياد به كوفه رسيدند آفتاب غروب كرد و نتوانستند كه همه داخل كوفه شوند، پس موكلان بر اسيران


و سران شهيدان، در بيرون كوفه منزل كردند و براي خود خيمه و خرگاه برپا كردند و اسيران رادر جانب ديگر نازل نمودند. چون ساعتي از شب گذشت، اهالي كوفه آمدند با ظرفهاي پر از نان و طعام و آب گوشت. پس آنها را به موكلين اسيران دادند و ايشان زهر مار كردند، اما كودكان پيغمبر از شدت گرسنگي به جزع آمدند، خصوصا در زماني كه بوي مطبوخات به مشام ايشان رسيد. پس فضه خادمه ي فاطمه به نزد صديقه ي صغري، زينب خاتون آمد و عرض كرد كه اي سيده ي من! آيا نمي بيني كه كودكان به چه نحو به جزع آمدند از شدت گرسنگي؟ زينب فرمود كه اي فضه! چاره چيست؟ فضه عرض كرد كه: پيغمبر خدا به من فرمود كه براي تو سه دعاي مستجاب است و اكنون دو دعا رفته است، يعني دو دعا كرده ام و يكي مانده، پس اذن بده تا دعا كنم تا خداي تعالي فرجي در كار اين اطفال عطا كند. پس زينب او را اذن داد. پس فضه به يك جانبي آمد كه تل كوچكي در آن جا بود، پس دو ركعت نماز گذارد براي استجابت دعا. پس دعا كرد. به ناگاه كاسه ي پر از آب گوشت از آسمان نازل گشت و در بالاي آن دو گرده نان بود و بوي مشك و عنبر و زعفران از آن مي وزيد. پس غذاي اهل بيت و سيد سجاد و زنان و كودكان شد و هر زماني كه محتاج به طعام مي شدند، از آن تناول مي فرمودند و آن كاسه باز پر مي شد و آن دو قرص به جاي خود باقي ماندند تا زماني كه به مدينه طيبه مراجعت نمودند. پس زعفر گفت كه مرا ملامت مكن و مذمت منما. پس زعفر از پيش چشم آن صالح غائب شد. پس آن مرد صالح توبه نمود و پشيمان شد از ملامت زعفر و براي زعفر طلب رحمت مي نمود [20]

حديث يازدهم: علامه ي مجلسي به اسناد خود روايات داشت از كتاب بشارة المصطفي به اسنادش از حضرت صادق - عليه السلام - از پدر بزرگوارش از جابر بن


عبدالله انصاري كه گفت:

نماز گذارد به ما پيغمبر خدا، نماز عصر را. پس چون فارغ شد، در قبله ي خود نشست و مردمان در دور او بودند، كه ناگاه مرد پيري از هجرت كنندگان عرب در رسيد كه بر او جامه ي كهنه ي پاره [اي] بود و نزديك نبود كه از پيري خودداري كند. پس پيغمبر خدا از احوال او پرسيد. آن مرد عرض كرد كه اي پيغمبر خدا! جگرم گرسنه است مرا سير گردان و جسدم برهنه است مرا بپوشان، و من فقيرم احساني به من كن. پس پيغمبر فرمود كه من براي تو چيزي نمي يابم و ليكن دال بر خير مانند فاعل خير است. برو به منزل كسي كه خدا و پيغمبر را دوست مي دارد و خدا و پيغمبر او را دوست دارند. خدا را اختيار مي كند بر نفس خود. برو به سوي حجره ي فاطمه و خانه ي فاطمه به خانه ي پيغمبر چسبيده بود - آن خانه [اي] كه پيغمبر براي خود در حالت خالي بودن از زمان مهيا ساخته بود - و فرمود: اي بلال! برخيز و اين مرد را به خانه ي فاطمه ببر. پس اعرابي با بلال رفت، چون به در خانه ي فاطمه رسيد ايستاد و فرياد كرد كه سلام بر شما باد، اي اهل بيت پيغمبر، و محل آمد و شد ملائكه و محل نزول جبرئيل روح الامين، به قرآن از پروردگار عالميان. پس فاطمه گفت: سلام بر تو باد. پس تو كيستي؟ گفت مردي پير از عرب مي باشم به نزد پدرت سيد عرب آمدم، و من، اي دختر پيغمبر! بدنم برهنه و جگرم گرسنه است. به من احساني كن، خدا تو را رحمت كند! و بود براي فاطمه و علي و پيغمبر سه روز كه طعامي نخورده بودند و پيغمبر هم مي دانست. پس فاطمه پوست گوسفندي را كه حسنين بر آن مي خوابيدند به آن مرد داد و فرمود كه اين را بگير شايد كه خداي تعالي رحم كند براي تو آنچه را كه بهتر است. پس آن اعرابي گفت كه اي دختر محمد! شكايت كردم به سوي تو گرسنگي را، پس به من پوست گوسفندي دادي! من آن را با اين گرسنگي چه كار؟ چون فاطمه اين سخن را شنيد قلاده [اي] در گردنش بود كه آن را فاطمه، دختر عم فاطمه كه دختر حمزة بن عبدالمطلب، بود به هديه آورده بود. پس آن را از گردن خود گسيخت و به جانب اعرابي


انداخت و گفت: اين را بگير و بفروش. پس اميد است كه خداي تعالي عوض دهد او را به چيزي كه بهتر از او است. پس اعرابي آن قلاده را گرفت و به مسجد پيغمبر در آمد و پيغمبر خدا با اصحاب نشسته بود. پس عرض كرد: اي پيغمبر خدا! اين قلاده را فاطمه، دختر محمد، به من بخشيد، پس گفت كه آن را بفروش! اميد است كه خدا كاري براي تو كند. پس پيغمبر خدا گريست و فرمود كه چگونه خدا نخواهد كرد كاري براي تو و حال اين كه آن را فاطمه دختر محمد به تو داد كه سيده ي دختران آدم است. پس عمار بن ياسر از جاي برخاست و عرض كرد كه اي پيغمبر خدا! آيا اذن مي دهي كه اين قلاده را بخرم؟ آن جناب فرمود كه آن را بخر، اي عمار! پس اگر شريك شوند در آن جن و انس خداي تعالي عذاب نمي كند ايشان را به آتش. پس عمار گفت كه به چند مي فروشي اين قلاده را، اي اعرابي؟ گفت به سيري از نان و گوشت و برده ي يمانيه [اي] كه به آن ستر كنم عورت خود را، و در آن نماز گذارم براي خداي خود و يك دينار كه برساند مرا به اهل من. و عمار آنچه سهم او بود از غنايم خيبر فروخته بود و چيزي باقي نمانده بود.پس گفت به اعرابي كه به تو مي دهم بيست دينار و دويست درهم هجريه و برده يمانيه و راحله ي [21] من كه تو را به اهل تو برساند و مقدار سير شدن تو از نان گندم و گوشت. پس اعرابي گفت كه اي مرد! چه قدر سخاوت به مال داري! پس عمار او را برد وفا كرد به آنچه گفته بود. و اعرابي به سوي پيغمبر بازگشت. پس پيغمبر به او فرمود كه سير شدي و پوشانيده شدي؟ عرض كرد: بلي و بي نياز شدم. پدر و مادرم فداي تو باد! فرمود كه جزاي كار فاطمه را بده. پس اعرابي گفت كه پروردگارا. تو خدائي نيستي كه ما تازه تو را گرفته باشيم و بجز تو خدائي نيست كه ما او را عبادت كنيم، و توئي روزي دهنده ي ما بر هر جهت. بار خدايا! ببخش به فاطمه چيزي را كه نه او را چشمي ديده باشد و نه او را گوشي شنيده باشد. پس پيغمبر


بر دعاء او آمين گفت. و رو كرد به سوي اصحابش، پس گفت كه خداي تعالي به تحقيق كه بخشيد فاطمه را در دينا، اين كه من پدر او هستم و در عالمين مثل من نيست و علي شوهر او است و اگر علي نبود براي فاطمه همسري نبود و حسن و حسين به او عطا فرمود و در عالمين مثل ايشان نيست كه هر دو بزرگ جوانان سبطهاي پيغمبرانند و دو بزرگ جوانان اهل بهشت مي باشند. و در مقابل پيغمبر مقداد و عمار و سلمان - رضي الله عنهم - بودند. پس فرمود كه زياد كنم براي شما؟ عرض كردند: بلي، اي پيغمبر خدا! آن جناب فرمود كه روح يعني جبرئيل به نزد من آمد و گفت در زماني كه فاطمه به جوار رحمت ايزدي پيوست و دفن شد مي آيند دو ملك در قبر او، سؤال مي كنند او را كه خداي تو كيست، مي گويد كه خداي تعالي پروردگار من است. پس مي گويند كه پيغمبر تو كيست؟ مي گويد: پدرم. پس مي گويند كه امام تو كيست؟ مي گويد: اين كه بر كنار قبر من ايستاده است، علي بن ابي طالب. آگاه باشيد زياد مي كنم از فضيلت فاطمه به درستي كه خداي تعالي موكل كرده است جماعتي از ملائكه را كه محافظت مي كنند فاطمه را از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ او و اين ملائكه با او باشند در ايام زندگاني او و در نزد قبرش در وقت مردنش كه صلوات بسيار مي فرستند بر او و بر پدرش و شوهرش و پسرانش. پس هر كه زيارت كند مرا در ايام زندگاني من و هر كه زيارت كند فاطمه را پس گويا زيارت كرد مرا و هر كه زيارت كند علي را پس گويا زيارت كرد فاطمه را و هر كه زيارت كرد حسن و حسين را، پس گويا زيارت كرد علي را، و هر كه زيارت كند ذريه حسن و حسين را پس گويا زيارت كرد حسن و حسين را. پس عمار آن قلاده را گرفت و آن را به مشك آلود و آن را در برده ي يمانيه پيچيد و غلامي داشت كه اسم آن سهم بود - كه از غنايم خيبر خريده بود - پس آن قلاده را به آن غلام داد و گفت: اين را بگير و به پيغمبر برسان و تو نيز غلام آن جناب مي باشي. پس آن غلام به نزد پيغمبر آمد و كيفيت را معروض داشت. آن


جناب فرمود كه به نزد فاطمه برو و قلاده را به او ده وتو غلام او مي باشي. پس آن غلام به نزد فاطمه آمد و او را از آن واقعه خبر داد. پس فاطمه آن قلاده را گرفت و آن غلام را آزاد كرد. آن غلام خنديد. فاطمه گفت: چرا خنديدي؟ عرض كرد: بزرگي بركت اين قلاده مرا خندانيد، كه گرسنه اي را سير كرد و برهنه اي را پوشانيد و فقيري را غني كرد و غلامي را آزاد كرد و در آخر امر آن قلاده به صاحبش برگشت [22] .

حديث دوازدهم: روايت شده است در تفسير فرات بن ابراهيم به اسناد خود از حضرت صادق آل محمد، از پدرش:

گفت كه گفت رسول خدا كه: چون روز قيامت مي شود منادي ندا مي كند از زير عرش كه اي گروه خلايق! بپوشيد چشمهاي خود را تا بگذرد دختر حبيب خدا به سوي قصر خود پس مي گذرد فاطمه دخترم و حال اين كه بر او دو چادر سبز است، در حوالي و اطراف او هفتاد هزار حوريه مي باشند. پس چون به در قصر برسد مي بيند كه حسن ايستاده است و حسين افتاده و سرش بريده است. پس فاطمه به حسن مي گويد كه اين كيست كه افتاده است؟ حسن عرض مي كند كه اين برادر من است كه امت پدرت او را كشتند و سرش را جدا كردند. پس ندا از جانب خدا مي آيد كه اي دختر حبيب خدا! به درستي كه من نماندم به تو آنچه را كه امت پدرت به حسين كردند، زيرا كه من ذخيره كردم براي تو در نزد خودم، به جهت تسلي تو در اين مصيبت؛ كه امروز نظر نمي كنم در محاسبه بندگان تا داخل جنت شوي و داخل جنت شود ذريه ي تو و شيعه ي تو و هر كه احساني به شما كرده از كساني كه شيعه ي تو نيست، پيش از اين كه نظر كنم در محاسبه ي بندگان. پس داخل جنت مي شود دخترم فاطمه و ذريه اش و شيعه ي او و هر كه احساني به فاطمه كرد از غير شيعه ي او. پس اين است قول خداي


عزوجل: (لا يحزنهم الفزع الأكبر) [23] فرمود [كه و] آن هول قيامت [است]: (و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون) [24] اين قسم به خدا كه فاطمه است و ذريه او و شيعه او و هر كه احساني به ايشان كرده از كساني كه از شيعه ي فاطمه نيست [25] .

حديث سيزدهم: در كتاب بصاير الدرجات به اسناد خود روايات فرمود از حماد بن عثمان كه گفت:

شنيدم از حضرت صادق - عليه السلام - كه مي گفت اين كه ظاهر مي شوند زنادقه در سنه ي صد و بيست و هشت، و اين از آنجا است كه نظر كردم در مصحف فاطمه. حماد گويد كه من عرض كردم كه مصحف فاطمه چيست؟ پس فرمود كه خداي تعالي چون پيغمبر را به جوار رحمت خود برد، داخل شد بر فاطمه از حزن در وفات پيغمبر، آنقدري كه نمي داند آنرا مگر خداي عزوجل. پس فرستاد خدا به سوي فاطمه ملكي را كه او را تسلي مي داد و حديث براي او مي گفت. پس فاطمه آن را به اميرالمؤمنين معروض داشت. پس اميرالمؤمنين فرمود كه هر وقت كه آن ملك آمد و صداي او را شنيدي مرا اعلام كن. پس فاطمه علي را اعلام كرد. پس علي هر چه را كه مي شنيد مي نوشت تا اين كه مصحفي شد. حماد گويد كه حضرت صادق - عليه السلام - فرمود كه آن مصحف از حلال و حرام نيست و ليكن در او است علم آنچه واقع مي شود [26] .

حديث چهاردهم: در كتاب دلائل طبري به اسناد خود از حضرت حسين سيدالشهداء مروي است كه گفت:


فاطمه مرا خبر داد كه پيغمبر به من گفت: آيا نمي خواهي مژده دهم تو را در وقتي كه خدا بخواهد كه در بهشت به زوجه ي دوستي از دوستان خود تحقه فرستد مي فرستد به سوي تو كه بفرستي براي آن زن از زيور تو [27] .

حديث پانزدهم: علي بن عيسي اربلي صاحب كشف الغمة كه يكي از مشايخ اجازه ي علامه است، گفته است كه خبر داد مرا سيد جلال الدين علي بن عبدالحميد بن سيد فخار بن معد موسوي حايري كه:

اسماء بنت عميس حاضره شد در زمان وفات خديجه ي كبري پس خديجه گريه كرد. اسماء گويد كه من به او گفتم: آيا تو گريه مي كني و حال اين كه سيده ي زنان عالميان و زوجه ي پيغمبر و مژده داد شده ي بر زبان پيغمبر به بهشت؟! پس گفت كه براي اين گريه نكردم و ليكن زنان را در زمان شب زفاف، لازم است كه زني باشد كه قضاء حوايج او كند و او را خوشحال كند و او را ياري كند، و فاطمه كودك است مي ترسم كه چنين زني براي او نباشد. پس من گفتم: اي سيده ي من، براي تو باد عهد خدا كه اگر من در آن زمان باشم متولي آن امر شوم، و به جاي تو باشم. چون شب زفاف فاطمه شد و پيغمبر آمد و زنان را امر كرد كه بيرون روند. پس همه بيرون رفتند و من ماندم. چون پيغمبر خواست كه بيرون رود سواد [28] مرا ديد. فرمود: تو كيستي؟ گفتم: اسماء بنت عميس. پس گفت: آيا امر نكرده بودم تو را كه بيرون روي؟ عرض كردم: بلي يا رسول الله! پدر و مادرم فداي تو باد، و من قصد خلاف تو نكردم و ليكن با خديجه عهد كردم پس كيفيت را به او عرض كردم. آن جناب گريست، پس گفت قسم به خدا، براي همين ايستادي؟ گفتم: بلي قسم به خدا! پس پيغمبر مرا دعا كرد. تا اينجا آخر حديث بود [29] .


مؤلف گويد كه: بعضي از علماء گفته اند كه اسماء بنت عميس زن جعفر بود كه بعد از او ابوبكر او را گرفت و او در زمان زفاف فاطمه به همراه جعفر در حبشه بود و در سنه ي هفت هجري كه فتح خيبر بود از حبشه آمد، و زواج [30] فاطمه بعد از جنگ بدر بود؛ پس اين اسماء دختر يزيد بن سكن انصاري است. [31] كه احاديث از پيغمبر روايت دارد.

حديث شانزدهم: در كتاب خصال از حضرت صادق روايت داشته كه:

بسيار گريه كنندگان پنج نفر بودند: آدم، و يعقوب، و يوسف، و فاطمه بنت محمد و علي بن الحسين. اما آدم؛ پس گريه كرد بر بهشت تا از روهاي او [اشكها مثل] رودخانه روان شد. و اما يعقوب؛ پس آن قدر در فراق يوسف گريست كه چشم او نابينا شد. و اما يوسف؛پس آنقدر در مفارقت يعقوب گريست كه اهل زندان به تنگ در آمدند و گفتند يا در شب گريه كن و روز ما را آرام بده يا به عكس. و اما فاطمه؛ پس آنقدر گريست كه اهل مدينه از كثرت گريه ي او به تنگ آمدند و گفتند كه از كثرت گريه ما را به تنگ در آوردي. پس فاطمه به مقابر شهداء مي رفت و گريه مي كرد آن قدر كه مي خواست. پس از آن برمي گشت. و اما علي بن الحسين؛ پس گريه كرد بر حسين بيست سال يا چهل سال هرگز طعامي در نزد او گذاشته نمي شد مگر اين كه مي گريست، تا اين كه غلام او به او گفت كه: من فداي تو شوم، اي پسر پيغمبر، من مي ترسم تو هلاك شوي! گفت: من غم و حزنم را به سوي خدا پهن مي كنم و مي دانم از خدا آنچه را كه شما نمي دانيد، به درستي كه من قتلگاه پسران فاطمه را به خاطر نمي آورم مگر اين كه گريه مرا گلوگير مي شود [32] .


مولف مي گويد كه: اگر گويند كه صوت فاطمه به گريه چگونه به گوش نامحرمان مي رسيد؟ جواب گوئيم: شايد كه اين گريه اختياري نبوده و يا اين كه صداي زن واجب الاجتناب نيست، چنان كه جمعي بدان رفته اند، اين حل در مقام ظاهر است. و اما در مقام باطن؛ پس حق اين است كه هر زمان كه فاطمه به گريه در مي آيد به همراه او ملائكه و اجنه و زمين و هوا و ديوارهاي خانه هاي مدينه و سنگها و كلوخها مي گريستند پس اين صداها به گوش اهل مدينه مي رسيد، و چون به لهجه ي فاطمه بود گمان اهل مدينه آن بود كه فاطمه مي گريد و حال اين كه صداي فاطمه به عشر خانه هاي اهل مدينه نمي رسيد چه به جاي اين كه به همه برسد و همه شاكي شوند! و اين تأويل به قواعد حاصله ي از عقل و نقل محقق است. مگر نديدي اخباري را كه دلالت دارد كه هر زمان كه فاطمه بر حسين گريه مي كند ملائكه بر گريه مي آيند و جهنم به خروش مي آيد، پس درست بفهم. ايضا؛ مؤلف گويد كه در ميان اين پنج نفر فاطمه از همه بيشتر گريه كرد و هيچ كس در عالم به قدر فاطمه گريه نكرد، زيرا كه در حديث است كه:

هر كه بر حسين گريه كند و عزاي او را برپا كند حضرت فاطمه بر آن شخص گريه مي كند و بعد از وفاتش عزاي او را برپا مي كند تا روز قيامت.

پس معلوم شد كه فاطمه تا روز قيامت در گريه خواهد بود و تا در دنيا هم بود آنقدر در سحرها گريست كه بنابر روايت عقايق كه يكي از علماء عامه است:

«شيشه را از اشك چشم پر كرد و وصيت كرد كه اميرالمؤمنين آن را با او دفن كند.»

و اما اين كه فاطمه بر گريه كنندگان فرزندش مي گريد. پس آن در حديثي است كه ذكر كرد آن را عالم صالح برغاني قزويني در كتاب مخزن البكآء كه منقول است از سلمان فارسي - رضي الله عنه - كه:

روزي در كوچه هاي مدينه مي گذشتم، جمعي از اطفال عرب را ديدم كه با


يكديگر بازي مي كنند و حضرت امام حسين در گوشه [اي] بر روي خاك نشسته است و گردن خود را كج كرده مانند ابر بهار زار زار مي گريد. پيش رفتم و سؤال كردم كه اي آقا زاده ي من، خدا جان مرا فداي تو گرداند! چرا بر روي خاك نشسته و گريه مي كني، مگر خداي ناكرده كودكان عرب شما را رنجانيده اند؟ حضرت چون اين سخن از من شنيد سر مبارك خود را بالا گرفته نظر حسرت به من نموده از دست خود اشاره فرمود كه اي سلمان! از اين مقدمه در گذر كه دلم طاقت نمي آورد كه درد دلم را بيان نمايم. سلمان عرض كرد: اي سيد من! مگر از جد بزرگوار خود نشنيده اي كه مكرر مي فرمود: سلمان منا اهل البيت، يعني سلمان از ما اهل بيت است. اي سيد من! چرا درد دل خود را از من پنهان داري؟ چون آن مظلوم اين سخن را شنيد، باز به گريه در آمد، فرمود: اي سلمان! بدان كه از جناب اقدس الهي وحي به جبرئيل رسيده و جبرئيل به جدم خبر داده كه مرا در كربلا كوفيان بي وفا با خنجر جور و جفا سر از بدن جدا خواهند نمود و كودكان مرا يتيم خواهند كرد و نوجوانان مرا خواهند كشت و نعش همه را بي غسل و كفن در ميان ريگهاي گرم خواهند انداخت و بعد از آن اهل بيت مرا با امام زين العابدين بيمار، بر شتران عريان سوار خواهند نمود و شهر به شهر و ديار به ديار خواهند گردانيد و ايشان را در مسجد خرابها جا خواهند داد و كودكان مرا به كنيزي خواهش خواهند نمود. آه، اي سلمان! هر وقت كه به خاطر مي آوردم دلم طاقت نمي آورد. سلمان عرض كرد: اي آقا! فداي تو شوم. به جد بزرگوار و پدر نامدار عرض نما كه از خدا بخواهند كه اين بلا را از شما دفع نمايد. آن حضرت فرمود: اي سلمان! من خود اين مصيبت را اختيار نمودم، و مي خواهم جان را فداي امتان جدم نمايم. سلمان عرض كرد: در آن وقت جد و پدر و مادرت در حيات خواهند بود؟ فرمود: در آن وقت هيچ يك نخواهند بود. سلمان عرض كرد: اي سيد من! پدر و مادرم فداي تو باد، در آن روز عزاي شما را كه خواهد گرفت و كه بر شما خواهد گريست؟ حضرت فرمود: اي سلمان، شيعيان چندي خواهم به هم رسيد از مرد و زن كه مثل پدر


مهربان عزاي مرا خواهند گرفت و جان و مال خود را فداي من خواهند نمود. سلمان عرض كرد: فداي تو شوم! اين چه حكمت است كه بعضي از خلق شما را خواهند كشت و بعضي از خلق عزاي شما را خواهند گرفت؟ حضرت فرمود: اي سلمان! اشخاصي كه به ما خواهند گريست جناب اقدس الهي طينت ايشان را از طينت ما سرشته است و از اين سبب است كه با ما محبت خواهند داشت. مال و جان خود را به فداي ما خواهند نمود و بر ما خواهند گريست و از راه دور و نزديك به زيارت ما خواهند آمد، من نيز در ممات ايشان در شب اول قبل به زيارت ايشان خواهم رفت و مادرم فاطمه ي زهرا بعد از وفات ايشان بر ايشان خواهد گريست و عزاي ايشان را خواهد گرفت تا روز قيامت كه ايشان را شفاعت كند و داخل بهشت گرداند.

حديث هيفدهم: شيخ مفيد در كتاب امالي روايت كرد از صدوق به اسناد او از ابن عباس كه:

چون پيغمبر خدا را زمان وفات در رسيد، گريست، تا اين كه اشكهاي ديده ي مباركش ريش او را تر كرد. پس به او عرض كردند كه: يا رسول الله! چرا گريه مي كني؟ آن جناب فرمود كه گريه مي كنم براي ذريه ي من و آنچه وارد مي آورند بر ايشان بدان امت من بعد از من. گويا مي بينم دخترم فاطمه را كه فرياد مي كند اي پدر جان، اي پدر جان پس اعانت و ياري نمي كند او را هيچ يك از امت من. پس چون فاطمه آن را شنيد، گريست. پيغمبر فرمود كه اي دخترك من! گريه مكن. فاطمه عرض كرد كه من گريه نمي كنم براي آنچه بعد از تو بر من وارد مي آيد و ليكن براي مفارقت تو، اي پيغمبر خدا! پس پيغمبر فرمود: مژده باد تو را! اي دختر محمد! بزود؟ ملحق شدن تو به من. پس به درستي كه تو اول كسي مي باشي كه از اهل بيت من كه به نزد من مي آئي؟ [33] .


حديث هيجدهم: در كتاب خرايج روايت كرد از حضرت صادق - عليه السلام - روايت كرده كه:

فاطمه بعد از پيغمبر هفتاد و پنج روز زندگاني كرد، و بر او وارد شد اندوه سخت بر پدرش، و جبرئيل به نزد او مي آمد و او را خوشحال مي ساخت و خبر مي داد او را از پدرش، مكان او را در بهشت و خبر مي داد او را به آنچه بعد از فاطمه در ذريه ي او واقع مي شد. و علي آن را مي نوشت [34] .

حديث نوزدهم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار از حضرت اميرالمؤمنين روايت نمود كه فرمود:

من غسل دادم پيغمبر خدا رادر پيراهن او، پس فاطمه مي گفت كه آن پيراهن را به من بنما. پس چون آن پيراهن را مي بوئيد، غشي بر او عارض مي شد. چون من چنين ديدم، آن پيراهن را پنهان كردم [35] . حديث بيستم: در كتاب من لا يحضره الفقيه گفته كه:

روايت شده است كه چون پيغمبر وفات يافت، بلال امتناع نمود از اذان گفتن. و گفت كه از براي احدي بعد از پيغمبر اذان نمي گويم. روزي فاطمه گفت كه من ميل دارم كه صداي مؤذن پدرم را به اذان بشنوم. پس اين خبر به بلال رسيد، پس شروع نمود در اذان گفتن. پس چون گفت الله اكبر، الله اكبر، فاطمه به خاطر آورد پدرش را و روزگار پدرش. پس عنان گريه از او رها شد، پس چون رسيد به اشهد ان محمدا رسول الله، فاطمه فريادي زد و به رو در افتاد و بيهوش شد. پس مردم به بلال گفتند كه اذان را قطع كن كه دختر پيغمبر از دنيا مفارقت كرد؛ و گمان كردند كه فاطمه وفات يافت. پس بلال اذان خود را قطع


كرد و تمام نكرد. چون فاطمه به هوش آمد. از بلال خواست كه اذان را تمام كند. پس بلال اجابت نكرد و عرض كرد: اي سيده ي زنان! من مي ترسم بر تو، آنچه را كه بر نفس خود وارد مي آوري از شنيدن اذان من. پس فاطمه از او درگذشت [36] .

حديث بيست و يكم: در شدت حزن فاطمه بعد از پيغمبر و وفات او.

علامه ي مجلسي در كتاب بحار فرموده كه:

در كتابي يافتم خلاصه اش اينكه روايت كرده است ورقة بن عبدالله ازدي كه مي گفت: من به حج رفتم، پس در طواف يافتم زن گندم گون خوش روي شيرين سخن را كه ندا مي كرد با فصاحت كلام كه: اي پروردگار بيت الحرام، و حفظه ي [37] كرام، و زمزم، و مقام [38] ، و مشاعر عظام، و پروردگار محمد، كه بهترين مردمان است، صلوات بفرستد بر او خدا و بر آل نيكوكاران كرام، اين كه مرا محشور كني با آقايان كرام من كه پاكانند، و پسران ايشان كه پيشاني ايشان نوراني، و دست و پاي ايشان سفيد است، كه ميمون و مبارك مي باشند، آگاه باشيد! پس شهادت دهيد اي جماعت حج گذارندگان و عمره كنندگان كه آقايان من بهترين برگزيده شدگانند و خلاصه ي نيكوكارانند، كساني هستند كه مرتبه ي ايشان از مراتب مردم بالاتر است و بلند است ذكر ايشان در همه ي شهرها، رداي خود گرفته اند افتخار را. ورقة بن عبدالله گويد كه به او گفتم: اي جاريه ي من! گمان آن مي كنم كه تو از دوستان اهل بيت پيغمبري. گفت: بلي. گفتم: تو كيستي؟ گفت: من فضه، كنيز فاطمه ي زهرا، مي باشم كه دختر محمد مصطفي


است - صلوات بفرستد خدا بر او و بر پدرش و شوهرش و بر پسرانش. گفتم: خوش آمد مرا شوق بسيار به كلام تو بود. مي خواهم اجابت كني از سؤالي كه دارم؛ پس چون فارغ شدي از طواف [و] فراغت يافتي، در نزد بازار طعام فروشان باش تا من بيايم. و تو خواهي با ثواب و مزد بود. پس در طواف از هم جدا شديم. پس چون از طواف فارغ شدم و اراده كردم كه به منزلم آيم، از راه بازار طعام فروشان آمدم، ديدم فضه در آنجا نشسته و از مردمان گوشه گرفته. پس به نزد او رفتم و هديه [اي] براي او بردم، و گفتم: اي فضه! خبر ده مرا از خاتون تو، فاطمه ي زهرا [عليهاالسلام]، و از او چه ديدي در نزد وفات او، بعد از موت پدرش، محمد - صلي الله عليه و آله. پس چون سخن مرا شنيد، اشك به دور چشمش حلقه زد، پس گريه ي شديد كرد و گفت: اي ورقة! به جوش آوردي غم و حزني را كه ساكن بود، و اندوهي كه در دل من پنهان بود، پس بشنو الان آنچه را كه من از او مشاهده كردم. بدان كه چون پيغمبر خدا از دنيا رفت، بزرگ و كوچك بر او گريستند، و بسيار شد گريه بر او، و كم شد صبر، و بزرگ و كوچك بر او گريستند، و بسيار شد گريه بر او، و كم شد صبر، و بزرگ شد مصيبت او بر خويشان و اصحاب و اولياء و دوستان و غرباء، و ملاقات نمي شد مگر مرد گريه كننده و زن گريه كننده، و نبود در اهل زمين و اصحاب و خويشان و دوستان، كسي كه اندوه او سخت تر باشد و گريه ي او بزرگتر باشد از خاتون من، فاطمه ي زهرا، و اندوه او تازه مي شد و زياد مي شد گريه ي او. پس هفت روز نشست كه ناله ي اوساكت نمي شد، و هر روزي كه مي آمد گريه ي او بيشتر از روز سابق بود. پس چون روز هشتم شد، ظاهر كرد اندوهي را كه پوشيده بود، پس طاقت صبر نداشت بيرون رفت، و فرياد كشيد پس گويا از زبان پيغمبر سخن مي گفت؛ پس زنان آمدند و دختران و پسران كوچك آمدند و به گريه مردمان صدا را بلند نمودند، و مردمان از هر مكان آمدند، و چراغهاي مسجد را خاموش نمودند تا در مسجد مردان روي زنان را نبينند و خيال شد به سوي زنان كه پيغمبر خدا از قبر برخاست، و مردمان در حيرت و اضطراب افتادند. و فاطمه زهرا ندا مي كرد و گريه بر پدرش مي كرد و


مي گفت: اي پدر جان، اي محمد، اي اباالقاسم، اي منزلگاه يتيمان و بيوه زنان! آيا كيست براي قبله و مصلي؟ آيا كيست براي دختر حيران مصيبت زده شده؟ پس رو آورد و پاي خود را بر دامنهاي خود مي گذاشت و چيزي را نمي ديد، از جهت گريه و اشكهاي چشمش، تا اين كه به قبر پدرش نزديك شد. پس چون به آن حجره نظر نمود، گام هاي خود را كوتاه كرد، و گريست تا اين كه بيهوش شد. پس زنان بر پيشاني و سينه اش آب پاشيدند تا به هوش آمد. پس برخاست و مي گفت: قوت من برداشته شد، و دشمن به من شماتت نمود، و اندوه، كشنده ي من است، اي پدر جان! باقي ماندم در حالتي تنها، و در حيرتم، پس صداي من فرو نشست، و پشت من شكست، و زندگاني من مكدر شد، پس اي پدر جان! بعد از تو انيسي نمي يابم براي وحشتم، و نه كسي را كه اشك مرا رد كند و نه كسي كه ضعف مرا ياري كند، پس بعد از تو فاني شد محكم قرآن، و محل نزول جبرئيل، و مكان ميكائيل، بعد از تو، اي پدر جان، منقلب شد اسباب، و بسته شد درها به روي من، پس من بعد از تو دنيا را دشمن مي دارم، و تا نفسهاي من مي رود و مي آيد بر تو گريه مي كنم، شوق من به سوي تو و حزن من بر تو تمام نمي شود. پس ندا كرد: اي پدر جان! اي قلب من، و مغز من! پس اين اشعار را فرمود:



ان حزني عليك حزن جديد

و فؤادي والله صب عنيد



به درستي كه حزن و اندوه من بر تو اندوه تازه است و دل من، قسم به خدا، كه مشتاق مهيا گرديده شده است.

و صب به معني مشتاق كثير الاشتياق. صبابه به معني سوزش و گرمي و تنگي دل از عشق است و عتيد به معني حاضر و مهيا است. و عتيده حقه [39] را گويند كه در آن عطر عروسان است. و بنابر اول، مراد مهياي براي حزن و اندوه است يا مهياي ملاقات است. و بنابر ثاني، مراد تشبيه است به حقه ي عطر. يعني دل


من حقه ي محبت تو است، يا محل حزن و اندوه بر تو است.



كل يوم يزيد فيه شجوني

و اكتيابي عليك ليس يبيد



هر روز زياد مي شود در او اندوه هاي من و كأبت و حزن من تمام و فاني نمي شود.



جل خطبي فبان عني عزائي

فبكائي كل وقت جديد



بزرگ شد كار من. پس، از من، عزاء من منفصل شد و مفارقت نمود (يعني صبر من). پس گريه ي من هر وقتي تازه است.



ان قلبا عليك يألف صبرا

او عزاء فانه لجليد



به درستي كه دلي كه بر تو با صبر و تسلي الفت مي گيرد، پس به درستي كه آن دل هر آينه سخت است.

پس ندا كرد كه: اي پدر جان! منقطع شد به تو دنيا به نورهاي خود، و پژمرده شد شكوفه اش و به خوشحالي تو درخشنده بود، پس به تحقيق سياه شد روز دنيا. اي پدر جان! شام كرديم بعد از تو در حالتي كه از ضعف شمرده شدگان بوديم. اي پدر جان! صبح كردند مردمان كه از ما اعراض نمودند، و ما بوديم به سبب تو از بزرگ شمرده شدگان. پس كدام اشك است كه براي جدائي تو ريخته نمي شود و كدام حزن است كه بعد از تو بر تو متصل نمي شود و كدام پلك چشم است كه بعد از تو با خواب سرمه كشيده مي شود؟! گريست بر تو ملائكه، و ايستاد آسمانها، پس منبر تو بعد از تو محل وحشت است، و محراب تو خالي از مناجات تو است و قبر تو خوشحال است به پنهان كردن تو، و بهشت مشتاق است به سوي تو و به سوي دعاي تو و صلوات تو. اي خداي من! زود وفات مرا برسان كه از زندگاني مكدر شده ام. پس فاطمه به منزل خود برگشت و شروع كرد به گريه در شب و روز كه اشك او قطع نمي شد، و ناله اش ساكن نمي شد. و شيوخ مدينه به نزد اميرالمؤمنين آمدند و گفتند كه: فاطمه در شب و روز گريه مي كند. پس هيچكس از ما نيست كه خواب بر او گوارا باشد، و روز براي ما قراري نيست در طلب كسب و كار، و ما خواهش


داريم كه از او سؤال كني كه يا در شب گريه كند و يا در روز. آن جناب به نزد فاطمه رفت. پس از ديدن او فاطمه قدري گريه اش سكون يافت. پس آن جناب پيغام اهل مدينه را به او رسانيد. فاطمه گفت: اي اباالحسن! چه كم است ماندن من در ميان ايشان و چه نزديك است غايب شدن من از ايشان. پس قسم به خدا كه ساكت نمي شوم در شب و نه در روز تا اين كه ملحق شوم به پدرم، پيغمبر خدا؛ پس علي به او گفت كه به جا بياور، اي دختر پيغمبر خدا آنچه را كه راي تو است. پس از آن اميرالمؤمنين خانه [اي] براي او در قبرستان بقيع بنا كرد كه دور از مدينه بود و آن را بيت الاحزان نام نهاده و چون صبح مي شد فاطمه حسن و حسين رابه پيش مي انداخت، و به سوي بقيع مي رفت در حالتي كه گريه كننده بود، پس هميشه ميان قبرها گريه مي كرد. پس چون شب در مي آمد، اميرالمؤمنين به سوي او مي آمد و او را در پيش روي خود مي انداخت و به خانه مي آورد. و بيست و هفت روز بعد از پيغمبر به همين حالت بود و ناخوش شد به مرضي كه در آن مرض وفات يافت، پس باقي ماند تا روز چهلم، و اميرالمؤمنين نماز ظهر را اداء كرد به جانب منزل مي آمد كه كنيزكان با گريه و حزن در رسيدند. آن جناب فرمود كه چه خبر داريد و چرا در صورت و حالت شما تغيير است؟ گفتند: اي اميرالمؤمنين! درياب دخترعم تو، زهرا را و ما گمان نداريم كه تو او را دريابي. پس آن جناب با شتاب آمد تا بر او داخل شد، ديد كه آن صديقه بر فراش خود افتاده و دست راست را به هم مي آورد و دست چپ را مي كشد. پس علي ردا از دوش انداخت، و عمامه را از سرش انداخت، و بندهاي خود را گشود و آمد و سر زهرا را به دامن خود گذاشت و ندا كرد كه اي زهرا! جوابي نشنيد. گفت: اي دختر محمد مصطفي! پس جواب نشنيد. پس گفت: اي دختر كسي كه زكوة را به اطراف رداء برداشت و بر فقرا بذل مي كرد! پس جواب نشنيد. پس گفت: اي دختر كسي كه نماز گذارد با ملائكه ي آسمان دو ركعت دو ركعت! پس جواب نشنيد. پس گفت: اي فاطمه! با من تكلم كن پس منم پسرعم تو، علي بن ابي طالب.


پس فاطمه چشمهايش را بر روي علي گشود و به او نگاه كرد و گريه كرد. آن جناب فرمود كه تو را چه شده است؟ پس منم پسرعم تو، علي بن ابي طالب. آن صديقه گفت كه اي پسرعم من! مي يابم در خودم مرگ را كه ناچاريم از او، و من مي دانم كه بعد از من صبر نمي كني بر كم زن گرفتن. پس اگر خواهي زني بگيري يك روز و يك شب را براي او قرار بده و براي اولاد من يك روز و يك شب قرار ده. اي اباالحسن! فرياد مزن بر روي دو فرزند من، پس داخل صبح مي شوند و حال اين كه هر دو يتيم و غريب و پر و بال شكسته اند، پس به درستي كه ديروز جد ايشان از ميان ايشان رفت و مادر ايشان هم امروز مي رود. پس واي بر امتي كه ايشان مي كشند اين دو طفل را و دشمن دارند ايشان را! پس اشعاري فرمود كه حاصلش اين كه: گريه بر من كن كه امروز روز جدائي است، وصيت مي كنم تو را به فرزندان من، به من گريه كن و بر يتيمان من گريه كن و مشكن پر و بال كشته شده ي دشمنان را در صحراي عراق. پس علي گفت: اي دختر پيغمبر! اين خبر را از كجا يافتي و حال اين كه وحي از ما قطع شده است؟ پس آن صديقه گفت: در اين ساعت خوابم در ربود. پس ديدم حبيب من رسول خدا را در قصري از در سفيد، پس چون مرا ديد فرمود: بيا به نزد من، اي دخترك من! پس به درستي كه من به سوي تو مشتاقم. پس عرض كردم كه قسم به خدا كه شوق من به ملاقات تو بيشتر است از تو. پس فرمود كه امشب تو در نزد من خواهي بود و او است راستگو بر آنچه وعده كرد و وفا كننده به آنچه عهد كرد. پس در زماني كه سوره ي يس قرائت كردي، پس بدان كه من وفات يافته ام. پس مرا غسل ده و مرا برهنه مكن، پس به درستي كه من طاهره ي مطهره ام و نماز بگذارد با تو از اهل من آنان كه نزديكترند، و مرا در شب در قبر من دفن كن. به اين خبر داد مرا حبيب من، رسول خدا. پس علي گويد: قسم به خدا كه شروع كردم در غسل او در پيراهنش و آن جامه از او بيرون نياوردم. پس قسم به خدا كه ميمونه ي طاهره مطهره بود، پس از آن حنوط كردم او را از زيادتي حنوط پيغمبر و كفن كردم. چون خواستم كه سر


كفن او را ببندم ندا كردم كه اي ام كلثوم! اي زينب! اي سكينه! اي فضه! اي حسن! اي حسين! بيائيد توشه [اي] بگيريد از مادر خودتان كه اين زمان، زمان فراق است و ملاقات در بهشت است. پس حسنين آمدند و ايشان ندا مي كردند كه چه حسرتي است كه خاموش نمي شود هرگز از فقد جد ما، محمد مصطفي، و مادر ما، فاطمه ي زهرا! اي مادر حسن! اي مادر حسين! در زماني كه ملاقت كردي جد ما را پس او را سلام ما را برسان و به او بگو كه بعد از تو يتيم شديم در دار دنيا. پس اميرالمؤمنين گفت كه شاهد مي گيرم خدا را كه فاطمه ي ناله سوزنده [اي] كرد و آه كشيد و گريست و هر دو دست خود را بلند كرد و به گردن حسن و حسين در آورد و ايشان را به سينه ي خود چسبانيد. ناگاه هاتفي از آسمان آواز داد كه اي اباالحسن! بردار حسنين را از روي فاطمه ي زهراء، پس هر آينه گريانيدند، قسم به خدا ملائكه ي آسمانها را. پس به تحقيق كه مشتاق است حبيب به سوي محبوب. پس حسنين را بلند كردم از سينه ي فاطمه و سر كفن را بستم و اين ايبات را مي گفتم:



فراقك اعظم الأشياء عندي

و فقدك فاطم ادها الثكول



فراق تو، اي فاطمه بزرگترين چيزها است در نزد من و فقد تو اي فاطمه مصيبتي است بزرگتر از مرگ و هلاك است



سأبكي حسرة و أنوح شجوا

علي خل مضي اسني سبيل



زود است كه من مي گريم از روي حسرت. و نوحه مي كنم از روي حزن بر دوستي كه رفته است راه شريف تر و بالاتر را.



الا يا عين جودي و اسعديني

فحزني دائم ابكي خليلي



آگاه باش، اي چشم! سخاوت كن و ياري كن مرا، پس اندوه من هميشه است مي گريم خليل خود را.

پس برداشت علي فاطمه را به دست خود و او را به نزد قبر پدرش برد. و ندا كرد كه سلام بر تو باد، اي پيغمبر خدا! سلام بر تو باد، اي دوست خدا! سلام بر تو باد، اي نور خدا! سلام بر تو باد، اي صفوه ي خدا! از من سلام بر تو، و


تحيت واصل است از من به سوي تو، و در نزد تو و از دختر تو كه نازل شونده است بر تو در جوار تو، و به درستي كه وديعه و امانت رد شد و رهينه [40] . و گرو گرفته شد. پس اي واي حزن من بر پيغمبر، پس بعد از او بر بتول! پس بر او نماز گذارد و او را در لحد خوابانيد. [41] .

حديث بيست و دوم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار فرمود كه روايت شده است اين كه:

چون اميرالمؤمنين به قبر مبارك رسيد، دستي از قبر بيرون آمد و فاطمه را گرفت و علي برگشت [42] .

حديث بيست و سوم: علامه ي مجلسي در بحار روايت داشته كه:

علي بر كنار قبر فاطمه اين ابيات را انشاد فرمود:



ذكرت أباودي فبت كأنني

برد الهموم الماضيات وكيل



به خاطر آوردم آن كه را كه ملازم دوستي من بود. يعني حبيب خود را به خاطر آوردم، پس خوابيدم گويا كه من از شدت هموم ضامن شدم به رد هر هم و حزني كه پيش از اين بود.



لكل اجتماع من خليلين فرقة

و كل الذي دون الفراق قليل



براي جمع شدن هنر دو دوستي فرقت و جدائي است، و هر چه غير فراق است كم است.



و ان افتقادي فاطما بعد احمد

دليل علي أن لا يدوم خليل



و به درستي كه مفقود من فاطمه را بعد از احمد، ديل است بر اين كه دوام ندارد هيچ خليلي.


پس هاتفي به اين اشعار جواب گفت:



يريد الفتي ان لا يموت خليله

و ليس له الا الممات سبيل



اراده دارد جوان اين كه نميرد دوست او و نيست براي او راهي مگر مردن.



فلابد من موت و لابد من بلي

و ان بقائي بعدكم لقليل



پس ناچار است از مردن و ناچار است از كهنه شدن و به درستي كه بقاء من بعد از شما هر آينه كم است.



اذا انقطعت يوما من العيش مدتي

فان بكاء الباكيات قليل



در زماني كه منقطع شد در روزي از زندگاني مدت من پس به درستي كه گريه ي گريه كنندگان كم است.



ستعرض عن ذكري و تنسي مودتي

و يحدث بعدي للخيل بديل



زود است كه اعراض مي كني از به خاطر آوردن من و فراموش مي كني دوستي مرا و حادث مي شود براي خليل بدلي [43] .

حديث بيست و چهارم: ثقة السلام، شيخ بزرگوار محمد بن يعقوب كليني - رضي الله عنه - در كتابي كافي به اسناد خود روايت كرده از حضرت صادق - عليه السلام - كه:

فاطمه به نزد ستوني كه در مسجد بود، آمد و پيغمبر را خطاب كرده مي گفت:



قد كان بعدك ابناء و هنبثة

لو كنت شاهدها لم يكبر الخطب



به تحقيق بود بعد از تو خبرهائي و امور سخت كه اگر آنها را تو مي ديدي كار بزرگ نمي گرديد.



انا فقد ناك فقد الارض و ابلها

و اختل قومك فاشهدهم و لا تغب



به درستي كه ما مفقود يافتيم تو را مانند مفقود يافتن زمين بارانش را و مختل شدند قوم تو پس نگاه كن ايشان را و پنهان مباش [44] .


حديث بيست و پنجم: صاحب مناقب اين مرثيه را از فاطمه روايت داشته:



و قد رزينا به محضا خليقته

صافي الضرائب و الأعراق و النسب



رزء به ضم راي مهمله و سكون زاء معجمه و همزه به معني مصيبت است. و رزينا فعل مجهول است و همزه ي آن بدل به ياء شده است به جهت كسره ما قبل براي حصول تخفيف و محضا خليقته مفعول ثاني است براي رزينا بر تجريد. مثل لقيت بزيد اسدا يعني مصيبت زده شديم به او، به شخصي كه محض الخليقه است. يعني خلقتش را شايبه [45] كدورت و بدي نيست و مي شود كه محضا حال باشد. و ضرايب جمع ضريبه است. به معني طبعيت است. و اعراق جمع عرق به كسر عين مهمله است به معني اصل از هر شيئي. يعني خالص است طبيعتهاي او و اصلهاي او و نسب او.



و كنت بدرا و نورا يستضاء به

عليك تنزل من ذي العزة الكتب



بودي تو ماه و نوري كه طلب روشنائي از او مي شد. بر تو نازل مي شد از صاحب عزت كتابها.



و كان جبرئيل روح القدس زايرنا

فغاب عنا و كل الخير محتجب



و بود جبرئيلي، كه روح القدس است، زيارت كننده ي ما. پس از ما غايب شد و همه ي خير در حجاب شد.



فليت قبلك كان الموت صادفنا

لما مضيت و حالت دونك الحجب



پس كاش پيش از تو بود كه مرگ ما را برمي خورد. چون تو گذشتي حايل شدن ميان ما پرده ها.



انا رزينا بما لم يرز ذو شجن

من البرية لا عجم و لا عرب



به درستي كه مصيبت زده شديم به آنچه مصيبت زده نشده بود صاحب حزني از مخلوقات، نه از عجم و نه از عرب.



ضاقت علي بلاد بعد ما رحبت

و سيم سبطاك خسفا فيه لي نصب




تنگ شد بر من بلاد، بعد از اين كه وسعت داشت و الزام شد دو سبط تو را نقصان و خواري كه در آن براي من تعب بود.



فانت و الله خير الخلق كلهم

و أصدق الناس حيث الصدق و الكذب



پس تو، قسم به خدا، بهترين همه خلق مي باشي و صادق ترين مردماني در مقام صدق و كذب.



فسوف نبكيك ما عشنا و ما بقيت

منا العيون بتهمال لها سكب



پس زود است كه گريه مي كنيم بر تو مادامي كه زنده باشيم و مادامي كه چشمهاي ما باقي باشد به روان شدني كه براي او ريختن باشد. [46] .

مؤلف گويد: از اخبار متظافره، بلكه متواتره بالمعني، از طرق خاصه بلكه از بعضي از اخبار عامه در بعضي از اين وقايع از تراكب [47] آنها چنين مستفاد است كه:

عمر بعد از اين كه چند دفعه فرستاد كه علي را بياورد و بيعت از او بگيرد و علي امتناع نمود. پس عمر، خالد بن وليد و قنفذ را گفت كه آتش و هيزم برداشتند، عمر با ايشان به در خانه ي فاطمه رسيدند و فاطمه در پشت در نشسته بود و عصابه بر سر بسته و بدنش از وفات پيغمبر ضعيف و لاغر. پس عمر در را كوبيد و گفت: اي پسر ابوطالب! در را باز كن. پس فاطمه گفت كه: اي عمر! تو را با ما چه كار است؟ نمي گذاري كه ما در آن حالي كه هستيم باشيم؟! عمر گفت: در را بگشا و الا خانه را بر شما مي سوزانم. فاطمه فرمود: اي عمر! آيا مي ترسي خداي عزوجل را كه داخل خانه ي من مي شوي و هجوم مي آوري به خانه ي من؟ پس عمر از برگشتن اباء كرد و آتش را بر در خانه افروخت، پس در را سوزانيد، پس از آن در را دفع كرد. پس فاطمه پيش آمد و مي گفت: اي پدر جان، اي رسول خدا! پس عمر شمشير را بلند كرد و حال اين كه آن شمشير در


غلاف بود. پس به آن پهلوي فاطمه را زد. پس فاطمه فريادي كشيد؛ پس عمر تازيانه را بلند كرد و بر ذراع فاطمه زد. فاطمه فرياد برآورد: اي پدر جان! پس علي بي طاقت شد از صداي تظلم فاطمه، و از جاي برخاست و گريبان عمر را گرفت و او را حركت داد و به خاك انداخت و گردن و بيني او را زد و خواست او را بكشد كه به خاطر آورد وصيت پيغمبر را در باب صبر كردن. پس عمر فرستاد و جمعيت آورد تا اين كه ريسمان در گردن علي انداختند. پس فاطمه ميان ايشان و علي حايل شد در نزد در خانه، پس قنفذ ملعون تازيانه بر او زد. پس فاطمه وفات كرد و حال اين كه در بازوي او مانند دمل بود از ضربت او. پس در را بر او فشرد و او ميان در و ديوار بود. پس پهلوي فاطمه شكست و محسن را كه در شكم او بود سقط كرد، پس فاطمه از آن وقت تا آخر مريض بود تا اين كه شهيد مرد. پس از آن، فدك را ابوبكر و عمر از فاطمه گرفتند، چنانكه در منظومه ي امامت و دو شرح آن نوشته ام. پس چون زمان وفات حضرت فاطمه شد، عمر و ابوبكر علي را واسطه گرفته كه به خانه ي فاطمه آيند و او را از خود راضي نمايند. پس چون داخل خانه ي فاطمه شدند، در حالتي بر فراش افتاده بود معجر بست و رو از ايشان برگردانيد ايشان استرضاء [48] جستند. فاطمه گفت: آيا شما شنيده ايد كه پيغمبر گفت فاطمه پاره [اي] از گوشت من است، پس هر كه او را اذيت كرد مرا اذيت كرد و هر كه مرا اذيت كرد پس خدا را اذيت كرد؟! گفتند: بلي، شنيديم. فاطمه فرمود: قسم به خدا، كه مرا اذيت كرديد و من از شما رضا نيستم تا اين كه شكايت شما را به پدرم نمايم، و ديگر با شما تكلم نمي كنم. پس ابوبكر گريان بيرون رفت و فاطمه وصيت كرد كه ابوبكر و عمر بر جنازه ي او نماز نكنند و حاضر نشوند. پس علي در شب او را دفن كرد و چند قبر ديگر هم قرار داد كه كسي نداند كه قبر فاطمه كدام است. پس صباح را ابوبكر و عمر آمدند كه بر او نماز كنند. قبر را نمي دانستند. فرستادند كه زنان بيايند و


آن قبور را بشكافند و ببيند كه فاطمه در كدام قبر مدفون است تا بر او نماز كنند. چون خبر به علي رسيد با غضب از خانه بيرون آمد و حال اين كه چشمهايش سرخ شده بود و رگهاي گردنش كلفت شده بود و قباء زرد پوشيد كه در هنگام غضب مي پوشيد و تكيه بر شمشير ذوالفقار نمود تا به بقيع آمد؛ و خبر به ابوبكر و عمر رسيد كه علي قسم خورده كه اگر سنگي از اين قبور حركت داده شود شمشير را بر ايشان گذارد. پس عمر تغير [49] كرد و گفت هر آينه نبش مي كنيم. پس علي لباس او را گرفت و او را به خاك انداخت و گفت: اي پسر كنيز سياه! اگر از جا حركت كردي، زمين را از خون شما سيراب مي كنم. خواهي بكن تا ببيني. پس ابوبكر علي را به حق پيغمبر قسم داد تا از ايشان گذشت و ايشان برگشتند.


پاورقي

[1] امالي الصدوق:373 و عيون اخبار الرضا عليه‏السلام 116:1.

[2] بحار الانوار 5:43 و 18.

[3] بنگريد به: تفسير الصافي 102:1 و 103.

[4] بنگريد به: بحار الانوار 12:43 و 13 و 14 و 15 و 16 و 18.

[5] بنگريد به: بحار الانوار 13:45.

[6] علل الشرايع:180 و 181.

[7] علل الشرايع:179.

[8] عيون اخبار الرضا عليه‏السلام 46:2 و 47. الامالي للمفيد:95، الاحتجاج 255:2، امالي الصدوق:314، صحيح البخاري 83:5 و 96.

[9] احزاب 57:33.

[10] تفسير القمي 196:2.

[11] امالي الطوسي:400.

[12] بحار الانوار 42:43.

[13] الخرايج و الجرايح 529:2 و 530.

[14] الخرايج و الجرايح 530:2.

[15] الخرائج و الجرايح 531:2 و 532.

[16] الخرائج و الجرايح: 537:2 و 538.

[17] دابه: ستور.

[18] مطاف: جاي طواف کردن.

[19] مناقب ابن شهر آشوب 338:3.

[20] اسرار الشهادة:407 و 408.

[21] راحله: شترسواري.

[22] بحار الانوار 58 - 56 : 34.

[23] انبياء 103:21.

[24] انبياء 102:21.

[25] تفسير فرات کوفي:269.

[26] بصائر الدرجات 157:3.

[27] دلائل الامامه:2.

[28] سواد: کالبد تن، تاريکي.

[29] کشف الغمة 366:1.

[30] زواج: نکاح و عروسي.

[31] کشف الغمه 372:1 و 373.

[32] الخصال 272:1 و 273.

[33] امالي الطوسي:188.

[34] الخرايج و الجرايح 526:2.

[35] بحار الانوار 157:43.

[36] کتاب من لا يحضره الفقيه 297:1 و 298.

[37] حفظه: فرشتگان نگاهبان و نويسنده‏ي اعمال.

[38] مقام: سنگ معروفي است که به امر خداوند متعال در مسجد الحرام نهاده‏اند و مردم نزد آن نماز گذارند. خداي تعالي از ميان زمزم و مقام پيغامبر را به معراج برد.

[39] حقه: ظرفي خرد و مدور با دري جدا که از چوب يا عاج است.

[40] رهينه: وثيقه، گرو.

[41] بحارالانوار 180 - 174 :43.

[42] بحار الانوار 184:43.

[43] بحار الانوار 184:43.

[44] الکافي 376:8.

[45] شايبه: شک و شبه.

[46] مناقب ابن شهر آشوب 361:3.

[47] تراکب: تراکم.

[48] استرضاء: رضامندي خواستن، طلب خشنودي کردن.

[49] تغير: خروج از حالت طبيعي و تبديل به خشم و غضب.