بازگشت

در خوابهاي مؤمنان


و در آن چند امر است:

امر اول: بعضي از اجله ي علماء اعلام حكايت داشتند از شخصي از اهل هجر. و آن احساء است كه بلدي است از بلاد بحرين. گفت كه:

من در شب و روز مواظبت بر عزاي مظلوم كربلا داشتم، و چون شب نهم محرم الحرام شد و گريسته بودم در عزاي آن مظلوم كه ناگاه خوابم در ربود. پس در خواب ديدم كه در ميان بوستاني هستم كه درختان بسيار و مرغان بي شمار در آنجا بودند و بر حسين ناله داشتند. و من ناله ي ايشان را مي شنيدم كه ناگاه صداي گريه ي بلندي شنيدم كه دل را زخم مي زد. پس خواستم كه آن ناله كننده را بشناسم. پس سير كردم. ناگاه گودالي پر از آب ديدم و در پهلوي آن گودال زني را ديدم كه نشسته كه نور او مانند آفتاب طلوع كننده بود، و در دست او جامه [اي] به رنگ خون بود و آن جامه پاره پاره بود. و او آن جامه را از خون شست و شو مي داد و بسيار در آن سوراخهاي پاره پاره نظر مي كرد و گريه و فرياد بلند مي كرد. و از آن جامه بوي مشك و عنبر مي آمد. به ناگاه گفت: اي پدرم، اي رسول خدا! آيا نمي بيني كه امت تو چه كرده اند در ما؟ اما مرا پس غصب كردند حق مرا، و راندند مرا از خانه ي من و پهلوي مرا زدند و ميراث مرا گرفتند و دفع كردند مرا از عطيه ي من و رد كردند شاهدان مرا و دريدند كتاب مرا كه تو نوشته بودي براي عطيه ي من و قدر مرا كوچك كردند و چشم پوشيدند از راستي ادعاء من و بستند گوشهاي خود را از شنيدن سخن من، و مرا خوار نمودند و مرا اعانت ننمودند. و به اين اكتفاء نكردند. اي پدر من! تا اينكه جمع كردند هيزم را كه خانه ي مرا آتش زنند و بسوزانند مرا و اولاد مرا پس چون ديدم كه اصرار دارند بر سوزانيدن خانه ي من، در خانه را گشودم و پناه به پشت در بردم، پس فشار دادند مرا در ميان در و ديوار تا اينكه نزديك شد كه از شدت آن روح از بدنم به در آيد. پس اسقاط كردند طفل شكم مرا كه تو او را محسن نام


نهادي. و اين ايشان را كفايت نكرد تا اينكه آمدند به سوي پسر عم من، حبيب تو كه در كوچكي او را تربيت دادي و در بزرگي او را برادر خواندي و او را امير نمودي. پس گرفتند او را و حمايل شمشير او را به گردنش انداختند و او را كشيدند و كسي او را ياري نكرد. پس اگر به واسطه ي اطاعت امر تو نبود، هر آينه مي چشاند اول ايشان را به پياله ي آخر ايشان. اي پدر جان! چون ديدم كه با ابن عم من چنين كردند رگهاي بدن من گسيخته گشت. مقنعه بر سر انداختم ازار بر، برگرفتم و به جانب قوم رفتم كه شايد قرابت مرا با تو ملاحظه كنند و وصيت تو را در حق من مراعات كنند. پس تعظيم من ننمودند بلكه مرا دشنام دادند، واين كفايت نكرد تا اينكه تازيانه بر پهلويم زدند و پهلويم را شكستند و اين آثار تازيانه هاي اياشن در بدن من باقي است، تا اينكه تو را ملاقات كنم و خداي خود را ملاقات نمايم. و اگر مي ديدي حسن و حسين را كه چگونه در پشت سر پدر خودشان مي رفتند و ايشان مي گريستند و به مردم مي گفتند كه دست از پدر ما برداريد، مادري براي شما مباد، پس او را كجا مي بريد؟ پس مردم در ميان من و دو فرزند من حايل شدند. چون از من دو فرزند من غايب شدند، به حركت آمدم مانند شير ماده و مردمان را از دو فرزند خود متفرق ساختم. و ايشان گريه مي كردند و تو را مي خواندند و مي گفتند كه پدر ما را كشيدند، و مادر ما را دشنام دادند. و از ما اعراض كردند و نااميد شد از ما صديق و تبري جست از ما رفيق، و در ما را بستند كه گويا از ذوي القربي نبوديم. آن ذوي القربي كه خدا در قرآن مجيد ذكر فرمود. و ايشان را كفايت نكرد تا اينكه فريب دادند فرزند مرا به رسل و فرستادند به سوي او نامه ي چند. پس چون به نزد ايشان رفت، در حالتي كه يقين به صديق ايشان داشت، راغب به هدايت ايشان بود. بيرون رفتند به سوي او و بستند راه را بر او و كشتند اولاد او و انصار او را. و سينه و بدن او را خرد كردند و عيال او را اسير كردند و اموال او را قسمت كردند و دختران او را بر شتران برهنه نشانيدند. نه حمزه بود و نه جعفر و نه عقيل و نه بنوهاشم كه حمايت كننده بودند، و بزرگوار بودند؛ حاكي اين


خواب مي گويد كه چون اين كلام را من از او شنيدم و غسل ثوب را مشاهده نمودم دلم به درد آمد و با خود گفتم كه اين زن صاحب اين بستان و اين جامه از فرزند كشته شده ي او است. پس از آن به جانب راست و چپ ملتفت شد و گفت: اي فرزند من چرا اسم خود را به ايشان نگفتي؟ پس شايد كه تو را نشناختند و جد و پدر تو را ندانستند. ناگاه ديدم كسي جواب گفت كه اي مادر جان! به ايشان گفتم كه جدم محمد مصطفي است، و پدرم علي مرتضي است؛ و مادرم فاطمه ي زهرا است و جده ام خديجه كبري است و برادرم حسن مجتبي است. پس كلام مرا نشنيدند و مقام مرا مراعات نكردند و راه فرات را بستند و آن آب را براي سگان و خوكان مباح نمودند. پس از آن مرا تشنه كشتند و به سم اسبان پشت مرا خرد كردند و دختران مرا برهنه كردند و ايشان را بر شتران سوار كردند، بدون پوشش. حاكي خواب گويد: چون اين كلام را شنيدم، بدنم به لرزه آمد. پس نزديك آن زن رفتم و به او سلام كردم. پس سلام را به من رد نمود. پس به او گفتم كه سؤال مي كنم تو را به خدا كه تو كيستي و اين مرد كيست؟ پس گريست. پس گفت كه من مادر اين مظلومم و من دختر پيغمبر اين امت مي باشم. منم فاطمه زهرا، دختر محمد مصطفي. و اين فرزند من حسين است كه اين امت شقي او را كشتند بعد از ما، و او را تنها يافتند بعد از ما؛ پس صداي او به ناله بلند شد. و ناگاه زنان چندي از ميان درختان به جانب او آمدند كه مانند ماه ها بودند. بعضي با پيرهن هاي پاره و بعضي با سر برهنه. پس عرض كردم: اي سيده ي من! اين زنان كيانند؟ پس فرمود: زينب و ام كلثوم و سكينه و رقيه و رباب مي باشند. پس من گريستم و عرض كردم: اي سيده ي من! بدرستي كه پدرم مرثيه گو براي شما بود، خصوصا براي ولد تو حسين. پس چه كار با پدرم كردند. پس فرمود كه قصر او برابر با قصرهاي ما است. پس عرض كردم: اي سيده ي من! چيست جزاي آن كه بر شما گريه مي كند يا مالش را در عزاي حسين صرف مي كند يا بيداري مي كشد به جهت حزن بر حسين يا سعي مي كند به حاجت كسي كه بر اقامه ي عزاي حسين مي كند يا آب مي نوشاند


و دشمن شما را لعنت مي كند؟ فرمود كه براي ايشان است بهشت. و همه اينها اعانت به ما است. پس مژده باد تو را و مژده بده ايشان را به همسايگي ما. پس قسم به حق پدرم و شوهرم و فرزندم و قسم به شهادت فرزندم كه من داخل بهشت نمي شوم تا طفلي از ايشان داخل بهشت نشود. پس مژده ده ايشان را و به ايشان برسان. و حمد براي خدائي است كه پروردگار عالميان است [1] .

امر دوم: جمعي از علماء اعلام كرده اند كه ابن رباح گويد كه:

ملاقات نمودم مرد مكفوف [2] را كه حاضر شده در كربلا در قتال حضرت سيدالشهداء. و از آن مرد سؤال كردم از سبب نابينائي. گفت كه: حاضر شدم در كربلا و رئيس نه نفر بودم. و ليكن شمشير و تير و نيزه به كار نبردم پس وقتي كه به منزل مراجعت نمودم و نماز مغرب و عشاء را نمودم خوابيدم. در عالم خواب ديدم كه شخصي آمد و گفت: اجابت كن پيغمبر خدا را. گفتم: مرا با رسول الله چه كار؟ پس گريبان مرا گرفت و كشيد به سوي رسول الله. پس ديدم كه پيغمبر نشسته است، و دو ذراع [3] مباركش گشوده و برهنه كرده است و چوبه [اي] به دست مباركش گرفته و يك ملك در زير دستش ايستاده و در دستش شمشير بود از آتش، و مي كشت به آن شمشير نه نفر اصحاب مرا، پس به هر يك، يك ضربت مي زد، آتش مي گرفت و مي سوخت. پس من نزديك شدم و عرض كردم: السلام عليك، يا رسول الله! پس جواب رد نفرمود. و فرمود: اي دشمن خدا! حرمت مرا قطع كردي و عترت مرا كشتي و حق مرا هيچ مراعات نكردي! پس عرض كردم: يا رسول الله! در كربلا حاضر شدم و ليكن شمشير و تير و نيزه به كار نبردم. پس فرمود: راست مي گويي و ليكن تكثير سواد كفار دشمنان خدا نمودي. پس فرمود: نزديك بيا، نزديك آن بزرگوار شدم ناگاه ديدم يك تشت پر


از خون در پيش روي آن بزرگوار گذاشته شده است. پس فرمود: اين خون پسر من، حسين است. پس از خون اطهر يك ميل به چشم من كشيد. و از خواب بيدار شدم و الي الان چشمم هيچ نمي بيند و كور شدم. [4] .

امر سوم: جمعي از علماء ذكر كرده اند روايت ابي حصين را كه:

يك شيخ مكفوف البصر را ديدم، از سبب كوري او سؤال كرد. گفت: من از اهل كوفه مي باشم و يك شب در عالم خواب پيغمبر خدا را ديدم كه يك تشت بزرگ پر از خون در پيش روي او نهاده بود از خون حسين. و همه ي اهل كوفه را مي كشيدند و مي آوردند به خدمت آن بزرگوار. پس من گفتم كه من از اهل كربلا نيستم. فرمود كه تو از اهل كوفه نيستي؟ گفتم: هستم. فرمود كه چرا پسرم را ياري نكردي؟ و چرا دعوت او را اجابت ننمودي؟ و ليكن ميل كردي و دوست داشتي كشته شدن فرزند مرا پس از گروه ابن زياد شدي. پس اشاره به من فرمود به انگشت مباركش. پس بيدار شدم با حالت كوري. پس قسم به ذات حق تعالي كه مرا شاد و مسرور نمي كند اين كه جميع شترهاي سرخ مو، مال من باشد و لكين اين را دوست دارم كه كاش در ياري آن جناب شهيد شده بودم! [5] .

امر چهارم: جمعي از صناديد علماء ذكر نموده اند كه:

آهنگري از اهل كوفه گفت: وقتي كه لشكر ابن زياد از كوفه بيرون شدند براي محاربه ي امام حسين، من اسباب و آلات و آهنهاي خود را جمع نموده بودم و با لشكر بيرون رفتم. پس وقتي كه خيمه هاي خود را زدند، من هم خيمه ي خود را زدم. و روزها مشغول بودم به امور لشكر: مثل اين كه ميخها و مرابط خيل و نيزه ها و كارد و شمشير كه كج مي شد، پس آنها را درست مي كردم. پس روزي


من بسيار شد و ميان مردم مشهور شدم. پس مجموع سفر ما نوزده روز كشيد بعد از مراجعت از كربلا با دولت و غنا. چند روز گذشت. پس در شبي از شبها ديدم قيامت برپا شد جميع مردمان را ديدم كه حيران بودند و از شدت عطش زبانهاي ايشان آويزان شده بود. و به اعتقادم عطش من از همه شديدتر بود، زيرا كه حواسم از حس عجز به هم رسانده بودند و حرارت آفتاب به نحوي بود كه دماغم به جوش آمده بود. قسم به خدا كه عطش من به نحوي شده بود كه اگر اختيار مي داشتم گوشتهاي بدنم را قطعه قطعه مي كردم تا اين كه خون جاري شود و آن خون را به عوض آب مي خوردم! پس ناگاه سواري محاسن سفيد كه نور روي مباركش، موقف را روشن ساخته بود ظاهر شد با هزاران از اوصياء و هزاران از صديقين و شهداء و صلحاء. پس از موقف گذشت مانند باد تند. ناگاه سوار ديگر با جلالت گذشت كه از ديدن او در لرزه و اضطراب شدند و از خوف او نتوانستم كه سؤال كنم كه او كيست. ناگاه آن شخص دوم بر ركاب برخاست و به اصحابش فرمود كه بگيريد اين را. پس شخصي بازوي مرا با كلبه ي آهن از آتش در آمده، پس مرا كشيد به سوي آن شخص. پس گمان اين شد كه كتف ايمن من بريده شده است، و چقدر التماس كردم كه قدري تخفيف دهد در كشيدن با كبه ي آهن، قبول نكرد. بلكه اشد از اول كشيد. پس به او گفتم كه قسم مي دهم تو را به حق آن كه تو را بر من مسلط ساخت تو كيستي؟ گفت: من ملكي هستم از ملائكه ي خلاق جبار. گفتم: اين شخص كيست؟ گفت: اين شخص حيدر كرار است. گفتم: شخص اول كه بود. گفت: محمد مختار. گفتم: آنان كه دور او را احاطه كرده بودند كيانند؟ گفت: انبياء و اوصياء و صديقين و صلحاء و شهداء و مؤمنين بودند. و نظر كردم، ديدم ابن سعد را با جماعت بسيار كه نشناختم ايشان را. و ابن سعد سلسله [اي] از آهن در گردنش و از دو چشمش و دو گوشش آتش بيرون مي آمد، و جمعي از آن جماعت زنجيري از آتش در گردن و بعضي از زنجير بر پايها و بعضي را مانند من كلبه [اي] از آهن در آتش در آمده بر بازو كه مي كشيدند، پس مردمان را بردند.


ديدم كه رسول الله نشسته است بر كرسي بسيار بلند و آن كرسي تلؤلؤ دارد. پس اعتقادم بر اين شد كه آن كرسي از لؤلؤ است. و ديدم دو مرد بسيار نوراني و جليل القدر و محاسن سفيد از يمين آن كرسي نشسته اند. از ملك پرسيدم: اين دو مرد بزرگوار و جليل القدر كيستند؟ گفت: يكي نوح است و يكي ابراهيم. پس آن وقت رسول الله فرمود: يا علي! چه مي گويي؟ گفت: يا رسول الله! كسي را نگذاشته ام از قاتلين جناب سيدالشهداء و همه را آورده ام. پس در اين وقت حمد كردم حق تعالي را بر اين كه من از قاتلين نيستم. و عقل و هوشم به جا آمد. پس رسول الله فرمود: پيش بياوريد اينها را. پس آنها را كشيدند پيش رسول الله. پس آن بزرگوار شروع كرد به گريه و زاري كردن. به سبب گريه ي آن بزرگوار، همه ي اهل موقف گريه و زاري مي نمودند و سبب گريه اين بود كه وقتي كه سؤال نمود از آن قوم كفار چه كرديد در كربلا به نور چشم و پسر من حسين مظلوم؟ پس يكي مي گفت: من آب را بر رويش بستم و از آب فرات منع كردم او را. و ديگري مي گفت: من او را به قتل رسانيدم. و ديگري مي گفت: من استخوان هاي صدر [6] و سينه ي او را با اسب راندن مرضوض [7] و شكسته كردم. و ديگري مي گفت: پسر مريض و عليلش را من زدم. پس رسول الله صيحه كشيد و فرياد كرد و فرمود: وا ولداه، وا قلة ناصراه، وا حسيناه، وا علياه! يا علي! آيا بر شماها كه آل و عترت من بوديد اين نهج بلاها و فضاء بعد از من جاري شده؟ بعد از آن خطاب به انبياء كرد و فرمود: انظر، يا ابي آدم، يا اخي نوح! و ببينيد كه امت من بعد از من چطور سلوك نمودند با آل معصومين من و ذريه و عترت طاهرين من! پس انبياء و اوصياء و همه ي اهل موقف صيحه كشيدند و گريه و زاري نمودند، به نهجي كه محشر به لرزه و تزلزل در آمد. پس بعد از آن امر كرد به ملائكه زبانيه ي جهنم، كه قاتلين كفار و اعداء الله را به جهنم بيندازند. پس زبانيه


آنها را يك يك مي كشيدند و به جهنم مي انداختند تا آن كه يك مردي را آورده اند. پس رسول الله از آن پرسيد كه در كربلا چه كردي؟ آن مرد عرض كرد كاري در كربلا نكردم. پس آن بزرگوار فرمود: آيا نجار نيستي؟ آن مرد عرض كرد: نعم، صدقت يا سيدي! و لكن هيچ كار و عمل نكردم مگر اين كه عمود خيمه ي حصين بن نمير - لعنة الله تعالي - را باد شكسته بود، او را وصله كردم و درست نمودم. پس آن بزرگوار شروع به گريه نمودن فرمود. فرمود: تكثير سواد كردي بر نور چشم من و پسر من، حسين مظلوم. پس فرمود: بگير اين را و بكشيد به آتش جهنم. پس زبانيه او را انداختند به جهنم و همه ي اهل محشر صيحه كشيدند و گفتند: لا حكم الا الله و لرسول و وصيه. پس حداد مي گويد كه در اين وقت يقين به هلاكيم كردم. پس امر كرد به ملائكه كه به نزد آن بزرگوار ببرند پس مرا كشيدند و آن بزرگوار پس از من استخبار فرمود. پس خبر دادم آنچه را كه كرده بودم در كربلا از اعمال و مشاغل آهنگري. پس امر فرمود: به ملائكه كه مرا بكشند و به آتش جهنم بيندازند. پس ملائكه شروع كرد [ند] به كشيدن من. ناگاه از خواب بيدار شدم. پس حكايت نمودم قضيه ي خود را براي هر كسي كه به آن ملاقات نمودم پس آن ملعون زبانش مثل چوب خشك شده بود و نصف بدنش مرده بي حس و بي حركت بود و دوستان و احباء آن، همه، از آن ملعون تبري نمودند. و با فقر و گدايي به درك اسفل رفت - لعنه الله تعالي [8] .

امر پنجم: در كتاب كشف اليقين ذكر شده است [كه] به اين نهج است:

يك شاعر بليغا نام، قصه ي بعض ملوك كرد. و از عادتش اين بود كه در هر سال يك مرتبه سفر مي كرد و به نزد اين ملك مي آمد. از اتفاقيات در اين دفعه ملك در شهر نبود به شكار رفته بود. وزيرش كاغذ نوشت و در آن ذكر كرد آمدن


شاعر بليغا را. و ملك جواب نوشت، و امر كرد به وزير كه بليغا را در بعضي عمارات سلطاني منزل بدهد. پس بليغا را ساكن كردند در يك خانه كه آن خانه قصر داشت. و براي آن قصر غرفه بود. و از آن غرفه طرق و كوچه ها نمايان مي شد. پس بليغا شبها در آن قصر در نزديك غرفه مي خوابيد پس آن حارس ملعون در هر شب از نصف شب از منزلش بيرون مي آمد. پس بانگ و صيحه مي كشيد به بانگ بلند و مي گفت: يا غافلون! اذكر الله! بعد از آن سب و شتم اميرالمؤمنين - عليه الصلوة و السلام - مي كرد. و شاعر بليغا از صوت آن ملعون منزعج مي شد. پس در بعضي شبها اتفاق افتاد كه شاعر سيد المرسلين رسول الله و سيد الوصيين، اميرالمؤمنين، را در خواب ديد در همان درب و همان كوچه كه حارس ملعون مي آمد. ديد حارس ملعون نيز در آنجا حاضر شد. پس رسول الله فرمود: يا ابالحسن، يا علي! بگير اين ملعون را كه امروز چهل سال مي شود كه اين ملعون تو را سب و شتم مي كند. پس اميرالمؤمنين آن ملعون را گرفت و ميان دو كتف آن ملعون را زد. پس شاعر بليغا منزعج و مضطرب از خواب بيدار شد، و بعد از آن منتظر صوت و صداي حارس شد. پس ديد كه آن وقت گذشت و صوت حارس ملعون بلند نشد و از اين حالت بسيار تعجب نمود. پس ناگاه ديد كه صداهاي مردم بلند شد و به سوي خانه ي حارس ملعون مي روند. پس بعد از اين از جمعي كه از خانه ي حارس ملعون برمي گشتند پرسيد چه حادثه و چه واقعه روي داده. گفتند كه در ميان دو كتف حارس ضربتي حاصل شده است و از آن ضربت ميان دو كتف او به قدر يك كف دست منشق شده است و قرارش را بريده است. پس صبح نشده آن ملعون به جهنم واصل شد و به آن حالت او را چهل مرد مشاهده نمودند. - الحمدلله [9] .

امر ششم: قصه احمد بن حمدون موصلي است. و بيان آن چنان چه در لؤلؤتي


البحرين و غير آن مذكور است اين كه:

در بلد موصل مردي بود كه او را احمد بن حمدون مي گفتند. و آن ملعون عداوت شديد به حضرت اميرالمؤمنين داشت. پس بعضي از اهل موصل اراده ي حج بيت الله كرد و به نزد آن ملعون آمد و گفت كه من عزم مكه دارم اگر تو را در آنجاها حاجتي باشد اعلان كن. آن ملعون گفت كه يك حاجت مهم دارم و براي تو عمل آوردن آن سهل است. گفتم: بگو تا آن را عمل كنم. گفت: در زماني كه به مدينه ي طيبه آمدي پس رسول الله را مخاطب كن و از زبان من به او بگو كه چه چيز تو را از علي بن ابي طالب خوش آمد تا اين كه دخترت را به او تزويج نمودي؟ آيا اصلع [10] بودن سرش يا بزرگ بودن شكمش يا دقيق بودن ساقهايش؟ پس آن ملعون به آن شخص حاج قسمهاي مغلظه [11] داد كه اين كلمات را به رسول خدا عرضه دار. پس آن شخص از مكه به مدينه آمد بعد از قضاء حوايج سفارش آن ملعون را فراموش نمود. شب در خواب اميرالمؤمنين را ديد كه به او فرمود كه چرا وصيت احمد بن حمدون را به عمل نياوردي؟ پس از خواب بيدار شد في الفور قصد قبر شريف پيغمبر نمود. وقتي كه به نزد قبرش حاضر شد، آن كلماتي كه احمد بن حمدون گفته بود به پيغمبر عرض نمود. پس وقت ديگر خوابيد. باز اميرالمؤمنين را ديد و آن بزرگوار دست او را گرفته به خانه ي احمد بن حمدون آمدند. و آن حضرت درها را گشوده و يك كارد بزرگ به دست مباركش گرفت. و احمد بن حمدون را در ميان لحافي كه خوابيده بود ذبح نمود و خون آن كارد را مسح كرد و ماليد به لحاف آن ملعون. پس بعد از آن آمد به در سقف خانه و او را به دست مباركش گشود و كارد را در زير آن گذاشت و از خانه بيرون آمد. آن حاج موصلي از خواب بيدار شد در حالت انزعاج و اضطراب. پس در همان ساعت خودش و رفقايش صورت خواب را


نوشتند و در همان شب سلطان موصل به سبب صداهاي مردم از خواب بيدار شد و پرسيد چه حادثه روي داده. گفتند كه احمد بن حمدون را در ميان لحافش ذبح كردند. پس سلطان همسايگان احمد بن حمدون را و غير آنها، جمعي را گرفت و به زندان انداخت. پس همه اهل موصل در تعجب بودند و مي گفتند اين چه حادثه است! نه ديوار را سوراخ كردند و نه درهاي خانه را باز كردند و نه قفلها را شكستند! و سلطان نيز تعجب نمود و مي گفت: از بيرون كسي در ميان خانه نيامد علاوه چيزي را ندزديده بودند. پس محبوسين در حبس ماندند تا حجاج از مكه مراجعت كردند و به موصل آمدند. آن شخص صاحب خواب ديد كه جمعي از مردم به ديدن او نيامدند. استفسار از احوال ايشان نمود. گفتند ايشان بدين سبب در زندان محبوسند. آن شخص تكبير را بلند كرد و صورت خواب را بيان كرد پس با جميع اهل مجلس به خانه احمد بن حمدون آمدند. پس امر كرد كه لحاف را آوردند؛ و خبر داد كه اميرالمؤمنين سه دفعه كارد را به لحاف كشيده است و خون كارد در لحاف است. پس لحاف را گشودند و موافق مكتوب صورت منام يافتند، و بعد از آن امر كرد كه سقف را بردارند، پس سقف را برداشتند و كارد را در زير سقف ديدند. پس در اين وقت براي همه قطع و يقين حاصل گرديد به صدق و راستي خواب، محبوسين را از سجن و حبس بيرون آوردند و اكثر اهل آن بلد به ايمان آمدند و شيعه شدند. و اين از الطاف حق تعالي بود به بركات خليفة الله تعالي، اميرالمؤمنين و سيد الوصيين [12] .

امر هفتم: قصه مرد شامي است؛ و بيان آن به اين نهج است كه در كتاب الثاقب في المناقب از شيخي از طايفه ي قريش روايت شده است. پس آن شيخ قريشي مي گويد:


ديدم در شام مردي را كه نصف رويش سياه شده بود و او را مي پوشد. از آن مرد سؤال كردم از سبب سياهي رويش. گفت: بلي، حق تعالي را شاهد گرفته ام بر اين كه هر كس سؤال كند از من از سبب اين، پس من او را خبر بدهم به صدق و راستي. پس آگاه و مطلع باش كه من بسيار بدگوئي مي كردم در باب اميرالمؤمنين - عليه الصلوة و السلام - و بسيار مي گفتم كه آن خليفة الله تعالي مكركننده است؛ پس يك شب در خواب ديدم كه يك شخص آمد و گفت: اين قدر بدگوئي در حق اميرالمؤمنين - عليه الصلوة و السلام - تو مي كني. پس زد نصف وجه ام را و بيدار شدم. ديدم در يك طرف رويم سياه شده است [13] .

امر هشتم: و ديگر قصه ي مردي است از اهل بصره و بيان آن به اين نهج است كه در كتاب الثاقب في المناقب روايت شده است از خود جعفر دقاق، پس جعفر دقاق مي گويد:

من رفيق داشتم، با مصاحبت آن تحصيل علم مي نمودم در نزد مردي در باب البصره كه روايت احاديث مي كرد. و مردم در هر روز در مجلس آن حاضر مي شدند براي شنيدن و ضبط احاديث. و آن مرد را ابوعبدالله محدث مي ناميدند. پس من و همچنين رفيقم مدتي از زمان در مجلس آن حاضر مي شديم، و احاديثي كه املا مي كرد، ضبط مي كرديم و مي نوشتيم. و ليكن هر وقتي كه حديثي در فضايل اهل بيت رسول الله املا مي نمود، طعن و قدح در آن حديث و در راوي آن حديث مي نمود. تا آن كه يك روز تحديث در مناقب و فضائل بتول عذراء كرد. و بعد از تحديث گفت: اين فضايل به علي بن ابي طالب چه نفع مي رساند؟ و حال اين كه علي، مسلمين را مي كشت و بعد از اين، طعن و زبان درازي در حق فاطمه ي زهرا مي كرد. پس من به رفيقم گفتم كه براي ما جائز نيست كه به نزد اين مرد بيائيم و از او حديث اخذ نمائيم، زيرا كه


اين مرد اصلا ديانت ندارد و از مذهب مسلمين خارج است. پس رفيقم تصديق كرد. پس در همان شب در عالم رؤيا ديدم كه به مسجد جامع مي روم و ملتفت شدم اين مرد بي دين محدث را ديدم، و نيز ديدم كه اميرالمؤمنين - عليه السلام - سوار يك حمار مصري است و آن بزرگوار نيز به مسجد جامع مي رود. و تحديث نفس كردم، و گفتم الان اميرالمؤمنين گردن اين ملعون را با شمشير خواهد زد. پس تا آن كه آن ملعون نزديك شد به چشم راست آن ملعون زد به قضيب [14] كه در دست مباركش داشت. و فرمود: اي ملعون! چرا سب و شتم مي نمائي مرا و فاطمه ي زهرا را؟ پس آن ملعون دستش را به چشمش گذاشت و گفت: آه يا علي، مرا كور كردي! پس من از خواب بيدار شدم و آمدم نزد رفيقم كه خواب را براي آن نقل كنم. پس ديدم كه لونش متغير است. و آن ابتدا به كلام كرد و گفت: مي داني كه ديشب چه واقع شد؟! گفتم: بگو. پس گفت: ديشب در خواب همچنين و همچنين ديدم. و خواب آن نيز به عينه مثال خواب من بود. و گفتم: و الله! من نيز به همين منوال ديشب خواب ديدم، و آمده بودم كه خوابم را براي تو نقل كنم. پس گفتم: برخيز، قرآن برداريم برويم به نزد اين مرد بي دين و قسم به قرآن ياد كنيم كه همچنين و همچنين در خواب ديده ايم، بلكه از اين اعتقاد فاسد برگردد. پس برخاستيم و آمديم به در خانه ي آن، و ديديم در بسته شده است. و دق الباب كرديم. كنيزي آمد، و گفت: الان ممكن نيست ديدن آن. و برگشتيم. و بعد از يك ساعت مراجعت نموديم. و باز دق الباب نموديم. باز كنيز آمد و گفت: ممكن نيست ديدن آن. گفتيم: چه واقع و چه حادثه رو داده است؟ گفت: دستش را گذاشته است به چشم راستش و از نصف شب تا اينوقت صيحه مي كشد و داد مي زند و مي گويد علي بن ابي طالب مرا كور كرده است، و از درد چشمش قرار و آرام ندارد. پس به كنيز گفتيم در بگشا ما براي اين امر آمده ايم. پس در گشود و داخل خانه شديم.


و او را با قبيح هيأت در بدترين حالت ديدم كه استغاثه و فرياد مي كشد و مي گويد: من با علي بن ابي طالب چه كار داشتم! ديشب با قضيب زده است و چشمم را كور كرده است. پس ما آنچه كه در خواب ديده بوديم، براي آن ملعون نقل كرديم و گفتيم برگرد از اين اعتقاد فاسد و بدگوئي و زبان درازي در حق اميرالمؤمنين - عليه السلام - نكن. پس آن ملعون به غضب آمد و گفت: خدا بر شما جزاء خير ندهد! پس اگر علي بن ابي طالب آن چشم ديگرم را كور كند، من او را مدح نخواهم كرد. و تفضيل نخواهم داد. پس برخاستيم از نزد آن ملعون. و گفتيم در اين مرد هيچ خير نمانده است. پس بعد از سه روز مراجعت نموديم تا اين كه از حالش مطلع باشيم؛ وقتي كه در نزد آن حاضر شديم ديديم آن چشم ديگرش نيز كور شده است. گفتيم حالا هم عبرت نمي گيري و از خدا نمي ترسي؟ و از اعتقاد فاسدت برنمي گردي؟! گفت: نه، و الله! از اين اعتقاد برنمي گردم هر چه علي بن ابي طالب - عليه السلام - مي خواهد بكند. ترس و خوف ندارم. بكند. پس برخاستيم و رفتيم. و باز بعد از يك هفته به خانه آن مراجعت نموديم تا مطلع شويم آخر امرش به كجا رسيده است. اهل خانه اش كسي خبر داد كه مرده است - لعنه الله تعالي و عذبه عذابا شديدا - و پسري داشت مرتد شد بر او هم ملحق شد يعني قهر و غضب نمود كه اميرالمؤمنين - عليه السلام - پدرش را كور كرده است [15] .

امر نهم: قصه ي يك مرد است از اهل بصره و بيان آن به اين نهج است كه، نقل شده است از عثمان بن عفان سنجري گفت:

بيرون شدم از بلدم براي طلب علم تا اين كه داخل بصره شدم. پس رفتم پيش محمد بن عباد صاحب عبادان و گفتم: من مردي غريب هستم و از بلد دور آمده ام به خدمت تو تا آن كه از علم تو چيزي اقتباس كرده باشم. گفت: از كجا


آمده [اي]؟ گفتم: از سجستان. گفت: اين بلد خارج است. گفتم: اگر خارجي مي شدم، علم تو را طلب نمي كردم. گفت: مي خواهي كه براي تو حديث حسن نقل كنم وقتي كه به بلاد خودت رفتي براي مردم نقل كني؟ گفتم: بلي، مي خواهم بيان نمايي. گفت: من همسايه [اي] داشتم مرد خوب و متدين و عابد بود پس آن در عالم رؤيا رسول الله را ديده بود و براي آن همچنين منكشف شده بود گويا رسول الله خودش مرده است و تكفين و تدفين شده است و حالا حشر و نشر است پس مي گويد گذشتم و به حوض رسول الله رسيدم پس ديدم در كنار حوض دو سيد شباب اهل جنة يعني جناب امام حسن و جناب امام حسين - عليهماالسلام - را، و آن دو بزرگوار مشغولند به آب دادن به اين امت و من از ايشان آب خواستم مرا منع كردند و به من آب ندادند پس عرض كردم به رسول الله، و گفتم من از امت تو مي باشم از امام حسن وامام حسين آب خواستم مرا آب ندادند. پس حضرت رسول - صلي الله عليه و علي آله المعصومين المظلومين - فرمود كه اگر از اميرالمؤمنين (ع) آب بخواهي آن نيز به تو آب نخواهد داد پس شروع كردم به گريه و زاري كردن و عرض كردم من از شيعه ي اميرالمؤمنين مي باشم. در اين وقت فرمود تو يك همسايه داري اميرالمؤمنين را لعنت مي كند تو او را الي الان نهي و منع نكردي پس گفتم: يا رسول الله! من مرد ضعيف و بي قوت مي باشم و آن مرد از مقربين سلطان مي باشد پس در اين وقت يك كارد بيرون آورد و به من داد و فرمود برو آن را ذبح كن پس من به سوي خانه ي او رفتم ديدم در خانه مفتوح است و داخل خانه شدم و آن را ديدم كه ايستاده است پس آن را ذبح كردم و برگشتم به سوي رسول الله (ص) و عرض كردم كه آن را كشتم و ذبح كردم واين است كارد ملطخ [16] است به خون آن پس كارد را از من گرفت و به امام حسن فرمود: به اين مرد آب بده و آن را سيراب كن پس در اين هنگام از خواب بيدار شدم در


حالتي كه فزع و رعب داشتم پس برخاستم به نافله ي شب. پس وقتي كه عمود صبح منتشر شد صداي و صيحه و صراخ [17] و فرياد طائفه ي نسوان را شنيدم. پس از كنيز پرسيدم: اين شيون و زاري و اين صيحه و ضجه و اين داد و فرياد براي چيست؟ گفت: فلان شخص را در فراش [18] خودش ذبح كرده اند. پس يك ساعت نكشيد مگر اين كه حاجب و اعوانش [19] از جانب امير بلد آمدند و شروع كردند به گرفتن همسايگان براي حبس نمودن. پس به نزد امير بلد آمدم و گفتم: از خدا بترس و مردم را اذيت مكن! و ضرر مرسان و جميع مردم از خون آن بري هستند و من او را كشته ام و ذبح نموده ام. پس امير گفت: چه مي گوئي و تو در نزد ما هيچ وقت متهم نيستي. پس قضيه را از اول تا آخر براي او حكايت كردم پس آن وقت گفت: جزاك الله خيرا! چنان چه مردم از خون بري هستند و همچنين تو نيز بري هستي. [20] .

امر دهم: قصه ي خطيب دمشقي ملعون است و آن چنان چه در كتاب الثاقب في المناقب روايت شده است از واقدي كه از علماي اهل سنت است به اين نهج است كه واقدي مي گويد كه:

در هر سال روز عرفه هارون الرشيد مجلسش را مختص مي كرد براي حضور علما پس يك روز عرفه نشست و شافعي حاضر شد و احترام او را بسيار مراعات مي كرد و در پهلويش مي نشانيد به سبب هاشمي بودنش. و جمعي از علماي اعلام كه اسامي آنها منتشر و در بلاد اسلام مثل محمد بن الحسن شيباني وابي زفر وابويوسف آنها نيز حاضر شدند و نشستند در پيش روي هارون. و بعد از آن مجلس با اهلش پر شد. و بود در ميان، اهل مجلس هفتاد


نفر از علماي اعلام، كه هر يكي از آنها قابليت داشت كه امام ناحيه و صقعي از نواحي و اصقاع و بلاد اسلام باشد. پس واقدي مي گويد: من در آن روز بعد از همه ي مردم وارد مجلس شدم پس هارون الرشيد خطاب كرد و گفت: بسيار تاخير كردي. گفتم: نه به سبب اضاعه ي حق شما و به سبب تكاسل در انقياد به امر شما بود، بلكه باعثش رو دادن عاثقي [21] و مانعي بود. پس اشاره كرد، منهم در پيش رويش نشستم. و علماي مجلس در هر فن از علوم خوض [22] كرده بودند و مشغول مباحثه و مناظره بودند. و هارون خطاب كرد به شافعي و گفت: اي پسرعم! چه قدر احاديث در فضايل علي بن ابي طالب - عليه السلام - ضبط كرده و روايت مي تواني بكني؟ شافعي گفت: چهارصد حديث. هرون؟ گفت: بگو؛ خوف نكن! شافعي گفت: به پانصد حديث مي رسد بلكه قدري زياد. و بعد خطاب به محمد بن حسن كرد و گفت: اي كوفي! تو چه قدر حديث روايت مي كني در فضايل علي بن ابي طالب -عليه السلام؟ محمد بن حسن گفت: هزار حديث بلكه قدري بيشتر. خطاب كرد به ابي يوسف و گفت: يا كوفي! تو چه قدر حديث روايت مي كني در فضايل علي بن ابي طالب - عليه السلام - به من خبر ده و خوف خشيت مكن. ابويوسف گفت: اگر خوب نبود روايات ما در فضايل آن، به تعداد و حساب و احصاء نمي آيد. هارون گفت: از كه خوف مي كني؟ ابويوسف گفت: از تو و از عمال و اصحاب تو. هارون گفت: تو در امن و امان هستي. بگو؛ چند فضيلت روايت مي كني در فضايل آن؟ ابويوسف گفت: پانزده هزار حديث مسند و پانزده هزار حديث مرسل. واقدي مي گويد: خطاب به من كرد و گفت تو چه مي گويي در اين باب؟ من گفتم: قول من در اين باب مثل مقاله ابي يوسف است. پس هارون گفت: من مي دانم يك فضيلت از فضايل آن بزرگوار و آن


فضيلت را به چشمم ديدم و به گوشم شنيده ام. و آن فضيلت اجل و ارفع است از جميع فضايلي كه شما روايت مي كنيد؛ و من به سوي حق تعالي تائب هستم از آن اعمال و اموري كه از من صادر شد در طايفه، يعني در نسل و ذريه ي ابي طالب. واقدي مي گويد: پس همه ما گفتيم وفق الله، يا اميرالمؤمنين و اصلحه! اگر تفضل و تلطف مي كردي، خبر مي دادي به ما آنچه در پيش تو هست. هارون گفت: بلي من والي و حاكم كردم عامل خودم يوسف بن حجاج را به دمشق. و او را امر كردم به عدل و انصاف. و مراعات حق در باب رعيت و حكم به حق در قضاياي واقعه ميان ايشان. و آن معمول داشت آنچه امر كرده بودم. پس به آن خبر دادند خطيبي هست در دمشق، خطبه مي خواند و لكن شتم علي بن ابي طالب - عليه السلام - مي كند. منقضت در باب آن بزرگوار ذكر مي كند. پس عامل من او را احضار نمود و حقيقت حال را از آن پرسيد. آن اقرار كرد به عمل خودش. پس به آن گفت: چه باعث شده است بر اين عملت؟ آن ملعون گفت: علي بن ابي طالب پدران مرا كشته است و ذراري و اولاد آنها را اسير نموده است و از اين جهت دلم بسيار پر است از كينه و حقد و عداوت آن. نمي توانم از اين حالت و از اين عملم دست بكشم.پس او را زنجير زده و مقيد نموده به محبس انداخته، و قضيه را به من نوشت. و امر كردم كه او را مقيد بفرستد. پس وقتي كه حاضر شد و پيش رويم ايستاد، او را شتم و دشنام دادم و گفتم تو هستي سب و شتم كننده ي علي بن ابي طالب - عليه السلام؟ گفت: بلي. گفتم: عذاب حق تعالي بر تو باد! و آن بزرگوار هر كه را كشته است و هر كه را اسير كرده است و به امر حق تعالي و امر رسول الله بوده است.پس آن ملعون گفت: نمي توانم از اين عمل مفارقت نمايم، زيرا دلم بدون اين آرام نمي گيرد. پس صدا زدم عقابين و جلاديين يعني مير غضب ها حاضر شدند و در همين مكان او را به حالت قيام گرفتند، و پشت آن ملعون به سوي من بود و صد تازيانه جلاد به پشت آن زده و صيحه بلند و استغاثه بسيار مي كرد تا آن كه آن ملعون در همين مكانش بول كرد و امر كردم كه او را داخل اين خانه


كنند و اشاره كرد به رسولش به خانه [اي] كه در ايوان بود و امر كردم در خانه را بستند تا آنكه روز گذشت و شب اقبال نمود و من از همين مكانم هيچ حركت نكردم تا آنكه نماز عتمه [23] را خواندم و نخوابيدم و متفكر بودم در كيفيت و عقوبت و كشتن آن. پس گاه عزم مي كردم كه گردن او را بزنم، گاه قصد مي كردم كه اعضاء و اجزاء بدنش را پاره پاره و قطعه قطعه بكنم و گاه مي گفتم بايد در زير تازيانه كشته شود پس در انكار و تميز فكر صحيح از ميان اين مذكوره و غير اينها بودم تا آنكه در آخر شب خواب غلبه نمود و چشمم را ربود. پس در عالم رؤيا ديدم كه در آسمان مفتوح گرديد و رسول الله به زمين هبوط [24] و نزول فرمود، و پنج حله پوشيده بود و بعد از آن اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب هبوط و نزول فرمود و چهار حله پوشيده بود و بعد از آن امام حسن مجتبي هبوط و نزول فرمود و سه حله پوشيده بود و بعد از آن جناب سيدالشهداء، امام حسين، هبوط و نزول فرمود و يك حله پوشيده بود، و جبرئيل (ع) در صورت احسن خلق الله تعالي بود و در نهايت وصف بود؛ و در دستش كاسه ي آب بود. آبش اصفي [25] و احسن جميع آبهاي دنيا بود. پس رسول الله فرمود: كاسه ي آب را بده به من. جبرئيل كاسه ي آب را به رسول الله داد. و رسول الله به صورت بلند ندا فرمود و گفت: يا شيعه ي محمد و آله! پس از حاشيه ي من و از اهل خانه ي من و از غلامان من. چهل نفر جواب دادند و لبيك گفتند. و حال آن بود كه در خانه ي من پنج هزار نفر انسان پس آن چهل نفر را از آن سيراب نمود و بعد از آن فرمود: كجاست آن مرد دمشقي؟ پس ديدم گويا در خود به خودي مفتوح گرديد و آن ملعون بيرون آمد. پس وقتي كه اميرالمؤمنين - عليه السلام - او را ديد او را به دو دستش گرفت، و گفت: يا رسول الله! اين مرد مرا ظلم مي كند بدون سبب.


پس رسول الله فرمود: بگذار او را، يا اباالحسن! و بعد از آن رسول الله او را از زند [26] گرفت به دست مباركش، و فرمود: تو هستي شتم كننده ي علي بن ابي طالب؟ آن ملعون گفت: بلي، من هستم. پس رسول الله گفت: خداوندا! اين را مسخ بكن و انتقام ازين بكش. پس آن ملعون في الفور مسخ شد و سگ شد؛ و من به چشمم مي ديدم اين حالت را. و بعد از آن رد گرديد به سوي آن خانه كه در آن بود. و بعد از آن رسول الله و اميرالمؤمنين و جبرئيل و امام حسن و امام حسين - عليه السلام - صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين - صعود نمودند به سوي آسمان. پس من در اين هنگام بيدار شدم از خواب در حالتي كه با فزع و مرعوب بودم و غلامان را صدا زدم و گفتم آن مرد دمشقي را بياوريد اينجا. پس وقتي كه بيرون آورد [ند] ديدم مسخ شده و به صورت سگ شده، و گفتم چه طور ديدي عقوبت و عذاب خلاق عاليمان را در باب تو. پس با سرش اشاره كرد مثل اين كه نادم و متعذر بود.پس واقدي مي گويد: بعد از آن كه هارون اين حكايت را به اتمام رسانيد امر كرد آن ملعون را بيرون بياورند. پس غلام از گوش آن گرفته بيرون آورد. پس ديدم دو گوش آن ملعون مثل گوش انسان و خودش در صورت سگ است. و لمحه [اي] [27] در پيش روي ما ايستاد در حالتي كه زبانش را مي خائيد [28] و دو لبش تحريك مي كرد. يعني مثل آن شخصي كه اظهار ندامت و عذرخواهي نمايد. پس شافعي گفت: اين مسخ است. مي ترسم كه حق تعالي عذاب را به تعجيل نازل كند. پس آن وقت به ما نيز ضرر برسد، پس هارون امر كرد او را داخل همان خانه كنند پس وقتي كه او را داخل همان خانه كردند لمحه [اي] نگذشته بود كه صدا و صيحه شديده [اي] شنيدم و ملتفت شديم، ديديم صاعقه افتاد به سطح آن خانه، پس


خانه را سوزانيد و آن ملعون را سوزانيد به نهجي كه آن ملعون خاكستر شد - و عجل الله بروحه الي نار جهنم. واقدي گويد: من به هارون الرشيد گفتم: يا اميرالمؤمنين! اين قضيه چنانچه معجزه ي عظيمه است و همچنين موعظه ي عظيمه است بايد به اين موعظه متعظ [29] و متنبه باشي و از خلاق عالميان خوف و خشيه كني و در اولاد و ذريه و نسل همچنين مرد بزرگوار و عظيم الشأن تبري نكني و به آنها ضرر نرساني و اذيت نكني. پس هارون الرشيد گفت من تائب هستم به سوي حق تعالي از آن اعمالي كه از من صادر شد در حق طالبيين. يعني در حق ذريه و نسل ابي طالب [30] .

مؤلف گويد كه اين جمله مزبوره از رؤياي صادقه ي حقه است. پس بايد در مصايب ايشان نهايت اهتمام تمام نمود تا در آن نشأه ي ايشان پاداش آن را عطا فرمايند.

لمؤلفه في وداع الامام مع اخته زينب:



منال اي خواهرغمگين مشو اندر فعان هر دم

رخ و مژگان و عارض را مده از اشك حسرت نم



ز غم افشان مكن مو را، مكن پژمرده گيسو را

مزن بر سينه و بر سر، دل ما را مكن پر غم



نديدي غرق خون يكسر دور گيسوي علي اكبر

چرا سازي روان هر دم سرشك از ديده چون قلزم



نديدي طفل غم پرور، گلوي تشنه ي اصغر

ز تير كافر ابتر به خون شد غوطه ور در يم



نه قاسم پيكرش از كين نمود از خون خود رنگين

دو زلف نو عروس او شده آشفته و درهم






عباس نام آور ندارد دست بر پيكر

چرا روي زمين هر دم ز اشك غم دهي شبنم



حسين از جور بي پايان نگرديده به خون غلطان

چرائي خواهر بي كس تو با آه و فغان توام



نگشتي بي سر و سامان به روي اشتر عريان

كنون داري ز غم هر دم چرا از نغمه زير و بم



محمد را به دل اخگر بود با ديده هاي تر

براي اكبر و اصغر نمود از غم، قد خود خم



الا لعنة الله علي القوم الظالمين.



پاورقي

[1] اسرار الشهادة:347 و 348.

[2] مکفوف: نابينا.

[3] ذراع: بازو، آرنج، از آرنج تا نوک انگشت ميانين.

[4] الملهوف:183 و 184، بحار الانوار 306:45.

[5] منتخب الطريحي:320.

[6] صدر: سينه.

[7] مرضوض: کوفته: نيمکوب شده و شکسته شده.

[8] المنتخب طريحي:199 - 197، بحار الانوار 321 - 319 :45.

[9] کشف اليقين:479 و 480.

[10] اصلع: آنکه موهاي وسط سرش ريخته و موهاي اطراف آن باقي باشد.

[11] مغلظه: استوار و مؤکد.

[12] کشف اليقين:482 - 480.

[13] الثاقب في المناقب:241 و 242.

[14] قضيب: شاخ درخت، تازيانه.

[15] الثاقب في المناقب:238 - 236.

[16] ملطخ: آغشته، آلوده.

[17] صراخ: بانگ، فرياد.

[18] فراش: جامه‏ي خواب.

[19] اعوان: ياوران، ياران.

[20] الثاقب في المناقب:229 و 240.

[21] عاثقي: بازدارنده‏ي از هر چيزي.

[22] خوض: فرو رفتن در قولي يا امري به فکر.

[23] نماز عتمه: نماز عشاء، نماز خفتن.

[24] هبوط: آمدن از بالا، نازل شدن.

[25] اصفي: روشن‏تر.

[26] زند: استخوانهاي ساد، بند دست.

[27] لمحه: زمان اندک که بمقدار قليل باشد، چشم زدن.

[28] مي‏خائيد: مي‏جويد.

[29] متعظ: پذيرنده، کسي که پند و نصيحت قبول مي‏کند.

[30] الثاقب في المناقب:233 - 299.