بازگشت

در سوار كردن پيغمبر حسنين را بر دوش مبارك و بعضي از فضائل ايشان


و در آن چند امر است:

امر أول: علامه ي مجلسي - اعلي الله مقامه - روايت كرد از كتاب امالي صدوق به اسناد خود به سوي زيد شحام از حضرت صادق - عليه السلام - از پدرش، از جدش گفت:


پيغمبر را در يك وقتي مرضي رو داد كه از آن مرض شفا يافت. و پس حضرت فاطمه - عليها السلام - به عيادت آن جناب رفت و با او حسن و حسين بودند. پس گرفت دست حسن را به دست راست و دست حسين را به دست چپ و اين دو طفل مي رفتند و فاطمه در ميان ايشان مي رفت تا داخل منزل عايشه شد.پس حسن بر جانب راست پيغمبر نشست و حسين بر جانب چپ پيغمبر نشست. پس اين دو طفل فشار مي دادند آن جناب از بدن پيغمبر را كه در پهلوي ايشان واقع شده بود. پس پيغمبر از خواب خود بيدار نشد. پس فاطمه به حسنين فرمود كه اي دو حبيب من! به درستي كه جد شما در خواب است، پس در اين ساعت برگرديد و او را بگذاريد تا از خواب بيدار شود، آن وقت به سوي او مراجعت نمائيد. پس حسنين گفتند كه ما در اين وقت برنمي گرديم و در همين مكان خواهيم بود. پس حسن بر بازوي راست پيغمبر به پهلو افتاد و حسين بر بازوي چپ آن حضرت به پهلو افتاد. پس هر دو خوابيدند و بيدار شدند پيش از اين كه پيغمبر بيدار شود و چون ايشان خوابيده بودند، فاطمه رفته بود. پس حسنين از عايشه پرسيدند كه مادر ما چه شد؟ عايشه گفت كه شما چون به خواب شديد،مادر شما به منزل خود برگشت. پس حسنين بيرون آمدند و آن شب بسيار تاريك بود و در آن رعد و برق بود و باران مي باريد. پس براي حسنين نوري پيدا شد و ايشان در ميان همان نور راه مي رفتند و حسن به دست راست خود دست چپ حسين را گرفته بود و ايشان با هم مي رفتند و با هم حديث مي گفتند تا اينكه به حديقه ي بني النجار رسيدند. چون به آن بوستان رسيدند، متحير ماندند. پس باقي ماندند در حالتي نمي دانستند كه به كجا بروند. پس حسن به حسين گفت كه ما حيران مانديم بر اين حالت و نمي دانيم كه به كدام طرف برويم؟ پس باكي نيست بر ما كه اين زمان بخوابيم تا صبح شود. پس حسين عرض كرد كه هر مي خواهي بكن. پس هر دو به پهلو افتادند و هر يك دست به گردن آن دگر در آوردند و خوابيدند. پيغمبر خدا از خواب بيدار شد و به طلب حسنين به خانه ي فاطمه رفت، پس در آنجا حسنين را


نيافت. پس پيغمبر بر دو پاي خود ايستاد و مي گفت: اي خداي من و اي آقاي من، اين دو شير بچه بيرون رفتند از گرسنگي. بار خدايا! تو وكيل من مي باشي بر اين دو طفل. پس براي پيغمبر نوري ظاهر شد و پيغمبر در ميان آن نور مي رفت تا به حديقه ي «بني النجار» رسيد. پس به ناگاه ديد كه ايشان خوابيده اند و دست به گردن يكديگر در آوردند [آورده اند] و آسمان از مقابل ايشان صاف از ابر شده. در همه جا باران سخت مي باريد مگر در آن مكاني كه ايشان در آن مكان خوابيده بودند، كه خداي تعالي باران را از ايشان منع كرده بود. و احاطه كرده بود به ايشان ماري كه براي او مويهائي بود مانند ني نيزار و آن مار دو پر داشت يك پر را بر حسن پوشانيده بود و پر ديگر را بر حسين پوشانيده بود. چون پيغمبر ايشان را ديد تنحنح [1] نمود. پس آن مار برخاست و مي گفت: بار خدايا! من شاهد مي گيرم توم را و شاهد مي گيرم ملائكه ي تو را كه ايشان دو شير بچه ي پيغمبر تو مي باشند كه محافظت كردم ايشان را بر پيغمبر و به او سلامت تسليم كردم در حالتي كه هر دو صحيح مي باشند. پس پيغمبر به آن مار فرمود كه تو كيستي؟ عرض كرد كه من فرستاده ي جن مي باشم به سوي تو. آن جناب فرمود: كدام جن؟ عرض كرد: جن نصيبين از بني مليح؛ فراموش كرديم آيه [اي] از قرآن را، پس مرا به سوي تو فرستادند كه اين آيه ي فراموش شده را تعليم بگيرم! پس چون به اين موضع رسيدم شنيدم كه منادي ندا كرد كه اي مار! ايشان دو شبل [2] پيغمبرند پس ايشان را محفوظ دار از آفات و از حوادث شب و روز. پس به تحقيق كه حفظ نمودم ايشان را و تسليم به تو نمودم در حالتي كه صحيح و سالم مي باشند. و آن مار آن آيه را تعليم گرفت و برگشت. پس پيغمبر حسن را بر دوش راست نشانيد و حسين را بر دوش چپ خود نشانيد؛ و علي بيرون رفت و به پيغمبر ملحق شد. پس بعضي از اصحاب به


پيغمبر گفت كه پدر و مادرم فداي تو باد! به من باز ده يكي از دو شير بچه ي خود را تا تخفيفي براي شما شود. پس آن جناب فرمود كه بگذر. پس به تحقيق كه خداي تعالي شنيد كلام تو را، و دانست مقام تو را. پس يكي ديگر عرض كرد كه يكي را بمن ده تا تخفيف براي شما شود. آنجناب فرمود كه بگذر خدا شنيد كلام تو را و دانست مقام تو را. پس علي ملاقات نمود پيغمبر را و عرض كرد كه پدر و مادرم فداي تو باد. اي پيغمبر خدا! به من ده يكي از دو شير بچه ي من و دو شير بچه هاي خود را تا تخفيف دهم از تو. پس پيغمبر به سوي حسن ملتفت شد و فرمود: اي حسن! آيا مي روي بسوي شانه پدر خود؟ حسن فرمود: نه. قسم به خدا، اي جد بزرگوار، به درستي كه شانه ي تو هر آينه دوست تر است به سوي من از شانه ي پدر من. پس پيغمبر التفات فرمود به سوي حسين و فرمود: اي حسين! آيا مي روي به سوي شانه پدر تو؟ آن جناب عرض كه قسم به خدا اي جد بزرگوار، به درستي كه من هر آينه مي گويم براي تو همچنان كه برادرم حسن گفت. به درستي كه شانه ي تو هر آينه دوست تر است به سوي من از شانه ي پدر من، پس پيغمبر ايشان را به خانه ي فاطمه برد و فاطمه چند دانه ي خرما براي ايشان ذخيره گذاشته بود. پس آنها را در پيش روي ايشان گذاشت. پس ايشان خوردند و سير شدند و خوشحال شدند. پس پيغمبر به ايشان فرمود كه الحال برخيزيد و كشتي بگيريد. ايشان برخاستند كه كشتي بگيرند و فاطمه براي كاري بيرون رفته بود پس به خانه برگشت و حال اينكه پيغمبر به حسن مي گفت كه اي حسن! بگير حسين را؛ پس او را بينداز. پس فاطمه به پيغمبر عرض كرد كه اي پدر جان! بزرگتر را دلير مي كني بر كوچكتر؟ پس پيغمبر فرمود كه اي دخترك من! آيا راضي نمي شوي كه من بگويم اي حسن حسين را بگير و بينداز و اين حبيب من جبرئيل است كه مي گويد اي حسين حسن را بگير بينداز؟ [3] .


امر دوم: جامع ترمذي و ابانه عكبري و كتاب سمعاني كه همه از علماء عامه مي باشند به سندهاي خود از اسامة بن زيد روايت نمودند كه گفت:

در شب در خانه ي پيغمبر را زدم براي حاجتي، پس پيغمبر به سوي من بيرون آمد و حال اين كه بر پشت چيزي داشت كه من ندانستم كه چيست. پس چون از حاجت خود فارغ شدم، گفتم: اين چيست كه تو بر پشت داري؟ پس آن را منكشف و ظاهر داشت. پس ناگاه ديدم كه حسن و حسين است كه بر دو ورك آن جناب بودند. پس فرمود كه ايشان دو پسر من و دو پسر دختر من مي باشند. بار خدايا! به درستي كه من دوست دارم ايشان را پس دوست دار ايشان را و دوست دار هر كه ايشان را دوست دارد [4] .

امر سوم: ابن بطه كه از علماء عامه است در ابانه از چهار طريق سفيان ثوري از ابي الزبير از جابر روايت داشته كه گفت:

داخل شدم بر پيغمبر، و حال اين كه حسن و حسين بر پشت آن جناب بودند و پيغمبر براي ايشان بر سر زانو نشسته بود و مي فرمود كه خوب شتري است شتر شما و خوب باري شما مي باشيد [5] .

امر چهارم: ابن نجيح گفته كه:

حسن و حسين بر پشت پيغمبر سوار بودند و مي گفتند: حل حل، و اين دو كلمه را براي راندن شتر مي گويند. و مي گفت پيغمبر كه خوب شتري است شتر شما [6] .

امر پنجم: در فضائل سمعاني به اسنادش از عمر بن خطاب روايت نموده كه


گفت:

ديدم حسن و حسين را بر دو شانه ي رسول خدا، پس گفتم خوب اسبي است براي شما. پس پيغمبر فرمود كه ايشان دو سوار خوبي هستند [7] .

امر ششم: در مناقب خرگوشي در شرف نبي روايت كرد از عبدالعزيز به سندهاي او از پيغمبر كه:

نشسته بود، پس حسن و حسين پيدا شدند. پس چون پيغمبر ايشان را ديد، براي ايشان برخاست و ايشان سست مي آمدند. پس پيغمبر استقبال فرمود ايشان را و هر دو را بر دوشانه ي خود سوار نمود و فرمود: خوب شتري است شتر شما و خوب سواري شما هستيد و پدر شما بهتر است از شما [8] .

امر هفتم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار از سليمان هاشمي روايت كرده از پدرش كه:

ما در نزد هارون الرشيد نشسته بوديم، پس علي بن ابي طالب مذكور شد. هرون گفت كه عوام گمان مي كنند كه من دشمن دارم علي و دو پسرش، حسن و حسين را، و چنين نيست قسم به خدا. و ليكن با اولاد او مطالبه ي خون حسين كرديم در سهل و جبل تا كشندگان او را كشتيم. پس از آن اين امر به ما رسيد. پس مخالطه با ايشان نموديم پس به ما حسد ورزيدند و بر ما خروج كردند. قسم به خدا كه خبر داد مرا مهدي از ابي جعفر منصور از محمد بن علي بن عبدالله بن عباس كه: فاطمه (ع) به نزد پيغمبر آمد در حالتي كه گريه مي كرد. پس پيغمبر فرمود كه چه تو را به گريه آورد؟ عرض كرد: يا رسول الله! به درستي كه حسن و حسين بيرون رفتند؛ پس - به خدا قسم - نمي دانم كه به كدام مكان


رفتند. پس پيغمبر فرمود كه گريه نكن، فداي تو باد پدر تو! پس به درستي كه خداي - عزوجل - خلق كرد ايشان را و او رحم دارنده تر است به ايشان، بار خدايا! اگر در بيابان باشند پس ايشان را حفظ كن و اگر در دريا باشند پس ايشان را به سلامت نگه دار. پس جبرئيل نازل شد و عرض كرد كه اي احمد! غمگين مباش! ايشان فاضلند در دنيا و فاضلند در آخرت؛ و پدر ايشان بهتر از ايشان است. و ايشان در حظيره ي بني النجار خوابيده اند و خداي تعالي ملكي بزرگ را بر ايشان موكل ساخته است كه محافظت مي كند ايشان را. ابن عباس گويد كه رسول خدا برخاست و ما نيز با او برخاستيم تا به خطيره ي بني النجار رسيديم. پس ناگاه ديدم، كه حسن دست به گردن حسين انداخته است و آن ملك به يكي از دو پر خود، ايشان را پوشانيده است. پس پيغمبر حسن را برداشت و ملك حسين را، و مردم مي ديدند كه هر دو را پيغمبر برداشته است. پس ابوبكر و ابوايوب انصاري عرض كردند كه آيا تخفيف نمي دهي از خود به يكي از اين دو كودك؟ پس آن جناب فرمود كه بگذاريد ايشان را. پس ايشان فاضلند در دنيا، فاضلند در آخرت و پدر ايشان بهتر از ايشان است. پس از آن فرمود: قسم به خدا كه شرافت مي دهم ايشان را در امروز به آنچه خدا ايشان را شرافت داده! پس خطبه [اي] ادا فرمود. پس گفت: اي مردمان! آيا نمي خواهيد خبر دهم شما را به بهترين مردمان از حيثيت جد و جده؟ گفتند: بلي، اي پيغمبر! فرمود كه ايشان حسن و حسين باشند كه جد ايشان پيغمبر خدا و جده ايشان خديجه دختر خويلد است. آيا نمي خواهيد خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت پدر و مادر، عرض كردند: بلي اي پيغمبر، فرمود: حسن و حسين باشند كه پدر ايشان علي بن ابي طالب و مادر ايشان فاطمه، دختر محمد، است. آيا نمي خواهيد خبر دهم شما از بهترين مردمان از جهت عم و عمه؟ گفتند: بلي، اي پيغمبر! فرمود: حسن و حسين باشند كه عم ايشان جعفر بن ابي طالب و عمه ايشان ام هاني، دختر ابي طالب، است. اي مردمان آيا نمي خواهيد خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت خال و خاله؟


عرض كردند: بلي، اي پيغمبر خدا! فرمود كه حسن و حسين باشند كه خال ايشان قاسم بن رسول خدا است و خاله ي ايشان زينب، دختر پيغمبر است. آگاه باشيد كه پدر ايشان در بهشت است و مادر ايشان در بهشت است و جد ايشان در بهشت است. و جده ي ايشان در بهشت است، و خال ايشان در بهشت است، و خاله ي ايشان در بهشت است، و عم ايشان در بهشت است و عمه ي ايشان در بهشت است و ايشان خودشان در بهشت باشند. و هر كه ايشان را دوست دارد در بهشت است [9] .

امر هشتم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار از سلمان فارسي روايت كرده كه:

ما در دور پيغمبر نشسته بوديم، پس ام ايمن آمد و عرض كرد كه اي پيغمبر خدا! حسن و حسين گم شده اند و پيدا نيستند. و اين در زماني بود كه روز بلند شده بود. پس پيغمبر فرمود كه برخيزيد؛ پس طلب كنيد دو فرزند مرا. پس هر مردي به جانبي روان شد. و پيغمبر به جانب كوهي روان شد. به ناگاه ديد كه حسن و حسين به هم چسبيده اند و خوابيده اند، و يكي افعي بر بالاي دنب خود ايستاده است كه شبيه آتش از دهان او برمي آيد. پس پيغمبر تند به جانب او رفت. پس آن افعي ملتفت به جانب پيغمبر شد، در حالتي كه خطاب كننده بود. پس از آن روان شد و داخل بعضي از سوراخها شد. پس از آن پيغمبر به نزد ايشان آمد و ايشان را از هم جدا كرد و روهاي ايشان را مسح كرد و گفت: پدر و مادر من به فداي شما باد، چه قدر مكرم و معزز در نزد خداي تعالي مي باشيد! پس يكي را بر دوش راست گرفت، و يكي را بر دوش چپ سوار كرد. پس من گفتم: خوشا به حال شما! چه خوب شتري است شتر شما. پس پيغمبر فرمود كه خوب سواراني هستند ايشان و پدر ايشان بهتر از ايشان است. [10] .


امر نهم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار به اسناد خود از كتب عامه روايت كرده از عايشه كه:

پيغمبر خدا گرسنه بود قدرت نداشت هر چيزي بخورد. پس به من فرمود كه رداي مرا بياور. پس من گفتم كه اراده ي كجا داري؟ فرمود كه به سوي فاطمه، دخترم، مي روم كه نگاه كنم به حسن و حسين، پس برود بعضي از آنچه به من است از گرسنگي. پس بيرون رفت تا اينكه داخل بر فاطمه شد. پس فرمود كه اي فاطمه! كجايند دو پسران من؟ فاطمه گفت: اي پيغمبر! ايشان از گرسنگي بيرون رفتند و گريه مي كردند. پس پيغمبر به طلب ايشان بيرون رفت پس ابودرداء را ديد. پس به او گفت: اي عويمر! آيا ديدي دو فرزند مرا؟ گفت: بلي. اي پيغمبر خدا! ايشان در سايه ي ديوار بني جذعان خوابيده اند. پس پيغمبر روانه شد. پس ايشان را به خود چسبانيد و اشك ايشان را پاك مي كرد. پس ابودرداء گفت كه بگذار من ايشان را به دوش بگيرم. پس فرمود كه اي ابودرداء! بگذار كه پاك كنم اشكهاي ايشان را. پس قسم به آن كه مرا به حق به پيغمبري فرستاده اگر قطره [اي] از آن در زمين بچكد، هر آينه گرسنگي در امت من تا روز قيامت باقي مي ماند! پس ايشان را به دوش گرفت و ايشان گريه مي كردند و پيغمبر نيز گريه مي كرد. پس جبرئيل آمد و گفت: السلام عليك! اي محمد! حضرت رب العزه - جل جلاله - تو را سلام مي رساند و مي گويد اين جزع چيست؟ پيغمبر فرمود كه اي جبرئيل! گريه نمي كنم از روي جزع، بلكه گريه مي كنم از ذلت دنيا. پس جبرئيل گفت كه خداي تعالي فرمود كه آيا خوشت مي آيد كه كوه احد را طلا كنم و ناقص نشود از مرتبه ي تو چيزي از آنچه در نزد من است؟ پيغمبر گفت: نه. جبرئيل گفت: چرا؟ پيغمبر گفت كه خداي تعالي دوست نداشت دنيا را و اگر دوست مي داشت، كافر را دنياي كامل نمي داد. پس جبرئيل گفت كه اي محمد! بگو بياورند كاسه ي بزرگي كه به عكس در ناحيه ي خانه نهاده است. پيغمبر آن كاسه را خواست. چون برداشته شد پس ناگاه ديدند كه در آنجا نان خورد كرده در آب گوشت بسيار است. پس جبرئيل گفت:


بخور، اي محمد! و بخوران دو پسر خود و اهل بيت خود را. پس همه خوردند. پس سير شدند، و آن كاسه به احوال خود باقي بود و بزرگ بركت تر از آن ديده نشد. پس از ايشان برداشته شد [11] .

امر دهم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار فرموده كه: روايت كرد ابن نما در كتاب مثير الاحزان از تاريخ بلاذري كه گفت:

خبر داد محمد بن يزيد مبرد نحوي در سندي كه ذكر آن را، گفت كه پيغمبر به سوي خانه ي فاطمه رفت. پس ديد كه فاطمه در پشت در ايستاده. پس پيغمبر فرمود كه كار حبيبه ي من چيست كه در اينجا ايستاده است؟ فاطمه عرض كرد كه دو پسر تو بيرون رفتند در وقت صبح و خبر ايشان را ندارم. پس پيغمبر از عقب ايشان رفت تا به غار كوه رسيد. پس ديد كه هر دو خوابيده اند و ماري در نزد سر ايشان طوق زده است. پس سنگي برداشت و خواست كه به آن مار زند، پس آن مار گفت: سلام بر تو! اي پيغمبر خدا! قسم به خدا كه من در نزد سر ايشان نخوابيدم مگر براي محافظت آنها. پس پيغمبر براي آن مار دعاي خير نمود. پس حسن را بر دوش راست نشانيد و حسين را بر دوش چپ نشانيد. پس جبرئيل نازل شد، و حسين را گرفت و بر دوش خود سوار كرد. پس حسن و حسين بعد از اين با يكديگر فخر مي كردند. پس حسن مي گفت كه مرا بهترين اهل زمين برداشت، و حسين مي گفت كه مرا بهترين اهل آسمان برداشت [12] .


پاورقي

[1] تنحنح: سرفه کردن بعمد، گلو صاف کردن.

[2] شبل: شير بچه وقتي که شکار کند.

[3] بحار الانوار 268 - 266 : 43.

[4] بحار الانوار 280:43.

[5] بحار الانوار 285:43.

[6] بحار الانوار 285:43.

[7] بحار الانوار 285:43.

[8] بحار الانوار 285:43.

[9] بحار الانوار 303 - 301 : 43.

[10] بحار الانوار 309 - 308 : 43.

[11] بحار الانوار 310 - 309 : 43.

[12] بحار الانوار 316 : 43.