بازگشت

در سخاوت و كرم وجود حضرت سيدالشهداء است


بدانكه صدقه رافع بليات است و موجب زيادتي عمر است. و از صادق آل محمد در كتاب مصباح الشريعه مروي است كه:


صدقه چهار حرف است. هر يك اشارت است به بشارتي كه مر متصدق را واقع است. اول؛ صاد، كه صد كند، يعني باز دارد از صاحب صدقه مكروه دنيا و آخرت را. دوم؛ دال، كه دليل او باشد به بهشت. سوم؛ قاف، كه نشانه ي قرب او بود به خداي تعالي. چهارم؛ هآء، كه هدايت كند وي را به اعمال صالحه كه بدان مستوجب رضاي خدا شود.

و احاديث «مصباح الشريعه» در سند آن كلام، و اينكه از حضرت صادق [عليه السلام] است، محل نزاع است. و بعضي از مهره ي حذقه ي ارباب حديث گفته اند كه كلمات احاديث آن،از سبك كلام امام خارج است و بد نگفته است. ليكن در مقام مندوبات [1] و مواعظ عيبي ندارد. غايت امر اينكه از مراسيل باشد و ملا محسن فيض و جمعي ديگر بدو اعتماد نموده اند. مجملا، از يك فقره ي اين حديث كه، هاء؛ اشاره است به هدايت بر اعمال صالحه، بابي عظيم و تأويلي عجيب به ذهن قاصر و فكر فاتر مي رسد. و آن اين است كه:

سخا ام المكارم و ام الفضايل است و موجب تكميل جنود عقل. و اذلال عساكر جهل است، و موجب اتصاف [2] به صفات حسنه و اخلاق پسنديده است. از آن جمله سخا موجب خير است. و خير وزير عقل است و ضد آن شر است و او وزير جهل است و هم چنين سخا موجب ايمان است، چنانچه از همين خبر سابق مفهوم شده است؛ و موجب رجا است زيرا كه انفاق كننده اميد آن دارد كه عوض مبذول را حضرت باري تعالي در دنيا به او باز دهد و در آخرت او را از عذاب برهاند. و ضد رجا قنوط [3] و يأس و نااميدي است كه از صفات جهل است و موجب عدل است زيرا


كه با فقرا مواسات مي نمايد در اعطآء به فقراء. و ضد آن كفران است كه از صفات جهل است. و موجب توكل است، زيرا كه تا سخي توكل به خدا نكند مال را از دست خود بيرون نكند. و ضد آن حرص است. پس از اين امتثال به قول خداي تعالي: (و علي الله فليتوكل المتوكلون) [4] به عمل مي آيد و موجب رأفت و مهرباني با بندگان خدا است. و ضد آن غضب و قسوت است. پس مي كند امر رسول خداي را كه فرمود: «ارحم ترحم». و موجب عفت است كه اعتدال در شهوت است. زيرا كه اگر شهوت او طغيان داشته باشد نخواهد به جهت حب مال كه مورث شهوت است؛ سخي بود و موجب زهد است كه محبت دنيا ندارد. و ضد آن رغبت است و موجب تواضع است؛ زيرا كه فقرا را بر خود مزيت و ترجيح مي دهد و ضد آن كبر است و موجب حلم است. و آن شعبه [اي] از شعاب اعتدال قوه ي شهويه است؛ زيرا كه از كثرت سؤال سائلين حلم مي ورزد. و موجب صبر است كه در فناء شدن مال صابر است. پس محبوب خدا است به مصدوقه ي: (و الله يحب الصابرين) [5] ، و ضد آن جزع است. و موجب تسليم است. يعني انقياد خدا و اطاعت او در مال دادن. و موجب عفو و تجاوز است كه از صفات كرام مي باشد. و ضد آن انتقام است، و موجب قناعت است، در امر خود كه زياد به صرف خود نمي نمايد. و موجب مواسات است. و موجب حب خدا است، در امتثال امرش و باعث حب مؤمنان است. و موجب وفاء به وعده و صدق است. و باعث امانت است. زيرا كه معتدل الشهوه است، و محبت مال ندارد پس معدوم الخيانة است. و موجب حج گذاردن است كه اعطاء مال است. و موجب جهاد است. زيرا كه انفاق نفس مي كند. و موجب شجاعت است كه في الحقيقة انفاق نفس است. و موجب امر به معروف است زيرا كه بسا باشد كه فقير از احوال و اخلاق معطي به


هدايت مي آيد، و متدين به دين او مي گردد. و موجب انصاف است. و موجب حياء است كه سائل را رد نمي كند. و موجب بر والدين است. چه در دنيا سخي بذل اموال در نفقات ايشان مي نمايد و بعد از وفات براي ايشان خيرات مي كند. پس دافع عقوق والدين است. و موجب صله ي رحم است. و باعث دادن زكوة است. و دافع بخل و حسد است. كه اين دو صفت غالبا منبعث مي شوند از محبت مال دنيا. و موجب ترك ربا و ريا است. زيرا كه سخي عالي همت است، بلكه سخا دافع جميع معاصي است، زيرا كه سخي را محبت دنيا نيست و محبت دنيا رأس هر خطا است.

چون اين مراحل بر صفحه ي صحيفه ي اخله ي اجله، مرتسم گشت پس بدان كه: سخاوت در حضرت مركز كره ي شهادت، بي غايب و بي نهايت بوده. اگر چه ائمه ي ارباب عصمت، همه در اين صفت چون ساير صفات كماليه با يكديگر شريك و حكم بر مزيت بعضي دون بعضي، ناشي از غباوت [6] است. ليكن ظهور بعضي از اين صفات در بعضي دون بعضي واضح است. مثلا شجاعت حضرت عسكري و حضرت سيدالشهداء يكي بوده، ليكن در ضرت سيدالشهداء شجاعت به ظهور رسيد ليكن در حضرت عسكري جنگي اتفاق نيفتاد تا اينكه شجاعت آن جناب بروز و ظهور كند. فلذا مي گوئيم كه سخاوت امام حسين در نهايت بروز و ظهور گرديده زيرا كه آن جناب از مال و عيال و سر و پيكر و زن و فرزند دريغ ننموده همه را در روز عاشورا در راه خدا انفاق نمود. و اين مرحله در امامان ديگر بروز نيافت. الحال برخي از سخاوت مال كه در طبع آن محو دائره ي كمال استقرار داشت مذكور مي گردد و اين در ضمن چند امر انجام مي پذيرد. و اين مذكور عشري از معشار يك از صد هزار سخاوت اوني.

امر اول: عياشي از مسعده روايت كرده كه:


حسين بن علي مي گذشت بر قومي از گدايان كه كساء خود را پهن كرده بودند، و بر آن چند پاره نان گذاشته بودند و مي خوردند. پس به آن حضرت عرض كردند كه اي پسر پيغمبر! بيا و با ما غذا بخور. آن جناب ورك [7] خود را ته كرد يعني نشست و با ايشان غذا خورد. و اين آيه را تلاوت كرد: (انه لا يحب المستكبرين) [8] پس از آن فرمود كه من دعوت شما را اجابت كردم، شما نيز دعوت مرا اجابت كنيد. عرض كردند: بلي، اي پسر پيغمبر. پس به همراه آن جناب به منزل او رفتند. آن جناب به كنيز خود فرمود: بياور آنچه را كه ذخيره داري [9] .

امر دوم: صاحب مناقب از عمرو بن دينار روايت داشته كه:

حسين بن علي بر اسامة بن زيد داخل شد در حالتي كه اسامه مريض بود، و مي گفت: وا غماه! پس حسين به او گفت كه غم تو چيست اي برادر من؟ اساه عرض كرد كه غم من دين من است و آن شصت هزار درهم است. پس حسين فرمود كه آن بر ذمه ي من است. اسامه عرض كرد كه مي ترسم اينكه بميرم. حسين فرمود كه نخواهي مرد تا اينكه من آن را به عوض تو اداء كنم. پس قبل از موت اسامه، آن را اداء فرمود. و هميشه مي فرمود كه بدترين خصال پادشاهان ترسيدن از دشمنان و قساوت داشتن بر ضعيفان و بخل در نزد اعطاء است. [10] .

امر سوم: علامه ي مجلسي از كتاب انس المجالس روايت داشته كه:

حسين از مدينه بيرون رفت فرزدق شاعر به نزد آن حضرت رفت پس آن جناب چهارصد دينار به او عطا فرمود. پس به آن جناب گفته شد كه او شاعر فاسق


موذي است. پس آن جناب فرمود كه بهترين مال تو آن است كه به آن عرض خود را محافظت كني. و به تحقيق پيغمبر خدا جزاء خير داد كعب بن زهير را و گفت در عباس بن مرداس كه زبان او را از من قطع كنيد [11] .

امر چهارم: در كتاب سابق و كتاب مناقب مروي است كه:

اعرابي به مدينه رسيد. پس سؤال كرد از كريم ترين ناس به مدينه. پس او را دلالت به سوي حسين نمودند. پس اعرابي داخل مسجد شد. پس يافت آن جناب را كه در نماز است پس در مقابل آن جناب ايستاد و اين ابيات را انشاد نمود:



لم يخب الان من رجاك و من

حرك من دون بابك الحلقة



نااميد الان نيست هر كه بتو اميد داشت و هر كه حركت داد از نزد در خانه ي تو حلقه را.



أنت جواد و أنت معتمد

أبوك قد كان قاتل الفسقة



توئي بخشنده و توئي محل اعتماد. پدر تو به تحقيق كه كشنده ي فاسقين بود.



لو لا الذي كان من اوائلكم

كانت علينا الجحيم منطبقة



اگر نبود كارهاي پيشينيان شما هر آينه دوزخ بر ما منطبق بودي.

پس امام حسين سلام نماز گفت و فرمود: اي قنبر! آيا از مال حجاز چيزي باقي است؟ عرض كرد: بلي، چهار هزار دينار موجود است. پس آنجناب فرمود كه آنها را بياور كه براي آنها آمده است كسي كه سزاوارتر به آنها است از ما. پس از آن، برده ي خود را از بدن برآورد و دنانير را در آن گذاشت، و دست خود را از شكاف در به جهت خجالت از اعرابي بيرون كرد و اين ابيات را انشاد فرمود:



خذها، فاني اليك معتذر

و اعلم بأني عليك ذو شفقة




بگير، اي اعرابي، اين دنانير را، پس بدرستي كه من به سوي تو عذر جوينده ام. و بدانكه، بدرستي كه من بر تو صاحب شفقتم.



لو كان في سيرنا الغداة عصا

أمست سمانا عليك مندفقة



در سير ما در صبحگاه تكيه گاهي بود، يعني اگر پادشاهي مي داشتيم، هر آينه، شام مي نمود دست بخشش ما بر تو، در حاليكه آن دست ريزنده بود از عطاء و بخشش.



لكن ريب الزمان ذو غير

و الكف مني قليلة النفقة



اين قدر است كه حوادث زمان، صاحب تغيير است و دست من كم نفقه است.

پس اعرابي آن دنانير را گرفت و گريست، پس آن جناب به او فرمود كه شايد اين كه عطاي ما را كم شمردي! اعرابي گفت: نه، و ليكن چگونه خاك اين جود تو را مي خورد؟ يعني چگونه خواهي مرد؟ و جود تو محو مي شود! و پنهان مي شود؟ [12] .

و همين حكايت و اشعار از حضرت امام حسن نيز مروي است. و محتمل است اين كه محمول بر تعدد واقعه باشد. مجملا اعرابي را گمان آن بود كه چون قاعده ي ابناء روزگار بر آن استقرار يافته است كه اگر كسي از دنيا برود، سيما اگر از بزرگان باشد، مردم جمع مي شوند و او را غسل مي دهند و حنوط مي كنند و كفن بر بدن او مي پوشانند و او را با عزت و احترام تمام در لحد مي خوابانند، پس خيال اعرابي آن بود كه امام حسين را هم چنين مي كنند. لهذا گريه كه حيف است كه چنين دستي به زير خاك رود. اما نمي دانست كه چندين هزار زخم بر او مي زنند و اسب بر بدن او مي دوانند، و استخوان هاي او را خرد مي كنند، آيا اعرابي كجا بود در صحراي كربلا ببيند كه چگونه بجدل بن سليم انگشت او را به جهت انگشتري قطع مي كند! و ببيند كه ساربان لعين


همين دست را از بدن جدا مي كند و بدن پاره ي تن پيغمبر را برهنه بر روي خاك مي اندازند و كسي او را دفن نمي كند.

بنابر روايت سيد رضي الدين ابن طاووس در كتاب ملهوف اينكه:

چون آن جناب را شهيد كردند، پس شروع به غارت نمودند: پيراهن او را اسحق بن حوبه خضرمي ملعون برداشت كه زياده از صد موضع پاره بود از ضرب نيزه و تير و شمشير و پس او را پوشيد و به آزار برص مبتلا شد، زير جامه ي او را بحر بن كعب تميمي برداشت، پس زمينگير شد، عمامه ي آن جناب را اخنس بن مرشد بن علقمه خضرمي برداشت. (بعضي گويند جابر بن يزيد ازدي برداشت)؛ نعلين او را اسود بن خالد گرفت، بجدل بن سليم كلبي ملعون خواست انگشتر آن حضرت را بردارد از انگشت بيرون نمي آمد، زيرا كه از بس زخم داشت ورم كرده بود، آن ملعون انگشت مبارك او را بريد و انگشتر را برداشت. و قطيفه [اي] از خز داشت آن را قيس بن اشعث برداشت، زره او را عمر بن سعد حرامزاده برداشت؛ بعضي گويند شمشير او را قلانس نهشلي برداشتم و اين شمشير ذوالفقار نبود زيرا كه ذوالفقار و سائر ذخائر نبوت را آن جناب به نزد ام سلمه گذاشت كه بعد از مراجعت اسراء به حضرت سيد سجاد برساند [13] .

صاحب منتخب از سعد بن مسيب روايت مي كند كه:

بعد از شهادت حضرت سيدالشهداء حج گذاردم ديدم كسي را كه دستهاي او بريده است و روي او چون شب تاريك سياه است و پرده ي كعبه را گرفته است و مي گويد خدايا! مرا بيامرز به حق خانه ي كعبه! اگر چه مي دانم كه مرا نمي آمرزي؛ اگر چه ساكنان آسمان و زمين و جميع مخلوقات تو شفاعت من نمايند زيرا كه گناه من بزرگ است. پس چون طواف به جاي آورديم مردم به دور او جمع


شدند. پس به او گفتم كه واي بر تو! اگر ابليس نيز باشي روا نباشد كه از رحمت خدا مأيوس باشي. آيا تو كيستي و گناه تو چيست؟! پس گريه كرد و گفت: من خود را بهتر مي شناسم و به گناه خود آگاهم. گفت براي ما بيان كن. گفت: من جمال [14] حضرت امام حسين بودم چون به همراه آن حضرت از مدينه به عراق آمدم مي ديدم كه هر وقت آن جناب اراده ي وضوء داشت براي نماز زير جامه ي خود را به نزد من مي گذاشت. پس من مي ديدم كه بند بسيار خوبي دارد كه از درخشيدن چشمها را تار مي كرد. و من هميشه آرزوي آن را داشتم تا اينكه به كربلا رفتم و آن جناب شهيد شد، من در مكاني مخفي شدم، چون شب در آمد، بيرون آمدم. ديدم آن معركه نوراني است و مثل روز است و كشتگان بر روي زمين افتاده اند. پس من به طلب بند زير جامه در ميان كشتگان گرديدم. ديدم فرزند فاطمه بر رو در افتاده و سر بر بدن ندارد و نور او مي درخشد و در خون خود غوطه ور است. گفتم قسم به خدا كه همين حسين است. ديدم بند زير جامه باقي است، خواستم بردارم ديدم گره بسيار بر آن زده بود. پس يك يك را گشودم تا اينكه يك گره باقي ماند. خواستم آن را نيز بگشايم ديدم آن مظلوم بي كس دست راست خود را دراز كرد و آن بند را گرفت. هرچه خواستم دست او را دور نمايم ممكنم نشد. پس نفس ملعونه ي من، مرا وا داشت كه چيزي پيدا كنم و دست او را قطع كنم. پس جستجو كردم تا اينكه قطعه [اي] از شمشير پيدا كردم و بر دست او زدم تا اينكه دست او را از بند دست جدا كردم و آن دست بريده را به دور انداختم و دست خود را دراز كردم كه بند را بگشايم، ديدم دست چپ خود را دراز كرد و بند را محكم گرفت و نتوانستم كه دست او را دور كنم، همان شمشير شكسته را برداشتم و آنقدر بر دست آن مظلوم زدم كه آن دست را نيز از بند دست جدا كردم؛ و خواستم كه بند را بردارم ناگاه زمين كربلا به لرزه در آمد و آسمان به حركت آمد به يكدفعه


غوغا و فرياد و ناله [اي] به گوشم آمد. شنيدم گوينده [اي] مي گويد: واي پسرك من! واي كشته شده ي من! واي ذبح شده ي من! واي حسين من! واي غريب من! اي پسر جان! تو را كشتند و تو را نشناختند و از آشاميدن آب تو را منع كردند. جمال گويد: اين حالت را ديدم ضعف بر من مستولي شد و خود را در ميان كشتگان انداختم. ناگاه سه مرد را ديدم با يك زني؛ در اطراف ايشان خلق بسياري ايستاده بودند و زمين پر شده بود از صوتهاي مردم و پرهاي ملائكه، ناگاه يكي از ايشان مي گفت: اي پسرك من! اي حسين! فداي تو باد جد تو و پدر تو و مادر تو و برادر تو! به يك دفعه آن بدن پاره پاره نشست و سر او آمد و بر بدن او قرار گرفت و مي گفت: لبيك! اي جد من، رسول خدا، و اي پدر من، اي اميرالمؤمنين، و اي مادر من، اي فاطمه زهرا، و اي برادر من، اي كشته شده به زهر جفا، بر شما باد از من سلام! پس از آن گريست و گفت: اي جد بزرگوار! كشتند قسم به خدا مردان ما را! اي جد بزرگوار! برهنه كردند زنان ما را! اي جد بزرگوار! به غارت بردند قسم به خدا اموال ما را! اي جد بزرگوار! ذبح نمودند قسم به خدا اطفال ما را! اي جد بزرگوار! گران است، قسم به خدا، اين كه ببيني حال ما را و آنچه كفار به ما كردند! پس به دور او نشستند و بر مصيبت او گريستند؛ و حضرت فاطمه گفت اي پدر من، اي رسول الله! آيا نمي بيني آنچه امت تو با فرزند من نمودند؟! آيا اذن مي دهي كه از خون ريش او بردارم و پيشاني خود را خضاب نمايم و ملاقات نمايم خدا را در حالتي كه خضاب شده باشم به خون فرزندم حسين؟ پس فرمود كه بگير! فاطمه از آن خون گرفت و بر پيشاني خود ماليد. و ديدم كه جناب رسول و اميرالمؤمنين و حسن از خون ريش حسين گرفتند و بر گلوها و سينه ها و دستها تا مرفق ماليدند و شنيدم كه پيغمبر فرموده: فداي تو شوم، اي حسين! قسم به خدا گران است بر من كه تو را با سر جدا شده و جبين به خاك آلوده و حلق بريده و بر رو افتاده كه ريگ و غبار بيابان لباس تو شده و تو كشته شده باشي؛ و كف دستهاي تو بريده شد! اي پسرك من! كه دست راست و چپ تو را


بريد؟ پس حضرت سيدالشهداء عرض كرد كه: با ما جمالي بود و طالب بند زير جامه من شده بود. بعد از كشتن من خواست كه بند را بردارد. به دست خود آن بند را گرفتم كه مبادا عورت من ظاهر شود پس با شمشير شكسته دستهاي مرا قطع كرد و خواست كه بند را بگشايد چون تو را ديد خود را در ميان كشتگان انداخت. چون پيغمبر كلام امام حسين را شنيد، گريست گريستن سختي. و در ميان كشتگان آمد؛ و مقابل من ايستاد و فرمود: مرا با تو چكار بود، اي جمال؟ دستي را بريدي كه مكرر جبرئيل و ملائكه مي بوسيدند و اهل آسمان و زمين به آن بركت مي جستند. آيا بس نبود به ذلت و خواري كه اين ملاعنيان به او كرده بودند؟ و زنانش را اسير كردند و بدن او را به زير سم اسبان پاره پاره كردند؟ خدا روي تو را سياه كند، اي جمال در دنيا و آخرت و دستها و پاهاي تو را قطع كند و تو را در سلك خون ريزندگان بگرداند! پس هنوز دعاي آن جناب تمام نشده بود كه دستهاي من شل شده و روي من سياه شد و اكنون به خانه ي كعبه به طلب شفاعت آمده ام، و مي دانم كه مرا نمي آمرزد هرگز. پس در مكه نماند كسي مگر اينكه اين خبر را شنيد و تقرب جست به خدا به لعنت كردن او. هر كس مي گفت: بس است تو را آن كاري كه كردي، اي لعين [15] .

امر پنجم: صاحب مناقب از شعيب بن عبد الرحمن خزاعي روايت داشته كه گفت:

يافته شد بر پشت حسين بن علي در روز كربلا اثري. پس سؤال كردند حضرت سيد سجاد را از سبب آن. پس آن جناب فرمود كه حضرت سيدالشهداء انبان [16] بر پشت مي گرفت و به سوي منزلهاي زنان بيوه و كودكان


يتيم و گدايان مي برد [17] .

امر ششم: از عبدالرحمن سلمي منقول است - چنان كه در مناقب مسطور است - كه:

تعليم كرده بود فرزند حسين را سوره ي حمد را. پس آن كودك چون سوره ي حمد را به نزد پدر خود تلاوت كرد آن جناب آن معلم [را] هزار دينار و هزار هزار حله

[18] عطا فرمود و دهان او را پر در كرد. پس به آن حضرت در اين باب سخن گفتند. آن جناب فرمود كه به كجا واقع مي شود اين چيزي را كه به او عطا كردم از تعليم او و اين ابيات را انشاد نمود:



اذا جادت الدنيا عليك فجد بها

علي الناس طرا قبل أن تنفلت



در زماني كه دنيا به تو رو آورد، پس جود و بخشش كن به آن بر مردمان همه پيش از اينكه دنيا از تو رو گرداند.



فلا الجود يفنيها اذا هي أقبلت

و لا البخل يبقيها اذا ما تولت



پس نه بخشش فاني مي كند دنيا را در زماني كه دنيا رو آورد و نه بخل باقي نگه مي دارد دنيا را در زماني كه اعراض كرد. [19] .

امر هفتم: صاحب مناقب گفته كه روايت شده است كه:

از حسين بن علي - عليه السلام - كه صحيح است قول پيغمبر، كه افضل اعمال بعد از نماز ادخال سرور است در قلب مؤمنين به چيزي كه گناهي در او نباشد. پس به درستي كه ديدم من غلامي را كه اكل مي كرد با سگي. پس من به او گفتم كه چرا چنين مي كني؟ گفت كه من مغمومم، طلب مي كنم سرور را به سرور او، زيرا كه صاحب من يهودي است و من مي خواهم كه از او جدا شوم.


پس حضرت حسين به خانه ي صاحبش آمد و دويست دينار براي قيمت آن غلام آورد. پس يهودي عرض كرد كه اين غلام به فداي قدم شما است و اين بستان را نيز به او بخشيدم و مال را به شما رد كردم. آن جناب فرمود كه من مال را به تو بخشيدم، يهودي گفت كه من قبول كردم اين مال او و به اين غلام بخشيدم. پس حسين فرمود كه من آزاد كردم غلام را و اينها همه را به او بخشيدم. پس زن يهودي گفت كه من مسلمان شدم و مهر خود را به شوهر خود بخشيدم. پس يهودي گفت كه من مسلمان شدم و اين خانه را هم به اين زن بخشيدم [20] .

امر هشتم: علامه ي مجلسي از كتاب كشف الغمه روايت كرد كه:

غلامي از غلامان حضرت سيدالشهداء جنايتي كرد كه مستوجب عقاب مي شد. آن جناب امر فرمود كه او را بزنند. پس گفت كه اي آقاي من! (و الكاظمين الغيظ)! آن جناب فرمود كه دست از او بداريد! آن غلام عرض كرد: اي آقاي من! (و العافين عن الناس)! آن جناب فرمود كه از تو عفو نمودم. آن غلام عرض كرد كه اي مولاي من! (و الله يحب المحسنين)! [21] آن جناب فرمود كه تو را آزاد كردم و براي تو است ضعف [22] آنچه را كه به تو مي دادم [23] .

امر نهم: صاحب كشف الغمه روايت داشته كه:

انس گويد من در نزد حسين بودم كه كنيزي داخل شد و يك طاقه [اي] از ريحان به تعارف آورد. آن جناب به آن كنيز گفت كه تو آزادي. پس من گفتم كه ريحان را آن مقدار نيست كه تو او را آزاد كني. آن جناب فرمود: خدا ما را


چنين ادب داد. خدا فرمود: (و اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها او ردوها) [24] و احسن از آن طاقه ي ريحان آزادي آن است. [25] .

امر دهم: علامه ي مجلسي از جامع الاخبار از اسانيد اخطب خوارزم كه مشاهير علماي عامه است در كتابي كه در فضل آل رسول نوشته است ذكر كرده كه:

اعرابي به سوي امام حسين آمد. پس عرض كرد كه يابن رسول الله! من ديه ي كامله را ضامن شدم و عاجز شدم از اداء آن. پس پيش خود گفتم كه اكرم ناس را از آن سؤال مي كنم و كرم دارتر از اهل بيت پيغمبر نديدم. پس حسين فرمود: اي برادر عرب! سؤال مي كنم تو را از سه مسأله، پس اگر جواب دادي از يكي از آنها ثلث مال را به تو مي دهم؛ و اگر از دو مسأله از آنها جواب دادي دو ثلث مال را به تو مي دهم؛ و اگر از هر سه مسأله جواب دادي همه ي مال را مي دهم. اعرابي عرض كرد كه اي پسر پيغمبر! آيا مثل تو از مثل من سؤال مي كند و حال اينكه تو از اهل شرف و علم مي باشي؟! پس حسين فرمود: بلي. شنيدم از جدم رسول خدا كه معروف به قدر معرفت است. پس اعرابي گفت كه سؤال كن از هر چه خواهي، پس اگر جواب گفتم و الا از تو ياد مي گيرم و قوتي نيست مگر به خدا. پس حسين فرمود كه كدام يك از اعمال افضل است؟ پس اعرابي عرض كرد: ايمان به خدا. آن جناب فرمود: پس نجات از مهلكه چيست؟ پس اعرابي عرض كرد كه اعتماد به خدا. پس حسين فرمود: پس چه زينت مي دهد مرد را؟ پس اعرابي عرض كرد: علمي كه با او حلم باشد. پس حسين فرمود كه: اگر آن را نداشته باشد؟! آن جناب فرمود: مالي كه با او مروت باشد. پس فرمود: اگر آن را نداشته باشد؟ اعرابي عرض كرد: فقري كه با او صبر باشد. پس آن حضرت فرمود: اگر آن را نداشته باشد؟ اعرابي عرض كرد


كه پس صاعقه از آسمان به زير آيد و او را بسوزاند، زيرا كه او سزاوار سوزاندن است. پس حسين خنديد و كيسه را به نزد او انداخت كه هزار دينار در آن بود و انگشتر خود را بدو داد كه نگين او دويست درهم قيمت داشت. و فرمود كه اي اعرابي! دنانير را به طلب خواهان بده و انگشتر را در نفقه ي خود صرف كن. پس اعرابي آنها را اخذ نمود و فرمود: (الله اعلم حيث يجعل رسالته)

[26] . [27] .

امر يازدهم: از كتاب مناقب آل ابي طالب مروي است كه گفت:

حسن بصري گفته است كه حسين بن علي بزرگواري بود زاهد، پرهيزكار، صالح، خوش خلق. پس رفت روزي با اصحابش به سوي بستاني كه داشت، و در آن باغ غلامي از آن حضرت بود كه اسم او صافي بود. پس چون آن حضرت به نزديك بستان رسيد، ديد كه آن غلام نشسته است نان مي خورد. پس آن جناب نظر به او نمود و در پشت درخت خرمائي نشست كه غلام او را نبيند. پس آن غلام، گرده نان را برمي داشت و نصف آن را به جانب سگي كه در آن جا بود مي انداخت و نصف ديگر را مي خورد. آن جناب از كار آن غلام تعجب نمود.پس چون از خوردن فارغ شد، گفت: حمد مخصوص پروردگار عالميان است. خدايا! ببخش مرا و ببخش آقاي مرا و بركت به او بده، چنان كه بركت دادي به ابوين او، به رحمت تو اي رحم كننده ترين رحم كنندگان. پس حضرت سيدالشهداء برخاست و فرمود: اي صافي! پس آن غلام با فزع تمام برخاست و عرض كرد اي آقاي من و آقاي مؤمنين تا روز قيامت! من شما را نديده بودم از من عفو كن. آن جناب فرمود كه تو مرا حلال كن اي صافي، زيرا كه داخل شدم در باغ تو به غير اذن تو. صافي عرض كرد: اي آقاي من! اين سخن را از راه كرم و بزرگي مي فرمايي. آن جناب فرمود كه من ديدم نصف نان


خود را تناول نمودي و نصف ديگر را به سگ مي دادي اين چه معني داشت؟ غلام عرض كرد كه اين سگ در هنگام غذا خوردن مرا نگاه مي كرد، پس من حيا كردم از او، اي آقاي من، به جهت اينكه نگاه به من مي كرد، و حال اينكه سگ از تو بود، محافظت مي كرد بستان شما را از دشمنان؛ و من غلام تو بودم و او سگ تو بود، خورديم با هم روزي تو را. پس آن جناب به گريه در آمد و فرمود: حال كه چنين است، پس تو آزادي در راه خدا. بخشيدم به تو هزار تومان را به رضا و خواهش دل خودم. غلام عرض كرد: چون مرا آزاد كردي، مي خواهم به خدمت گذاري بستان تو مشغول باشم. آن جناب فرمود كه كريم چون به كلامي تكلم كند بايد به فعل آن را تصديق كند. آيا نگفتم وقتي كه داخل بستان شدم اين كه مرا حلال كن كه بي اذن تو داخل شدم در باغ تو؟! پس قول خود را تصديق كردم و بستان را به تو بخشيدم با آنچه در بستان است جز اين كه اين اصحاب من كه با من آمده اند به جهت خوردن خرما و رطب آمده اند. پس ايشان را امروز ميهمان خود بكن، و به جهت خاطر من اكرام بكن. خداي تعالي اكرام كند تو را در روز قيامت و مبارك كند از براي تو در حسن خلق تو و ادب تو! پس آن غلام گفت: اگر بستان خود را به من بخشيدي پس من آن را وقف كردم از براي اصحاب شيعيان تو.

امر دوازدهم: از كتاب تحفة العقول منقول است كه:

مردي از حضرت امام حسين حاجت خواست. آن جناب فرمود كه سؤال تو مرا بزرگ است در نزد من و معرفت من به آنچه واجب است براي تو بزرگ است بر من، و دست من عاجز است از اينكه برساند تو را به آنچه تو سزاوار به آن مي باشي، و هر چه، كسي در راه خدا دهد كم است؛ و نيست در ملك من آنقدر كه وفا كند شكر تو را، پس اگر قبول كردي آنچه را كه مقدور من است، پس مرا از كلفت در آوردي. پس آن مرد گفت: اي پسر رسول خدا! هر چه عطا فرمائي قبول مي كنم و تو را شكر مي گويم و عذر تو را قبول مي كنم. پس آن


جناب وكيل خرج خود را طلبيد و با او محاسبه نمود بر نفقات و اخراجات؛ پس پنجاه هزار درهم فاضل آمد، حضرت آن را خواست و فرمود پانصد دينار در كجا است. به آن مرد سائل عطا فرمود و به او فرمود كسي را بياور كه مال را بردارد براي تو. پس آن مرد حمال چندي آورد. پس آن جناب رداء مبارك خود را به كرايه ي حمال داد كه آن درهم و دينار را براي او بردارند. پس يكي از غلامان آن جناب عرض كرد: قسم به خدا، در نزد ما يك در هم باقي نماند! آن جناب فرمود كه من اميدوارم كه به فعل من خداي تعالي اجر بزرگ كرامت فرمايد.

امر سيزدهم: صاحب كتاب تحفة الطلاب روايت كرد از كتاب فضايل خوارزمي كه:

حضرت امام حسن - عليه السلام - وقتي به سفري بيرون رفت و راه را گم كرد در شب. پس به شبان گوسفندان رسيد. شب را در آنجا به سر برد، و آن مرد او را اكرام نمود. چون صبح شد، راه را به او نمود. پس حضرت امام حسن به آن شبان فرمود كه من به سوي قريه [اي] از قراي خود مي روم و بعد از آن به مدينه برمي گردم. و وقتي قرار داد كه شبان بيايد و حضرت حسن او را مكافات نمايد. چون آن وقت رسيد حضرت امام حسن را مانع روي داده كه نتوانست به مدينه برگردد. پس آن شبان به نزد امام حسين آمد و گمان كرد كه امام حسن است. عرض كرد: من آنم كه در فلان شب در نزد من به سر بردي و مرا وعده كردي كه به نزد تو آيم، پس علاماتي ذكر كرد. حضرت حسين دانست كه آن امام حسن بود كه در نزد او به سر برده. پس آن جناب فرمود: چه قدر گوسفند داري؟ عرض كرد: سيصد گوسفند از آقاي خود دارم. پس آن جناب به سوي آقاي آن غلام فرستاد و او را ترغيب كرد تا گوسفندان و غلام را از او خريد و غلام را آزاد كرد و گوسفندان را به او بخشيد، به جهت مكافات آنچه با برادرش كرده بود. و فرمود كه آن كسي كه در نزد تو شب به سر برده بود برادر من حسن بود و من مكافات كردم تو را به آن كاري كه با برادرم كردي.


امر چهاردهم: در همان كتاب سابق الذكر گفته كه:

امام حسن و امام حسين بيرون رفتند در سفري به جهت كاري كه داشتند. پس هر دو تشنه شدند، پس مرور كردند به زني پير كه در خيمه ي خود بود. فرمودند: آيا چيزي داري كه بياشاميم؟ عرض كرد: بلي. پس شتر را در خيمه ي او خوابانيدند. و آن زن بزي داشت. عرض كرد كه شير اين بز را بياشاميد، پس ايشان شير آن بز را آشاميدند. آن دو جناب فرمودند كه آيا طعامي داري يا نه؟ عرض كرد كه جز اين بز چيزي ندارم يكي از شما آنرا ذبح نمايد تا من او را بپزم و به خدمت شما آورم. پس آن را ذبح نمودند. آن زن گوشت او را پخت و به نزد آن دو بزرگوار آورد و ايشان خوردند و قيلوله به عمل آوردند تا سرد شدند. پس فرمودند كه ما كساني از قريش مي باشيم، به راهي مي رويم. چون به سلامت برگشتيم، به نزد ما بيا تا تو را احسان كنيم. پس آن دو جناب رفتند و شوهر آن زن آمد گفت: بز ما كجاست؟ پس آن زن كيفيت احوال را به شوهر خود گفت. آن مرد آن زن را زد و سر آن زن را شكست و گفت بز مرا كشتي براي كساني كه ندانستي كيانند و مي گوئي از قريش بودند. مدتي نگذشت كه آن زن و شوهر به جهت حاجتي به مدينه آمدند. چون امام حسن آن زن را ديد او را شناخت و فرمود: آيا مرا مي شناسي؟ عرض كرد: نه. پس آن حضرت كيفيت بز را بيان كرد. آن زن عرض كرد: پدر و مادرم فداي تو باد، تو همان مرد مي باشي؟! فرمود بلي پس فرمود كه آيا رفيق مرا ملاقات كردي؟ عرض كرد: نه. آن جناب فرمود تا هزار گوسفند از گوسفند صدقه خريدند و به آن زن داد و هزار دينار نيز به او بخشيد و كسي را به همراه ايشان روانه كرد و ايشان را به نزد امام حسين آورد. آن جناب از فعل و اعطاء امام حسن سؤال كرد پس آن جناب نيز هزار گوسفند و هزار دينار به او عطا فرمود.

امر پانزدهم: صاحب كتاب منتخب مي گويد روايت شده است كه:

حضرت امام حسين - عليه السلام - نشسته بود در مسجد بعد از وفات برادرش


امام حسن؛ و عبدالله بن زبير در ناحيه [اي] نشسته بود و عتبة بن ابي سفيان نيز در ناحيه [اي] ديگر نشسته بود. پس اعرابي آمد و بر شتر سرخ موئي نشسته بود. پس شتر را به در مسجد خوابانيد و داخل مسجد شد. پس به نزد عتبه بن ابي سفيان ايستاد و بر او سلام كرد. پس عتبه جواب سلام او را گفت. پس اعرابي گفت: بدان كه من كشتم پسر عمي را كه داشتم از روي عمد؛ حال از من مطالبه ي ديه مي نمايند. پس آيا به من چيزي عطا مي نمائي؟ پس عتبه سر برداشت و به غلام خود گفت كه صد درهم به او بده پس اعرابي به غضب آمد و گفت من نمي خواهم مگر تمام ديه را. پس از او در گذشته و به نزد عبدالله بن زبير آمده و گفت از من مطالبه ي ديه مي نمايند آيا چيزي به من عطا مي نمائي؟ عبدالله بن زبير به غلام خود گفت كه دويست درهم به او عطا كن. پس اعرابي در غضب شد و گفت من نمي خواهم مگر تمام ديه را. پس، از او درگذشت و به نزد حضرت امام حسين آمد و گفت اي پسر پيغمبر! پسر عمي داشتم او را كشتم و از من مطالبه ي ديه مي نمايند. آيا چيزي به من عطا مينمائي؟ آن جناب فرمود كه ما قومي هستيم كه نمي دهيم معروف را مگر به قدر معرفت. پس اعرابي عرض كرد: سؤال كن از هر چه مي خواهي. پس آن جناب فرمود: اي اعرابي! چيست نجات از مهلكه؟ عرض كرد: توكل بر خداي تعالي. فرمود: كدام همت بالاتر است؟ عرض كرد: اعتماد به خدا. فرمود: چه چيز است كه بنده به آن متحصن مي شود؟ عرض كرد: محبت به شما اهل بيت. فرمود: چه چيز است كه زينت مي دهد مرد را بهترين زينت؟ عرض كرد: علم و عمل كه زينت دهد او را حلم. فرمود كه اگر آن را نداشته باشد؟! عرض كرد: سخائي كه او را زينت دهد حسن خلق. فرمود كه آن را نداشته باشد؟! عرض كرد: معرفتي كه زينت دهد او را عفت. فرمود اگر آن را نداشته باشد؟ عرض كرد: شجاعتي كه زينت دهد آن را ترك عجيب. گفت: اگر آن را نيز نداشته باشد؟ عرض كرد: قسم به خدا، اي پسر رسول خدا، اگر هيچ يك از اين خصال را نداشته باشد، پس مرگ بهتر است از براي او از زندگاني دنيا! پس آن جناب امر كرده ده هزار


درهم به او دادند و فرمود: اين براي دين تو است، و ده هزار درهم ديگر نيز داد، فرمود كه اين براي نيكوئي حال تو و نفقه ي عيال تو است. پس اعرابي اين اشعار را انشاد كرد:



طربت و ما هاج لي مغبق

و لا بي مقام و لا معشق



خوشحال شدم، و به هيجان نمي آيد براي من محل سيراب شدن. يعني هرگز تشنه نمي شوم و به هيجان نمي آيد به من مقامي و نه محل عشقي.



و لكن طربت لآل الرسول

فلذتي الشعر و النطق



ليكن خوشحال شدم بر آل رسول. پس لذت دارد براي من شعر و سخن گفتن.



هم الأكرمون هم الأنجبون

نجوم السماء بهم تشرق



ايشان اكرم ناس باشند، ايشان نجيب ترين مردمان باشند. ستارگان آسمان به سبب ايشان مي درخشد.



سبقت الأنام الي المكرمات

و أنت الجواد فلا تلحق



پيشي گرفتي مردمان را از صفات كريمه و تو صاحب جودي كه كسي در جود ملحق به تو نخواهد شد.



أبك الذي ساد بالمكرمات

فقصر عن سبقه السبق



پدر تو كسي بود كه بزرگ بود به سبب او صفات حميده، پس قاصر شدند از پيشي گرفتن او پيشي گيرندگان.



بكم فتح الله باب الرشاد

و باب العثار بكم يغلق



به سبب شما گشود خداي تعالي در رستگاري و هدايت را و در لغزش و ظلالت به سبب شما بسته مي شود [28] .

امر شانزدهم: روايت شده است كه:


آن جناب روزي سؤال كرد از فقيري و از اسم پدرش. پس از آن فرمود كه در ديوان پدرم يافته ام كه فلان قدر مديون پدر تو بود. پس آن مبلغ را به او داد.

و به اين جهت چنين كرد كه آن فقير مبادا خجالت بكشد.

امر هيفدهم: شهيد ثالث در كتاب مجالس المتقين ذكر كرده كه:

يكي از شيعيان با طبيب نصراني، كه از محبان يزيد بود همسايه بود، و هميشه مناقب و مفاخر آن جناب را به نزد طبيب بيان مي كرد، طبيب در مقام امتحان برآمد. تا وقتي طفل يتيمي مادرش بيمار شد. آن طفل به نزد طبيب آمد و استعلاج نمود. آن طبيب گفت: علاج آن جگر اسب است. آن طفل گفت كه اسب براي من كجا است؟ گفت: از امام حسين طلب كن. آن طفل يتيم به نزد آن جناب رفت و كيفيت را معروض داشت. آن جناب اسبي را براي او ذبح كرد و جگرش را داد مادرش آن را خورد. سودي نبخشيد. باز به نزد طبيب رفت، كيفيت را به او اعلام نمود طبيب گفت: آن اسب بايد به فلان رنگ باشد. باز به نزد حضرت آمد. آن جناب به همان رنگ اسب ذبح نمود. باز سودي نبخشيد. طبيب رنگ ديگر گفت؛ تا اينكه هفت اسب را آن جناب ذبح كرد. پس طبيب به نزد آن جناب آمد. آن حضرت در حضور او اسبان را زنده كرد. پس آن طبيب ايمان آورد و از دوستي يزيد برگشت.


پاورقي

[1] مندوبات: مستحبات.

[2] اتصاف: صفت گرفتن، به صفتي موصوف شدن.

[3] قنوط: نااميدي، يأس.

[4] ابراهيم 12:14.

[5] آل عمران 146:3.

[6] غباوت: کند ذهني، غافلي، ناداني.

[7] ورک: استخوان سرين، کفل و سرين.

[8] نحل 23:16.

[9] تفسير العياشي 257:2.

[10] مناقب ابن شهر آشوب 65:4.

[11] بحار الانوار 189:44 و 190.

[12] بحار الانوار 190:44.

[13] الملهوف:180 - 177.

[14] جمال: شتربان.

[15] منتخب الطريحي:94 - 92.

[16] انبان: ظرف چرمي که در آن زاد نگهدارند، کيسه‏اي از پوست گوسفند کرده درست از گوسفند برآورند.

[17] مناقب ابن شهر آشوب 66:4.

[18] حله: جامه‏ي نو.

[19] مناقب ابن شهر آشوب 66:4.

[20] مناقب ابن شهر آشوب 75:4.

[21] آل عمران 134:3.

[22] ضعف: دو برابر، هفتاد.

[23] بحار الانوار 195:44.

[24] نساء 86:4.

[25] کشف الغمه 243:2.

[26] انعام 124:6.

[27] بحار الانوار 197 - 196 :44.

[28] منتخب الطريحي:209 و 201.