بازگشت

در كرامات سر مطهر آن جناب


و در آن چند امر است:

اول اينكه: زن خولي، تغاري را كه سر آن بزرگوار در آن استقرار داشت، روشن يافت [1] .

دوم: بنابر حكايت بعضي از ارباب مقاتل، ابن زياد ستم بنياد آن سر را بر روي ران نهاد و قطره اي از خون يا از اشك چشم آن جناب بر ران آن مردود فرود آمد رانش سوراخ و متعفن گرديد به نحوي كه هميشه در آن مشك مي ريخت كه اهل مجلس از او متنفر نگردند [2] و سر آن مصداق آيه ي وافي هدايه ي: (له باب باطنه فيه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب) [3] . و حضرت امير در ديوان بلاغت بنيان فرمايد:



أري الاحسان عند الحر دينا

و عند النزل صار منقصة و ذما



مي بينم احسان را در نزد مرد آزاده كه دين است و در نزد مردم فرومايه نقصان و مذمت است.



كقطر لماء في الأصداف در

و في بطن الأفاعي صار سما



مانند قطره ي آب كه چون به شكم صدف در آيد در خواهد بود و در شكم مارها اگر رود زهر خواهد بود.


سوم: بنابر روايت سهل بن مسيب چنانكه ابومخنف ذكر كرده كه:

آن سر مبارك را در زمان دخول كوفه در باب بني خزيمه يك ساعت طويله بر بالاي نيزه ي بلندي كرده بودند، نگه داشتند. پس سر اطهر قرائت سوره ي كهف نمود. چون رسيد به قول خداي تعالي: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عجبا) [4] سهل گويد كه من گريستم و گفتم قسم به خدا كه اين امر عظيم است. خدايا! تو بر هر چيز قادري. پس نتوانستم بايستم، افتادم. و غشي مرا عارض شد. چون به هوش آمد[م]، آن سر اطهر سوره ي كهف را تمام كرده بود. [5] .

چهارم: شيخ مفيد - اعلي الله مقامه - در كتاب ارشاد فرموده كه:

ابن زياد گفت كه سر حسين در ميان كوچه هاي كوفه و قبايل بگردانند. پس روايت شد از زيد بن ارقم كه گفت: آن سر اطهر انور را در نزد من گذرانيدند و حال اينكه بر نيزه ي بلندي بود و من در غرفه ي خانه ي خود نشسته بودم. چون به محاذي من رسيد، شنيدم كه اين آيه را تلاوت مي كرد: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا عجبا) [6] پس موي هاي بدن من برخواست. و گفتم: قسم به خدا! سر تو عجيب تر و عجيب تر است! و چون از همه ي كوچه هاي كوفه آن را گذرانيدند، رد نمودند آن سر مبارك را به در قصر ابن زياد [7] .

پنجم: در كتاب عوالم از ابن شهر آشوب نقل كرده كه:

روايت نمود ابومخنف از شعبي كه سر انور حسين را در بازار صرافان كوفه


صلب كردند. پس آن سر سرفه كرد و قرائت كرد سوره ي كهف را تا قول خداي تعالي: (انهم فتية امنوا بربهم و زدناهم هدي) [8] . فلم يزدهم ذلك الا ضلالا. و در خبر ديگر وارد كه آن سر را بر درختي صلب كردند. از آن سر شنيده مي شد: (و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون) [9] . [10] .

ششم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار فرمود كه:

در دمشق آوازي از آن سر شنيدند كه مي گفت لا قوة الا بالله [11] .

هفتم: حكايت سنگي است كه در موصل سر را بر او گذاشتند، چنانچه در اكليل اول در غرايب عاشورا گذشت.

هشتم: حكايت مسجد رأس الحسين در حما، كه در اكليل اول گذشت.

نهم: ابومخنف گويد كه:

چون سر مبارك و اسراء آل محمد [صلوات الله عليهم] را به حلب بردند، پس شهر را زينت دادند؛ و طبلها را به نوازش در آوردند؛ و حريم آل محمد را مشهور ساختند و نصب كردند سر را در ميداني از وقت ظهر تا عصر. و با اين حال اهل دين و حق مي گريستند و صلوات مي فرستادند بر حسين و بر پدرش و بر جدش و جاهلان و ملعونان در زير سر فرياد مي كردند كه اين سر خارجي است كه در زمين عراق بر يزيد بن معاويه خروج كرد [12] .

ابومخنف گويد كه:


آن ميداني كه سر حسين را در آن نصب كردند تا اين زمان هيچكس از آن جا نمي گذرد كه حاجتي داشته باشد، حاجت او برآورده مي شود [13] .

دهم: چون حاملين رؤس از بعلبك گذشتند، شب را در نزديك صومعه ي راهبي ماندند. و آن سر را بر نيزه ي بلندي نمودند، و به يك جانب صومعه نصب نمودند. بنا بر روايت فخرالدين طريحي در منتخب شنيدند از هاتفي كه مي گفت:



و الله ما جئتكم حتي بصرت به

بالطف منعفر الخدين منحورا



قسم به خدا كه نيامدم به نزد شما تا اينكه ديدم حسين را در كربلا كه رويهاي او بر خاك گذاشته شده بود و ذبح شده بود.



و حوله فتية تدمي نحورهم

مثل المصابيح يغشون الدجي نورا



و حال اينكه در اطراف حسين جوانمردان بودند كه خون گلوي ايشان مانند چراغ مي پوشانيد تاريكي را از حيثيت نور دادن.



كان الحسين سراجا يستضأ به

و الله يعلم اني لم اقل زورا



حسين جراغي بودكه طلب روشنائي به او مي شد و خدا مي داند كه من دروغ نگفته ام.

پس حضرت ام كلثوم گفت: تو كيستي - خدا تورا رحمت كند -؟ گفت: من يكي از پادشاهان جن مي باشم. من و قوم من آمده بوديم كه حسين را ياري كنيم پس وقتي رسيديم كه آن جناب به درجه ي شهادت رسيده بود. پس چون حاملين رؤس اين آواز را شنيدند ترسيدند و گفتند كه ما دانستيم كه بدون شك از اهل آتش مي باشيم. پس چون شب شد، راهب سر از صومعه به در كرد و


حال اينكه نور از سر مبارك ساطع و به آسمان مي درخشيد و نگاه كرد ديد كه دري از آسمان گشوده شد و ملائكه نازل شدند و ندا مي كردند كه اي ابا عبدالله! بر تو سلام باد! پس راهب به جزع آمد. چون صبح شد و خواستند كه بروند راهب بر ايشان مشرف شد و گفت كه اين سر كيست كه با شما است؟ گفتند كه: سر حسين بن علي است. پس گفت كه: مادرش كيست؟ گفتند كه فاطمه، دختر محمد است. پس راهب دستهاي خود را بر يكديگر زد و مي گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم، راست گفتند دانشمندان. پس گفتند كه دانشمندان چه گفتند؟ گفت: مي گويند كه اين مرد در زماني كه كشته شود آسمان خون گريه مي كند و اين نمي شود مگر براي پيغمبر يا فرزند پيغمبر. پس از آن گفت: واعجبا از امتي كه كشتند پسر دختر پيغمبر خود را و پسر وصي پيغمبر را! پس از آن به صاحب سر گفت كه سر را به من بنما تا به آن نگاه كنم. آن مرد گفت كه آن را بيرون نمي آورم مگر در نزد يزيد تا ده هزار درهم جايزه از او بگيرم. راهب گفت: آن را من به تو مي دهم. گفت: حاضر كن. پس راهب دراهم را حاضر نمود، و سر را گرفت. و آن را بر دامن خود گذاشت پس دندانهاي ثناياي آن بزرگوار ظاهر شد. راهب بر او افتاد و آن را بوسيد و مي گريست. و مي گفت گران است بر من كه اول كشتگان در پيش روي تو نبودم؛ و ليكن فردا شهادت برايم در نزد جدت بده كه من شهادت مي دهم كه خدائي به جز خدا نيست و محمد بنده ي او و پيغمبر او است. پس سر را رد نمود بعد از اينكه مسلمان شد و نيكو شد اسلام او. پس قوم رفتند. پس از آن نشستند كه دراهم را با هم تقسيم كنند. پس ناگاه ديدند كه آن دراهم سفال شده است و بر آن نوشته شده است: (و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون) [14] [15] .


يازدهم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار به سندهاي خود از سليمان بن مهران اعمش نقل نموده كه:

در موسم، در طواف بودم. ناگاه مردي را ديدم كه مي گفت خدايا! مرا بيامرز و حال اينكه مي دانم نمي آمرزي! پس من به لرزه در آمدم به نزديك او شدم. و گفتم: اي مرد! تو درحرم خدا مي باشي و در حرم رسول خدائي و اين ايام شهر حرام است، چرا مأيوس از آمرزش خدائي؟! گفت: اي مرد! گناه من بزرگ است. گفتم: آيا بزرگتر از كوه تهامه است؟ گفت: بلي. گفتم: با كوههاي استوار برابر است. گفت: بلي. پس اگر بخواهي تو را خبر دهم. گفتم: خبر ده مرا. گفت: بيا از حرم بيرون رويم. پس بيرون رفتيم. پس براي من گفت كه من يكي از اركان لشكر عمر بن سعد بودم، در زماني كه جنگ حسين واقع شد. و من يكي از آن چهل نفر بودم كه سر حسين را براي يزيد از كوفه مي برديم. چون در راه شام بر دير نصارائي رسيديم كه سر با ما بود. نشستيم كه چيزي خورده باشيم. پس ناگاه كفي (يعني كف دستي) پيدا شد و بر ديوار دير نوشت (بنا بر بعضي از مقاتل با خون نوشت) [16] : أترجو امة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب؟! آيا اميد دارند گروهي كه حسين را كشتند شفاعت جد حسين را در روز حساب؟! پس ما جزع نموديم جزع سختي. پس بعضي از ما برخواستند كه آن دست را گرفته باشند. پس آن دست پنهان گرديد. باز نشستيم و به طعام خوردن مشغول شديم. پس ناگاه آن كف عود نمود و نوشت: فلا و الله ليس لهم شفيع و هو يوم القيمة في العذاب، پس نه، قسم به خدا كه نيست براي ايشان شفاعت كننده [اي] و ايشان در روز قيامت در عذاب خواهند بود! پس اصحاب ما برخواستند كه آن دست را بگيرند پس غايب شد. پس باز برگشتند به طعام خوردن. پس آن دست باز برگشت و نوشت: و قد قتلوا الحسين بحكم


جور و خالف حكمهم حكم الكتاب، و حال اينكه كشتند حسين را به حكم جور و ظلم و مخالفت كرد حكم ايشان حكم قرآن را. پس بر من خوردن گوارا نشد و ديگر نخوردم. پس راهب از دير بر ما مشرف شد. پس نور تابان را ديد كه از بالاي سر روشن است. پس نگاه كرد لشكر را ديد. پس راهب گفت كه از كجا مي آييد. گفتند از عراق مي آئيم و محاربه با حسين كرديم. راهب گفت كه حسين، پسر فاطمه، دختر پيغمبر شما و پسر پسر عم پيغمبر شما است؟! گفتند: بلي. گفت: هلاك شويد! اگر براي عيسي بن مريم فرزندي مي بود ما او را بر بالاي چشمهاي ما برمي داشتيم و ليكن مرا به سوي شما حاجتي است. گفتند: چيست؟ گفت: به رئيس خود بگوئيد كه من ده هزار درهم دارم كه از پدران من به من ميراث رسيده است آن را بگيرد و اين سر را به من دهد كه تا وقت رفتن شما در نزد من بماند. پس چون بخواهد كوچ كند آن سر را به او رد مي نمايم. پس عمر را از آن خبر دادند. گفت كه سر را دادند و دراهم را گرفتند. و آن را نقد و وزن نمودند. و عمر آن را به خازن خود سپرد و سر را به راهب دادند. پس راهب آن سر را شست و پاكيزه كرد و پر از مشك و كافور نمود. پس آن را در حريري پيچيد و بر دامن خود گذاشت و نوحه و گريه مي كرد، تا اينكه وقت رفتن شد. از او سر را طلب داشتند. پس گفت: اي سر! من مالك نيستم مگر نفس خود را چون فردا شود، شهادت ده در نزد جدت، محمد مصطفي، كه من شهادت مي دهم كه به جز خدا خدائي نيست و محمد بنده و رسول او است. اسلام آوردم بر دست تو و من عبد تو مي باشم. پس گفت كه من به رئيس شما حاجتي دارم كه سخني به او بگويم و سر را به او دهم. پس عمر بن سعد نزديك او رسيد. آن راهب گفت: سؤال مي كنم تو را به خدا، به حق محمد، اينكه به اين نحو كه با اين سر رفتار كردي رفتار نكني و او را از صندوق بيرون نياوري! عمر گفت: چنان خواهم كرد. پس سر را تسليم نمود و از دير نازل شد و به بعضي از كوهها ملحق شد و خداوند را عبادت نمود تا وفات يافت. و عمر به سر آن جناب همان قسم مي نمود كه سابقا مي نمود. پس


چون نزديك دمشق رسيدند عمر گفت كه آن ظرف دراهم را آوردند ديد كه به مهر او مهمور است. چون سرش را شكست، ديد دراهم همه سفال شده اند و بر يك جانب آنها نوشته شده است: (و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون) [17] و بر جانب ديگر نوشته شده است: (و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون) [18] پس عمر گفت: انا لله و انا اليه راجعون، دنيا و آخرت من به زيان آمد. پس به ملازمان خود گفت كه آنها را در نهري ريختند و به دمشق رفت. [19] .

و محتمل است كه اين حكايت غير حكايت سابق باشد و احتمال اتحاد هم مي رود.

دوازدهم: علامه ي مجلسي در بحار از كتاب خصايص روايت داشته كه:

چون سير حسين را به منزلي بردند كه آن را قنسرين مي گفتند راهبي سر از صومعه برآورد و بدان سر نگاه كرد. ديد نوري از دهان آن سر بلند مي شود و به آسمان مي رود. پس ده هزار درهم داد و آن سر را از ايشان گرفت و به صومعه خود برد. پس شنيد صدائي را كه شخص آن را نمي ديد، مي گفت: خوشا به حال تو اي راهب و براي كسي كه حرمت اين سر را بدارد! پس راهب سر خود را بلند كرد. پس گفت: اي پروردگار من! به حق عيسي كه امر كن كه اين سر با من به تكلم آيد. پس آن سر به تكلم آمد و فرمود: اي راهب! چه مي خواهي؟ راهب گفت كه تو كيستي؟ فرمود: منم، پسر محمد مصطفي؛ و منم پسر علي مرتضي؛ و منم پسر فاطمه ي زهرا؛ و منم كشته شده ي در كربلا؛ منم مظلوم؛ منم عطشان؛ و ساكت شد. راهب روي خود را بر روي مبارك گذاشت. پس گفت


كه من روي خود را برنمي دارم تا اينكه بگوئي كه شفيع تو مي شوم در روز قيامت. پس آن سر اطهر فرمود كه به دين جدم محمد برگرد. پس راهب گفت: اشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله، پس قبول شفاعت براي او نمود. چون صبح كردند سر و درهم را از آن مرد گرفتند. چون به صحرا رسيدند ديدند كه دراهم سنگ شد. [20] .

لمؤلفه:



عزيزان داد بيداد از غريبي

دو صد افغان و فرياد ازغريبي



غريبان خوار و زار هر ديارند

به هر بازار و برزن دل فگارند



غريبان را نباشد قدر و مقدار

نه غمخواري بر ايشان ياور و يار



بود روز غريبان تيره چون شام

ندارد شام ايشان هيچ انجام



غريبي را مبادا دستگيري

مبادا كودكي اندر اسيري



چو اندر راه شام آل پيمبر

غريبانه روان گشتند يكسر



به روي اشتر عريان سواره

به هر بازار و برزن پر نظاره



همي منزل به منزل ره بريدند

شبي در پاي ديري آرميدند



سر نوراني پاك حسين را

به روي ني نمودند از جفاها



يكي راهب در آنجا مرقس آسا

به آيين يشوع [21] و كيش ترسا



صليب و خاج [22] را بودي پرستار

همي بر خويش هيكل كرده زنار



به هر شام و سحر در ذكر عيسي

به هر بوم و بر و دير و كليسا



چو هيهاي فغان و ناله بشنيد

سري چون ماه نخشب بر سنان ديد






كه نور جبهه اش بر ماه باليد

ولي زخم فراوان بر سرش ديد



دهان بگشوده زخمش چون ستاره

دو چشمش بر زنان خود نظاره



يكي نور از دهانش بود پيدا

چو نور طور بر موسي هويدا



به سوي طور راهب موسي آسا

روان شد با صليب و خاج ترسا



زري داد و سري بستد از ايشان

به دير خويش رفت افگار و نالان



به ناگه از هوا آواز برخواست

خوشت باد كه اين سر اندر اينجاست



خوش آن كس كو بدارد احترامش

رساند حضرت دادار كامش



چو بشنيد اين سخن آن راهب زار

همي زاريد و گفت اي پاك دادار



به عيسي و صليب و خاج و زنار

كه اين سر بهر من اندر سخن آر



بگفت آن سر ولي با سوز و آهي

كه اي ترسا بپرس از آنچه خواهي



بگفتا كيستي بر گو به ما نام

بگفتا پور شاهنشاه اسلام



من آن لب تشنه ي كرب و بلايم

سر اندر نيزه از جور و جفايم



بگفتا شافع ما در جزا باش

بگفت آري ولي در كيش ما باش



پس آن ترسا به اسلام اندر آمد

حسين او را شفيع محشر آمد



محمد خون فشان بهر حسين است

شفيع او شه بدر و حنين است



سيزدهم: در كتاب بحار روايت كرد از كتاب مناقب قديم كه:

چون سر حسين را به شام مي بردند شب در آمد. پس در نزديك مردي از يهود نزول كردند پس چون شراب خوردند و مست شدند گفتند كه در نزد ما سر حسين است، يهودي گفت او را به من بنمائيد. پس به او نماندند و آن سر در صندوقي بود و نور از او ساطع به آسمان مي رفت. پس يهودي تعجب كرد و آن سر را به وديعه از ايشان گرفت. و به آن سر گفت كه شفاعت كن در نزد جد تو براي من. پس خدا آن سر را به سخن آورد. پس آن سر گفت كه شفاعت من از براي محمديين است و تو محمدي نيستي. پس آن مرد جمع نمود يهود


را و خويشان خود را. پس از آن گرفت آن سر را و آن را در ميان طشتي گذاشت، و بر او گلاب ريخت و در آن كافور و مشك و عنبر ريخت. پس از آن به اولاد و اقرباء خود گفت كه اين سر پسر دختر محمد است. پس از آن گفت كه... خودم كه جد تو محمد را ادراك نكردم تا بر دست او مسلمان... حسرت مي خورم كه زنده تو را ادراك نكردم تا بر دست تو... در پيش روي تو جهاد نمايم. شفاعت كن براي من در قيامت... لي آن سر را به تكلم آورد. پس به لسان فصيح گفت كه اگر... من شفيع تو خواهم بود. سه دفعه اين كلام را فرمود پس ساكت... يهود و خويشان او اسلام آوردند [23] .

مؤلف گويد كه اخبار راهب اگر چه احتمال اتحاد دارد ليكن احتمال تعدد هم دارد و احتمال تعدد، اظهر است. مجملا اخبار راهب متواتر بالمعني است به جهت كثرت ورود اخبار در آن و مفيد قطع است.

چهاردهم: از مسنده ي سيده ي بتول به اسناد خود از ارث بن وكيده روايت داشته كه گفت:

من در ميان كساني بودم كه حامل سر مبارك حسين بودند. پس شنيدم كه قرائت مي كرد سوره ي كهف را. پس من در نفس خود شك نمودم و حال اينكه آواز حسين را مي شنيدم. پس به من گفت كه اي پسر وكيده! آيا ندانستي كه ما گروه ائمه زنده ايم در نزد پروردگار ما؛ پس روزي داده مي شويم. ابن وكيده گويد كه من پيش نفس خود گفتم كه اين سرا مي دزدم و مي برم. ديدم آن سر گفت كه اي پسر وكيده! نيست براي تو به سوي من راهي. ريختن ايشان خون مرا بزرگتر است در نزد خدا از گردانيدن ايشان سر مرا. پس بگذار ايشان را. پس زود است كه بدانند در حالتي كه غلها در گردنهاي ايشان است و به


زنجيرها كشيده مي شوند [24] .

پانزدهم: بنابر روايت ابي مخنف از سهل بن سعيد اينكه:

در راه شام با سرها و اساري از هاتفي شنيدم كه صداي او را مي شنيديم و شخص او را نمي ديديم، كه اين اشعار مي گفت:



اترجوا امة قتلوا حسينا

شفاعة جده يوم الحساب



و قد غضبوا الأله و خالفوه

و لم يرجوه في يوم المآب



الا لعن الأله بني زياد

و اسكنهم جهنم في العذاب



سهل گويد كه چون اشرار اين آواز را شنيدند جزع سختي كردند و شروع كردند به تند راه رفتن. [25] .

شانزدهم: صاحب منتخب گويد كه:

چون نزديك به دمشق رسيدند پس ناگاه هاتفي آواز داد كه شخص او را نمي ديدند. و چند شعري به زبان عربي انشاد نمود. [26] . چون نسخه غلط بسيار داشت لهذا اشعار را نقل ننمودم. حاصل مضمون آنها اين كه سر پسر دختر محمد و پسر وصي پيغمبر او بر نيزه بلند است و مسلمانان نگاه مي كنند و گريه نمي كنند.

هيفدهم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار از منهال بن عمرو روايت داشته كه:

قسم به خدا! ديدم سر حسين را در هنگامي كه در دمشق بر نيزه كرده بودند و در پيش روي آن سر، مردي سوره ي كهف قرائت مي كرد؛ تا رسيد به قول خداي تعالي: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من اياتنا


عجبا) [27] پس خداي تعالي آن سر را به تكلم آورد به زبان روان و تند و تيز. پس آن سر فرمود كه اعجب ازاصحاب كهف، كشتن من است و برداشتن سر من است. [28] .

هيجدهم: شيخ طريحي در كتاب منتخب فرموده كه:

چون آل الله و آل رسول الله - صلي الله عليه و آله - وارد شام شدند، يزيد پليد خانه به جهت منزل ايشان قرار داد؛ و آن بزرگواران در آن منزل مشغول به عزاداري بودند. و حضرت امام حسين را دختري سه ساله بود. از روزي كه آن مظلوم را شهيد كرده بودند پدر خود را نديده بود و فراق آن جناب بر آن دختر صغيره بسيار تأثير نموده بود. هر چند از آن اسيران پدر مهربان خود را طلب مي نمود. آن مصيبت زدگان آن طفل را تسلي مي دادند و مي فرمودند كه فردا پدر تو مي آيد تا اينكه شبي از شبها آن صغيره زار پدر بزرگوار خود را در عالم رويا ديد و از ديدارش خرسند گرديد و در ظل مرحمتش آرميد؛ و از وصال پدر زماني شاد گرديد. چون گردون غدار اين نوع استراحت را در آن مخدره نتوانست مشاهده نمايد، آن شكسته بال را از خواب بيدار نمود. چون آن صغيرة زار از خواب بيدار شد و پدر بزرگوار خود را در نزد خود نديد، آه سرد از دل پر درد بركشيد و صيحه مي زد و مي گريست. پس آن ستم زدگان از آن صغيره سؤال نمودند كه سبب ناله ي تو چيست؟ آن مظلومه در جواب آن بي كسان گفت: بياوريد به نزد من پدرم را و نور چشمم را. پس آن مصيبت زدگان دانستند كه آن يتيمه زار پدر بزرگوار خود را در خواب ديده است. هر چند او را تسلي دادند گريه ي او بيشتر شد آن غريبان پرده ي صبر و سكون را دريدند و منتظر بهانه بودند، با آن صغيره هم ناله گرديدند و عزاي آن مظلوم را بر پاي داشتند و طپانچه [29] بر


روي هاي خود زدند و خاك بر سر خود ريختند و صداهاي خود را بلند نمودند و موي هاي خود را پريشان كردند.

بنابر روايت شهيد ثالث، مرحوم حاج ملا محمدتقي برغاني كه يكي از مشايخ اجازه ي اين فقير است در كتاب مجالس المتقين [از] طاهر بن حارث گويد كه:

من در نزد يزيد پليد بودم. خواب بر او مستولي شد. گفت: اي طاهر! بيا سر خود را بر دامن تو گذارم. پس نشستم و آن لعين سر خود را بر دامن من نهاد و به خواب رفت. اما سر مبارك مظلوم كربلا در ميان طشت طلا پيش يزيد بود. چون برخي از شب گذشت كه به يكبار صداي غلغله و فرياد و ناله ي اسيران خرابه و زنان آل محمد و كودكان و عيال امام حسين بلند شد. از صداي ناله ي جان گداز آن يتيمان چنان لرزه بر آن سر بريده در طشت نهاده افتاده كه به مقدار چهار ارش [30] بلند شد و در هوا ايستاد چون ابر بهاران گريان به ناله ي حزين رو به خداوند نمود و گفت: اللهم ان هؤلآء اولادنا و اكبادنا و هؤلآء أصحابنا. خدايا! به درستي كه ايشان اولاد ما مي باشند و جگر گوشگان ما هستند و ايشان ياران ما مي باشند. از اين حالت، وحشت و اضطراب بر طاهر مستولي شد. گويد من افتادم. آغاز گريه بلند نمودم. و جامه از تن دريدم. گويا خرابه نزديك به بارگاه يزيد بود. به صداي بلند به اهل بيت و اسيران گفتم: اي مظلومان! بر شما چه حادثه روي داده؟ پس حريم آن جناب آواز بلند كردند كه جناب امام حسين را دختري صغير دو ساله يا سه ساله بود و آن جناب او را بسيار دوست داشت. شوق پدر در او شدت نموده و حال مي گويد پدر من كجا است. پدرم را مي خواهم. اما از شدت فرياد و شيون اسيران در خرابه يزيد از خواب بيدار شد و سر جناب حسين همچنان كه در هوا ايستاده بود رو به يزيد نمود و فرمود:


اي پسر معاويه! من در حق تو چه بدي كرده بودم كه تو با من اين همه ظلم نمودي؟ يعني تن بي سر مرا بر روي خاك كربلا انداختي و سر مرا به خواري تمام به شهر شام آوردي، و پردگيان حرم مرا اسير نمودي، و خيمه هاي مرا غارت نمودي. پس متوجه خداوند شد و گفت: الهي! داد مرا از وي بستان! پس لرزه به اندام آن لعين افتاد.

بنابر روايت منتخب، پرسيد:

صداي اين گريه چيست؟ گفتند: دختر صغيره ي حسين پدر خود را در خواب ديده است و حال بيدار شده است و پدر خود را طلب مي نمايد و صيحه مي كشد. چون آن لعين بر اين واقعه اطلاع يافت امر نمود كه سر مبارك حضرت امام حسين را به نزد او ببر [ند]. پس ملازمان آن پليد آن سر مبارك را به منديلي [31] پوشانيدند و به نزد آن دختر صغيره بردند و در پيش روي آن يتيمه گذاردند. منديل را از آن سر مبارك برداشتند. چون نظر آن صغيره ي زار بر آن سر مبارك افتاد پرسيد كه اين سر از كيست؟ در جواب آن دل كباب گفتند: اين سر مبارك پدر تو است. آن صغيره فرياد و ناله و زاري بلند كرد و مي گفت: اي پدر! كدام سنگين دل، خضاب نمود محاسن تو را به خون مطهر تو؟! اي پدر جان! چه كسي بريد دو شاه رگ تو را؟! اي پدر جان! كه يتيم نمود مرا در اين خردسالي؟! اي پدر جان! بعد از تو اميد به كه داشته باشم؟! اي پدر جان! كه متوجه ي دختره ي صغيره ي يتيمه ي تو مي شود تا بزرگ شود؟ اي پدر جان! كه متوجه ي زنان برهنه تو مي شود؟! اي پدر جان! كه پرستاري مي نمايد زنان بيوه ي اسير شده را؟! اي پدر جان! كه غمخواري مي نمايد زنان بي قدر و غريب را؟! اي پدر جان؟! كه غمخواري مي نمايد اين مويهاي پريشان را؟! اي پدر جان! بعد از تو واي بر نااميدي ما؟! اي پدر جان؟! بعداز تو واي بر غريبي ما! اي پدر جان!


كاشكي من فداي تو مي شدم! اي پدر جان! كاشكي پيش از امروز كور و نابينا بودم! اي پدر جان! كاشكي در زير خاك پنهان مي بودم و نمي ديدم محاسن مبارك تو را به خون خضاب شده! پس آن صغيره ي زار دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار گذاشت و آنقدر گريست كه مدهوش گرديد. چون اهل بيت بي قراري آن صغيره را مشاهده كردند، آن صغيره ي داغدار را حركت دادند ناگاه ديدند كه روح مقدسش به آشيان قدس پرواز و به همراه پدرش به نزد جده اش فاطمه زهرا آرميده است. چون آن بي كسان اين حالت را مشاهده نمودند، آغاز گريه و زاري تازه بلند كردند و هر مرد و زني كه آن مظلومان را ديدند بر ايشان گريستند [32] .

عزيزان! آيا غريبان در آن خرابه چه كنند؟! نه كني داشتند و نه كافوري و نه حنوطي [33] نه كسي بود كه بر آن صغيره نماز كند نه غسالي داشتند كه يتيمه ي حسين را غسل دهد، نه بيل و نه كلنگي كه حفر قبر نمايند، نه جنازه [اي] داشتند و نه كسي كه جنازه را بردارد. گويا از اشك چشم، زينب غسلش داد؛ گويا از خاك خرابه كافور و حنوط كردند؛ گويا با گيسوان پريشان ام كلثوم كفنش نمودند؛ گويا از موي مژگان سكينه تابوت ساختند، گويا ناله ي سكينه تكبير نماز جنازه بود؛ البته روح مبارك پيغمبر بر او نماز گذارد و قبرش را در همان خرابه قرار دارند.


پاورقي

[1] بحار الانوار 125:45.

[2] روضة الشهداء:365.

[3] حديد 13:57.

[4] کهف 9:18.

[5] مقتل ابي‏مخنف:103.

[6] کهف 9:18.

[7] الارشاد 117:2.

[8] کهف 13:18.

[9] شعراء 227:26.

[10] عوالم 386:17.

[11] بحار الانوار 304:45.

[12] مقتل ابي‏مخنف:115.

[13] مقتل ابي‏مخنف:115.

[14] شعراء 227:26.

[15] منتخب الطريحي:482 و 483.

[16] مناقب ابن شهر آشوب 61:4.

[17] ابراهيم 42:14.

[18] شعراء 227:26.

[19] بحار الانوار 186 - 184:45.

[20] بحار الانوار 304 - 303 :45.

[21] يشوع: عيسي عليه‏السلام.

[22] خاج: چليپا، صليب نصاري.

[23] بحار الانوار 172:45.

[24] اسرار الشهادة:477.

[25] اسرار الشهادة:486.

[26] منتخب الطريحي:483.

[27] کهف 9:18.

[28] بحار الانوار 188:45.

[29] طپانچه: در اصل تپانچه است به معني سيلي، چک.

[30] ارش: از آرنج تا سر انگشتان.

[31] منديل: دستمال، دستار و عمامه.

[32] منتب الطريحي:141.

[33] حنوط: جمع حنط، بوي خوش براي مردگان.