بازگشت

در غرائب آثاري كه به وقوع يافته براي اقامه ي عزاي سيدالشهداء


و در آن چند امر است:

امر اول اينكه:

در زمان ما شخصي از اهل لكنهور بود كه ملقب به افتخار الدوله بود. و در دولت لكنهور هند مستوفي المالك بود. و در اصل مشرك بود. و از طائفه ي كفار هنود [1] بود، ليكن در ايام كفرش در هر سالي در ماه محرم اموال بسياري در عزاداري حضرت سيدالشهداء صرف مي نمود. و در يك سالي صرف نمود و برابر آنچه در هر سال از سالهاي ديگر صرف مي كرد. پس از آن او را مرض شديدي عارض شد نزديك به آن كه به هلاكت برسد. پس در حالت اغماء و حالت نزع روح [2] و احتضار صحيح شد و برخواست و شفا يافت. و به اسلام مشرف شد. پس از سبب آن سؤال كردند. در جواب گفت كه در آن حالت كه حالت احتضار بود حضرت سيدالشهداء را ديدم كه نزد من متمثل شد و فرمود كه برخيز، به تحقيق كه خداي تعالي تو را عافيت كرامت فرمود به بركت اينكه عزاي مرا برپا داشتي. پس آن شخص احكام اسلام و حلال و حرام را تعليم گرفت و با اهل و عيال كه همه مسلمان شده بودند از هند به كربلا آمد و نفايس اموال خود را براي قبه ي آن جناب به هديه آورد و به قبه ي منوره آويخت. و از اعبد اهل كربلا شد و قبل از بيست سال، دوم باره به هند مراجعت نمود [3] .


امر دوم: علامه ي دربندي حكايت داشته كه:

خبر داد مرا كسي وثوق خبر او داشتم كه از بلاد آذربايجان به جانب بعضي از بلاد هند مسافرت نمودم. و در روزي از روزها ديدم كه جمعيت بسيار از اهل هند و غير آنها به جانب ميداني مي شتابند. پس، از بعضي سؤال نمودم كه اين جمع براي چه مي روند؟! آن شخص گفت كه در ميان طائفه [اي] از مشركين هنود نعشي اتفاق افتاده، و قاعده ي ايشان سوزانيدن مردگان است. اكنون آتش افروخته و مي خواهند آن ميت را بسوزانند. پس من هم به همراه ايشان رفتم. ديدم كه آتش زيادي افروخته اند. و آن ميت، نعش دختر بكري بود. پس آن نعش را در ميان آتش انداختند. پس آتش آن ميت را سوزانيده و خاكستر نمود، مگر اينكه سينه آن زن را نسوزانيد و آتش در آن تأثير ننمود. پس مردم تعجب نمودند. پس مؤبدان كه علماء ايشان بودند بار ديگر سعي نمودند و آتشي بسيار افروختند و بعضي از كلمات قرائت نمودند و آن سينه را به آتش انداختند باز آتش در آن تأثير ننمود. پس موبدان به غيظ افتادند و غضب نمودند. و گفتند كه اين ميت گناه بزرگي كرده است كه آتش آن را قبول نكرده و نسوزانيده. پس خويشان آن زن به خجالت افتادند و رويهاي ايشان زرد شد. و بعضي به بعضي نگاه كردند. پس جمعي به خواهران ميت گفتند كه آيا خواهر تو چه گناه كرده كه آتش او را نمي سوزاند؟! خواهر ميت قسم ياد نمود كه من از او جز كار نيكو نديدم و اين خواهر من در نهايت زهد و عبادت به مذهب خود بوده، مگر اينكه در يك روزي از ايام شهر محرم من و او در مجلس مسلمانان حاضر شديم كه در آنجا عزاي حسين را برپا داشته بودند و نوحه مي كردند و حاضران بر سينه ي خود مي زدند، پس بر من و خواهر من گريه غلبه نمود ما هم گريستيم و بر سينه هاي خود زديم. پس مؤبدان گفتند كه گناه اين زن همين است كه از مذهب خود دست كشيده و بر حسين گريه كرده و بر سينه زده است، و اين سبب نسوزانيدن آتش شده است.


امر سوم: شيخ فخرالدين طريحي نجفي، صاحب كتاب مجمع البحرين، در كتاب منتخب فرموده كه حكايت شد اينكه:

زن زانيه [اي] بود كه مشهوره به زنا بود. و او را همسايه [اي] بود كه هميشه مداومت بر اقامه ي عزا حسين مي نمود. پس روزي آن مرد همسايه، ذاكري آورد كه اقامه ي عزا نمايد. و گفت كه براي حاضرين طعامي مهيا كنند، پس آنها مشغول به عزاداري شدند. و آن زن زانيه خواست كه از آنجا براي خود آتشي آورده باشد. چون به مطبخ حاضره گرديد، ديد كه آتش ايشان خاموش شد و اهل خانه غفلت ورزيده اند. پس آن زانيه آن آتش را اصلاح كرد و بر او باد دميد تا آن را روشن كرد. و چشمش از دود آتش اشك ريخت. و دست او از اصلاح آتش چركين شد. پس قدري از آن آتش گرفت، و به خانه ي خود رفت. چون وقت ظهر شد و هوا نيز گرم و تابستان بود و آن زن را عادت به قيلوله بود. پس خوابيد. ناگاه ديد كه در صحراي قيامت، قيامت برپا شد. و زبانيه ي [4] جهنم آمدند و اين زن زانيه را با زنجيرهاي آتشين كشيدند؛ و مي گفتند كه غضب خدا بر تو باد! و ما را امر نمودند كه تو را در قعر جهنم بيندازيم. پس آن زن هر چه استغاثه كرد كسي به فرياد او نمي رسيد و كسي او را پناه نمي داد پس آن زن مي گويد كه قسم به خدا مرا بر كنار جهنم رسانيدند. ناگاه مردي مي آمد و صيحه و فريادي مي زد كه اين زن را رها كنيد! زبانيه عرض كردند كه اي پسر پيغمبر! به چه سبب آن را رها كنيم؟ فرمود كه اين زن داخل شد بر قومي كه عزاي مرا داشتند. و اين زن براي طعام ايشان آتش افروخت. پس زبانيه گفتند كه ما فرمان بردار تو مي باشيم اي پسر شافع و ساقي. آن زن گويد كه من گفتم كه تو كيستي كه خداي تعالي به سبب تو بر من منت گذاشت؟ فرمود كه من حسين بن علي مي باشم. پس آن زن با اضطراب بيدار شد و به همان مجلس مصيبت كه هنوز


متفرق نشده بودند حاضر شد و حكايت را براي حاضرين بيان كرد و در دست ايشان توبه كرد و ايشان بر گريه و صيحه افزودند [5] .

امر چهارم: علامه ي دربندي - اعلي الله مقامه - گفته كه خبر داد مرا شيخ عدل صالح شيخ جواد عاملي از پدر فاضل ثقه ي خود شيخ حسين مشتهر به ابن نجف تبريزي كه صاحب درجات عاليه بود، و از اجله ي اصحاب سيد مهدي بحر العلوم - اعلي الله مقامه - بود. و اين شيخ حسين كسي بود كه «مراسيل» او مثل «مسانيد صحيحه» بود. او حكايت داشت كه يكي از صلحاء نجف كه گفت:

قبل از وقت مغرب به وادي السلام بودم و از آنجا خواستم كه داخل شهر نجف شوم. پس جمعي از سواران را ديدم كه بر اسبهاي خود سوار بودند و در پيش روي ايشان سواري بود در غايت جلالت و زينت. و چنان گمان كردم كه يكي از آن سواران سيد صادق است كه از مسلمين علماء آن زمان بود. و سوار ديگر شيخ محسن است كه برادر مرحوم شيخ جعفر نجفي است كه صاحب «كشف الغطا» است. پس اسم ايشان را بردم و بر ايشان سلام كردم. ايشان جواب سلام مرا گفتند، و به من گفتند كه ما از آن كساني كه اسم بردي نيستيم. بلكه ما و اين قوم از گروه ملائكه مي باشيم مگر آن سواري كه در پيش رو است كه او روح مرد صالحي است از اهل اهواز و يا هويزه. پس ما مأمور به تشييع روح مي باشيم كه تا او را به اين مكان برسانيم، پس تو هم با ما بيا. آن مرد گويد كه من هم با ايشان كمي راه رفتم ناگاه به مكاني رسيديم در نهايت وسعت كه نديده بودم. مكاني را كه هواي آن بهتر و وسعت آن بيشتر باشد از آن مكان. پس ملائكه نزول نمودند از اسبان خود؛ پس بعضي ركاب اسب شخص هويزاوي را گرفتند و او را از اسب فرود آوردند. و براي او فرش هاي ملوكانه گستردند و بر روي آن فرشها، اشياء نفيسه انداختند به نحوي كه هيچ ديده [اي] در روزگار


آن را نديده و مجلس را با انواع بويهاي خوش معطر ساختند. و به بخورهاي خوش مبخر [6] نمودند و به اقسام عديده مجلس را مزين ساختند و مشعلها در اطراف آن آويختند و قنديل ها نصب نمودند. پس روح آن مرد را نشانيدند و به او مرحبا و مبارك باد گفتند. پس مائده گستردند و انواع فواكه ي لطيفه ي طيبه بر آن چيدند. پس روح آن مرد به خوردن شروع نمود و مرا هم امر نمود با او خوردم. پس از آن روح شريف به من گفت: اي مرد صالح! چه مي بيني؟ گفتم كه درجه اي بزرگ مشاهده مي كنم و بخشش بسياري از خداي تعالي بالنسبه به تو ملاحظه مي كنم. پس آن روح به من گفت كه آيا مي داني كه سبب انكشاف اين نشأة براي تو از چه جهت است؟ گفتم: نمي دانم. گفت كه پدر تو از من مقدار دو من گندم طلب داشت؛ چون خداي تعالي اراده كرد كه درجات مرا كامل فرمايد و نعمت خود را بر من بسيار كند و چيزي ناقص نكند روح مرا به تو نماند در اين نشأة را به چشم تو منكشف ساخت تا من برائت ذمه از حق پدر تو حاصل كنم كه يا ذمه ي مرا بريئي كني و يا اينكه حق تو به تو برسد. پس مختاري. هر يك را كه مي خواهي بيان كن. من گفتم كه: من حق خود را مي خواهم. چون اين كلمه از دهان من بيرون آمد ملكي از ملائكه به من گفت كه عباي خود را پهن كن. پس من عبا را پهن نمودم. ديدم از ظرفي در آن گندم مي ريزد تا اينكه گفت عباي خود را جمع كن كه حق تو به تو رسيده است. پس چون عبا را جمع كردم ديدم كه نشأه از من غايب شد و هر چه در آن نشأه ديدم همه از ديده ام پنهان شدند و ليكن عبا از گندم پر بود. پس داخل بلد شدم و آن گندم را مي سائيديم و مي خورديم و چيزي از آن كم نمي شد، تا اينكه زمان درازي گذشت و آن گندم از خوردن تمام نمي شد تا اينكه آن سر را افشا نمودم پس آن گندم تمام شد شيخ جواد، حاكي اين حكايت، از پدر خود حكايت داشت كه اين شخص هويزاوي از علما و سادات نبود، بلكه مردي بود از عوام شيعه و


محبت و موالات بسيار با ائمه داشت و از اهل كسب بود. و اجتهاد در تحصيل مال حلال مي كرد و هر چه در سال كسب مي نمود در ايام دهه ي محرم صرف تعزيه داري مي نمود و شمع نصب مي كرد و آب قند به عزاداران به نفسه مي داد و اطعام ايشان مي نمود. و به ذاكرين دراهم و دنانير و جامه هاي نفيسه مي داد. [7] .

امر پنجم: ايضا، علامه ي دربندي، از شيخ جواد سابق از پدرش شيخ حسين مذكور حكايت داشت كه:

در [آن] زمان مرد [ي] نصراني در ولايت بصره بود. و از معاريف تجار آنجا بوده و در مال و ثروت سرآمد اهل زمان بود. پس اموال و غلامان خود را جمع نمود و در ميان كشتي گذاشت كه به بغداد بياورد. پس مدت سه روز يا بيشتر كشتي در شط سير مي نمود كه از جانب بيابان دزدان اعراب در رسيدند و كشتي را گرفتند و آنچه اموال بود به غارت بردند، و جمعي از اهل كشتي را كشتند. و آن تاجر نصراني نجات يافت ليكن عقل، گويا از سر او پريده! بر رو در بيابان افتاده. چون شب شد يكي از اهل قبيله [اي] كه به آن مكان نزديك بودند به آنجا گذشتند، و آن نصراني را از آن مكان حركت دادند و او را به آن قبيله آوردند، و او را به ضيافت خانه ي بزرگ قبيله منزل دادند. پس چون بر حال او مطلع شدند او را اكرام كردند، و تسلي دادند. و آن نصراني به آن بزرگ قبيله و جماعتي از آن قبيله انس گرفت. چون ايام زيارت غدير نزديك شد آن شيخ حي و جماعتي از مردان و زنان اراده ي رفتن به نجف نمودند و طريقه ي ايشان پياده رفتن بود. چون نصراني از قصد ايشان مطلع شد مهموم و محزون گرديد. شيخ به او گفت كه تو در ميهمان خانه باش و جمعي از اهل قبيله در اينجا هستند كه مونس تو مي باشند. نصراني گفت كه مرا با تو انسي تمام است مرا نيز


با خود به همراه برده باش. شيخ گفت كه راه دور و ما پياده مي باشيم و مشقت بسيار دارد و ما براي ثواب آخرت مرتكب اين زحمات مي شويم و تو را اعتقادي به دين ما نيست؛ پس آمدن تو بي ثمر است. نصراني در آن امر اصرار را از اندازه گذرانيد. پس شيخ او را هم به همراه برد چون به نجف رسيدند نصراني را به صحن راه ندادند براي اينكه كافر بود، بلكه او را در خانه منزل دادند. چون زيارت غدير را به جا آوردند و چند روز در آنجا مكث كردند، آن شيخ آن جمعيت را به دو قسم نمود يك قسم را به قبيله برگردانيد و يك قسم ديگر را خواست به همراه خود به كربلا برده باشد. نصراني به شيخ گفت كه من از تو جدا نمي شوم. پس روانه شدند و عصر روز نهم محرم الحرام را به كربلا رسيدند. پس شيخ به نصراني گفت كه ضرورت اقتضاء نمود كه داخل صحن شوي پس در پاي چهل چراغ نشست تا محافظت كند احمال و اثقال شيخ و رفقاء او را. و گفت كه تو زاد و عصا و لباس ما را محافظت كن كه ما امشب نمي خوابيم. پس نصراني در سر اسباب آنها در زير چهل چراغ نشست. پس نگاه كرد ديد بعد از يك ساعت از شب؛ گويا ديد كه، قيامت برپا شده. صداي گريه و ناله از در و ديوار بلند شد و مردم فريادكنان و بر سر و سينه زنان از حرم امام به حرم عباس مي روند و از آنجا مي آيند و اسبي را به شكل اسب امام با تيرهاي بسيار بر بدنش در ميان صحن شرف آوردند و طفلكاني بر شتر سوار خاك و كاه را بر سر افشان مي نمايند و هر فرقه به لغت خود نوحه و ندبه و صداي وا اماماه، و وا قتيلاه، و وا حسيناه، و وا مظلوماه، بلند كردند. پس مردم به همين منوال بودند تا دو ثلث از شب بلكه بيشتر گذشت. در آن زمان جمعيت كم شد و هر كسي روي به منزل خود آورد و نزديك به صبح شد. و مشعلها خاموش شد. نصراني در ميان فكر و حيرت بود كه ناگاه مرد بزرگواري از حرم شريف بيرون آمد و از نور روي مباركش صحن شريف پر و نورش به آسمان رفت. پس آمد تا در آخر ايوان در مقابل چهل چراغ ايستاد؛ و دو شخص با نهايت خضوع و خشوع در خدمت آن جناب ايستادند. پس آن


جناب به آن دو شخص فرمود كه دفتر شما را بياوريد. پس آنها دفترهاي خود را آوردند. پس، چون آن جناب نظر انداخت به سوي آن دفتر، فرمود كه: من همچه مي يابم كه شما همه را ننوشتيد! پس آن دفتر را به جانب آن دو شخص انداخت. آن دو شخص با نهايت اضطراب عرض كردند كه به حق تو قسم و به حق آنكه شما اهل بيت را تفضيل داد بر عالميان، كه ما نوشتيم هر كه را كه در حرم و ايوان و رواق بود و صحن بود، و همچنين هر كه در حرم عباس و رواق و ايوان و بالاي حجرات و پشت بامها بود! پس آن جناب بار ديگر فرمود كه من به آن دفتر نگاه كنم، پس دفتر را به او دادند. پس به آن نگاه فرمود. و فرمود امر به نحوي است كه من گفته ام و شما ايشان همه را ننوشتيد. پس ايشان قسم خوردند كه ما كوتاهي ننموديم و همه را نوشتيم، به حدي كه طفل شيرخوار را ترك ننموديم. و يكي از آن دو نفر بعد از تفكر و تدبر عرض كرد كه ما اين مرد نصراني را ننوشتيم. آن جناب فرمود كه: چرا او را ننوشتيد؟ عرض كردند كه چون او كافر بود، لهذا ما اسم او را ننوشتيم. پس آن جناب فرمود: سبحان الله! آيا نصراني به خانه ما نيامده بود؟ پس چون نصراني اين سخن را شنيد، بيهوش شد. چون به هوش آمد ديد كه آن شيخ قبيله و جماعتي كه با او بودند حاضرند و بر سر او نشسته اند و از او سؤال كردند كه آيا تو را چه عارضه روي داد. نصراني گفت كه شما را به خدا قسم مي دهم كه كلمه ي اسلام را به من تلقين كنيد. پس شهادتين را به او تلقين نمودند پس از آن، نصراني آنچه ديده بود و شنيده بود براي ايشان نقل كرد. [8] .

مؤلف گويد كه: قسم به جان امام عصر، حضرت صاحب الزمان، - عجل الله فرجه و روحي و روح العالمين فدائه - يقين دارم كه نظر به امور سابقه و آتيه و اخبار آتيه آنكه، هر كس بر حسين بگريد و يا بگرياند و يا شعري انشاد كند و يا خود را شبيه به


گريه كننده بدارد و يا دلش بسوزد و يا درهم و يا ديناري براي عزاي آن جناب صرف كند و يا اينكه فرش كند و يا بر سينه زند يا آبي يا شربتي و يا قهوه و غلياني دهد، و يا كفش عزادارن را جفت كند و يا گنبد و مرقد او را تعمير كند، و يا زيارت كند، مستوجب بهشت است.

امر ششم: علامه ي مجلسي در كتاب بحار نوشته كه:

ديدم در بعضي از مؤلفات اصحاب ما كه حكايت شد از سيد علي حسيني كه من مجاور مشهد حضرت امام رضا - عليه السلام - بودم با جمعي از مؤمنين. چون روز عاشورا شد، شخصي از اصحاب ما شروع كرد به خواندن كتاب مقتل. پس ذكر نمود روايتي از حضرت امام محمدباقر - عليه السلام - كه، هر كه در مصيبت امام حسين به قدر پر پشه [اي] اشك از چشم او ظاهر شود خداي تعالي گناهان او را مي بخشد اگر چه مثل كف درياها باشد. و در آن مجلس جاهل مركبي بود كه ادعاي علم مي نمود و عالم نبود. او گفت كه اين حديث صحيح نيست و عقل آنرا اعتقاد نمي كند. و بحث در ميان بسيار شد و از آن مجلس مفارقت نموديم. و آن شخص اصرار بر عناد در تكذيب حديث داشت. پس آن شخص در آن شب خوابيد، در خواب ديد كه قيامت برپا و مردمان محشور شدند در يك بياباني و ميزانها نصب شد و صراط كشيده شد و كتب منتشر گرديد و حساب در ميان آمد و بهشت زينت داده شد و دوزخ برافروخته شد. پس اين شخص بسيار تشنه شد و آب طلب كرد و در جستجوي آب بود، به ناگاه حوض بزرگي به نظرش آمد پس گفت كه در پيش نفس خود گفتم كه اين حوض كوثر است. ديدم در او آبي است كه از برف سردتر و از عسل شيرين شيرين تر، و در نزد آن حوض دو مرد و يك زن بودند كه نورهاي ايشان براي خلايق مي درخشيد و ايشان سياه پوش بودند و گريه مي كردند و محزون بودند. گفتم كه ايشان كيانند؟ گفتند كه: اين محمد مصطفي و اين امام علي مرتضي است و اين طاهره ي مطهره، فاطمه ي زهراست. گفتم: چرا سياه


پوشيده اند و گريه مي كنند؟! گفتند: آيا اين روز، عاشورا و مقتل سيدالشهدا نيست؟! پس حزن ايشان بدين جهت است. آن شخص گويد كه من به حضرت سيده ي نساء نزديك شدم و عرض كردم كه اي دختر پيغمبر، من تشنه ام. پس آن حضرت به من نظر غضبناك فرمود و به من گفت كه تو همان نيستي كه منكر شدي فضائل گريه بر مصيبت فرزندم، حسين، را كه نور چشم و ميوه ي دل من، شهيد مقتول از روي ظلم و عدوان؟! خدا لعنت كند ظالمين و قاتلين او را، و آنان كه او را از شرب آب منع نمودند! پس من بيدار شدم با ترس و طلب آمرزش نمودم و پشيمان شدم از آنچه از من وقوع يافته بود و آمدم به سوي آنان كه با ايشان هم صحبت بودم و ايشان را از خراب خود خبر دادم و به سوي خدا بازگشت نمودم [9] .

امر هفتم: علامه ي دربندي - اعلي الله مقامه - نوشته است كه:

خبر دادند مرا جمعي از ثقات از سيد اجل سيد جعفر حائري كه يكي از ذاكرين سيدالشهداء بود، مي گفت كه در هر هفته، يك شبي در خانه ي مرد صالحي از اهل كربلا ذكر مصايب مي نمودم پس شبي به منزل او رفتم. در آن شب هيچ كس حاضر نشد، پس شروع نمودم به خواندن مصائب و در پاي منبر همان صاحب خانه به تنهايي بود. در اين اثناء كسي در خانه را كوبيد؛ صاحب خانه به دم در خانه رفته كه ببيند كيست و چه كار دارد. پس من خواندن خود را قطع نكردم. ديدم گربه [اي] به نزد منبر حاضر شد و به كلمات من گوش مي داد و مانند زن بچه مرده مي گريست. چون خواندن من انجام يافت آن گربه از پيش چشم من غائب شد پس از منبر به زير آمدم آن وقت صاحب خانه مراجعت نمود [10] .


امر هشتم: علامه ي دربندي مي فرمايد كه:

در السنه ي جمعي از صلحا و ثقات دائر است، كه جماعتي از نسوان اهل بحرين و قطيف مشاهده نمودند و در بعضي از مجالس عزاء، امور عجيبه را براي اينكه مشاهده نمودند در خانه ي عزا حسين جمعي از زنان طاهرات را كه وا حسرتا و وا ثكلا گويان بودند و لباس سياه در برداشتند و مي گريستند و مويهاي خود را افشان نموده بودند و بر رو و سينه ي خود مي زدند. و آتش در زير ديگ طعام مي افروختند، و اصلاح طعامهاي عزاداران مي كردند. و اكثر از زناني كه اين زنان طاهرات را ديدند غشي و بيهوش مي شدند، بعد از هوش آمدن كسي را نمي ديدند. و بعضي از زنان كه ديده بودند دهشت و اضطراب بر ايشان غلبه مي نمود و ليكن بيهوش نمي شدند و از آن زنان طاهرات سؤال مي كردند كه شما چه كسانيد؟ در جواب مي گفتند كه يكي ام كلثوم است و آن ديگر زينب، دختر اميرالمؤمنين، است و آن ديگر كه نورش از نور خورشيد و ستارگان زيادتي دارد فاطمه، مادر آن مظلوم، است و ما آمديم كه در وقت تنگي خدمت كنيم و شما را ياري كنيم در تهيه ي ضيافت ماتمداران تا در نزد شوهران خود و برادران خود و زنان گريه كننده خجالت نكشيد [11] .

امر نهم:

حكايت كنند كه يكي از ثقات، سلطان اعظم فتحعلي شاه قاجار را در خواب ديد كه در نهايت حسن و جمال، و بر او جامه هاي پادشاهي و تاج بر سر او است. پس از او سؤال كرد كه به چه چيز به اين مرتبه رسيدي؟ سلطان گفت: قسم به خدا كه خدا گناهان مرا نبخشيد، و به اين منزلت و مرتبت نرسيدم مگر به يك عمل در يك قضيه [اي] بيانش اينكه: در ايام زندگاني من در يك شب تابستان تشنگي بر من غالب شد و من در خواب بودم، پس از شدت عطش


بيدار شدم و فرياد كردم و كنيزان را خواندم كه بيائيد و آبي برايم بياوريد. پس هيچ كس از خواب يبدار نشد و كاسه هاي آب گوارا در ميان يخ و برف در نزديكي من بود پس بسيار تشنه شدم. دفعه ي دوم ايشان را صدا زدم، كسي برنخواست. خواستم كه ايشان را تعذيب [12] و سياست [13] كنم به ناگاه از عطش حضرت سيدالشهداء به خاطر آوردم پس نوحه كردم و فرياد كردم و مانند زن بچه مرده به گريه افتادم و من در اين حالت بودم كه يكي از كنيزان يك قدح پر از آب به نزد من آورد پس نگرفتم و آب ننوشيدم بلكه گريه و نوحه مي نمودم تا اينكه بيهوش شدم پس به اين عمل به اين مرتبه رسيدم. [14] .

امر دهم: ايضا، علامه ي دربندي ذكر نموده كه:

مردي، كه در نزد من موثق و معتمد بود، حكايت كرد كه خواب ديدم مريخ شاه را، كه برادرزاده ي فتحعلي شاه بود و او با اهل بيت شديد المحبته بود و بسيار در مصيبت سيدالشهداء آه مي كشيد، و آن جناب را بسيار به ياد مي آورد بلكه در هر ساعتي زياده از دفعه آن جناب را ياد مي كرد و مي گفت: صلي الله عليك، يا ابا عبدالله، يا ليتني كنت معك فافوز فوزا، و ليكن آثم و مسرف و شارب الخمر بود، و درحالت سكر نيز آن جناب را ياد مي كرد. چون فوت شد شخصي از رفيقان او كه صادق بود او را در خواب ديد با نهايت حسن و جلال و نعمت. از او سؤال نمود كه تو به چه سبب به اين مرتبه رسيدي با آن معاصي كه داشتي؟! در جواب گفت كه سبب به ياد آوردن حضرت سيدالشهداء شد؛ و چون ملائكه خواستند كه مرا به جهنم اندازند حضرت سيدالشهداء ايشان را منع نمود و خداي تعالي به بركت آن جناب اين مرتبه ي بلند را به من كرامت نمود [15] .


امر يازدهم: از جمعي شنيدم كه شخصي از اهل بحرين ايام محرم تعزيه داري مي كرد و اطعام مي نمود. پس زني در آن ايام در مطبخ حاضر شد و براي ايشان خدمت مي كرد. چون مجالس مصيبت انجام يافت، صاحب عزا خواست خادمان را انعام و خلعتي داده باشد، يك يك را چيزي انعام مي كرد. پس آن زن را خواست كه خلعتي دهد، او در جواب گفت كه من خلعت نمي گيريم بلكه خلعت تو با من است، زيرا كه من مادر حسينم كه تو براي او عزاداري مي كني، پس از نظرها غايب شد.

امر دوازدهم: حكايت عجيبه [اي] است كه شيخ حسين اعثم، كه از اصحاب سيد مهدي بحر العلوم و سيد جواد عاملي و شيخ جعفر نجفي بود، در قصيده [اي] از قصايد آن را برشته نظم كشيده. بيانش اينكه:

شخصي از ساكنين بعضي از بلاد هند صاحب تقوي و ورع و مال بود از دوستداران آل الله و آل رسول بود و صاحب اموال بسيار بود و عادت او آن بود كه در هر شهر محرم مجلس عزايي برپا مي كرد و ذاكرين و نادبين [16] و مستمعين از مؤمنين، از مردان و زنان جمع مي شدند و ذكر مصائب مي كردند و گريه مي كردند. و آن مجلس وسعت دارنده [اي] بود و اطعام زياد مي كرد، و مال بسيار بذل مي كرد، و فرشهاي خوب مي گسترانيد، و در شب و روز اطعام مي كرد، و چون ايام عاشورا تمام مي شد، آن فروش را به فقرا بذل مي نمود و در هر سال همين كار را مي نمود. و او را بر خود لازم مي دانست. از قضاياي اتفاقيه در يك سالي، حاكم آن بلد مي گذشت با جمعي از خادمان و ملازمان از همان راهي كه خانه ي اين شخص در آنجا بود؛ و اين عبور كردن در ايام عاشورا بود. چون به نزديك خانه ي آن شخص رسيد، ديد كه صداي گريه و ناله و فرياد چنان از آن خانه بلند شده است كه نزديك به آن است كه زمين به لرزه آيد. حاكم استفسار كرد كه اين صداها از چيست. گفتند: شخص رافضي، صاحب


اين خانه است و به عزاداري امام حسين مشغول است و مردم جمع شده و گريه و ناله مي كنند. پس حاكم امر كرد كه آن شخص را با بازوي بسته به حضور او آوردند. اول او را دشنام داد، از آن پس گفت كه تازيانه ي بسيار بر او زدند. پس از آن گفت كه اموال او را بالكليه غارت نمودند و لباسهاي او را و خدام و متعلقان او را و فروش و اسباب خانه، همه را بردند. پس آن مرد صالح، فقير و بيچاره شده و در نزد او چيزي باقي نماند كه از سرما و گرما او را محافظت نمايد. تا اينكه سال ديگر ايام محرم در رسيد. آن مرد شروع كرد از خاطر آوردن حالات سابقه به گريه و ناله. و آن مرد زن صالحه[اي] داشت. آن زن سؤال كرد كه آيا براي مال فوت شده گريه مي كني؟ آن مرد گفت: نه، بلكه گريه من براي آن است كه ايام عزاي حسين در رسيد و مرا مالي نيست كه عزاء آن جناب را برپا دارم. آن زن گفت: محزون مشو، بلكه ما را فرزندي است، او را ببر به بلدي كه نشناسند و بگو اين غلام من است و او را بفروش و قيمت او را بياور و در عزاي آن جناب صرف كن. پس آن مرد خوشحال شد و خدا را حمد و شكر نمود. پس چون فرزند ايشان داخل خانه شد، آن راز را با او در ميان آوردند. آن پسر گفت كه جانم به فداي فرزند پيغمبر و پسر حيدر و پسر زهراء ازهر باد! پس آن مرد دست آن پسر را گرفت و خواست كه او را به شهر دور برده باشد. پس چون از بلد خود بيرون رفت در همان نزديكي مرد بزرگوار با هيبت پيدا شد كه نور پيشاني او آفاق را روشن داشته. پس آن بزرگوار از اين مرد پرسيد كه به كجا مي روي و با اين غلام چه اراده داري؟ آن مرد عرض كرد كه مي خواهم آن را بفروشم. آن بزرگوار فرمود كه او را به چند مي فروشي؟ آن مرد قيمت آن را بيان كرد. آن جناب بدون توقف و مماكسه آن قيمت را به او داد. آن مرد با نهايت خوشحالي به وطن خود مراجعت نمود. چون به خانه رسيد با زن خود حكايت احوال مي نمود، ناگاه ديد كه فرزندش داخل خانه شد. پس مادر و پدر به او گفتند كه آيا فرار نمودي از آن مرد خريدار؟ فرزند گفت كه فرار ننمودم. گفتند: پس چرا مراجعت كردي؟ فرزند گفت كه


چون تو قيمت را گرفتي و از پيش چشم من پنهان شدي مرا گريه گرفت. پس آن مرد خريدار به من گفت كه چرا گريه مي كني؟ گفتم: براي فراق آقاي خود گريه مي كنم كه با من نيكويي مي كرد. آن بزرگوار فرمود كه تو غلام آن مرد نيستي بلكه تو فرزند او مي باشي. من عرض كردم كه اي آقاي من! تو كيستي؟ فرمود: منم آن كسي كه پدر تو عزاي مرا برپا مي كرد، منم آن غريبي كه از وطن دورم ساختند، منم آن كسي كه مرا بدون گناه تشنه كشتند. غمگين مباش، اي پسر كه من الان تو را به پدر تو مي رسانم! پس در وقتيكه به نزد پدرت رفتي بگو كه آن مالي را كه از تو بردند والي به تو خواهد داد و زياد نيكوئي به تو خواهد كرد. پس مشغول به ذكر همين حكايت بودند كه ناگاه در را كوبيدند و شخصي آمد كه والي تو را خواسته است. پس چون به نزد والي حاضر شد، نهايت والي او را تعظيم و تكريم نمود. و گفت كه مرا حلال كن كه تو را اذيت كردم پس آنچه را كه از او برده بود به او برگردانيد و در نيكوئي و احسان به او اهتمام نمود. و گفت: اي مرد! جد و جهد كن در اقامه ي عزاي حسين؛ پس من نيز در هر سالي ده هزار درهم به تو خواهم داد و من بصيرت پيدا كردم و شيعه شدم با اهل خود و خويشان خود زيرا كه امام مظلوم عطشان به نزد من آمد و به من گفت كه تو اذيت مي كني كسي را كه عزاي مرا برپا مي دارد و او را نهي مي كني و اموال او را مي گيري پس همه را رد كن و از او التماس كن كه تو را حلال كند و اگر چنين نكني زمين را امر مي كنم كه تو را و اموال تو را فرو برد پس تعجيل كن در طلب آن مرد [17] .

امر سيزدهم: در حكايت خليعي شاعر. تفصيل اين قضيه آنكه در شهر موصل حاكمي بود كه ناصبي مذهب بود، و براي او فرزند نمي شد تا اينكه مدتها گذشت. پس آن مرد و زوجه اش نذر كردند كه اگر براي ايشان فرزندي به وجود آيد چون به حد


رشد رسد او را امر نمايند كه بر زوار حضرت سيدالشهداء بتازد و ايشان [را]سلب و قتل و نهب و قطع طريق كند. بعد از اين نذر از اتفاقات، اولاد ذكوري براي ايشان شد كه خليعي شاعر بود. و چون به حد رشد رسيد پدر و مادر اسباب او را مهيا ساختند و گفتند كه ما چنين نذر نموديم اكنون بايد به او وفا نمائي. پس خليعي را روانه ساختند. و او به جمعي از زائرين قبه ي ساميه ي حضرت سيدالشهداء رسيد و شب بود. هر چه خواست كه آزاري به آن نموده باشد چون جمعيت داشتند، خليعي نتوانست كاري كند، و قدري راه را در دنبال ايشان رفت. پس آنها گذشتند. خليعي از آنها مأيوس شد و شب را در «حسيب» كه قريه اي است در كنار نهر فرات، اقامه داشت، كه شايد به مرور به دسته [اي] ديگر از زائرين برخورد و بتواند كاري كند. چون در آن شب در حسيب خوابيد در خواب ديد كه قيامت برپا شد و مردم هر يك به جزاء عمل خويش گرفتار. و هوا به شدت گرم. ناگاه ملائكه غلاظ و شداد [18] در رسيدند، و خليعي را به زنجير كشيدند و او را به جهنم انداختند. پس آتش دوزخ از خليعي دور شد. مالك به او امر نمود كه او را بگير. آتش گفت: چگونه او را بگيرم و بسوزم و حال اينكه از غبار زوار فرزند پيغمبر مختار بر او نشسته است؟! پس مالك جهنم گفت كه خليعي را از آتش بيرون آوردند و او را شستند تا غبار زوار از او زائل شود، پس از آن بار ديگر او را به جهنم انداختند. باز آتش از او دور شد. مالك به آتش خطاب كرد كه چرا او را نمي سوزاني؟ آتش گفت كه غبار زائرين بر او نشسته است. مالك گفت كه او را شسته اند. آتش گفت كه قدري از غبار بر دل او نشسته است و او را نتوان شست. پس خليعي از خواب بيدار شد و از عمل خود توبه نمود و غسل كرد و به زيارت مرقد اطهر انور، به زيارت رفت. و طبع شعر خوب داشته، اوقات را در انشاء مراثي حضرت سيدالشهداء صرف نموده و قصايد بسيار گفته. از آن جمله در يكي از اعياد مردم به


ديدن و مبارك باد او رفتند؛ او قصيده گفت كه يكي از مصاريع آن اين است: اي عيد لمستباح العزاء؛ يعني: چه عيد است براي آنكه خود را عزادار حسين كرده.

امر چهاردهم: علامه ي مجلسي در اواخر مقتل بحار، از بعضي از مؤلفات اصحاب ما روايت داشته كه او گفته است كه:

براي من روايت نمودند ثقات از ابي محمد كوفي از دعبل بن علي خزاعي كه گفت: چون من برگشتم از نزد حضرت امام رضا - عليه السلام - با قصيده ي تائيه ي خودم كه براي حضرت سيدالشهداء ساخته بودم. پس در بلد ري نازل شدم و در شبي از شبها قصيده [اي] مي ساختم و قدري از شب گذشت پس ديدم در خانه را مي زنند پس برخاستم و به نزد در آمدم و گفتم: كيستي؟ گفت: من برادر توام. پس در را گشودم. ديدم شخصي داخل شد كه از دين او بدن من به لرزه در آمد و از نفس خود غافل گشتم. پس در گوشه اي نشست و به من گفت نترس كه من برادر توام از جن، و متولد شدم در آن شبي كه تو متولد شدي و هم زاد توام و با تو نشو و نما نمودم؛ و به درستي كه من آمدم كه تو را اخبار نمايم از حديثي كه تو را خوشحال كند و نفس تو قوت بگيرد و بينايي تو زياد شود. دعبل گويد كه عقل من به من رجوع نمود و نفس من ساكن شد و دل من آرام گرفت. پس آن جني گفت: اي دعبل! به درستي كه من بودم از شديدترين خلق خدا در بغض و عداوت علي بن ابي طالب. پس بيرون رفتم با چند نفر از جنيان كه سركش بودند. پس گذار ما به چند نفر افتاد كه عزم زيارت امام حسين داشتند. پس ما قصد زائرين نموديم كه ايشان را آزار كنيم. ناگاه ملائكه را ديديم كه در هوا بودند و ما را منع از آزار زوار مي نمودند، و ملائكه در زمين ديديم كه از زمين هوام [19] را از راههاي ايشان دفع مي نمودند. پس گويا، من در خواب


بودم كه بيدار شدم و يا غافل بودم كه به حال آمدم و دانستم كه اين مرتبه براي زيارت كننده از كمال مرحمت حق تعالي به ايشان است به جهت شرافت آن كسي كه قصد زيارت او را دارند. پس من توبه كردم و نيت تازه براي زيارت آن جناب نمودم. و با زائران زيارت نمودم. و همراه ايشان توقف نمودم و به دعاء ايشان دعاء نمودم و به حج ايشان آن سال حج به جا آوردم و قبر پيغمبر را زيارت كردم، و مرور نمودم به مردي كه در اطراف او جماعتي نشسته بودند، پس گفتم كه اين مرد كيست. پس گفتند كه او پسر رسول خدا، حضرت صادق آل محمد، است، پس من به نزديك او رفتم و بر او سلام نمودم پس به من فرمود: خوش آمدي! اي اهل عراق! آيا به خاطر داري شبي را كه در كربلا بودي و آنچه را كه مشاهده نمودي از كرامت خدا براي دوستان ما؟ به درستي كه خداي تعالي توبه ي تو را قبول كرد و گناه تو را آمرزيد. پس من گفتم كه حمد خداي را كه منت گذاشت بر من به سبب شما، و روشن فرمود دل مرا به نور هدايت شما، و گردانيد مرا از چنگ زنندگان به ريسمان دوستي شما، پس حديث كن مرا، اي پسر رسول خدا، به حديثي كه برگردم به آن سوي اهل من و قوم من. پس فرمود: بلي، خبر داد مرا پدرم، محمد بن علي، از پدرش علي بن الحسين از پدرش حسين بن علي از پدرش علي بن ابي طالب كه گفت: رسول خدا به من فرمود كه يا علي! بهشت حرام است بر پيغمبران تا من داخل آن شوم؛ و بر اوصياء حرام است تا تو داخل آن شوي و بر امتها حرام است تا داخل بهشت شود امت من و بر امت من حرام است تا اقرار نمايند به ولايت تو و متدين شوند به امامت تو. قسم به آنكه مرا به حق برانگيخت داخل بهشت نمي شود احدي مگر كسي كه اخذ كرده باشد از تو، به نسب و يا سببي. پس از آن گفت: اي دعبل! بگير اين روايت را كه هرگز به مثل آن نخواهي شنيد از مثل من هرگز. پس زمين او را فرو برد و نديدم او را. [20] .



پاورقي

[1] هنود: جمع هند.

[2] اسرار الشهادة:34.

[3] اسرار الشهادة:34.

[4] زبانيه: دوزخ بانان، موکلان دوزخ.

[5] منتخب الطريحي:211 و 212.

[6] مبخر: هر مايعي که در مجاورت هوا جوش کند.

[7] اسرار الشهادة:78 ، 77.

[8] اسرار الشهادة:69 و 70.

[9] بحار الانوار 296 - 293 : 44.

[10] اسرار الشهادة:74.

[11] اسرار الشهادة:74 و 75.

[12] تعذيب: شکنجه کردن، عذاب دادن.

[13] شکنجه و عذاب و عقوبت.

[14] اسرار الشهادة:78.

[15] اسرار الشهادة:78.

[16] نادب: نوحه سراي، نوحه‏گر.

[17] اسرار الشهادة:348 و 349.

[18] ملائکه غلاظ و شداد: ملائکه‏ي دلير و نيرومند.

[19] هوام: جمع هامة، به معني حشرات زمين مانند مار و کژدم و راسو و مور و هر خزنده و گزنده است، شير بيشه.

[20] بحار الانوار 402:45 و 403.