بازگشت

در اسرار شهادت علي اكبر


بدان كه اصح و اقوي آنكه «علي اكبر» حضرت زين العابدين است. و شهيد «علي اوسط» است. اگر چه شهيد اول در كتاب «دروس» خلاف آن را اختيار فرموده [1] و در كتاب اسرار المصائب اين مطلب را بيان نموديم. و در اين مقام، كلام در چند امر است:

امر اول اينكه: ارباب مقاتل ذكر نمودند كه حضرت علي اكبر در مرتبه ي اولي، كشش و جنگ بسيار نموده و صد و بيست نفر از سپاه كفار را به دار البوار فرستاده. پس از تشنگي، بي تاب عنان باره [2] را به جانب پدر بزرگوار منعطف و در باب حرارت هوا و حرارت تعب [3] جهاد، در خدمت پدر تاجدار، شاكي. پس آن جانب در جواب فرمود:

يا بني يعز علي محمد و علي علي بن ابي طالب و علي ان تدعوهم فلا يجيبونك و تستغيث بهم فلا يغيثونك. يا بني هات لسانك. فاخذ بلسانه، فمصه و دفع اليه خاتمه و قال: امسكه في فيك و ارجع الي قتال عدوك فاني ارجو ان لا تمسي حتي يسقيك جدك بكاسه الا و في شربة لا تظما بعدها ابدا [4] .

حاصل معاني لؤالي آبدار كه از لسان معجز بيان درر افشان آن تاجدار ظاهر شد اين كه:

اي پسر من! گران است بر پيغمبر تاجدار و حيدر كرار و پدر تو كه ايشان را


بخواني و اجابت تو ننمايد. و طلب فريادرسي از ايشان نمايي و ايشان به فرياد تو نرسند. اي پسرك من! زبان خود را بياور. پس حضرت سيدالشهداء زبان پسر را مكيد و انگشتر خود را بدو داد و فرمود كه اين انگشتر را در دهان خود نگاه دار و به جهاد مراجعت نماي. پس اميدوارم كه قبل از شام به تو بنوشاند جد تو به جام كامل شربتي كه از آن پس هرگز تشنه نگردي.

و ممكن است كه ضمير در لفظ مصه به علي راجع شود. يعني علي اكبر زبان پدر را مكيد؛ ليكن معني اول آن است و به قواعد عربيه و ضواب ادبيه اصوب است. و چون اصل مطلب منكشف گرديد، پس بدان كه زبان در دهان گذاشتن چند وجه به خواطر فاتر قاصر خطور مي نمايد. و تفضيل آن را در كتاب اسرار المصائب و كتاب مواعظ المتقين بيان نمودم. اكنون بر سبيل اختصار مي گويم كه اين زبان در دهان گذاشتن احتمال چند وجه دارد:

اول اينكه: به زبان در دهان گذاشتن لعاب دهان مبارك آن بزرگوار داخل حلق آن جوان عالي قدر گرديد. و چون لعاب امام از لعاب پيغمبر خدا بود - زيرا كه نشو و نماي او از لعاب دهان پيغمبر بود و شير زني را ننوشيد چنان كه اخبار بسيار در اين باب در كتاب اصول كافي مذكور است. [5] . و لعاب دهان پيغمبر شفاء هر دردي بود، چنانكه در ميان چاه خشك اگر مي انداخت پر آب مي شد. [6] و چون در خيبر به چشم علي كشيد شفا يافت [7] پس، از لعاب دهان امام تشنگي آن نوجوان تخفيف يافت.

دوم اينكه: غرض از زبان در دهان گذاشتن، آن بود كه آن نوجوان از احوال عطش پدر مستحضر گردد و بداند كه تشنگي امام بيشتر است و امام صبر مي كند پس او نيز


متابعت پدر كرده صبر را پيشه كند. اگر چه با علم اليقين مي دانست ليكن خواست كه به عين اليقين به او فهمانده باشد. چنانكه حضرت خليل علم اليقين به احياء موتي در محشر داشت ليكن باز سؤال كرد كه مرده [اي] را خداي تعالي زنده كند تا علم اليقين به عين اليقين مبدل كرد. فلذا قال تعالي عند سؤاله: (ارني كيف تحيي الموتي [قال او لم تؤمن] قال بلي و لكن ليطمئن قلبي) [8] . پس عين اليقين موجب علم تطبيقي خواهد گرديد. مثل اينكه در خانه باشي و چشم به هم بگذاري و بداني كه در آن خانه چه نهاده اند، و چون چشم بازكني علم تطبيقي حاصل آيد.

سوم اينكه: آن بزرگوار از شدت ابتلاء جگر گوشه ي خويش بسيار متألم شد، خواست از زبان در دهان گذاشتن از مراتب علوم لدنيه كه در باطن آن جناب مذخور و مكنوز و مرموز و مستور بود بدان فرزند دلبند بخوراند. يعني القاء فرمايد تا نفس شاهزاده به واسطه ي توجه به علوم لدنيه توجه به عطش ننمايد و سوزش عطش در او تأثير ننمايد. و تعليم علوم لدنيه به زبان در دهان گذاشتن معدوم النظير نيست، چنانكه پيغمبر زبان در دهان علي گذاشت و هزار باب از علم به او تعليم كرد كه از هر بابي هزار باب مفتوح شد [9] و چنانكه حضرت امام رضا - عليه السلام - در حالت احتضار مانند گنجشكي از دهان مباركش بيرون آمد و به دهان امام محمدتقي فرو رفت و آن جانب او را فرو برد.

وجه چهارم اينكه: شايد از باب خرق عادت و اعجاز چشمه ي خوشگواري از زبان دهان مبارك آن جناب بيرون آمده باشد و شاهزاده آن را نوشيده باشد و حدت عطش تسكين يافته باشد. چنان كه آن جناب در زماني كه اصحاب اطياب [10] از عطش


بي تاب گرديدند و شكوه از بي آبي نمودند، انگشتهاي مبارك را نگه داشت و از هر انگشتي چشمه اي جاري شد كه همه ي اصحاب از آن سيراب گرديدند.

امر دوم: بدان كه سر انگشتر بدهان شهزاده گذاشتن شايد من باب الخاصيه باشد، چنانچه معروف است كه مكيدن عقيق رفع عطش مي كند و يا اينكه آن انگشتر، انگشتر پيغمبر بود كه در آخر كار آن را بر حيدر عطا فرمود و آن انگشتر به مجاورت انگشت پيغمبر و از دست مبارك حيدر و مصاحبت با بدن حسين تشنه جگر، بالخاصية شفاء و دواء هر داء [11] بود؛ ليكن به مقتضاي بعضي از اخبار آن جناب، ميراث نبوت را به ام سلمه سپرده كه بعد از مراجعت به امام چهارم حضرت سجاد بسپرد. [12] و احتمال دارد كه از راه اعجاز از آن انگشتر آب كوثر جاري شده باشد. چنانكه بنا بر بعضي از روايات همين كيفيت يعني انگشتر در دهان گذاشتن براي قاسم روي داده و گفته كه از خاتم امام چشمه ي آبي جاري شد [13] .

امر سوم اينكه: مراد از كاس اوفي كه آن حضرت فرمود يحتمل آب كوثر باشد و احتمال دارد كه مراد جام سعادت و ترقيات روحانيه باشد كه بعد از شهادت حاصل مي شود، و به سبب جهاد به آن مرتبه مي رسد. يعني به سبب وجود جد تو كه صادع شرع غرا است. خواهي از جام سعادت بهره مند گرديد.

امر چهارم: ارباب مقاتل معتبره ذكر فرموده اند كه: چون جناب شهادت مآب بر سركشته ي شهزاده آمد و فرمود: «علي الدنيا بعدك العفا»، شهزاده عرض كرد كه جدم رسول خدا را مي بينم كه دو جام از شربت خوشگوار در دست دارد يكي را به من چشانيد. عرض كردم كه بسيار تشنه ام جام ديگر را نيز به من محبت فرما. مي فرمايد كه


آن جام ديگر از پدر بزرگوار تو است و جدم به تو مي گويد كه بشتاب تا در اين ساعت از آن شربت خوشگوار بياشامي [14] .

وجه اشكال اينكه شربت كوثر بسيار است چرا جام ديگر را پيغمبر به علي اكبر نداد؟! و چرا علي اكبر را سيراب نفرمود؟!

جواب اينكه: ظاهرا مراد آن باشد كه شهزاده در آن دم مراتب عاليه شهادت را سير فرمود و نظر نمود ديد كه مقامي از مقام او بلندتر و برتر است پس از جد بزرگوار وصول به آن مقام را خواهش نمود. و جواب شنيد كه آن مرتبه ي امام است و غير امام را در پرواز به اين مقام پر و بال خيال بسوزد و تمناي آن، طلب محال است.

امر پنجم: بدان كه بعضي از ارباب مقاتل نوشته اند كه چون نداي شبيه پيغمبر به گوش شاهنشاه تشنه جگر رسيد، بر اسب خود سوار و به جانب كفار تاخت و به هر طرف كه نظري كرد شهزاده را نمي ديد و نداي «يا علي، يا علي» بلند كرد تا اينكه اسب، عقاب به نظر آن جناب آمد و آن زبان بسته با سر اشاره به مقام شهزاده كرد. [15] .

وجه اشكال اينكه علم اولين و آخرين در نزد امام - عليه السلام - است، چنانكه در اخبار بسيار ورود يافته. و قد قال سيد الأئمه: «سلوني قبل أن تفقدوني فان عندي علم الأولين و الآخرين» [16] و تحقيق در اين مرام موقوف بر بسط مقام است.

پس مي گوييم كه خلاف است در اينكه سهو و نسيان بر معصوم كه پيغمبر و امام باشد جائز است و واقع شده است يا نه؟ مشهور در ميان علماء اينكه سهو و نسيان بر معصوم روا نيست و مخالف در مسأله چند نفر معدود قليلي از اماميه باشند كه رفته اند


بر اينكه سهو و نسيان بر امام روا است، مانند رئيس المحدثين شيخ صدوق - عليه الرحمة - و سيد نعمت الله جزائري در كتاب انوار نعمانيه و ايشان را اعتقاد آن است كه مي شود كه خدا انساء [17] نمايد يعني نحوي كند كه امام فراموش كند چيزي را و آن را «انساء الرحمن» نام گذاشته اند. و صدق در كتاب من لا يحضره الفقيه فرموده كه شيخ محمد بن الحسن بن الوليد را همين اعتقاد بوده، كه:«اگر خدا مرا توفيق دهد و عمرم وفا كند رساله [اي] در اثبات سهو و نسيان [18] بر امام خواهم تأليف نمود» [19] و اين قول در غايت ضعف است. چنانچه در منظومه ي امامت و منظومه ي نبوت و شروح آنها تفضيل اين مسئله را نوشته ام. و شيخ احمد احسائي در اينجا گفته كه «الصدوق في هذه المسئلة كذوب» و شيخ بهائي - زيد بهائه - در اينجا فرمود كه: «حمد مر خداي را كه صدوق را توفيق نداد كه چنين رساله [اي]نويسد.» و در اين اعصار دور نيست كه ادعاي ضرورت در اين مسئله توان نمود و در اين زمان مخالفي در ميان نيست. چون اين مرحله را دانستي، پس بدان كه خلاف است در اينكه علم امام ارادي است يا فعلي. مراد از فعلي آن است كه امام بالفعل همه ي چيزها را مي داند. و مراد از ارادي آن است كه بالفعل همه را نمي داند،اما اگر اراده كند كه به اسباب باطنه بداند مي تواند. و حق اينكه علم ارادي است به جهت اخباري كه دلالت دارد بر اينكه علم امام در شبهاي جمعه و دوشنبه زياد مي شود.

و در خبر است كه شتر اميرالمؤمنين گم شده بود و آن جناب مكان آن شتر را نمي دانست و از مردم سؤال مي كرد معلوم است كه نخواست به علوم باطنه آن را دانسته باشد.


ايضا در خبر است كه: «غلام اميرالمؤمنين در پشت ديوار بود كه آن جناب هفتاد دفعه او را آواز داد جواب نشيند».

ايضا حضرت صادق - عليه السلام - در حمام بود، كسوف اتفاق افتاد و آن جناب مطلع نشد.

ايضا، آن جناب در حمام بود و غسل كرد خواست كه بيرون آيد كسي عرض كرد كه لمعه [اي] از بدن شما خشك است آن جناب فرمود من كه ندانسته بودم و تكليف من زياده نبود چرا مرا اعلام كردي.

مجملا حضرت سيدالشهداء در آن عرصه ي هولناك در اغلب از امور نخواست كه از علوم باطنه ي خويش چيزي را ظاهر نمايد. لهذا در عقب فرزند شهيد خويش مي گرديد.

وجه ديگر اينكه از كثرت مصائب، قواي باطنه ي آن جناب و قواي ظاهره روي از ماسوي الله برتافته چون قرب به زمان وصل حاصل بود به جز جمال حضرت ذي الجلال و الجمال آن قبله ي اهل كمال را، منظر و منظوري نبوده؛ فلذا هر چه زمان شهادت آن شير بيشه ي شجاعت نزديك تر مي شد آثار فرح و سرور براي لقاي حضرت آفريدگار در بشره ي آن مفخر بشر ظاهرتر مي گرديد. و بعضي از اصحاب شهادت مآب نيز چنين بودند به حدي كه بعضي با بعضي مي گفتند كه ببينيد اين سر خيل اهل ولاء را كه ذره [اي] از هجوم بلا واهمه و انديشه ندارد. لهذا غافل از مكان نور ديده ي خود بود. وجه ديگر ممكن است كه ندانستن آن جناب مكان علي اكبر را از اين باب باشد كه ارباب شهود را در ساحت عز وصول به مقام قرب حضرت معبود حالت جمعي است و حالت تفرقه. اما جمع، پس آن عبارت است از ازاله ي تميز در ميان قدم و حدوث نه به معني وحدت وجود؛ كه بعضي از صوفيه را مسلك است و نه به طور اتحاد و حلول؛ چنانچه بعضي ديگر را مذهب است. بلكه به اين معني كه بصيرت روح، مستغرق ملاحظه و مشاهده ي جمال ذات عديم المثال مي شود و نور عقل كه مميز


در ميان اشياء است و فارق در ميان آنها است از غلبه ي نور ذات پوشيده مي شود و تميز ميان قدم و حدوث مرتفع مي گردد، جهت زهوق [20] باطل در وقت آمدن حق. يعني حادث را هيچ منظور نظر نمي سازد و اين حالت را جمع مي نامند. پس از آن هرگاه كه حجاب عزت بر وجه ذات فرو گذاشته شود و روح به عالم عقل معاودت كند نور عقل به جهت بعد روح از ذات ظاهر مي شود و تميز پيدا مي شود و در ميان قدم و حدوث و اين حالت را تفرقه مي خوانند. و به جهت عدم استقرار حالت جمع در بدايت كار جمع و تفرقه در وجوه بنده، نائب يكديگر مي گردند. چنانكه «لا يزال لا يحي» از جمع «لايح» مي شود و غائب مي گردد و تفرقه عود مي كند و جمع غائب مي گردد تا اينكه در وي مستغرق مي شود به نحوي كه از او مفارقت نكند ابدا. چنانكه اگر بعد از آن به عين تفرقه نظر كند نظر جمع را سبك نكند و اگر به عين جمع نكرد نظر تفرقه را كم نكند بلكه جمه شود و روي دو ديده به ديده ي راست به جانب حق به نظر جمع و به ديده ي چپ به سوي خلق به نظر تفرقه و اين حالت را صحو [21] ثاني و فرق ثاني و صحو الجمع و جمع الجمع خوانند. و اين مقام پيغمبر ما است. چنانكه شيخ محمود شبستري صوفي در گلشن راز در نعت [22] پيغمبر گفته:



مقام دلگشايش جمع جمع است

جمال جانفزايش شمع جمع است



و قال الشيخ البهائي - زيد بهائه - في المجلد السادس من الكشكول:

«اذا اعتبرت المظاهر الخلقية مستهلكة في انوار الذات سمي بمقام الجمع و اذا اعتبرت الذات و المظاهر الخلقية من غير استهلاكها فيها سمي بمقام الفرق و


الفرق منقسم بقسمين الاول و الثاني و يعنون بالاول ما يكون قبل الوصول و بالثاني ما يكون بعد الوصول و الفرق الاول للمحجوبين و الثاني للكاملين و قد يقال له الفرق بعد الجمع و الصحو بعد المحو و البقاء بعد الفناء و الصحو الثاني و ما يشبه ذلك من العبارات و هو عبارة عن افاقه العبد بعد ضعفه اي بعد أن يتجلي الحق سبحانه للعبد و يغشيه عن انيته و يتلاشي عن بغيته و بقي طراز انانيته يعطيه الحق سبحانه و تعالي وجود اثانيا و وهب له عقلا يصرف في نفسه مرة بعد اخري، و هذا الوجود الثاني يسمي وجود احقانيا لكونه بعد الوصول و علم العبد بتحقيقه بالحق سبحانه لا بنفسه كما كان يزعم من قبل انتهي كلامه رفع الله مقامه».

و اين مرتبه ي اعلي است و قيل هو المعبر عنه بالافق الاعلي في كلامه تبارك و تعالي و معلوم است كه مقام جناب شهادت مآب مقام جمع جمع بوده و چون مقام قرب و وصل نزديك بود ديده ي جمعش غلبه بر ديده ي تفرقه اش داشت. پس مكان علي اكبر را نمي دانست و تجسس مي نمود. و مرتبه ي جمع الجمع در نهايت امر توحيد است. و قد قيل الجمع بلا تفرقه زندقه و التفرقه بلا جمع تعطيل و الجمع مع التفرقه توحيد، فتأمل!


پاورقي

[1] کتاب الدروس:159.

[2] باره: اسب تيزرو.

[3] تعب: سختي، رنج، مشقت.

[4] بحار الانوار 43:45.

[5] الکافي 465:1.

[6] اعلام الوري:36 و 37.

[7] اعلام الوري:108.

[8] بقره 260:2.

[9] الکافي 238:1.

[10] اطياب: جمع طيب، پاکيزه، طاهر.

[11] داء: بيماري، مرض.

[12] اسرار الشهاده:403.

[13] اسرار الشهاده:304.

[14] اسرار الشهاده:370.

[15] روضة الشهداء:340 و 341.

[16] بحارالانوار 144:40.

[17] انساء: به فراموشي واداشتن کسي را در مورد چيزي.

[18] نسيان: فراموشي.

[19] کتاب من لا يحضره الفقيه 360:1.

[20] زهوق: نيست و ناپديد گرديدن باطل.

[21] صحو: در اصطلاح اهل تصوف عبارت است از معاودت قوت تميز و رجوع احکام جمع و تفرقه با محل و مستقر خود.

[22] نعت: تعريف و وصف کردن، ستايش و ثناي رسول‏الله.