بازگشت

در غرايب حوادث عاشورا


از آن جمله خبري كه اين فقير، خود مشاهده نموده ام و تفصيل اين مقال اين كه: تربت مباركه ي كربلا تقريبا نظر به بعضي از اخبار در چهار فرسخ در چهار فرسخ از موضع مرقد مطهر است. و اما قبر مطهر، در اين ازمنه از آن، خاك نمي توان برداشت، زيرا كه با گچ و ساروج بالا آورده اند. الحال كه سنه ي هزار و دويست و هشتاد و هشت هجري است و سنين متقاربه ي آن، قدري خاك مي برند و در بالاي قبر مطهر كه از ضريح چند پله برمي خورد تا به سر قبر برسد در بالاي قبر مي ريزند. بعد از آن به مرور دهور خواص از آن با شرائط برمي دارند. چند سال قبل را مرحوم آقا سيد مهدي، خلف با شرف آقا سيد علي، صاحب «رياض» كه شرح كبير است، نهايت در اصول مهارت و در زهد و ورع مسلم افاق بود؛ زياد محتاط و عابد و متنسك وقتي مريض شد، خواست تربت خورده باشد، گفت كه تربت گل است و خوردن آن حرام، مگر آن تربتي كه از قبر مطهر باشد، به شهادت دو عادل. پس مرحوم حاجي ملا محمد جعفر استرآبادي و شيخ محمد حسين، صاحب «فصول»، غسل نمودند و لباس پوشيدند و به اندرون ضريح رفتند. صاحب فصول در ميان در ضريح ايستاد و از روي حيا پيش نرفت و حاجي ملا محمدجعفر از پله ها به زير رفت و يك چنگ از آن خاكي كه بالاي قبر مطهر ريخته برداشت با شرائط و دعا و به نزد آقا سيد مهدي رفتند و اقامه ي شهادت نمودند. و به قدر يك نخود خورد و شفا يافت. و به قدر يك نخود از همان تربت به اين فقير، مؤلف اين كتاب، رسيد. از خواص آن تربت آن بود كه من، خود، مشاهده


كردم كه در روز عاشورا تر مي شد و ديگران هم كه داراي آن تربت بودند آن را مشاهده كرده اند.

و علامه ي دربندي در كتاب اكسير العبادات في اسرار الشهادات در مجلس پانزدهم نوشته است كه:

درختي در قريه اي از قريه هاي شام است، چون روز عاشورا مي شود از آن درخت خون جاري مي شود [1] .

و صاحب«مخزن» نوشته است كه:

در سالي كه به زيارت مكه ي معظمه مشرف مي شدم، رسيدم به شهر حمآء و در آن شهر در ميان باغات، مسجدي است مسمي به مسجد الحسين. چون وارد آن مسجد شدم، ملاحظه نمودم كه پرده بر ديوار شبستان آويخته اند و در عقب آن پرده مشاهده نمودم كه سنگي بر ديوار او نصف نموده اند مورب، و گودي در وسط آن سنگ است، به قدري كه گردن قرار گيرد. و در وسط آن گودي نيز دو اثر است به قدر دو شاهرگ گردن، و خون منجمدي در وسط آن سنگ است. از خادم آن مسجد پرسيدم كه اين سنگ و اين خون چيست؟ گفت: وقتي كه سر مبارك سيدالشهداء را به شام مي بردند، در اين منزل بر روي سنگ گذاشتند و آن سر مبارك در اين سنگ تأثير نمود و گودي از آن است. و آن دو اثر در تحت گودي است، اثر رأس دو شاهرگ گردن مبارك آن جناب است. و مكرر من در اين شبستان صداي قرائت قرآن مي شنوم. و چون شب عاشورا از نصف مي گذرد، يك نوري از وسط شبستان ظاهر مي شود و مي رود در گودي اين سنگ پنهان مي شود. پس از آن موضع اين دو شاهرگ، خون بيرون مي آيد. چون كسي آن خون را برنمي دارد، لهذا منجمد مي شود و خشك مي گردد. و


مدت هفت يا هشت سال است كه من در اين مسجد خادم مي باشم، و در هر سال در سحر در شب عاشورا اين خون جاري مي شود و اشخاصي كه در سنوات سابقه خادم اين مسجد بودند، آن ها نيز به اين نحو مذكور مي نمودند. و چون حقير از مسجد بيرون آمدم و در ميان بازار حمآء مروري نمودم، از بعضي از كسبه ي آن شهر از اين واقعه پرسيدم گفت: اين واقعه معروف است.

ايضا منقول است كه در بعضي از بلاد روم در كوهي صورت شيري است از سنگ، و در هر سال چون عاشورا در آيد، از دو چشم آن شير دو چشمه از خون جاري مي شود و تا شب منقطع نمي شود. و مردمي كه در حوالي آن كوه سكني دارند، در آنجا جمع مي شوند و تعزيت اهل بيت را برپا مي كنند.

ايضا منقول است كه:

در وقتي كه لشكر ابن زياد و اهل بيت و سرهاي شهداء را به شام مي بردند چون به نزديك موصل رسيدند، كسي را به نزد امير فرستادند كه: شهر را بياراي كه سرهاي اهل بيت را مي آوريم، با اهل حرم. و به مردم بگو كه طرب نمايند. امير موصل چون مردي بود كه يكجا از خداي تعالي ياغي نبود، به اهل موصل گفت كه اگر ما مرتكب چنين امري شويم، البته عذاب بر ما نازل خواهد شد،پس بايد آذوقه به جهت ايشان فرستاد و نگذاشت كه ايشان داخل شهر شوند. و اهل موصل همگي با وي متفق شده چنان كردند. و لشكر در يك فرسخي فرود آمدند. و در آن جا سر مبارك آن جناب را بر سنگي نهاده بودند، قطره خوني از سر مبارك آن حضرت بر آن سنگ چكيده بود. و هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون تازه مي جوشيد، و شيعيان از اطراف و جوانب در آنجا جمع مي شدند و مراسم تعزيت به جاي مي آوردند و آن سنگ همچنين بود تا زمان عبدالملك مروان. و به امر او آن سنگ را از آنجا برداشتند و ديگر كسي از آن نشان نداده و اما در آنجا گنبدي ساختند و آن را «مشهد نقطه» نام كرده اند. و هر سال در ماه محرم مردم به آنجا مي روند و تعزيت برپا مي دارند.


ايضا، در سنه هزار و دويست و پنجاه و چهار، در عصر روز عاشورا، در سمنان، در رودخانه اي كه در خارج شهر مي باشد، آنچه از سنگ در آن روز از آن رودخانه برداشتند خون آلود بود و از او خون مترشح بود. هر چند كه خون را پاك مي كردند باز خون ترشح مي كرد.

و شيخ فخرالدين طريحي در كتاب منتخب از طريق اهل بيت روايت كرده است كه:

چون جناب سيدالشهداء را شهيد كردند، و بدن مطهرش را در صحراي كربلا، در ميان خاك و خون انداختند و خون از بدن منورش جاري بود كه ناگاه مرغ سفيدي آمده و خود را به خون آن مظلوم آغشته نمود و پرواز كرد؛ و خون از او مي چكيد پس در اثناء راه، مرغان چندي را ملاحظه نمود كه بر شاخهاي درختان نشسته اند و به ذكر و آب و علف و دانه مشغولند. آن مرغ سفيد به آن مرغان گفت: واي بر شما! آيا مشغول مي باشيد به امور باطله ي دنيا و ذكر آن امور منهيه و حال اينكه حضرت امام حسين در صحراي كربلا بر روي ريگهاي گرم بي غسل كفن افتاده است با لب تشنه و سر بريده و خون او مي ريزد؟! چون مرغان آن كلمات را شنيدند، پرواز نمودند به سمت كربلا. چون به قتلگاه رسيدند. ملاحظه نمودند بدن منور آن حضرت را كه بي سر بر روي ريگهاي گرم، بي غسل و كفن افتاده است و اسب بر بدن منورش تاخته اند و استخوانهاي آن مظلوم را خورد كرده اند و جنيان بر او ناله مي كنند و وحشيان صحرا به زيارت او آمده اند. چون آن مرغان اين حالت را ديدند. يك دفعه صيحه كشيدند و صدا به گريه و زاري بلند نمودند، و فرياد وا بثورا بلند نمودند، و خود را بر خون آن مظلوم انداختند، و به خون آن سرور خود را آغشته نمودند و هر يك به ناحيه اي پرواز نمودند تا خبر شهادت آن مظلوم را به آن ناحيه رسانند. از قضا، مرغي از آنها به سمت مدينه ي رسول خدا پرواز نمود و خون از بال و پر آن مي ريخت. چون به مرقد منور حضرت پيغمبر رسيد، بر دور قبر آن


سرور گرديد و به نداي بلند آواز داد كه: آگاه باش كه كشته شد حسين در كربلا! آگاه باش كه غارت شد اموال حسين در كربلا! آگاه باش كه ذبح شد حسين در كربلا! چون مرغان آن حالت را مشاهده نمودند، به دور آن مرغ جمع شدند و گريه و زاري و نوحه مي نمودند. چون اهل مدينه اين حالت را مشاهده نمودند، به فزع آمدند. و بعد از آنكه خبر قتل آن حضرت را شنيدند. دانستند كه آن مرغ خبر شهادت را آورده بود. و آن مرغ خون آلوده بعد از طواف مرقد منور و نوحه و زاري و ابلاغ خبر شهادت پرواز نمود، و بر سر درختي قرار گرفته و در تمامي آن شب بر امام مظلوم گريه و زاري مي نمود. و از اتفاقيات، شخصي يهودي دختري داشت كه كور و شل بود و به ناخوشي جذام نيز گرفتار، به نحوي كه آن جذام به همه ي بدن او احاطه نموده بود و از خوف سرايت آن ناخوشي آن دختر را از مدينه بيرن كرده بودند به بستاني كه آن مرغ بر سر يك درخت آن قرار گرفته بود. و هر شب آن يهودي نظر به محبت پدري به نزد آن دختر مي رفت و به تسلي آن مريضه مشغول مي شد. از قضا، در آن شب شغلي به جهت آن يهودي بود كه نتوانست نزد آن دختر رود. آن دختر چون منتظر پدر بود ديد كه پدر نيامد خوابش در ربود. چون هنگام سحر در رسيد، صداي گريه و ناله ي آن مرغ به گوش او رسيد. آن عليله خود را بر روي زمين غلطانيد تا خود را بر روي زمين به زير آن درخت رسانيد. هر چه آن مرغ ناله مي كرد آن دختر نيز با دل محزون و غمين متابعت مي كرد و در همين حال هر دو مشغول ناله و زاري بودند كه ناگاه قطره اي از آن خون بر چشم آن دختر چكيد و چشمش دفعتا روشن گرديد و قطره اي ديگر بر چشم ديگرش چكيد آن نيز بينا گرديد و قطره اي بر دستهايش چكيد فورا شفا يافت، و قطره اي بر پاهايش چكيد همان لحظه صحيح شد. پس هر قطره ي كه بر بدنش مي چكيد آن را بر بدنش مي ماليد تا اينكه به سبب آن خون مطهر جميع بدن آن دختر سالم گرديد. چون صبح شد، آن شخص يهودي سراسيمه وار به جهت اطلاع حال دختر وارد آن بستان گرديد. چون ملاحظه نمود، زني در نهايت صحت و


عافيت ديد او را نشناخت. پرسيد كه دختر بيماري در اين بوستان داشتم آيا خبري از او داري؟ آن دختر گفت: به خدا سوگند منم دختر تو! يهودي چون آن كلام را شنيد، بيهوش شد. چون به هوش آمد، كيفيت را پرسيد. آن دختر واقعه را نقل نمود و آن مرغ را به آن يهودي نمود. يهودي ديد كه مرغ خونين غمناكي با ناله ي سوزناكي بر شاخ درختي نشسته است. گفت: اي مرغ، تو را سوگند مي دهم به آن خدائي كه تو را آفريده است با من سخني بگو! ناگاه آن مرغ به قدرت حق تعالي كيفيت خود را حكايت كرد، و به شهادت آن امام مظلوم را بيان نمود. چون شخص يهودي اين واقعه را شنيد تعجب كرد گفت: اگر حسين صاحب قدر و منزلت عالي نبود، هر آينه در خون او شفا نبودي. پس آن يهودي مسلمان شد و پانصد نفر از اقوام او به بركت خون آن مظلوم اسلام آوردند [2] .

و صاحب «مناقب» از حضرت سيد سجاد روايت فرمود كه:

چون آن امام مظلوم را شهيد كردند، غرابي خود را به خون آن حضرت آغشته نمود و به جانب مدينه پرواز كرد و بر ديوار خانه ي فاطمه ي صغري، دختر حضرت امام حسين، قرار گرفت. چون فاطمه سر خود را بلند نمود، نظرش بر آن غرب خون آلود افتاد. في الفور گريست؛ گريستن شديدي و اين اشعار را بيان فرمود:

نعب الغراب فقلت: لمن تنعاه ويلك يا غراب؟

اين غراب خبر مرگ كسي را آورده است؟ به او گفتم واي بر تو! خبر مرگ كه را آورده اي، اي غراب؟

قال: الامام. فقلت: من؟ قال: الموفق للصواب.

گفت: خبر مرگ امام آورده ام. گفتم: كيست آن امام؟ گفت: آنكه توفيق صواب يافته است.


ان الحسين بكربلا بين الاسنة و الضراب.

به درستي كه حسين در كربلا در ميان ضرب نيزه و شمشير است.

فابكي الحسين بعبرة ترجي الا له مع الثواب.

پس گريه كن براي حسين، به اشك چشم خود، اگر اميد ثواب خدا داري.

قلت الحسين فقال لي حقا لقد سكن التراب.

گفتم: كار حسين به كجا رسيد؟ گفت: به راستي مي گويم كه خاك را مسكن خود قرار داد.

ثم استقل به الجناح فلم يطق رد الجواب.

پس از آن قوت پر آن مرغ كم شد و طاقت نداشت رد جواب را.

فبكيت مما حل بي بعد الدعآء المستجاب.

پس گريه كردم از آنچه بر من وارد شد بعد از دعائي كه مستجاب.

چون اهل مدينه اين را شنيدند، گفتند: اين دختر، سحر عبدالمطلب را تازه كرد. و زمان قليلي كه گذشت، خبر شهادت آن حضرت رسيد. بعد از آن دانستند كه آن چه فاطمه فرمود حق بوده. [3] .

و در كتاب مخزن فرمايد كه:

مسموعم شد كه يكي از آن مرغان كه پر و بال خود را به خون آلوده بودند آمد و بر سر درخت چناري نشست كه در قريه ي زرآباد رودبار از محال قزوين واقع است. (اكنون آن درخت باقي است؛ در جنب امام زاده علي اصغر). از آن سال تا به حال، در هر سال، در شب عاشورا يا روزش، از شاخش يا ساقش به قدر ذبح مرغي خون جاري مي شود و از هر شاخي كه خون آيد آن شاخ خشك مي شود.

مؤلف كتاب گويد كه خون آمدن در ايام عاشورا از درخت در الموت نيز كرات


اتفاق افتاده. چنانكه در مسكن خودم در تنكابن از درختي كرات در عاشورا خود مشاهده نمودم.

و علامه ي دربندي حكايت فرمود در كتاب اسرار الشهادة كه:

اهل قريه [اي] از قراي حيدرآباد دكن كه از بلاد ملك هند است، گودي مدوري حفر مي كنند كه مكسر [4] آن قريب به صد ذراع است. پس از آن، قطع مي كنند درخت بزرگي را از بيخش، از درختي هاي تمر هندي. پس آن را خرد مي كنند و در آن گودي مي ريزند. پس در شب هفتم محرم آتش در آن مي افروزند. پس همه ي آن گودي آتش افروخته مي شود، به نحوي كه بعضي بر بعضي موج مي زند در شب عاشورا. پس اهل آن قريه از منازل خود بيرون مي آيند در نزديك نصف شب. پس غسل مي نمايند مردان از پيران و جوانان و مميزين از كودكان، از آب چاهي كه در آنجا است. و مسمي به «بيت العاشورا» است. پس هر يك لنگي به كمر محكم مي بندند كه ستر عورت ايشان نمايد. پس با پاي برهنه روان و فريادكنان و نوحه كنان بدين نحو ذكر گويانند:«شاه حسين، شاه حسين» و در پيش روي ايشان علمها بلند است تا به نزديك آن گودي آتش مي روند. و در اطراف آن گودي مردان چندي باشند كه با بادزنها آتش را باد مي زنند، تا روي آتش از خاكستر صاف شود. و شدت آن آتش در آن زمان بي نهايت است، به نحوي كه پرنده در هوا در محاذي [5] آن آتش تا بيست ذراع بريان مي شود. با اينكه آتش درخت تمر هندي بسيار شدت و حدت تندي دارد، به نحوي كه اگر ذره اي از آن به بدن حيواني برسد در همان لحظه چنان مي سوزاند كه تا به استخوان برسد، و چون مردمان به پهلوي آن گودي رسيدند، در حالتي كه «شاه حسين، شاه حسين» گويانند. اول بزرگ


ايشان كه در دست او نيزه است داخل آتش مي شود؛ پس آن قوم او را متابعت مي كنند و فريادزنان و نوحه كنان و ذكرگويان به لفظ «شاه حسين، شاه حسين» داخل مي شوند در آتش به پايهاي خود، پس در روي آتش راه مي روند، مانند اين كه در زمين راه روند بدون اينكه پايهاي ايشان در آن آتش فرو رود، و بدون اينكه آن آتش در پايهاي ايشان تأثير نمايد. [6] .

و علامه ي دربندي فرموده كه:

خبر داد مرا به اين حكايت سيد اجل، عالم فاضل، تقي و كامل، صالح نقي، سيد محمد علي مولوي دكني هندي، كه از جمله ي دوستان من و اوثق ثقات اصحاب من است. و آن سيد بارها آن را ديده، بلكه در اوائل عمر خويش در همان قريه سكني داشت. پس از آن منتقل شد به سوي حيدرآباد و در آنجا اقامت نمود [7] .

و ايضا علامه ي دربندي - اعلي الله مقامه - از همين سيد مزبور حكايت داشته كه:

در اين سفرم از بلدم به سوي مشاهد مشرفه امر عجيبي را مشاهده نمودم كه مانند حكايت قريه ي حيدرآباد بود. بيانش اينكه:در شب عاشورا به قريه اي از قراي بلده ي «منبئي» از بلاد ملك دكن از هند در منزلي فرود آمديم و با حالت اندوه نشسته بوديم. ناگاه فرياد اهل آن قريه بلند شد، و صداي «حسين، حسين» مي شنيديم. پس برخواستيم و به جمع ايشان رسيديم ديديم كه مي خواهند كه علمي را كه در بالاي برجي نصب شده است فرود آورند. پس آن را به زير آوردند و ايشان نوحه مي كردند و فرياد مي كردند و سينه خود را مي كوبيدند. پس رفتند به جانب گودي كه پر از آتش برافروخته بود؛ و در اطراف آن جماعتي كه سينه هاي خود را مي كوبيدند، پس آن دو فرقه با هم


ملاقات نمودند. پس ديدم مردي را كه در دست او چيزي است مانند كفگير بزرگ و به آن، آتش را از آن گودي برمي دارد و به صحرا مي ريزد واين جماعت با پاي برهنه در آن آتش راه مي روند و به دور هم حلقه مي زنند و سينه ها را مي كوبند. تا اينكه بعضي از رفقاي ما كه مسافر بودند آن ها نيز در آن آتش مانند آن طائفه راه مي رفتند و پس از انقضاء آن قضيه از آنها سؤال نمودم از كيفيت نسوزانيدن آنها، قسم ياد نمودند كه ما در آتش راه مي رفتيم مانند اينكه بر زمين سرد راه رويم [8] .

ايضا علامه دربندي حكايت كرد كه براي من بعضي از مولفين حكايت داشتند كه بلاد ماچين رفته بودند و چند سال در آن جا ساكن بودند او گفته كه:

اهالي ماچين بت پرست باشند و از اهل كتاب نيستند. و از اهل اسلام قريب به چهارصد خانوار از اهل سنت و عامه باشند و طائفه ي كمي از شيعه در آنجا باشند كه قريب به سي، چهل خانوار باشند. و عادت شيعه بر آن جاري شده كه براي عزاداري حضرت سيدالشهداء از اول محرم تا روز هفتم چوبهاي بسيار و هيزم بي شمار جمع مي نمايند، در ميان ميدان وسيعي كه در آنجا است. و چون روز هفتم مي شود، به آن هيزم و چوبها آتش مي افروزند تا روز عاشورا، كه در آن روز آن ميدان مانند دريائي از آتش مي شود كه موج مي زند. پس در روز عاشورا جمع مي شوند در مسجدي كه نزديك آن ميدان است. پس برهنه مي شوند جز اين كه ساتر عورتي برمي دارند و حلقه حلقه مي ايستند و قاري ايشان مراثي مي خواند و ايشان بر سر و سينه مي زنند. چون مدت يك ساعت گذشت و سوزش قلب ايشان بي نهايت شد، پس يك دفعه به نحو اجماع داخل در ميدان آتش مي شوند و فريادزنان و نوحه كنان بر سينه ها مي زنند و در آتش راه مي روند و پايهاي ايشان در آتش فرو مي رود در بعضي از مكانها تا


نصف قد انسان و در بعضي تا زانو، و آن آتش بر ايشان سرد و سلامت است. پس، از يك جانب ميدان به جانب ديگر مي روند و به همين احوال تا غروب آفتاب اشتغال دارند تا اينكه آن آتش همه خاكستر و خاموش گردد [9] .

و از اين قبيل از غرائب بسيار است: از آن جمله حدوث هموم و احزان است در روز و شب عاشورا. و بايد دانست كه، نسوزانيدن آتش در روز و شب عاشورا و حدوث سائر حوادث براي عزاداري بر حضرت سيدالشهداء است. از آن جاي كه داب [10] و ديدن اهالي روزگار بر آن جاري است كه عزادار تغيير حالت مي دهد و آتش، حالت آن احراق و سوزانيدن است؛ از اين باب براي عزا گرفتن بر آن مظلوم نمي سوزاند و بايد دانست كه حكمت باطنه ي اين غرايب چند چيز است:

اول اينكه: اين غرايب دلالت دارد بر حقيت اسلام و حقيت دين اماميه.

دوم اينكه: آنها دلالت بر نبوت خاصه و ولايت مطلقه ي سايره ي در جميع ممكنات. يعني اشياء مضمحل و متأثرند، در مقام مشيت و اراده ي امام، و همه فرمان بردارند و وجود ايشان به طريق غايت پرتوي از انوار و اشعه ي وجود ائمه ي اطهار مي باشد و در هر زمان كه اندوه و حزن بر ساحت قلوب آن برگزيدگان حضرت آفريدگار روي مي دهد همه ي موجودات به اختيار و به غير اختيار و بي شعور و باشعور همه به تزلزل در مي يابند، و همه مغموم و مهموم و اندوهگين مي شوند. مانند اينكه اگر به قلب المي وارد آيد، آن الم به همه ي اعضاء ساري است. و امام نيز قلب عالم امكان است.

سوم اينكه: اين غرايب از باب اتمام حجت است بر كافرين و مخالفين دين مبين. يعني كساني كه در بذل جهد و تتبع مقصرند: (ليهلك من هلك عن بينة و يحيي


من حي عن بينة) [11] .

چهارم اينكه: اين غرايب از باب الطاف است بر كساني كه عوام و مستضعفين از شيعه مي باشند؛ كه بدين اسباب، عقايد ايشان در غايت احكام شود سيما با طول غيبت امام عجل الله فرجه و صلي الله عليه و روحي له الفدآء، خصوصا با غلبة دول باطله و سلطنت فسقه ي كفره ي فجره.

پنجم اينكه: اين غرايب دلالت دارند بر بزرگي شأن حضرت سيدالشهداء كه بالمعاينه خلايق بدانند كه بعد از مرتبه ي جناب ختمي مآب، از آل اطهار آن جناب كسي برتر نيست.

ششم [اينكه]: براي دلالت بر آن است كه دنيا عزاخانه ي آن جناب است؛ و دنيا براي او مخلوق شده است. چنانچه قول آن جناب در شهادت علي اكبر: «علي الدنيا بعدك العفا» بر آن گواه است.

هفتم اينكه: اين امور براي ترغيب خلايق است به عزاداري.

و بايد دانست كه غرايب عاشورا بر چند صنف است: يكي اينكه سماويه است و يكي ارضيه و هر يك بعضي از آنها دائمه و بعضي متجدده و بعضي در همان روز عاشوراء قتل آن جناب تخصيص داشته و بعضي مختص به ايام محرم است و بعضي مختص به بقعه ي خاصي است و به مكان معيني اختصاص دارد. و از امور دائمه سرخي آسمان است.

لمؤلفه:



روز عاشورا دل ما را شكست

رشته حبل المتين دين شكست






ركن ايمان خانه دين شد خراب

آتشي افكند اندر شيخ و شاب



وه! چه روزي تار، چون ديجور شام

تار از وي ديدهاي خاص و عام



بانگ هيهات عطش از هر كنار

شورشي افكند اندر روزگار



نوجوانان را خضاب از خون عذار

سر به ني تن در بيابان پارپار



نو خطان بر پشت لبها سبزه زار

رنگ از خون خال و خط در كارزار



مهر شد آذر فروز دشت جنگ

عرصه بر آل پيمبر گشت تنگ



صار حر الشمس في وقت الضحي

مثل حر واقع يوم الجزاء



احرق الاكباد من آل الرسول

لم يكن اصلا الي مآء وصول



عترة البر النبي المصطفي

رأسهم قد جال في رأس القنا



اغمس الاجسام فيه بالدماء

كم قتيل او حريق بالظمآء



اسخن الابدان من حر العطش

لم يكن مآء لهم حتي يرش



صوت الاطفال بالصوت الحزين

يا ابانا ائت بالمآء المعين



كشتگان افتاده يك سر بي لباس

تن برهنه خوار در انظار ناس



شاه دين تنها در آن دشت ستيز

پيكرش از تيغ دشمن ريز ريز



خشك از لب تا جگر از قحط آب

از فراق نوجوانان دل كباب



جاهد الاعد افريدا بالسهام

حين ما ياتيه كالمطر السهام



حمله كردي بر سپاهي يكتنه

برو هر گه ميسره بر ميمنه



الا لعنة الله علي الظالمين.



پاورقي

[1] اسرار الشهادة : 429.

[2] منتخب الطريحي : 108.

[3] بحار الانوار 171:45.

[4] مکسر:«تکسير»: در اصطلاح مهندسان بمعني مساحت مستعمل است.

[5] محاذي: رو به رو، مقابل، مواجه.

[6] اسرار الشهادة : 543.

[7] اسرار الشهادة : 543.

[8] اسرار الشهادة : 543.

[9] اسرار الشهادة :543 و 544.

[10] داب: عادت.

[11] انفال 42:8.