بازگشت

شهادت حضرت مسلم


ابن زياد ملعون گفت: او را بالاي بام قصر ببريد و گردن او را بزنيد، و بدن بي سرش را به زير اندازيد!

جناب مسلم عليه السلام فرمود: سوگند به خدا! اگر ميان من و تو پيوند خويشي بود به قتل


من امر نمي كردي؟

ابن زياد ملعون گفت: كجاست كسي كه با شمشير گردن پسر عقيل را بزند؟

بكر بن حمران احمري را طلبيد، و گفت: بر بام قصر برو و گردن او را بزن.

آن ملعون جناب مسلم عليه السلام را به بام قصر برد، در اثناي راه، آن مظلوم خداي را تكبير مي گفت و استغفار مي كرد و بر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم درود مي فرستاد و مي فرمود:

اللهم احكم بيننا و بين قوم غرونا و كذبونا و خذلونا.

بار خدايا! تو ميان ما و اين گروهي كه ما را فريب دادند، و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند، داوري كن.

حمران، آن مظلوم را بر محلي كه مشرف بر بازار كفشگران بود برد و سر مبارك آن حضرت را از تن جدا و آن سر نازنين به زمين افتاد. به دنبال آن، بدن شريفش را از بام قصر به زمين انداختند. پايان اين روايت [1] .

سيد بن طاووس رحمة الله بعد از اين كه برخي از موارد مذكوره را بيان مي كند، مي گويد: هنگامي كه حمران ملعون، سر از تن آن مظلوم جدا كرد، ترسان و لرزان پايين آمد.

ابن زياد حرامزاده گفت: چرا به اين حالت هستي؟

گفت: اي امير! هنگام كشتن مسلم، مرد سياه مهيبي را ديدم كه در برابر من ايستاده و انگشت خويش را به دندان - يا لب - خود مي گزيد، و من چنان از او ترسيدم كه تا به حال چنين نترسيده بودم.

ابن زياد ملعون گفت: شايد دهشت و هراسي به تو روي آورده است، (و خيالاتي شده اي) نه اين كه در واقع چنين باشد. پايان روايت ديگر [2] .

در روايت ديگري آمده است:

چون آن ملعون قبل از كشتن آن حضرت اين قضيه را مشاهده كرد دستش خشك گرديد، و چون اين خبر به گوش ابن زياد رسيد او را خواست، و اين قضيه را از وي پرسيد، بعد تبسم كرد و گفت: چون مي خواستي كاري را بر خلاف عادت انجام دهي وحشت بر تو مستولي گرديده و خيالي در نظر تو مجسم شده است.

پس ابن زياد لعين، مرد ديگري را به بالاي بام قصر فرستاد، و چون او مي خواست آن حضرت را بكشد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را ديد كه متصور شده و در آنجا تشريف دارد، پس


ترسيد و در همان ساعت مرد، و به جنهم واصل گرديد.

بعد از او، ابن زياد ملعون، ملعوني از اهل شام را فرستاد، و حضرت مسلم عليه السلام به وسيله ي آن ملعون به درجه ي شهادت رسيد.

اين روايت را علامه مجلسي رحمة الله در كتاب «جلاء العيون» نقل كرده است [3] .

علامه مجلسي رحمة الله در «بحارالانوار» از مسعودي چنين روايت مي كند، كه مسعودي گويد:

ابن زياد حرامزاده، بكر بن حمران را كه قاتل جناب مسلم عليه السلام بود خواست و پرسيد: آيا او را كشتي؟

گفت: آري.

گفت: هنگامي كه او را براي كشتن بر بالاي بام قصر مي برديد، چه مي گفت؟

گفت: زبان به تكبير، تسبيح و تهليل جاري نمود، هنگامي كه مي خواستيم گردن او را بزنيم گفت:

اللهم احكم بيننا و بين قوم غرونا و كذبونا ثم خذلونا فقتلونا.

خداوندا! ميان ما و ميان اين گروهي كه ما را فريب داده، دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند و ما را كشتند، داوري كن.

گفتم: سپاس خداي را كه قصاص مرا از تو گرفت، بعد ضربه اي به او زدم ولي تأثير نكرد.

او گفت: اي بنده! آيا اين ضربه كه عضوي از مرا خراشيد در ازاي خون تو كافي نيست؟

ابن زياد بدبنياد گفت: آيا هنگام مرگ، افتخار مي كرد و اظهار شأن و جلالت مي نمود؟

بكر ملعون گفت: ضربه ي دومي را زدم و او را كشتم [4] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار: 357 - 350: 44.

[2] بحارالأنوار: 357 : 44.

[3] جلاء العيون: 531.

[4] بحارالأنوار: 358 : 44.