بازگشت

حمله ي كوفيان و دستگيري حضرت مسلم


آنها نتوانستند حضرت مسلم عليه السلام را دستگير كنند. به همين جهت، دوباره ابن اشعث قاصدي براي كمك به سوي ابن زياد فرستاد تا افراد سواره و پياده ي زيادي بفرستد.

ابن زياد لشكر ديگري را فرستاد و گفت: واي بر شما! (از راه حليه) به او امان دهيد؛ و اگر چنين نكنيد همه ي شما را نابود خواهد كرد.

شيخ مفيد رحمة الله گويد: در اين هنگام، محمد بن اشعث ملعون رو به حضرت مسلم عليه السلام كرد و گفت: خود را به كشتن مده، تو در امان هستي.

اين در حالي بود كه آن حضرت جنگ مي كرد و مي گفت:



أقسمت لا اقتل الا حرا

و ان رأيت الموت شيئا نكرا



و يخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا



كل امرئ يوما ملاق شرا

أخاف أن اكذب أو اغرا



سوگند خورده ام جز به آزادگي و مرادنگي (نه به ذلت و خواري) كشته نشوم؛ گرچه مرگ را امري سخت مي دانم.

و روزگار امر گوارا و پسنديده و تلخي را مي آميزد؛ پرتو آفتاب رد مي شود و ظلمت و تاريكي مستقر مي گردد.

همه ي مردم جهان، روزي بدي و سختي را ملاقات خواهند كرد؛ من مي ترسم هرگاه به امان شما تن دهم دروغ گفته باشيد يا فريب بخورم.

محمد بن اشعث گفت: دروغ گفته نمي شوي، فريب نمي خوري، و حليه و مكري در كار نيست، زيرا كه اين قوم، پسران عموي تو هستند و قاتل و ضرر رساننده به تو نيستند.

حضرت در حالي كه از زيادي زخم بدنش سست، و از جنگ ناتوان شده بود و ضربان قلبش به شدت مي زد بر ديوار خانه ي طوعه تكيه زد.

ابن اشعث دوباره سخن خودش را تكرار كرد كه: تو در امان هستي.

حضرت مسلم عليه السلام گفت: من در امانم؟

گفت: آري.


حضرت مسلم عليه السلام رو به گروهي كه با محمد بن اشعث بودند كرد و فرمود: آيا مرا امان هست؟

همگي گفتند: آري، جز عبيدالله بن عباس سلمي كه او بدين مثل تمثل كرد و گفت: در اين كار، نه براي من شتر ماده اي هست نه شتر نر كه سوار شده پي او بروم، يعني من كاري با امان دادن ندارم، اين سخن را گفت و از آنها دور شد.

حضرت مسلم عليه السلام گفت:

أما لو لم تأمنوني ما وضعت يدي في أيديكم.

آگاه باشيد! اگر به من امان نمي دهيد من حاضر نيستم دست خود در دستان شما بگذارم [1] .

در كتاب «منتخب» آمده است: حضرت به آن ملاعين فرمود:

لا أمان لكم يا أعداء الله و أعداء رسوله!

اي دشمنان خدا و دشمنان رسول خدا! شما را امان نيست و شما امان نخواهيد داد.

سپس آن ملاعين حليه كرده و چاله اي عميق بر او كندند، و روي چاه را با شاخه هاي درخت و خاك پوشاندند، آن گاه از روي مكر و حيله، آن گروه شياطين پا به فرار گذاشتند، آن مظلوم (در تعقيب آنها بود) به آن چاله ي عميق افتاد، آنها دور او را گرفتند، ابن اشعث ملعون ضربه اي بر صورت زيباي آن جناب زد، بعد او را دستگير كردند [2] .

شيخ مفيد رحمة الله مي فرمايد:

اطراف او را احاطه كردند، شمشيرش را گرفتند، و استري آوردند و بر آن سوارش نمودند. در اين هنگام، از خويشتن مأيوس شد، اشك از چشمان مباركش جاري نمود و فرمود: اين اولين مكر و حيله است.

محمد بن اشعث ملعون گفت: اميدوارم با تو كاري نداشته باشند.

فرمود: سخن تو غير از اميد چيز ديگري نيست، پس امان دادن شما كجاست؟

«انا لله و انا اليه راجعون» آن گاه بگريست.

عبيدالله بن عباس ملعون گفت: هر كس آن چيزي را كه تو مي خواستي اگر (به مرادش نرسد) و چنين پيش آمدي براي او رخ دهد، نبايد گريه كند.


حضرت مسلم عليه السلام گفت: به خدا قسم! براي خودم گريه نمي كنم، و از كشته شدن باكي ندارم، گرچه به اندازه ي يك چشم برهم زدن هلاكت را بر خويشتن دوست نمي دارم؛ ولي گريه ي من براي خاندان خودم است كه به سوي من مي آيند، گريه مي كنم براي امام حسين عليه السلام و اهل بيت امام حسين عليه السلام.

سپس مسلم عليه السلام روي به محمد بن اشعث كرده و فرمود:

اي بنده ي خدا! قسم به خدا! مي بينم كه تو از زنده نگه داشتن من و اماني كه به من داده اي عاجز و ناتواني، آيا مي تواني كار خيري انجام دهي، و مردي را به سوي حسين عليه السلام بفرستي كه از زبان من اين پيام را به حضرتش برساند؟ - چون گمان مي كنم او و اهل بيتش از مكه به سوي شما حركت كرده يا فردا حركت خواهد كرد - و به حضرتش بگويد: پسر عقيل هنگامي كه به دست كوفيان اسير شده بود مرا نزد تو فرستاد، يقين نمي كرد تا شب زنده بماند، او به شما گفت:

فداي تو شوم؛ با اهل بيت خود بازگرديد، و اهل كوفه شما را فريب ندهند، اينان همان همراهان پدرت بودند كه آن حضرت جدايي از آنان را با مرگ يا كشته شدن آرزو مي كرد، همانا اهل كوفه به تو دروغ گفتند، و شخص دروغگو رأي و تدبير ندارد - يعني در يك رأي پايدار نمي ماند -.

پسر اشعث گفت: سوگند به خدا! اين پيام را خواهم رساند، و به ابن زياد هم خواهم فهماند كه من تو را امان داده ام.

آن گاه پسر اشعث با جناب مسلم عليه السلام به درب قصر آمدند، خودش اجازه ي ورود خواست، وارد مجلس ابن زياد ملعون شد، بعد خبر دستگيري و ضربت خوردن حضرت مسلم عليه السلام به دست بكر، و امان دادن او را به ابن زياد رساند.

ابن زياد حرامزاده گفت: تو كيستي كه امان بدهي؟ مگر ما تو را فرستاديم كه امان بدهي؟ ما تو را فرستاديم كه او را نزد ما بياوري.

ابن اشعث ساكت شد، مسلم بن عقيل عليه السلام را به طرف درب قصر آوردند، تشنگي بر آن حضرت غلبه كرده بود، عده اي كنار درب نشسته و منتظر اجازه ي ورود به قصر بودند. در اين حال، كوزه ي آب خنكي كنار درب گذاشته بودند، مسلم بن عمرو ملعون به حضرت گفت: مي بيني اين آب چقدر سرد و خنك است؟ سوگند به خدا! هرگز قطره اي از اين آب را نخواهي چشيد تا اين كه از آب گرم جهنم در ميان آتش بچشي.

حضرت مسلم عليه السلام گفت: واي بر تو! تو كيستي؟

گفت: من كسي هستم كه حق را شناخت در وقتي كه تو آن را انكار كردي، و


خيرخواهي براي امام خود! - يزيد - كرد در حالي كه تو به او خيانت كردي، و از او اطاعت نمود در حالي كه تو او را عصيان نموده، و مخالفت كردي، من مسلم بن عمرو باهلي هستم.

جناب مسلم عليه السلام گف: مادرت بي فرزند شود! - يعني خدا تو را بكشد - تو چه اندازه ظالم و سنگ دل هستي! و چه قدر قساوت قلب داري! اي پسر باهله! تو سزاوار آب گرم جهنم هستي كه در آتش جهنم هميشگي بماني.

آن گاه حضرت مسلم عليه السلام نشست و بر ديوار تكيه نمود، عمرو غلام خود را فرستاد كوزه ي آبي كه دستمالي روي آن بود با كاسه اي آورد، در آن كاسه آب ريخت و آن جناب گفت: بياشام.

جناب مسلم عليه السلام كاسه را گرفت و چون مي خواست بخورد ظرف از خون دهانش پر مي شد، و نمي توانست آب بخورد، و اين كار دوبار تكرار شد، بار سوم حضرتش خواست آب بخورد دندانهاي پيش آن جناب به كاسه افتاد، و فرمود: خداي را سپاس كه اگر اين آب از جمله روزي من بود و قسمتم مي شد هر آينه آن را مي خوردم.

در اين هنگام، مأمور ابن زياد ملعون آمد و دستور داد او را وارد قصر كنند، وقتي آن حضرت وارد مجلس شد به ابن زياد به عنوان امير سلام نداد - يعني نگفت: السلام عليك أيها الأمير - يكي از پاسبانان گفت: چرا بر امير سلام نكردي؟

حضرت مسلم عليه السلام فرمود: اگر او مي خواهد مرا بكشد چه سلامي به او بكنم، و اگر نمي خواهد مرا بكشد پس بعد از اين سلام من بر او بسيار خواهد شد.

ابن زياد ملعون گفت: به جان خودم قسم كه تو را خواهم كشت.

فرمود: چنين خواهد شد؟

گفت: آري.


پاورقي

[1] بحارالأنوار: 352 : 44.

[2] المنتخب: 416.