بازگشت

روش برخورد عملي


امام حسين عليه السلام در دوران زندگي پربار و پرماجراي خود، در دفاع از دين، و زنده نگهداشتن قرآن و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله هر جا كه مؤثر بود با


«روش گفتاري» تذكر مي داد و تبليغ مي كرد، به سخنراني و افشاگري مي پرداخت

و هر جا كه پند و اندرز و برخورد رفتاري و تهديد كارساز نبود، با قدرت و شجاعت، به نيكي ها سفارش مي فرمود، و بدكاران را از ارتكاب زشتي ها باز مي داشت.

گاهي با دخالت و تهديد گناهي را ريشه كن مي كرد

زماني با شلاق مجرم خاطي را تنبيه مي فرمود.

و سرانجام براي اصلاح جامعه ي اسلامي دست به شمشير برد و كشت و كشته شد تا ارزشها حاكم گردد.

و دين تقويت گردد و حكومت باطل و ستم رسوا شود

تنها به تذكر زباني خشنود نمي شد

تا شنيد كه فرماندار مدينه در بالاي منبر مسجد به ساحت قدس آفتاب ولايت، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام جسارت كرد. با قدرت وارد مسجد شد، پيراهن فرماندار را گرفت و او را از منبر به زير كشاند و فرمود:

بار ديگر چنين كني گردنت را مي زنم. [1] .

و چون آگاه شد كه ماليات يمن را براي معاويه مي برند نتوانست در برابر گرسنگان و محرومان مدينه ساكت باشد، با يارانش همه آن اموال را مصادره و بين فقرا و محرومان مدينه تقسيم كرد

و تا از شهادت حجر بن عدي آگاه شد، سكوت را روا نداشت و نامه ي تندي به معاويه نوشت و جنايات او را افشا كرد و نوشت:

«أما بعد فقد بلغني كتابك، تذكر أنه قد بلغك عني


امور أنت لي عنها راغب، و أنا بغيرها عندك جدير، فان الحسنات لا يهدي لها، و لا يسدد اليها الا الله.

و أما ما ذكرت أنه انتهي اليك عني، فانه انما رقاه اليك الملاقون المشاؤن بالنميم، و ما اريد لك حربا و لا عليك خلافا، و أيم الله اني لخائف لله في ترك ذلك، و ما أظن الله راضيا بترك ذلك، و لا عاذرا بدون الاعذار فيه اليك، و في اولئك القاسطين الملحدين حزب الظلمة، و أولياء الشياطين.

ألست القاتل حجرا أخا كندة و المصلين العابدين الذين كانوا ينكرون الظلم و يستعظمون البدع، و لا يخافون في الله لومة لائم، ثم قتلتهم ظلما و عدوانا من بعد ما كنت أعطيتهم الأيمان المغلظة، و المواثيق المؤكدة، و لا تأخذهم بحدث كان بينك و بينهم، و لا باحنة تجدها في نفسك.

أولست قاتل عمرو بن الحمق صاحب رسول الله صلي الله عليه و آله العبد الصالح الذي أبلته العبادة، فنحل جسمه، و صفرت لونه، بعد ما أمنته و أعطيته من عهود الله و مواثيقه ما لو أعطيته طائرا لنزل اليك من رأس الجبل ثم قتلته جرأة علي ربك و استخفافا بذلك العهد.

أولست المدعي زياد بن سمية المولود علي فراش عبيد ثقيف، فزعمت أنه ابن أبيك

و قد قال رسول الله صلي الله عليه و آله «الولد للفراش و للعاهر الحجر»


فتركت سنة رسول الله تعمدا و تبعت هواك بغير هدي من الله ثم سلطته علي العراقين، يقطع أيدي المسلمين و أرجلهم، و يسمل أعينهم و يصلبهم علي جذوع النخل، كأنك لست من هذه الامة، و ليسوا منك.

أولست صاحب الحضرميين الذين كتب فيهم ابن سمية أنهم كانوا علي دين علي صلوات الله عليه فكتبت اليه: أن اقتل كل من كان علي دين علي، فقتلهم و مثل بهم بأمرك، و دين علي عليه السلام و الله الذي كان يضرب عليه أباك و يضربك، و به جلست مجلسك الذي جلست، ولولا ذلك لكان شرفك و شرف أبيك الرحلتين، و قلت فيما قلت:

«انظر لنفسك و لدينك و لامة محمد، و اتق شق عصا هذه الامة و أن تردهم الي فتنة».

و اني لا أعلم فتنة أعظم علي هذه الامة من ولايتك عليها، و لا أعلم نظرا لنفسي و لديني و لامة محمد صلي الله عليه و آله علينا أفضل من أن اجاهدك فان فعلت فانه قربة الي الله، و ان تركته فاني أستغفر الله لذنبي، و أسأله توفيقه لارشاد أمري و قلت فيما قلت: «اني ان أنكرتك تنكرني، و ان أكدك تكدني». فكدني ما بدا لك، فاني أرجو أن لا يضرني كيدك في، و أن لايكون علي أحد أضر منه علي نفسك

لأنك قد ركبت جهلك، و تحرصت علي نقض عهدك، و لعمري ما وفيت بشرط، و لقد نقضت عهدك بقتلك هولاء النفر الذين قتلتهم بعد الصلح و الأيمان و العهود


و المواثيق، فقتلتهم من غير أن يكونوا قاتلوا و قتلوا

و لم تفعل ذلك بهم الا لذكرهم فضلنا، و تعظيمهم حقنا، فقتلتهم مخافة أمر لعلك لو لم تقتلهم مت قبل أن يفعلوا أوماتوا قبل أن يدركوا فأبشر يا معاوية بالقصاص، و استيقن بالحساب، و اعلم أن لله تعالي كتابا لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا أحصاها، [2] و ليس الله بناس لأخذك بالظنة، و قتلك أولياءه علي التهم، و نفيك أولياءه من دورهم الي دار الغربة

و أخذك الناس ببيعة ابنك غلام حدث، يشرب الخمر، و يلعب بالكلاب، لا أعلمك الا و قد خسرت نفسك، و بترت دينك، و غششت رعيتك، و أخزيت أمانتك، و سمعت مقالة السفيه الجاهل، و أخفت الورع التقي لأجلهم و السلام» [3] .

(پس از ستايش الهي، نامه تو بمن رسيد، يادآور شدي كه من در مخالفت تو متصدي كارهايي شده ام كه از من انتظار نمي رفت همانا درهاي نيكوكاري بر روي كسي گشاده نشود جز بخواست خداوند.

اما آنچه را نوشتي كه اخباري از من به تو رسيده، اين


كلمات را مردم چاپلوس و دروغگو بهم بافته اند، مرا امروز با تو مخالفت و جنگ نيست، سوگند به خدا كه در ترك آن بيمناكم و خداوند را بترك آن خشنود نمي دانم، و در ترك اين عادت عذري در نزد تو و در نزد اين گمراهان ملحد كه لشگر ظلمه و دوستدار شياطين اند عذري ندارم.

هان اي معاويه آيا تو آنكس نيستي كه حجر كندي را كشتي؟ و مردم نمازگزار و پرهيزكار را كه ظلم و بدعت را نمي پسنديدند؟

و در امر دين از سرزنش كسي نمي ترسيدند؟ تو با ظلم و ستم آنها را كشتي با اينكه سوگندهاي فراوان خوردي عهد و پيمان استوار نمودي كه آنها را نمي كشي، بي آنكه در ملك تو فتنه اي پديد آورند، يا دشمني آغاز كنند.

هان اي معاويه، تو آنكس نيستي كه عمروبن حمق خزاعي صحابي رسول خداي را كشتي؟ آن مرد صالح كه عبادت اندامش را فرسود و پيكرش را لاغر كرد و رخسارش را زرد نمود از پس آنكه او را خط امان دادي، و بعهد خداي محكم نمودي با آن ميثاق و پيمان كه اگر مرغي را عطا مي كردي از فراز كوهاي بلند به نزد تو مي آمد، آنگاه بر خداي جرئت كردي، و عهد خداي را كوچك شمردي، و بي جرم و جنايت او را كشتي.

آيا تو آنكس نيستي كه زياد بن سميه را كه در بستر.


برده اي كه عبدي را از بني ثقيف بود متولد شد با خود برادر خواندي؟ و او را پسر ابوسفيان شمردي؟ و حال آنكه رسول خدا فرمود:

«مولود منسوب بفراش است، و بهره زناكار سنگ است»

تو به مصلحت خويش سنت رسول خدا را پشت پاي زدي، و پسر عبيد را برادر گرفتي، و به حكومت عراقين فرستادي، تا دست و پاي مسلمانان را قطع كرد، و چشمهاي ايشان را به آهن گداخته نابينا نمود، و بدن هاي ايشان را بر شاخه هاي درخت خرما آويزان كرد.

گويا از اين امت نبودي، و اين امت را با تو هيچ نسبت نبود.

آيا تو آنكس نيستي كه زياد بن ابيه براي تو نوشت مردم حضرميين بر دين علي مي روند، و تو او را دستور دادي كه از آنان كه بر دين علي مي روند يك تن زنده مگذار، و او همگان را كشت و مثله كرد، و حال آنكه سوگند به خداي علي عليه السلام بحكم اسلام، ترا و پدر تو را دستخوش شمشير مي ساخت و امروز به بهانه ي همان دين غصب مسند خلافت كردي و گر نه شرف تو و پدر تو آن بود كه زمستان و تابستان دنبال شتران كاسبي مي كرديد.

و اينكه گفتي: «نگران نفس خويش و دين خويش و امت محمد باشم، و ايشان را در فتنه نيفكنم، و از شق


عصاي امت و پراكندگي جماعت بپرهيزم».

من هيچ فتنه اي را در اين امت بزرگتر از خلافت و حكومت تو نمي دانم و از براي خود و دين خويش و امت محمد هيچ سودي افضل از آن ندانم كه با تو جهاد كنم اگر اين جهاد به پاي دارم به قرب حق نزديكتر باشم و اگر مهلتي خواهم يا سست شوم از اين گناه بايد استغفار كنم و از خداوند رشد خويش مي جويم.

و اينكه گفتي: «اگر انكار كنم تو را، انكار مي كني مرا، و اگر در فكر دشمني تو باشم، دشمن من خواهي بود».

واي بر تو چه در خاطر داري؟ اميد من چنان است كه دشمني تو زيان نداشته باشد جز آنكه به تو باز گردد زيرا كه بر جهل خويش سوار شدي، و بر نقض عهد حريص گشتي

قسم به جان خودم كه وفا به هيچ عهد و شرطي نكردي، و مسلمانان را بعد از عهد و پيمان و صلح و سوگند كشتي بي آنكه با تو مبارزه اي كنند و نبردي آغاز نمايند، و جرم و گناه ايشان جز ذكر فضايل ما و تعظيم حقوق ما نبود، پس كشتي ايشان را از بيم آنكه مبادا تو هلاك شوي و ايشان زنده بمانند، يا بميرند و حرارت تيغ تيز تو را نچشند.

بدان اي معاويه كه روز حساب مي آيد، و هنگام قصاص فرا مي رسد، بدان كه خداي را كتابيست كه چيزي


از كوچك و بزرگ اعمال را فروگذار نكرده و در آن كتاب ثبت است، و خداوند نگرانست كه مردم را به بهتان گرفتي، و دوستان خداي را به تهمت زدي و جماعتي را كشتي و گروهي را از خانه ها و شهرهاي خود، بيرون كردي، و از براي پسرت يزيد كه غلامي شراب خواره و سگ باز بود، از مردم بيعت گرفتي، اين نيست جز اينكه خود را هلاك كردي و دين خود را نابود كردي و پراكنده نمودي رعيت خود را، و خراب كردي امانت خود را، گوش فرا دادي سخن سفيه جاهل را، و بيم دادي مردم پارسا و متقي را تا بر گردن آرزو سوار شدي، والسلام.

همه نوشتند وقتي اين نامه بدست معاويه در شام رسيد و آن را خواند، عقل از سرش پريد، و كاخ ستم بر سرش چرخيد، و به اندوه ژرفي دچار گرديد.

كه اين نامه يكي از نمونه هاي آشكار انجام امر به معروف و نهي از منكر است.



پاورقي

[1] ناسخ التواريخ امام حسين عليه‏السلام ج اول ص 195 و 256.

[2] الکهف: 49.

[3] رجال الکشي: 32، بحارالانوار 212: 44 ضمن حديث 9، أعيان الشيعة 582: 1، معادن الحکمة 582:1، العوالم 91:17 حديث 6.