بازگشت

كوتاهي و خيانت خواص


بـرخـي از خـواص اهل حق نيز در حادثه عاشورا نسبت به آرمان امام حسين (ع) خيانت كردند يا دست كـم از اقـدام بـجـا خـودداري ورزيـدنـد و سـبـب تـقـويـت جـبـهـه باطل شدند.

هـانـي بـن عـروه از شـيـعـيـان مـخـلص سـاكـن در كـوفـه بـود كـه مـسـلم بـن عقيل را در خانه خود جاي داد. عبيدالله، هاني را دستگير كرد و با چوبدستي سر و صورتش را شـكـست. گروهي از خويشاوندان و طرفداران هاني، دارالعماره را محاصره كردند و خواستند او را آزاد كنند. در اين هنگام، شريح به دستور عبيدالله ميان مردم ظاهر شد و گفت: (واهمه نداشته بـاشـيـد، هـانـي زنـده اسـت و آسـيبي به او نرسيده است.) مردم با شنيدن سخنان شريح آسوده شـدنـد و بـه خـانـه هاي خود باز گشتند و بدين سان، عبيدالله از خطري بزرگ رهايي يافت. [1] .

حـضـرت آيـت اللّه خـامنه اي درباره اين خيانت شريح مي فرمايد: اگر شريح مي رفت به مردم مـي گـفـت، هـانـي زنـده اسـت امّا توي زندان است و عبيدالله قصد دارد او را بكشد، چون عبيدالله قدرت نگرفته بود، مردم مي ريختند هاني را نجات مي دادند و با نجات هاني، قدرت و روحيه پـيـدا مـي كـردنـد، مـي آمـدنـد اطـراف دار العـمـاره، عـبيدالله را مي گرفتند يا مي كشتند يا مي فـرسـتـادنـد. كـوفه مي شد مال امام حسين (ع) ديگر واقعه كربلا اصلا اتفاق نمي افتاد. اگر واقعه كربلا اتفاق نمي افتاد، يعني امام حسين (ع) به حكومت مي رسيد. اين حكومت، اگر شش ماه هـم طـول مـي كـشـيـد، بـراي تـاريـخ بـركـات زيـادي داشـت، بـيـشـتـر هـم مـي تـوانـد طـول بـكـشـد. يـك حـركت بجا، يك وقت تاريخ را نجات مي دهد. يك حركت نابجا، كه ناشي از ترس و ضعف، دنياطلبي و حرص ‍ به زنده ماندن است، گاهي تاريخ را در ورطه گمراهي مي غلطاند. [2] .

شـمـار بـسـيـاري از خـواص، زنـدگي دنيا را بر ياري امام حسين (ع) ترجيح دادند و در كربلا حضور نيافتند. بسياري از اينان با اين كه از قيام امام آگاه بودند، به ياري اش برنخاستند.

سـليـمان بن صرد خزاعي، از اصحاب پيامبر گرامي اسلام (ص)، مسيّب بن نجبه فزاري، از يـاران امـيـرمـؤمـنـان (ع)، عـبـدالله بـن سـعـد، عـبـدالله بـن وال، رفاعة بن شداد بجلي و... از اين گروهند. اينان در صف ياوران امام جاي نگرفتند و پس از عاشورا به خود آمدند و دريافتند كه دچار اشتباه شده اند و اين اشتباه جبران پذير نيست. اينان گـرچـه عـليـه دسـتـگـاه شـيـطـانـي بـنـي امـيـه قـيـام كـردنـد و (نـهـضـت تـوّابـيـن) را شـكـل دادنـد، [3] ولي هـرگـز بـه ثـمـرات پـربـار هـمراهي با امام حسين (ع) دست نـيـافـتـنـد. بـرخـي از خـواص نـيـز قيام و جان فشاني همراه با امام را با رفاه و آسايش خويش نـاسـازگـار ديـدنـد و كـوشيدند آن حضرت را از قيام عليه حكومت اموي باز دارند و اين كار تا روز عاشورا ادامه داشت. شخصي در منزل بطن عقبه با امام ديدار كرد و به آن حضرت توصيه كـرد كـه بـازگـردد. [4] دو مـرد اسـدي نـيـز بـا امـام ملاقات كردند و با دادن خبر شهادت مسلم و هاني، از امام خواستند كه به سوي كوفه نرود. [5] طرماح بن عدي نيز نزديك كوفه چنين كرد. [6] .

آنـان در بـرخـي مـوارد نـشـان دادنـد كـه بـه حـقـّانـيت راه امام حسين (ع) ايمان دارند، ولي با اين حـال، به خاطر دنيا و ترس از مرگ با او همراه نشدند و از اين رو، كوشيدند امام را از ادامه راه بـاز دارنـد. عـبدالله بن مطيع عدوي به امام گفت: (به خدا سوگند اگر با بني اميّه درافتي، تو را خواهند كشت و اگر تو را بكشند، ديگر به هيچ كس رحم نخواهند كرد. بي حرمتي به شما بـي حـرمـتـي بـه اسلام، قريش و همه عرب است، بنابراين، چنين مكن و كوفه نرو و با بني امّيه در نياويز) [7] .

سعد بن عبيده مي گويد: (در روز عاشورا و گرماگرم نبرد، برخي از شيوخ كوفه را ديدم كه بر تپّه اي رفته، مي گريستند و از خدا مي خواستند كه حسين (ع) را ياري كند. به آنان گفتم: اي دشمنان خدا، به جاي دعا، برويد او را ياري كنيد!) [8] حتي كسي چون عبدالله بـن جـعـفـر از عمرو بن سعيد ـ حاكم اموي مكه ـ خواست كه به امام نامه بدهد تا از مكه به عراق نرود. [9] .


پاورقي

[1] ر.ک. مقتل، ابو مخنف، ص 38 ـ 41.

[2] سخنراني در جمع لشکر 27.

[3] ر.ک. مقتل، ابو مخنف، ص 248 به بعد.

[4] تاريخ طبري، ج 5، ص 399.

[5] همان، ص 397.

[6] همان، 406.

[7] همان، ص 396.

[8] همان، ص 392.

[9] همان، ص 388.