بازگشت

شهادت طلبي


خـواص اهـل حق در طول تاريخ همواره از جان و مال و دارايي خويش براي برپاداشتن حق و اعتلاي كلمة اللّه گذشته اند. قرآن مجيد از اين ويژگي ارزشمند در ماجراي ساحران زمان موسي (ع) كه با ژرف انديشي به آن حضرت گرويدند، چنين ياد مي كند:

(قـالُوا لَنْ نـُؤْثـِرَكَ عـَلي مـا جـاءَنـا مـِنَ الْبـَيِّنـاتِ وَ الَّذي فـَطـَرَنـا فـَاقْضِ ما اَنْتَ قاضٍ اِنَّما تَقْضي هذِهِ الْحَيوةَ الدُّنْيا) [1] .

[آنـان بـه فـرعـون] گـفـتـنـد: (سـوگـنـد بـه آن كـسـي كـه مـا را آفـريده، هرگز تو را بر دلايل روشني كه [از جانب موسي] براي ما آمده مقدّم نخواهيم داشت. بنابراين هر حكمي مي خواهي بـكـن! تـو تـنـهـا در مـحـدوده هـمـيـن دنـيـا مـي تـوانـي فـرمـان بـرانـي.) زبـان حـال و مـقـال يـاران امـام حـسـيـن (ع) نـيـز در بـرابـر زورگـويان بني اميه همين بود. آنان در آن روزگار خفقان و ستم، از ويژگي ارزشمند شهادت طلبي سود جستند و منطق (پيروزي خون بر شـمـشـيـر) را به نمايش گذاردند و خصم زبون در برابر اين سلاح برنده، خلع سلاح شد و براي هميشه رسواي تاريخ گشت.

در شـب عـاشـورا، وقـتـي امـام حسين (ع) از قطعه قطعه شدن و شهادت سخن مي گفت و خالصانه بيعت خويش را از يارانش ‍ برداشت، ويژگي شهادت خواهي آنان چنان به جوش آمد كه سخناني بـه يـاد مـانـدنـي بـر زبـان آوردنـد. پـيـش از هـمـه حـضـرت ابوالفضل و ديگر برادران و عموزاده هاي او خطاب به امام حسين (ع) گفتند: (خداوند لحظه اي ما را پـس از سـرور و مـولايـمـان بـاقـي نگذارد، زندگي پس از شما براي ما ننگ است.) مسلم بن عـوسـجـه گـفت: (خدا هرگز مرا پس از شما زنده نگذارد. به خدا سوگند، دست از تو بر نمي دارم تـا نيزه ام را در سينه اين نابكاران خرد كنم و با سنگ و شمشير از شما دفاع خواهم كرد و از شما جدا نخواهم شد تا جان دهم. سعيد بن عبدالله گفت: (من تا پاي جان ايستاده ام تا وصيت پـيـامبر (ص) را درباره شما عملي سازم و اگر هفتاد مرتبه مرا بسوزانند و دوباره زنده شوم، چـنـيـن خـواهـم كـرد تـا چـه رسـد بـه يـك بار كشته شدن!) همچنين زهير بن قين گفت: (اي پسر پيامبر! من دوست دارم هزار بار در دفاع از شما كشته شوم!) ديگر اصحاب امام (ع) نيز سخناني از اين قبيل بر زبان آوردند [2] و همگي مصمّم بودند تا در راه آرمان مقدّس احياي حق و نـابـودي بـاطـل از عـزيـزتـريـن سـرمـايـه خـويـش بـگـذرنـد. افـزون بـر مـردان مـيـانـسال و كهنسال، جوانان و نوجوانان نيز در آن ميان خوش درخشيدند و شور و شوق آنان به شهادت، صفا و جلايي ديگر داشت.

حضرت علي اكبر (ع) در ميان راه شنيد كه پدر پاكش آيه (اِنّ ا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُونَ) را تلاوت مـي كند. عرضه داشت: (اي پدر! فدايت شوم، چرا آيه استرجاع مي خواني؟) فرمود: (پسرم! شنيدم هاتفي مي گفت: اين كاروان به راهي مي رود كه مرگ به استقبالش خواهد آمد و من دانستم كـه از كـشـتـه شـدن ما خبر مي دهد.) علي اكبر (ع) گفت: (پدر جان، خدا به شما بدي نمي دهد! مـگـر مـا بر حق نيستيم؟!) فرمود: (آري، ما بر حقّيم به خدايي سوگند كه بازگشت بندگان هـمه به سوي اوست.) گفت: (اي پدر! در اين صورت، هيچ باكي از مرگ نداريم در حالي كه مـا بـر حـقـّيـم.) فـرمـود: (خـداونـد بـهـتـريـن پـاداش را از سـوي پـدرت بـه تـو عـطـا فرمايد.) [3] قاسم بن حسن (ع) كه هنوز به سن بلوغ نرسيده بود ـ روز عاشورا خـدمـت عـمـويـش، امـام حسين (ع) رسيد و رخصت خواست كه به ميدان نبرد رود. امام (ع) رخصت نداد؛ ولي آن نوجوان سلحشور چنان دست و پاي اباعبدالله (ع) را بوسه زد و خواهش كرد كه امام به او رخصت نبرد داد. [4] .


پاورقي

[1] طه (20)، آيه 72.

[2] لهوف، ص 151 ـ 152.

[3] ابصار العين، ص 50 ـ 51.

[4] بحار الانوار، ج 45، ص 34.