بازگشت

داستان سامري


سـامـري نـيـز داسـتـانـي چـون بـلعـم بـاعـورا دارد. او از پـيـشـتـازان قـوم بـنـي اسـرائيـل واز بـهترين ياران حضرت موسي (ع) بود و روزي كه فرعون آنان را تعقيب مي كرد، پـيـشـاپـيـش مـوسـويـان جـاي داشت و جبرئيل را ديد كه بر مركبي آسماني سوار است و دريا را براي نجات مؤمنان مي شكافد. سامري قدري خاك از زير پاي آن مركب برگرفت و به عنوان تـبـرّك نـزد خـويـش نـگـاه داشت. مدّت ها از اين ماجرا گذشت تا اين كه حضرت موسي به ميقات پروردگار رفت و مدّتي از پيروانش دورماند. سامري از غيبت آن حضرت به زشتي بهره جست و گـوسـاله اي زرّيـن سـاخت و خاك متبرّك را برآن پاشيد و در نتيجه صداهايي از آن شنيده شد و مـردم گـمـراه شـده، در برابر گوساله به خاك افتادند و او را پرستيدند. حضرت موسي (ع) بـه وحـي الهـي از ايـن مـاجـرا آگـاه شـد و شـتـابـان و خـشـمـگـيـن بـه سـوي بـنـي اسرائيل باز آمد و سامري را باز خواست كرد كه چرا چنين فتنه اي برپاكرده اي. او پاسخ داد: (بَصُرْتُ بِما لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ اَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُها وَكَذلِكَ سَوَّلَتْ لِي نَفْسِي) [1] .

بـه چـيـزي پـي بـردم كـه [ديگران] به آن پي نبردند، و به قدرِ مشتي از ردّ پاي فرستاده خـدا[جـبـرئيـل] بـرداشـتم و آن را در پيكر [گوساله] انداختم، و نفس من برايم چنين فريبكاري كرد.


پاورقي

[1] طه (20)، آيه 96.