بازگشت

ابوسفيان


ابوسفيان از سران كفار قريش بود كه همواره جهت خاموش كردن چراغ اسلام كوشيد. او همواره كفار را بر ضدّ اسلام بسيج مي نمود كه جنگ اُحد و جنگ خندق به فرماندهي او، عليه اسلام صورت گرفت. او در سال فتح مكه به گونه اي ناخواسته مسلمان شد و به زندگي منافقانه پرداخت.

سيوطي در تاريخ الخلفا مي نويسد: ابوسفيان در سال 31هـ. ق. درگذشت. [1] (جهت آشنايي بيشتر با آن سوي چهره ابوسفيان، توجه به بانگ ها و خروش هاي مستانه و غرورآميز او پس از به خلافت رسيدن عثمان ضروري است.

البته عثمان وصيت ابوسيفان را در عمل به كار گرفت و نتيجه آن حكومت شام است كه در دست فرزندان ابوسفيان؛ يزيد و معاويه قرارگرفت و ابوسفيان شاهد اين عمل بود. وقتي معاويه در سال 60 هـ. ق. (نيمه رجب)، در شام از دنيا رفت و با مرگ او زمينه قيام مردمي فراهم شد. از اين رو مردم با نوشتن حدود دوازده هزارنامه به امام حسين (عليه السلام) براي تشكيل حكومت اسلامي، او را به كوفه فراخواندند. [2] .

مردم بني اميه را به درستي نمي شناختند و اغلب در اشتباه بودند؛ بلكه آنان را با ديده تقدّس و قابل احترام مي نگريستند. معاويه اي كه بيشتر عمر خود را در كفر و شرك گذرانيد، در فتح مكه به ناچار اسلام آورد. در چشم ساده لوحان با علي (عليه السلام) برابري!


مي نمود و گاه برتري داشت! با همين ديدگاه، ربيع بْن خُثَيْم [3] در واقعه صفين در محضر علي (عليه السلام) اظهار داشت: «اي اميرمؤمنان، ما در حقّانيت اين پيكار ترديد داريم با آن كه از شأن و علوّ رتبت تو آگاهيم». [4] .

و: موقعيت خاص معاويه در جامعه، زمينه را براي پيروزي انقلاب دشوار مي ساخت؛ زيرا شخص معاويه:

اولاً: موقعيت سياسي ـ اجتماعي خاصي داشت و سال ها بود كه از سوي خلفا به عنوان استاندار شام، در رأس امور قرار گرفته بود و ادعاي وليّ دم عثمان بودن نيز وي را در ديدگاه مخالفان خط حق، موقعيت ويژه اي مي داد. [5] و [6] .

ثانياً: معاويه را به عنوان يكي از نويسندگان وحي، جا انداخته بودند. [7] .

طرفداران معاويه مي گويند: «معاويه كاتب وحي بود!» اين حرف به هيچوجه درست نيست؛ زيرا معاويه در سال هشتم هجرت به صورت ظاهر اسلام آورد كه تقريباً دوره نزول وحي رو به اتمام بود.

ترديدي نيست كه معاويه در شمار آزاد شدگان (طلقاء) فتح مكه، در سال هشتم هجري بوده است. [8] .


برخي از نويسندگان نوشته اند: عباس ـ عموي پيامبر (صلي الله عليه وآله) ـ از آن حضرت تقاضا كرد از معاويه براي نوشتن بعضي از مراسلات استفاده شود و در «صحيح مسلم» آمده است: «إنّ معاويةَ يَكْتُبُ بَيْنَ يَدَيِ النّبيّ (صلي الله عليه وآله)» لازم به گفتن است كه اين نويسندگي مربوط به وحي نيست. [9] .

مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: «دوره اين نويسندگي كوتاه بوده است.

ثالثاً: معاويه به عنوان برادر امّ حبيبه همسر پيامبر، لقب خال المؤمنين را يدك مي كشيد و عمروبن عاص در هنگام حكميت و احتجاج به برتري معاويه، روي همين عناوين سه گانه به عنوان «امتيازات برجسته معاويه» انگشت گذاشت. [10] .

بايد گفت كه لقب «كاتب الوحي» از طريق اين و آن براي معاويه ساختگي است؛ زيرا پيامبر خدا (صلي الله عليه وآله) درباره او فرمودند: «إِذا رَأَيْتُمْ مُعاويةَ علي مِنْبَري فَاقْتُلُوهُ» [11] .

جاي بسي شگفتي است كه ذهبي مورخ معروف (متوفاي سال 748) كه مي كوشد فضايلي براي معاويه بتراشد، وقتي به حديث پيشگفته مي رسد، بدون هيچ گونه ترديدي آن را نقل مي كند و حتّي در صدد توجيه آن به معاني ديگر نيز برنمي آيد و اين مسأله گواه صحّت اين حديث در ديدگاه وي است. [12] .


پاورقي

[1] تاريخ الخلفا، ص 156.

[2] منتخب التواريخ، ص 394.

[3] يکي از زهاد هشتگانه که در مشهد مدفون است.

[4] ابن أبي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 3، ص 109؛ سفينة البحار، ماده «ربع» و «زهد»؛ «يا اميرالمؤمنين، انا شککنا في هذا القتال علي معرفتنا بفضلک».

[5] ابن صباغ مالکي، فصول المهمه، ص 108.

[6] روز 25 ربيع الأول سال 41 ه. صلحنامه به امضا رسيد و در اول ربيع الثاني همان سال معاويه رسما بر تخت خلافت نشست و در سال 132 بود که حکومت نود و يک ساله‏ي امويان با کشته شدن مروان حمار به دست ابومسلم سقوط کرد.

در مجموع بني اميه و بني مروان حدود هزار ماه خلافت کردند و با احتساب 8 سال و چهار ماه دولت عبدالله بن زبير، مي‏شود هزار ماه.

وقتي معاويه در کوفه جلسه‏ي بيعت به عنوان خلافت براي خود را به طور رسمي برگزار کرد، همه بيعت کردند جز قيس بنس عد و آن سال را سال «عام الجماعة» لقب دادند. (منتخب التواريخ، ص 275).

[7] نک: شبهاي پيشاور، چاپ سوم، ص 775.

[8] اسدالغابه، ج 4، ص 387؛ مروج الذهب، ج 2، ص 290.

[9] شبهاي پيشاور، ص 775.

[10] فصول المهمه، 3.؛ ص 108.

[11] «هنگامي که معاويه را بر روي منبر من ديديد، او را هلاک گردانيد». شرح نهج البلاغه‏ي ابن ابي الحديد، ج 15، ص 176؛ کنزالحقايق، المناوي، ص 9؛ تهذيب التهذيب، ابن حجر، ج 5، صص 324، 74، 110؛ ميزان الاعتدال ذهبي، ج 2، صص 129-7.

[12] نک: تاريخ الاسلام، ج 4، ص 312، طبع دارالکتاب العربي.